ناتورالیسم

واژه طبیعت گرایی در نگاه نخست اصطلاحی ساده به نظر می رسد. شنونده‌ غیرمتخصص به محض شنیدن این کلمه، بلافاصله میان آن و طبیعت، پیوندی احساس می‌کند و حتی اگر نتواند معنی دقیق آن را دریابد، لااقل می‌فهمد که به چه چیزی اشاره دارد.

در فلسفه‌ قدیم طبیعت‌گرایی به معنایی به کار می‌رفت که ماده‌گرایی و لذت‌جویی و هر گونه دین‌گریزی را دربرمی‌گرفت و تا قرن‌ها معنی اصلی آن همین بود.

به بیانی کلی، ناتورالیسم فلسفه‌ای است که ذهن را وابسته به طبیعت مادی می‌داند، نه مقدم بر آن و در ادب و هنر، گرایشی است که از واقع‌گرایی (رئالیسم) سرچشمه می‌گیرد؛ امّا با آن متفاوت است.

در حقیقت در کنار کاربردهای فلسفی و علمی طبیعت‌گرایی از قرن هفدهم به بعد، نگارگر طبیعت‌گرا نقش‌بندی بود که می‌کوشید تا شکل‌های موجود در طبیعت را به‌طور دقیق تقلید و رونگاری کند.

طبیعت‌گرایی برای بیش‌تر مردم نام امیل زولا را تداعی می‌کند. شاید این امر به دلیل سبک خاص داستان‌های اوست که تقریباً گوهره‌ طبیعت‌گرایی است. در آثار امیل زولا عناصری وجود دارد که برای آشنایی با آن‌ها باید انقلاب صنعتی را تا حدودی بشناسیم.

در ربع دوم سده نوزدهم، آثار انقلاب صنعتی کاملاً آشکار شده بود. اطّلاعات مربوط به پیشرفت‌های این دوره را از هر کتاب درسی تاریخ اقتصادی می‌توان به دست آورد؛ توسعه‌ شهرها، احداث کارخانه‌ها، بهره‌برداری از منابع تازه شناخته شده‌ نیرو یعنی گاز و برق؛ استفاده از بخار در لکوموتیو بخاری و کارخانه‌ها.

این دوره‌ سرشار از شور و شوق پیشرفت، روی دیگری نیز داشت و آن فقر سیاه و دردناک و بردگی زشت انسان‌ها بود. انقلاب صنعتی در حقیقت آکنده از این تضادهای شدید بود. از یک‌سو انسان در حال فتح دنیای خویش بود و از سوی دیگر، بی‌نوایی توده‌های مردم، خوراکی انسانی برای ماشین صنعت فراهم می‌آورد. در کنار فهرست غرورآفرین پیشرفت‌ها، فهرست ناآرامی‌های اجتماعی نیز خودنمایی می‌کرد. این شورش‌ها و اعتراضات، پیامدهای مثبتی برای کارگران و بی‌نوایان داشت. از جمله این‌که کار کردن کودکان و زنان در زیرزمین‌ها ممنوع شد. قوانین حمایت از کارگران وضع گردید. مدت زمان کار در بعضی جاها به ده ساعت تقلیل یافت و اتحادیه‌های کارگری و جامعه‌ تعاونی کارگران بنیان نهاده شد.

این دو جنبه‌ مثبت و منفی انقلاب صنعتی، در آثار طبیعت‌گرایان نقشی اساسی دارد. تلاش برای کسب ثروت و قدرت، از طریق توسعه‌ کار، مضمون صریح بسیاری از رمان‌ها از جمله «پول» اثر امیل زولا ست.

آثاری از این دست، نشان‌دهنده‌ رفاه روزافزون قشر برخوردار از مزایای صنعت و ثروت از یک سو و مبارزه‌ تهی‌دستان و کارگران از سوی دیگر است. در حقیقت، ناتورالیست‌ها با پرداختن به مسائل گروه‌های بیش‌تری از مردم از جمله طبقات زحمت‌ کش شهری نوظهور، جنبه‌ اجتماعی هنر را گسترش دادند. به این ترتیب می‌توان گفت که ناتورالیست‌ها با انقلاب صنعتی و پیامدهای آن پیوند مستقیمی دارند.

