بایگانی برچسب: s

رمل

فاعلاتن فَع لُن فاعلاتن فَع لُن

وعده کردی پایم وعده را می پایم / ای قمر سیمایم تو که را می پایی (مولوی)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری / الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی / گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی / عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی / همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی / زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود / در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی / لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی /غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را / در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را / تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی / می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم / نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع

در کجای این فضای تنگ بی آواز / من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است / شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است / روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها / روی گردان است (فریدون مشیری)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فعل

با تو خوبی کرد خواهم گر تو خوبی کنی / ور تو زشتی کرد خواهی با تو زشتی کنی (معیار الأشعار)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند / تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی / دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند / چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد / پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند / زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز / هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم / هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه / بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو / لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند (عطار نیشابوری)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را / الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد / سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی / دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم / تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید / دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن / تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد / به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان / چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت / که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان / خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن / خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند / به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم / که همه عمر من اندر سر این سودا شد (عطار)

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت / عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد / برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند / دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت / که قلم بر سر اسباب دل خرم زد (حافظ)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع

ای سیه مار جهان را شده افسونگر / نرهد مار فسای از بد مار آخر

نیش این مار هر آنکس که خورد میرد / و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

بنه این کیسه و این مهره افسون را / به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه / بگذار این ره و از راه دگر بگذر

تو خداوند پرستی، نسزد هرگز / کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان / دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

تو بدین بی پری و خردی اگر روزی / بپری، بگذری از مهر و مه انور

ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی / با چنین پرتو رخسار به خار اندر

تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی / که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست / آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر (پروین اعتصامی)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعل

بت من گر بسزا حرمت من داندی / نه مرا گه کندی خوار و گهی خواندی (عروض همایون: ۷۳)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن مفعولن

خنک آن کس که به پای تو سر خود اندازد / خجل آن دل که به نار غم عشقت نگدازد (درّه نجفی: ۵۲)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن مفعولن فَع

تا به کی با غم هجرت درسازم من / دامن از گریه خونین تر سازم من (سید مظفر علی اسیر)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فاعلن

نظری کن به سوی من صنما که دلفکارم / به جمالت که در این شهر به جز تو کس ندارم (عروض بابر: ۱۲۷)

فعلاتن فع فعلاتن فع فعلاتن فَع فعلاتن فَع

همه یارانم به پریشانی که سیه شام و سحری دارم / دل من! این نکته تو میدانی که به تاریکی قمری دارم

چمنی دارم، سمنی دارم، گل سرخ و یاسمنی دارم / بتک سیمینه تنی دارم، ز بتان تابنده تری دارم

به خدا ای لعبت افسونگر! بخدا ای شوخ پری پیکر / به خدا ای دختر سیمین بر! که مهی در هر سحری دارم

بخیالت داده جمالت را، به نهان بوسیده خیالت را / ز لبش بشنفته مقالت را، خود از این ره با تو دری دارم

سمنم بودی، چمنم بودی، گل یاس و سمنم بودی / همه شب ورد دهنم بودی، که به شیرینی شکری دارم

تو اگر ماهی، تو اگر شاهی، تو اگر زیبنده دلخواهی / ز غمت با مرغ سحر گاهی، به نهان سحری و سری دارم

چه خطا دیدی؟ چه جفا دیدی؟ چه به غیر از مهر و و فا دیدی؟ / که چو گل بشکفتی و خند یدی چو بدیدی چشم تری دارم

تو و دلبازی، تو و غمازی، تو و طنازی تو و ناسازی / من و در عشق تو سخن سازی، که بتی سیمینه بری دارم

خبرم ز اسرار نهان کردی، سخن خود ورد زبان کردی / دل و دین در پای خسان کردی، بتو دعوی مختصری دارم

چه شد آن چشمان گهر ریزت؟ چه شد آن فریاد سحر خیزت؟ / چه شد آن پیغام دل انگیزت؟ چه از آنها بار و بری دارم؟

همه گویند که رهایش کن، گله گرداری بهخدایش کن / دل و دین فارغ ز جفایش کن، چکنم؟ من گوش کری دارم

(مهدی حمیدی شیرازی)

مفعولن مفعولن مفعولن مفعولن

چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری / وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری

بر خاکم افتاده، در راهت از خواری / تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری

از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری / یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری

چندم دل آشامد، خون بی تو وقت آمد / بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری

تا الفت با دشمن، داری تو دارم من / گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری

ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن / هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری

چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه / این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری

ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت / در جانم آتش زد، شمع‌آسا پنداری (عطار)

