بسیط

مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن

چون خار و خس روز و شب افتاده ام در رهت / باشد که بر حال من افتد نظر ناگهت (جامی؛ غیاث اللغات: ۵۹۰)

فعلتن فعلن فعلتن فعلن

چه به وفا پسری چه بسزا صنمی / که به زبان ناوری که تو چرا به غمی (المعجم: ۸۰)

مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ / تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری!

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب / گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری

وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی / تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ

به ذکرش هر چه بینی در خروش است / دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست / که هر خاری به تسبیحش زبانیست (گلستان: باب دوم)

مفاعلن فاعلن

ملک ملک ارسلان / ساکن روض الجنان

شاه زمانه فروز / خسرو صاحبقران

رایت و رایش بلند / دولت و بختش جوان

همت او آفتاب / رتبت او آسمان

مطرب راهی بزن / راوی بیتی بخوان

فی ملک عدله / یخدمها النیران

ای بدل اردشیر / وی عوض اردوان

بنده امرت سپهر / بسته حکمت جهان

ای ملک کامران / خسرو صاحبقران

دوش به خواب اندرون / وقت سپیده دمان

آمد نزد رهی / روان نوشیروان

گفت که مسعود سعد / شاعر چیره زبان

دیدی عدلی که خلق / یاد ندارد چنان

دید کآباد کرد / جمله زمین و زمان

عدل ملک بوالملوک / شاه ملک ارسلان

در صفت عدل او / مدح به گردون رسان

ورچه امروز هست / تنت چنین ناتوان

چو گرددت تن درست / و ایمن گردی به جان

تو وصف این عدل کن / به وصف نیکو بیان

درین معانی به شعر / بساز ده داستان

ای ملک مال ده / خسرو گیتی ستان

سیاست ملک را / پیش تو در یک زمان

جمع شد از هر سویی / دویست کوه روان

جمله بر آن هر یکی / یک اژدهای دمان

بر سر هر پیل مست / نشسته یک پیلبان

برین سیاست که رفت / ای ملک کامران

قحط چو باران نشاند / رحمت تو از جهان

احسنت ای پادشاه / شاد به گیتی بمان

داشتن ملک و دین / جز که چنین کی توان

خلق جهان را همه / کودک و پیر و جوان

به جود کردی غنی / به عدل دادی امان

زایل کردی شها / ز خلق نرخ گران

جانشان دادی همه / که اصل جانست نان

خلق به گیتی ندید / چون تو شهی مهربان

زین پس دزدان شوند / بدرقه کاروان

بیش نترسد ز گرگ / بر رمه مرد شبان

ز جود خالی نه ای / حظی داری از آن

عدل تو بر ملک و دین / جود تو بر گنج و کان

چون تو نبودست و نیست / خسرو فرمان روان

عادلی و عدل تو / رسید در هر مکان

شاها با عدل و ملک / زنده بمان جاودان

مستفعلن فاعلن مستفعلن

بر مستمندی مکن چندین ستم / گر او نیارد زد از عشق تو دم (عروض بابر: ۱۴۸)

مستفعلن فاعلن فعولن

گشتم به درد از تو من نگارا / آن به که یک ره کنی مدارا (عروض بابر: ۱۴۸)

مفتعلن فاعلن مفتعلن

دور مدار ای صنم لب ز لبم / تا بفزاید به دل در طربم (رساله بابر: ۱۴۹)