آموزه نهم: کلاس نقاشی

سهراب سپهری

قلمرو زبانی: دلخواه و روان بود: دوست داشتنی بود و زود می‌گذشت / خشکی نداشت: خسته کننده نبود / به جد گرفته نمی‌شد: جدی گرفته نمی‌شد / روا: جایز / صورتک: نقاب / افتاده: فروتن / صاف: پاکدل / نگارنقشه: نقاشی / نازک: ظریف / نقش بندی: نقاشی / دلگشا: دوست داشتنی / عرفانی: خداشناسی / اسلیمی: ممال اسلامی / در پیچ و تاب … بود؟!: پرسش انکاری / قلمرو ادبی: خشکی نداشت: حس آمیزی / معلم دور نبود: کنایه از اینکه صمیمی بود / صورتک به رو نداشت: کنایه از اینکه صادق و ساده بود / در کاری دست داشتن: کنایه از مهارت و توانمندی داشتن / رنگ را نگارین می‌ریخت: کنایه از اینکه خوب رنگ آمیزی می‌کرد

پیام: توصیف آموزگار

قلمرو زبانی: گویا: سخن گوینده / رعنا: قد بلند / می‌بست: نقاشی می‌کرد / گرته: گرده، پودر / بیرنگ: طراحی / حدیث: داستان / قلمرو ادبی: گرته می‌ریخت: کنایه از اینکه رونوشت می‌گرفت، طراحی می‌کرد / حرفی به کارش بود: کنایه از اینکه ماهر نبود و اشکال داشت

پیام: توانایی در نقاشی

قلمرو زبانی: لابد: احتمالا / رونگاری: کپی کردن / قلمرو ادبی: چشم به راه: کنایه از منتظر بودن / نقطه چینی: کنایه از نقاشی کردن /

پیام:

قلمرو زبانی: برانگیخت: تحریک کرد (بن ماضی: برانگیخت، بن مضارع: برانگیز) / برخاست: بلند شد(بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز) / مشوش: نگران و پریشان، آشفته / از در: از روی، به خاطر / ناسازی: مخالفت / تنی چند: چند نفر / به درد … نمی‌خورد: مناسب نیست / پی بردیم: فهمیدم / دم گرفتیم: هم‌صدا شدیم و تکرار کردیم / قلمرو ادبی: راه دست خودش نیست: کنایه از اینکه برای او مشکل است / اتاق: مجاز از دانش آموزان

پیام:

قلمرو زبانی: باشد: موافقم / خلف صدق: جانشین راستین / نیاکان: ج نیا؛ جدّ / هنرور: هنرمند / از سر: به خاطر / به کمال نشان داد: کامل نشان داد / قلمرو ادبی:

پیام:

قلمرو زبانی: وقب: هر فرورفتگی / فرود: پایین آمد / فک: آرواره / پیمود: طی کرد (بن ماضی: پیمود، بن مضارع: پیما) / آخُره: قوس زیر گردن / یال: موی گردن اسب / غارب: میان دو کتف /  گرده: پشت، بالای کمر / فرا رفت: بالا رفت / بازآمد: بازگشت / کُلّه: برآمدگی پشت اسب / گرته زد: طراحی کرد / از کار بازماند: کار را ول کرد / مردّد: دودل / قلمرو ادبی:

پیام:

قلمرو زبانی: و ما چشم … مشکلِ «صاد»: حذف به قرینه لفظی / گریز زدن: خلاص شدن / انجامیدن: به پایان رسیدن / درنماند: گیر نیفتاد / رندانه: زیرکانه / مخمصه: تنگنا، بدبختی و غم بزرگ، گرفتاری / رستن: نجات یافتن(بن ماضی: رست، بن مضارع: ره) / گل کردن: شکفت / خون سردی: آرامش / حقیر: ناچیز / صورتگری: نقاشی چهره / قلمرو ادبی: سراپا: مجاز از همه وجود / گل کردن: استعاره پنهان

پیام:

– نقش بندی/ کشیدن/ رقم زدن/ بستن/ گَرته ریختن / گرته زدن / بیرنگ/ پرداختن / طرح ریختن/ رونگاری/ نقطه چینی / ساختن

■ برآمدگی پشت پای اسب: کُلّه                           ■ چنبرۀ گردن: آخره                             ■ میان دو کتف: غارب

– صاف/ رعنا/ صدق/ وَقب/ مَخمصه

»صاد» هرگز جانوری جز از پهلو نکشید. / صاد: نهاد / هرگز: قید / جانور: مفعول / پهلو: متمم

الف) زندگی و سفر مانند هم هستند. / واو عطف

ب) در طول زندگی، سفر می‌کنیم و در سفر هم زندگی می‌کنیم. / واو پیوند

پ) گفت وگو با همسفران همدل، دلپذیر است.