فرانسه سرچشمه‌ طبیعت‌گرایی بود و طبیعت‌گرایان فرانسوی خود را نسل دوم واقع‌گرایان می‌دانستند. ایشان، بالزاک، فلوبر و تا حدودی استاندال را پیشگامان دبستان خود می‌دانستند.

سیطره‌ امیل زولای فرانسوی بر طبیعت‌گرایی شاید در رهبری هیج‌ یک از جنبش‌های هنری نظیر نداشته باشد. چنانکه اشاره شد، طبیعت‌گرایی را بی‌چون و چرا با امیل زولا مترادف دانسته‌اند. او در جوانی مدتی روزنامه‌نگار بود. آن‌ چه او را بیش‌تر مطرح کرد. این بود که در پاریس میزبان گروه مِدان بود. اعضای این گروه هر پنج‌شنبه گرد هم جمع می‌شدند. آنان ضد رمانتیک‌ها بودند و برای نشان دادن هم‌بستگی خود، کتابی را با عنوان شب‌های مدان منتشر کردند. این کتاب شش داستان کوتاه از شش نویسنده‌ گروه مدان را شامل می‌شد. غیر از امیل زولا، دیگر چهره‌ شاخص این گروه، «گی دو موپاسان» بود.

مخالفان، امیل زولا را به اخلاق‌ستیزی متهم می‌کردند و او سخت ناراحت می‌شد و می‌گفت: رمان‌های من مطالعاتی علمی است و اتهام اخلاق‌ستیزی در علم معنی ندارد.

نخستین نمونه‌ رمان ناتورالیستی ترز راکن (۱۸۶۷) اثر امیل زولاست. قهرمانان اصلی این اثر – ترز و لوران – بازیچه‌ غرایز خود هستند و به جنایت دست می‌زنند. زولا با روان‌کاوی دقیق، دوران کودکی ترز و امیال سرکوفته‌ او را به تصویر می‌کشد. او درباره‌ این رمان می‌گوید: در ترز راکن، مشخصات اخلاقی و روحی اشخاص را تشریح نکرده‌ام؛ بلکه به تشریح وضع مزاجی آن‌ها پرداخته‌ام.

طبیعت‌گرا‌ها، زبان محاوره را نخست در رمان و سپس در تئاتر وارد کردند. آن‌ها در نقل گفت‌وگوها، همان جملات و تعبیراتی را به‌کار می‌بردند که افراد استعمال می‌کنند. این یکی از جنبه‌های واقع‌گرایی ناتورالیست‌هاست.

مهم‌ترین عناصر آثار طبیعت‌گرایانه

از لحاظ موضوع، طبیعت‌گرایی چه در رمان و چه در نمایش‌نامه، همواره تصویرگر طبقات زحمت‌کش است؛ به همین سبب آن را شعر تهی‌دستان گفته‌اند. در حقیقت در همه‌ سطوح جامعه، افشای بی‌عدالتی‌های پنهان، اساس کار ناتورالیست‌ها ست.

یکی از ویژگی‌های عمده‌ نمایش‌نامه‌ طبیعت‌گرایانه، توصیف مفصّل فضای صحنه‌هاست. می‌توان ادعا کرد که ناتورالیست‌ها با افشای ریاکاری و بیدادگری‌های پنهان و آشکار اجتماعی، طلایه‌داران ادب متعهد قرن بیستم بوده‌اند. ایشان بدین وسیله می‌خواستند میان هنر و زندگی پلی بزنند. آنان رمان را گزارش‌نامه‌ تجارب و آزمایش‌ها می‌دانستند و معتقد بودند کسی که از روی تجربه کار می‌کند، بازپرس طبیعت است. آنان می‌گفتند که نویسنده باید تخیّل را کنار بگذارد و به سراغ مشاهده و تجربه برود. آن‌ها برای تحلیل ابتذال حاکم بر جوامع، همه‌ واقعیت‌ها را برملا می‌کردند. آنان همانند نیجه، فیلسوف معروف المانی، انسان را یک ضمیر نمی‌دیدند بلکه او را یک نظام عصبی و قابل تشریح علمی می‌دانستند.

