پندهای شاهنامه

فردوسی

میازار موری که دانه کش است  /  که جان دارد و جان شیرین خوش است

فرستاده گفت ای خداوند رخش / بـه دشـت آهوی ناگرفـته، مـبخش

بزرگی سراسر به گفتار نیست / دوصد گفته چون نیم کردار نیست

به رنج اندرست ای خردمند، گنج / نیابد کسی گنج، نابرده رنج

پشیمانی آنگه نداردت سود / که تیغ زمانه سرت را درود

هر آن کس که پوشید درد از پزشک / ز مژگان فروریخت خونین سرشک

نباشی بس ایمن به بازوی خویش / خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

جوانان دانای دانش پذیر / سزد گر نشینند بـر جای پیر

چو دانا تو را دشمن جان بود /  به از دوست مردی که نادان بود

به فردا ممان، کار امروز را / بر تخت منشـان، بدآموز را

مجو از دل عامیان راستی / که از جستجو آیدت کاستی

بزرگش نخوانند، اهل خرد /  که نام بزرگان، به زشتی برد

چو مهر کـسی را بخواهی بسود /  بباید به سـود و زیـان آزمود

دلاور بدو گفت اگر بخردی / کسی بی بهانه نسازد بدی

هر آن کس که دارد ز گیتی امید / چو جوینده خرماست از شاخ بید

میندیش از آن، کان نشاید بُدَن / که نتوانی آهن به آب آزُدن

چو یزدان بود، یار و فریادرس / نیازد به نفرین ما هیچ کس

ز دشمـن نیاید بجز دشمنی / به فرجام اگر چند نیکی کنی

به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری، نیرزد  جهان

اگر بردباری ز حد بگذرد / دلاور، گمانی به سستی بـرد

به مرگ بدان شاد باشی رواست / اگرچه تن ما همه مرگ راست

هزیمت به هنگام، بهتـر ز جنگ / که تنها شدم نیست جای درنگ

به کشتی ویـران گـذشتـن بـر آب / بـه آیـد کـه در کارکردن شتاب

هر آن کس که دارد روانش خرد / سر مایه کارها، بـنـگـرد

پسر را پدر، گر به زندان کند/ ازآن به که دشمن گل افشان کند

کسی را کجا بد بود رهنمون/ بماند به راه دراز انـدرون

مرا دخل و خورد ار برابر بدی/ زمانه مرا چون برادر بـدی

دروغ است گفتار تو سر به سر/ سخن گفتـن کژ نباشـد هنر

بدو گفت ما را جز این راه نیست/  بـه گـیتی به از راه کوتاه نیست

سگ آن به، که خواهنده نان بود / چو سیرش کنی دشمن جان بود

که مرغی که زرین همی خایه کرد/ بـمرد و سر باژ، بی مایه کرد

ز روبه رمد شیـر نادیـده جنگ / سگ  کار دیـده بدرد پـلنگ

گزنـد آمـد از پاسبـان بـزرگ / کنون اندرآمد سوی خانه گرگ

ستیزه به جایی رساند سخن  / که ویران کند خانه های کهن

چو گفتار بیهوده بسیار گشت / سخنگوی در مردمی خوار گشت

کسی را که مغزش بود پرشتاب  /  فراوان سخن باشد و دیریاب

بیا می خور اکنون و دل، شاد دار / همه کار نابوده را باد دار

ز دانا تو نشـنیدی ایـن داستـان / که برگوید از گفـتـه باسـتان

که گر پروری بچه نره شیر / شود تیـزدنـدان و گـردد دلـیر

چو سر برکشد، زود جوید شکار /  نخست اندرآیـد، به پروردگار

تو اژدر کشی، بچه اش پروری / به دیوانگی ماند این داوری

پدر کشتی و تخـم کین کاشتـی / پدر کشـته را، کی بود آشتی

هر آن کـس که گیرد، به دست اژدها / شــد او کـشتـه و اژدها شـد رها

و گر آزمون را کسی خورد، زهر / از آن خوردنش درد و مرگ است بهر

بـد آن جـای روباه ایـمـن بود / کـه بـر گـردن شـیـر آهن بود

ستاره، بدان جای رخشان بود / که خورشـیـد در چرخ پنهان بود

به چشـم کسی رود آید عظیم / کـه از موج دریـا نـدیـدست بیم

نشستند با شاه گردان به خوان / پرستش گرفتند هر دو جوان

به آواز گفتند کای سرفراز / غم و شادمانی نماند دراز

نگه کن که ضحاک بیدادگر / چه آورد زان تخت شاهی به سر

هم افراسیاب آن بداندیش مرد / کزو بد دل شهریاران به درد

سکندر که آمد برین روزگار / بکشت آنک بد در جهان شهریار

برفتند و زیشان به جز نام زشت / نماند و نیابند خرم بهشت

چنانـدان کـه نـوشیـروان قبـاد / بـه انـدرزنـامه چـنـیـن کرد یـاد

که هر کو سلیحش به دشمن دهد / هـمـی خویـشتـن را به کشـتن دهد

ایا مـرد بـدبخـت بیـدادگـر / بـه نابـودنـیها گـمانی مـبر

گر دانشی مرد راند سخن / تو بشنو که دانش نگردد کهن

گر دانشی مرد راند سخن / تو بشنو که دانش نگردد کهن

هر آن کو به ره بر کند ژرف چـاه / سـزد گـر نهد در بن چاه گاه

به گیتی دو چیز است جاوید بس / دگر هر چه باشد نماند به کس

سخن گفتن نغز و کردار نیک / نگردد کهن تا جهان است ریک

کسی را که آید زمانه به سر / ز مردی به گفتار جوید هنر

به نام ار بریزی مرا گفت خون / به از زندگانی به ننگ اندرون

چو گیتی تهی ماند از راستان / تو ایدر به بودن مزن داستان

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد / چه دانی که با تو چه خواهند کرد

که گر بر خرد چیره گردد هوا / نیابد ز چنگ هوا کس رها

نگه دار تن باش و آن خرد / چو خواهی که روزت به بد نگذرد

نگر تا چه کاری همان بدروی / سخن هر چه گویی همان بشنوی

کس از آزمایش نیابد جواز / نشیب  آیدش چون شود بر فراز

چنین است کردار گردنده دهر / نگه کن کزو چند یابی تو بهر

بخور هرچه داری به فردا مپای / که فردا مگر دیگر آیدش رای

ستاند ز تو دیگری را دهد / جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد

بخور هرچه داری فزونی بده / تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه

هر آنگه که روز تو اندر گذشت / نهاده همه باد گردد به دشت

جهان را چنین است ساز و نهاد / ز یک دست بستد به دیگر بداد

بدردیم ازین رفتن اندر فریب / زمانی فراز و زمانی نشیب

اگر دل توان داشتن شادمان / به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش / مکن روز را بر دل خویش رخش

ترا داد و فرزند را هم دهد / درختی که از بیخ تو برجهد

نبینی که گنجش پر از خواستست / جهانی به خوبی بیاراستست

کمی نیست در بخشش دادگر / فزونی بخوردست انده مخور