مفعولن مفعولن مفعولن فع لن

سرو است آن یا بالا ماه است آن یا روی / زلف است آن یا چوگان خال است آن یا گوی (المعجم: ۱۳۶)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

بروید ای حریفان بکشید یار ما را / به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین / بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون / بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید / بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان / که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من / برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را

فعلات فع لن فعلات فع لن

تو چنین نبودی تو چنین چرایی / چه کنی خصومت چو از آن مایی

دل و جان غلامت چو رسد سلامت / تو دو صد چنین را صنما سزایی

تو قمرعذاری تو دل بهاری / تو ملک نژادی تو ملک لقایی

فلک از تو حارس زحل از تو فارس / ز برای آن را که در این سرایی

دل خسته گشته چو قدح شکسته / تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی

بده آن قدح را بگشا فرح را / که غم کهن را تو بهین دوایی

دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد / همه سهل باشد تو عجب کجایی

بگذار دستان برسان به مستان / ز عطای سلطان قدح عطایی

همگی امیدی شکری سپیدی / چو مرا بدیدی بکن آشنایی

شکری نباتی همگی حیاتی / طبق زکاتی کرم خدایی (مولانا)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

شکل دل بردن که تو داری نباشد دلبری را / خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را

چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا / این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را

زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت / بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را

چند گویی سوز خود روشن کن از داری زبانی / چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را

بر من بد روز بس کز غم قیامت هاست هر شب / روز من روزی مبادا تا قیامت کافری را

می زنندم طعنه کاخر دل که گم کردی بجوی / من که خود را کرده ام گم چون بجویم دیگری را

دوستان گویند ناگه مرد خواهی بر در او / دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دری را

کی چو من سوزند یاران گرچه دلسوزند، لیکن / عود چون سوزد بود دل گرمیی هم مجمری را

آه پنهانی خود خوردن که خسرو راست زان بت / بوالعجب تر زین فرو بردن که یارد خنجری را (امیرخسرو دهلوی)

فاعلات فاعلات فاعلات فع

ای ستاره ها که بر فراز آسمان / با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها / بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب / نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید / دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است / جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند / ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من / دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او / آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد

جام باده سر نگون و بسترم تهی / سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور / جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید / از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید / ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست / تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا / زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک / سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان / روزنی به سوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود / ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها / پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟ (فروغ فرخزاد)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع (فاعلییاتن)

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم / سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم / برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش / پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی / کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار / می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد / دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی / تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند

خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن / در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار / زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان / بار دیگر، در حصار جسمها، خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم / آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را / از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس / در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را

می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی / لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را (فروغ فرخزاد)

فاعلاتن فاعلاتن

من همیشه مستمندم / وز غم عشقت نژندم (المعجم)

چشم آن دارم که گاهی / افکنی سویم نگاهی (عروض بابر)

مه رخا بی مهر مایی / لاله گلچهر مایی (عروض همایون)

دوستان را دل نوازی / دشمنان را جان گدازی (مختصر وحیدی در عروض)

فاعلن فعلاتن

روزگار خزان شد / باد سرد وزان شد (وزن شعر فارسی)

فعلاتن فعلاتن

دل من هیچ نیرزد / به تو گر عشق نورزد (عروض بابر)

چو مرا درد تو باشد / دگر از عیش چه باید (عروض همایون)

فعلاتن فع فعلاتن فع

نه غم وصلم نه غم هجران / چه کنم زاری چه کنم افغان (وزن شعر فارسی)