در حقیقت، رمان‌ها و آثار پیروان این سبک آزمایشگاه تشریح مزاج افراد جامعه بود.

برخی از نویسندگان طبیعت‌گرا بدین قرارند:

گرهارت یوهان هاوپتمان (۱۹۴۶-۱۸۶۲) نمایش‌نامه‌نویس آلمانی؛ او در سال ۱۹۱۲ برنده‌ جایزه‌ ادبی نوبل شد. آثار مهم هاوپتمان عبارت‌اند از:

پیش از سپیده دم (تراژدی زندگی کشاورزی الکلی).

نساجان (این اثرکه برخی آن را شاهکار هاوپتمان می‌دانند، داستان ملال‌انگیزی است از ستمی که بر دهقانان بی‌نوا می‌رود.).

هنریک اییسن (۱۹۰۶-۱۸۲۸) نویسنده‌ بلند آوازه‌ نروژی؛ نمایش‌نامه‌ مشهور او اشباح از آثار مشهور ناتورالیسم است. نمایش‌نامه‌ خانه‌ عروسک هم از آثار خوب اوست.

جان اشتاین بک (۱۹۶۸-۱۹۰۲) رمان‌نویس توانای آمریکایی؛ برخی او را واقع گرا می‌دانند؛ امّا در واقع رمان‌های او هم بازتاب نومیدی نویسنده و هم نمایانگر روح مبارز اوست. اشتاین بک استاد ادب کارگری بود و زندگی قربانیان بدبخت و تیره‌روز را با چیره‌دستی کامل و با بیانی ساده و روشن ترسیم می‌کرد. در سال ۱۹۶۲ جایزه‌ ادبی نوبل به اشتاین یک اعطا شد. رمان معروف او «خوشه‌های خشم» از بهترین رمان‌های قرن بیستم آمریکا و بهترین نمونه‌ داستان کارگری دهه‌ ۱۹۳۰ است. این رمان نشان می‌دهد که شرکت‌های بزرگ و قدرتمند چگونه با دست‌اندازی بر املاک کوچک، موجبات آوارگی دهقانان را فراهم می‌آورند.

هانری رنه آلبرگی دو موپاسان (۱۸۹۳-۱۸۵۰) در نوجوانی شاگرد گوستاو فلوبر، نویسنده‌ رمان بنام «مادام بواری» بود. موپاسان را می‌توان بنیان‌گذار نوعی خاص از داستان کوتاه دانست. او علاوه بر داستان‌نویسی، شعر نیز می‌سرود. او را پردرآمدترین و محبوب‌ترین هنرمند زمان خود دانسته‌اند.

گی دو موپاسان سرانجام در پاریس درگذشت. او یکی از افتخارات فرانسویان در گستره ادب است. داستان کوتاه «گردن‌بند» از جمله آثار اوست که آن را با هم می‌خوانیم.

او یکی از آن دختران زیبا بود که گه‌گاه از روی اشتباه سرنوشت، در خانواده‌ تهیدستی به دنیا می‌آیند. نه جهیزی داشت، نه امید رسیدن به ارثیه‌ای و نه وسیله‌ای برای آن که مردی ثروتمند با او آشنا شود، به تفاهم رسد، شیفته‌ او شود و با او ازدواج کند؛ از این‌رو به ازدواج با کارمندی جزء تن درداد.

او ساده لباس می‌پوشید؛ چون پول خرید لباس‌های گران‌قیمت را نداشت.