 «و» در جملۀ » الف»، دو یا چند کلمه را به هم پیوند داده اسـت؛ بـه این نوع » و«، »واو عطف» می‌گویند.

« و» در جملۀ » ب»، دو جمله را بـه هم ربط داده اسـت. بـه این » و» که معمولا پس از فعل می‌آید و دو جمله را به هم می‌پیوندد، «نشانۀ ربط یا پیوند» می‌گویند.

«و » در جملۀ «پ » اجزای یک واژه را به هم پیوند داده است؛ به این نوع «و»، «میان وند» می گویند.

کارش نگارنقشۀ قالی بود و در آن دستی نازک داشت. واو پیوند / زنگ نقّاشی دلخواه و روان بود.واو عطف

– در سراسر متن می‌توان نشانه‌های شاعری نویسنده را یافت ولی در بخش «دست معلمّ از وَقب حیوان روان شد؛ فرود آمد. لب را به … و دو پا را تا زیر زانو گرته زد. از کار بازماند. دستش را پایین برد و مردّد مانده بود. صورت از او چیزی می‌طلبید؛ تمامت خود را می‌خواست…. » این توانمندی آشکارتر است.

صورتک به رو نداشت: کنایه از اینکه صادق، ساده و یکرو بود / حرفی به کارش بود: کنایه از اینکه ماهر نبود

– دوست داشتنی و زودگذر بود. خسته کننده نبود. جدی گرفته نمی‌شد. خنده در آن جایز بود.

خلف صدق نیاکان هنرور خود بود. = جانشین شایسته نیاکان هنرمند خودش بود.

اسب از پهلو، اسبی خود را به کمال نشان می‌داد. = اسب از پهلو، اسب بودن خود را کاملا نشان می‌داد.

۳- …………………………………………………………….

سعید جعفری

◙ بار اوّل که پیرمرد را دیدم در کنگرۀ نویسندگانی بود که خانۀ فرهنگ شوروی در تهران عَلمَ کرده بود؛ تیر ماه ۱۳۲۵ زبر و زرنگ می‌آمد و می‌رفت . دیگر شعرا کاری به کار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم، و علاوه بر آن، جوانکی بودم و توی جماعت، برُ خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود، یادم است برق خاموش شد و روی میز خطابه شمعی نهادند و او»آی آدمها«یش را خواند.

تا اواخر سال ۲۶ یکی دو بار به خانه اش رفتم. خانه اش کوچۀ پاریس بود. شاعر از یوش گریخته و در کوچۀ پاریس! عالیه خانم رو نشان نمی‌داد و پسرشان که کودکی بود، دنبال گربه می‌دوید و سر و صدا می‌کرد.

قلمرو زبانی: کنگرۀ: همایش/ عَلمَ: پرچم (هم آوا؛ الم: درد)/ زبر و زرنگ: چابک / شعرا: ج شاعر / میز خطابه: تریبون /‌«ای آدمها«: یکی از اشعار نیما / قلمرو ادبی: عَلمَ کردن: کنایه از برپا کردن / توی گروهی برُ خوردن: تصادفی میان آنها قرار گرفتن / رو نشان نمی‌داد: معاشرت نمی‌کرد.

◙ دیگر او را ندیدم تا به خانۀ شمیران رفتند؛ شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰. یکی دو بار با زنم به سراغشان رفتیم. همان نزدیکیهای خانۀ آنها تکّه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانه‌ای بسازیم. راستش اگر او در آن نزدیکی نبود، آن لانه ساخته نمی‌شد و ما خانۀ فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود و بود تا خانۀ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانه‌ها درست از سینۀ خاک درآمده بودند و در چنان بیغوله‌ای آشنایی غنیمتی بود؛ آن هم با نیما. از آن به بعد که همسایۀ او شده بودیم، پیرمرد را زیاد می‌دیدم؛ گاهی هر روز؛ در خانه‌هامان یا در راه. او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید می‌رفت و برمی‌گشت. سلام علیکی می‌کردیم و احوال می‌پرسیدیم و من هیچ فکر نمی‌کردم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد.