فاعلاتن فع فاعلاتن فع

بشنو ای فرزند تا ازین دفتر / خوانمت از بر راز تیموری

یک گروهی را بینم اندر سر

جقه عدل است تاج منصوری

حرفشان باشد سکه اندر زر / حکمشان جاری در همه کشور

کس نگوید چون کس نپیچد سر

چون رسد زایشان حکم و دستوری

دیگران را قول ناروا جستی / گرچه شاهان بر تخت و عاجستی

لیک اخراج از تخت و تاجستی

می کشد زین باد شمعشان کوری

ذوالفقار آنروز می کشد افزون / پیکر شکاک می کشد در خون

با اجل نزدیک با فنا مقرون

از طریق حق هرکرا دوری

آید آن شیری کز ره معراج / از نبی بگرفت خاتمش را باج

بسته خواهد شد راه حج بر حاج

ثبت طومار است حکم مجبوری

آنکه در محشر صاحب اورنگ / بار موتش کین با یموتش جنگ

ذوالفقار او گیرد از خون رنگ

سوسنش گردد چون گل سوری

آتشی بینم اندرن آن هنگام / از ثری تا عرش از افق تا بام

خلق عالم را پیکر و اندام

می بسوزد چون شمع کافوری

یار گردد روم با فرنگی زود / هندو ارمن می کند نابود

هم یهودی هم داسن ارنائود

شور چنگیزی است قتل تیموری

مردمان کوه ساکنان یم / مکه و تفلیس تا یموت از غم

مات و خوار و زار درهم و برهم

غرق اندوهند جفت رنجوری

هرکه در دنیا واجب التعظیم / بر سریر عدل می شود تسلیم

بندگی سازد شاه هفت اقلیم

ور سلیمان است می کند موری

ذوالفقار از ظلم می کند بنیاد / خاک شکاکان می دهد برباد

تانهند از سر تا برند از یاد

نشاه خمر و شور مخموری

بندگان بیدار روزگار آزاد / در مراد خویش دوستان دلشاد

مملکت آباد رسته از بیداد

چون دل مؤمن چون رخ حوری

خاطر تیمور آنزمان شاد است / باقی آن عصر دوره داد است

از ادیب این راز روشن افتاده است

ز آنکه مستان را نیست مستوری (مسمط ادیب الممالک فراهانی)

فاعلاتن فاعلاتن فع

با سپاس از فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی: حسین مدرسی

بسیط

مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن

چون خار و خس روز و شب افتاده ام در رهت / باشد که بر حال من افتد نظر ناگهت (جامی؛ غیاث اللغات: ۵۹۰)

فعلتن فعلن فعلتن فعلن

چه به وفا پسری چه بسزا صنمی / که به زبان ناوری که تو چرا به غمی (المعجم: ۸۰)

مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ / تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری!

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب / گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری

وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی / تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ

به ذکرش هر چه بینی در خروش است / دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست / که هر خاری به تسبیحش زبانیست (گلستان: باب دوم)

مفاعلن فاعلن

ملک ملک ارسلان / ساکن روض الجنان

شاه زمانه فروز / خسرو صاحبقران

رایت و رایش بلند / دولت و بختش جوان

همت او آفتاب / رتبت او آسمان

مطرب راهی بزن / راوی بیتی بخوان

فی ملک عدله / یخدمها النیران

ای بدل اردشیر / وی عوض اردوان

بنده امرت سپهر / بسته حکمت جهان

ای ملک کامران / خسرو صاحبقران

دوش به خواب اندرون / وقت سپیده دمان

آمد نزد رهی / روان نوشیروان

گفت که مسعود سعد / شاعر چیره زبان

دیدی عدلی که خلق / یاد ندارد چنان

دید کآباد کرد / جمله زمین و زمان

عدل ملک بوالملوک / شاه ملک ارسلان

در صفت عدل او / مدح به گردون رسان

ورچه امروز هست / تنت چنین ناتوان

چو گرددت تن درست / و ایمن گردی به جان

تو وصف این عدل کن / به وصف نیکو بیان

درین معانی به شعر / بساز ده داستان

ای ملک مال ده / خسرو گیتی ستان

سیاست ملک را / پیش تو در یک زمان

جمع شد از هر سویی / دویست کوه روان

جمله بر آن هر یکی / یک اژدهای دمان

بر سر هر پیل مست / نشسته یک پیلبان

برین سیاست که رفت / ای ملک کامران

قحط چو باران نشاند / رحمت تو از جهان

احسنت ای پادشاه / شاد به گیتی بمان

داشتن ملک و دین / جز که چنین کی توان

خلق جهان را همه / کودک و پیر و جوان

به جود کردی غنی / به عدل دادی امان

زایل کردی شها / ز خلق نرخ گران

جانشان دادی همه / که اصل جانست نان

خلق به گیتی ندید / چون تو شهی مهربان

زین پس دزدان شوند / بدرقه کاروان

بیش نترسد ز گرگ / بر رمه مرد شبان

ز جود خالی نه ای / حظی داری از آن

عدل تو بر ملک و دین / جود تو بر گنج و کان

چون تو نبودست و نیست / خسرو فرمان روان

عادلی و عدل تو / رسید در هر مکان

شاها با عدل و ملک / زنده بمان جاودان

مستفعلن فاعلن مستفعلن

بر مستمندی مکن چندین ستم / گر او نیارد زد از عشق تو دم (عروض بابر: ۱۴۸)

مستفعلن فاعلن فعولن

گشتم به درد از تو من نگارا / آن به که یک ره کنی مدارا (عروض بابر: ۱۴۸)

مفتعلن فاعلن مفتعلن

دور مدار ای صنم لب ز لبم / تا بفزاید به دل در طربم (رساله بابر: ۱۴۹)