داستان رستم و سهراب

رستم روزی از بامداد غمی است. گویی ناآگاه می‌داند که به پیشباز رویدادی رنج بار خواهد شتافت. به آهنگ نخجیر کمر بر می بندد و ترکش پر از تیر می‌کند. گورافکنان سرانجام به نزدیکی مرز توران می رسد؛ پس از آن که گوری را بریان می کند و می خورد به خوابی خوش و گران فرومی رود. سوارانی چند از توران می‌رسند و رخش را به بند می افکنند و با خود می‌برد. رستم از خواب بر می آید و رخش را نمی یابد؛ پی او را برمی‌دارد و راه به سمنگان می کشد؛ بزرگان آن سامان او را گرامی می دارند؛ رستم در سرای شاه سمنگان می آساید. شب‌هنگام تهمینه، دختر شاه که آوازه پهلوانی رستم را شنیده است و نادیده به او دل باخته است به نزد وی می‌آید؛ رستم او را به زنی می پذیرد و با او پیوند می گیرد. بامدادان رخش رستم یافته می‌آید و او به سیستان باز می‌گردد. سهراب از این پیوند می زاید. در دوازده سالگی پهلوانی نامبردار می‌شود و از تبار والای خویش آگاهی می یابد؛ در این هنگام از سهراب با افراسیاب می‌گویند؛ افراسیاب دوازده هزار سپاه را به سرداری هومان و بارمان به نزد سهراب گسیل می‌دارد تا در فرمان او با ایرانیان بجنگند.

سهراب به ایران می تازد و در دژ مرزی «سپید» را فرومی‌گیرد. پهلوانان ایرانی در برابر او در می‌مانند. کاووس گیو را به آوردن رستم به زابل می فرستد. در نخستین رویارویی رستم و سهراب پسر به آسانی پدر را از جای خویش بر می آورد و پست فرومی نهد؛ هنگامی که می خواهد سر از تن هم‌آورد خویش به خنجری آبگون جدا کند رستم به نیرنگی از چنگ او می‌رهد. در زورآزمایی دوم پدر پسر را بر زمین می زند و بی درنگ جگرگاه او را می‌درد. پس از کشتن سهراب است که رستم درمی‌یابد پور خویش را از پای درآورده است.

میرجلال الدین کزازی؛ از گونه ای دیگر؛ رویه۶