قلمرو زبانی: لانه: آشیانه / راستش: راستی / بیغوله: کنج، گوشه‌ای دور از مردم / قلمرو ادبی: لانه: استعاره از خانه / سینۀ خاک: اضافه استعاری / غنیمت: مشبه به؛ (آشنایی داشتن در چنین بیغوله‌ای مانند غنیمت است)

◙ گاهی هم سراغ همدیگر می‌رفتیم؛ تنها یا با اهل و عیال. گاهی درد دلی، گاهی مشورتی از خودش یا از زنش یا دربارۀ پسرشان که سالی یک بار مدرسه عوض می‌کرد و هر چه می‌گفتیم بحران بلوغ است و سخت نگیرید، فایده نداشت.

زندگی مرفّهی نداشتند پیرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ می‌گرفت که صرف و خرج خانه اش می‌شد. رسیدگی به کار منزل اصلاً به عهدۀ عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار می‌کرد و حقوقی می‌گرفت و بعد که عالیه خانم بازنشسته شد، کار خراب تر شد. پیرمرد در چنین وضعی گرفتار بود. به خصوص این ده سالۀ اخیر، و آنچه این وضع را باز هم بدتر می‌کرد، رفت و آمد شاعران جوان بود.

قلمرو زبانی: اهل و عیال: نانخواران، خانوار / بحران: آشفتگی / مرفّه: با رفاه / شندرغازی: چندرغاز، پول اندک / صرف و خرج: هزینه

◙ عالیه خانم می‌دید که پیرمرد چه پناهگاهی شده است، برای خیل جوانان، امّا تحمّل آن همه رفت و آمد را نداشت؛ به خصوص در چنان معیشت تنگی. خودش هم از این همه رفت و آمد به تنگ آمده بود.

هر سال تابستان به یوش می‌رفتند. خانه را اجاره می‌دادند یا به کسی می‌سپردند و از قند و چای گرفته تا تره بار و بنشن و دوا درمان، همه را فراهم می‌کردند و راه می‌افتادند؛ درست همچون سفری به قندهار، هم ییلاقی بود هم صرفه جویی می‌کردند.

امّا من می‌دیدم که خود پیرمرد در این سفرهای هر ساله به جست و جوی تسلّایی می‌رفت؛ برای غم غربتی که در شهر به آن دچار می‌شد. نمی‌دانم خودش می‌دانست یا نه که اگر به شهر نیامده بود، نیما نشده بود.

مسلما اگر درها را به رویش نبسته بودند، شاید وضع جور دیگری بود. این آخری‌ها فریاد را فقط در شعرش می‌شد جُست. نگاهش آرام و حرکاتش و زندگانی اش بی تلاطم بود و خیالش تخت.

قلمرو زبانی: عالیه خانم: همسر نیما / خیل: گروه (گله اسب) / معیشت: زندگانی / به تنگ آمدن: کنایه از به ستوه آمدن / یوش: زادگاه نیما / تره بار: انواع میوه‌ها و سبزی‌های خوردنی (در برابر خشکبار) / بنشن: خواربار، حبوبات  / ییلاق: سردسیر / تسلّا: آرامش / غربت: دوری (هم آوا؛ قربت: نزدیکی) / بی تلاطم: بدون آشفتگی / تخت: آرام / قلمرو ادبی: همچون سفری به قندهار: تشبیه / نیما نشده بود: مجاز از شاعر بنام و نامبردار / درها را به رویش نبسته بودند: / فریاد: مجاز از اعتراض

◙ به همین طریق بود پیرمرد، دور از هر ادایی به سادگی در میان ما زیست و به ساده‌دلی روستایی خویش از هر چیز تعجّب کرد و هر چه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ تر بست تا دست آخر با حقارت زندگی‌هامان اخُت شد. همچون مروارید در دل صدف کج و کوله‌ای سالها بسته ماند. در چشم او که خود چشم زمانۀ ما بود، آرامشی بود که گمان می‌بردی شاید هم به حق از سر تسلیم است؛ امّا در واقع طمأنینه‌ای بود که در چشم بی نور یک مجسّمۀ دورۀ فراعنه هست.

قلمرو زبانی: ادا: اطوار / زیست: زندگی کرد / دست آخر: سرانجام / حقارت: پستی / اخُت شد: عادت کرد/ از سرِ: به خاطر / طمأنینه: آرامش / فراعنه: فرعون‌ها / قلمرو ادبی: هر چه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ تر بست: کنایه از اینکه هر چه وضعیت زندگی برای او دشوارتر شد او تحملش را بالاتر برد. / همچون مروارید در دل صدف کج و کول‌های سالها بسته ماند: تشبیه/ در چشم او: مجاز از نگاه / که خود چشم زمانۀ ما بود: تشبیه

◙ در این همه سال که با او بودیم، هیچ نشد که از تن خود بنالد. هیچ بیمار نشد؛ نه سردردی نه پادردی و نه هیچ ناراحتی دیگر. فقط یک بار، دو سه سال قبل از مرگش شنیدم که از تن خود نالیده؛ مثل اینکه پیش از سفر تابستانۀ یوش بود.

شبی که آن اتفّاق افتاد، ما به صدای در از خواب پریدیم؛ اوّل گمان کردم میراب است. خواب که از چشمم پرید و از گوشم، تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست و شَستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست.» کُلفتشان بود، وحشت زده می‌نمود.

مدّتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای اوّل بار در عمرش، جز در عالم شاعری، یک کار غیر عادی کرد؛ یعنی زمستان به یوش رفت و همین یکی کارش را ساخت. از یوش تا کناره جادّۀ چالوس روی قاطر آورده بودندش.

قلمرو زبانی: شبی که آن اتفّاق افتاد: منظور شب درگذشت نیما است / میراب: نگهبان آب / سیمین:‌ همسر جلال / می‌نمود: نشان می‌داد / قاطر: استر، کره اسب و خر / قلمرو ادبی: از تن خود بنالد: کنایه از بیمار شدن / شَستم خبردار شد: کنایه از این که آگاه شدم / افتاده بود: کنایه از اینکه بیمار شده بود / کارش را ساخت: کنایه از اینکه او را میراند

پیام:

◙ امّا نه لاغر شده بود، نه رنگش برگشته بود؛ فقط پاهایش باد کرده بود و از زنی سخن می‌گفت که وقتی یوش بود‌ه اند، برای خدمت او می‌آمده، می‌نشسته و مثل جغد او را می‌پاییده؛ آن قدر که پیرمرد رویش را به دیوار می‌کرده و خودش را به خواب می‌زده و من حالا از خودم می‌پرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟

هر چه بود آخرین مطلب جالبی بود که از او شنیدم. هر روز سری می‌زدیم؛ آرام بود و چیزی نمی‌خواست و در نگاهش همان تسلیم بود، و حالا.

چیزی به دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمی‌کردم که کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله می‌کرد: «نیمام از دست رفت!».

قلمرو زبانی: می‌پایید: مراقبت می‌کرد / قدر: اندازه (همآوا←غدر: نابکاری، خیانت) / دوش: شانه / لابد: احتمالا / قلمرو ادبی: و مثل جغد او را می‌پاییده: تشبیه / سری می‌زدیم: به دیدار کسی رفتن  / کار از کار گذشته باشد: کنایه از اینکه فرصت‌ها از دست رفت / از دست رفت: کنایه از اینکه درگذشت

پیام:

◙ آن سر بزرگ داغ داغ بود؛ امّا چشم‌ها را بسته بودند؛ کور‌ه‌ای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمی‌شد. عالیه خانم بهتر از من می‌دانست که کار از کار گذشته است؛ ولی بی تابی می‌کرد و هی می‌پرسید: فلانی! یعنی نیمام از دست رفت؟».

و مگر می‌شد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانۀ ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ شوهر خواهرش. من و کُلفتِ خانه کمک کردیم و تن او را، از زیر کرسی درآوردیم و رو به قبله خواباندیم.

گفتم«برو سماور را آتش کن؛ حالا قوم و خویش‌ها می‌آیند» سماور نفتی که روشن شد، گفتم رفت قرآن آورد. لای قرآن را باز کردم؛ آمد:«والصّافّات صفّا «

قلمرو زبانی: بی تابی می‌کرد: بی قراری می‌کرد / قلمرو ادبی: کور‌ه‌ای تازه خاموش شده: استعاره از نیما / «والصّافّات صفّا«: تضمین به آیه قرآن؛ سوگند به فرشتگان صف زننده

پیام:

درک و دریافت

■ هر چه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ تر بست تا دست آخر با حقارت زندگی‌هامان اُخت شد.

کنایه از اینکه هر چه وضعیت زندگی برای او دشوارتر شد او تحملش را بالاتر برد.

–  به همین طریق بود پیرمرد، … همچون مروارید در دل صدف کج و کول‌های سالها بسته ماند. در چشم او که خود چشم زمانۀ ما بود، آرامشی بود که گمان می‌بردی شاید هم به حق از سر تسلیم است؛ امّا در واقع طمأنینه‌ای بود که در چشم بی نور یک مجسّمۀ دورۀ فراعنه هست.

انواع واو

پی دی اف درس نهم فارسی پایه دهم (کلاس نقاشی و روان خوانی: پیرمرد چشم ما بود)