پیوسته رنج می‌برد؛ چون احساس می‌کرد که برای این آفریده شده که از همه‌ نعمت‌ها و چیزهای تجملی بهره‌مند شود. از فقر خانه‌ خود از ظاهر فلاکت‌بار دیوارها، صندلی‌های کهنه و زشتی پرده‌ها در رنج بود. همه‌ این چیزها – که زن دیگری در موقعیت او حتی فکرشان را نمی‌کرد – او را رنج می‌داد و کلافه می‌کرد. وقتی چشمش به قیافه‌ آن دهاتی سلتی حقیری می‌افتاد که کارهای ساده‌ خانه‌اش را انجام می‌داد، دچار پشیمانی و نومیدی می‌شد و افکار پریشانی به ذهنش راه پیدا می‌کرد. در خیال، به پیش اتاق‌های آرام با پرده‌های نقش‌دار شرقی فکر می‌کرد که از نور چلچراغ‌های برنزی بلند روشن می‌شوند و در آن، دو نوکر تنومند با شلوار کوتاه روی مبل‌های بزرگ لم می‌دهند وبه انتظار صدور فرمان، در گرمای سنگین بخاری داغ چرت می‌زنند.

وقتی روبه‌روی شوهرش، پشت میز گردی می‌نشست که رومیزی‌اش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ‌خوری را برمی‌داشت و با چهره‌ای بشاش می‌گفت:

«بَه، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم.». ناهارهای باشکوه را مجسم می‌کرد؛ نقره‌آلات براق و پرده‌های نقش‌داری را که در آن‌ها شخصیت‌های قدیم و پرندگان عجیبی دیده می‌شوند که در دل جنگلی خیالی پرواز می‌کنند.

او نه لباس‌های زیبایی داشت نه جواهرآلاتی و جز این‌ها به چیزی دلبستگی نداشت؛ در حالی که احساس می‌کرد برای همین‌ها به دنیا آمده است.

دوستی داشت؛ زن ثروتمندی که از همکلاسان سابقش بود؛ امّا دلش نمی‌خواست دیگر به دیدن او برود؛ چون وقتی برمی‌گشت، دچار رنج جان‌گزایی می‌شد.

یک شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد؛ پاکت بزرگی در دستش بود. گفت: «بگیر، این مال توست.»

زن حریصانه در پاکت را گشود و کارت چاپ شده‌ای را از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:

«وزیر و بانو افتخار دارند که از آقا و خانم لوازل دعوت کنند که در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه در کاخ وزارت‌خانه حضور به هم رسانند.»

زن، به خلاف انتظار شوهرش که می‌خواست او را ذوق زده ببیند، دعوت‌نامه را با تحقیر روی میز پرتاب کرد و زیر لب گفت:

«به چه درد من می‌خورد؟»

«امّا خیال می‌کردم خوشحال می‌شوی. تو که هیج‌وقت جایی نمی‌روی. این فرصت خوبی است، برای به دست آوردنش خون دل‌ها خوردم. همه دل‌شان می‌خواهد بروند. این دعوت‌نامه را دست هر کارمندی نمی‌دهند؛ انتخاب می‌کنند. مقامات رسمی همه آن‌جا جمع می‌شوند.»

زن با نگاهی حاکی از خشم، بی‌صبرانه گفت:

«بفرمایید من چه لباسی بپوشم؟»

مرد فکر این را نکرده بود؛ مِن‌مِن کنان گفت:

«خوب، آن لباسی که موقع رفتن به تئاتر تن می‌کنی، به نظر من که ظاهر خوبی دارد.»

آن وقت حیرت‌زده درنگ کرد. زنش گریه می‌کرد. دو قطره‌ درشت اشک از گوشه‌های چشم زن آهسته به سوی گوشه‌های دهان روان بود. مرد با لکنت گفت:

«چی شده؟ چی شده؟»

زن با تلاش زیاد اندوهش را فرونشاند و همچنان که گونه‌های مرطوبش را پاک می‌کرد، به آرامی گفت:

«هیج چیز، فقط من لباس ندارم؛ بنابراین نمی‌توانم به مهمانی بیایم. دعوت‌نامه‌ات را به یکی از همکارانی بده که سر و لباس زنش از من بهتر است.»

مرد نومیدانه گفت:

«این حرف‌ها را بگذار کنار. ببینم ماتیلد، یک لباس مناسب که به درد جاهای دیگر هم بخورد، یک لباس خیلی ساده، چه‌قدر تمام می‌شود؟»

زن چند دقیقه فکر کرد؛ پیش خود حساب می‌کرد و در عین حال می‌ترسید، نکند مبلغی بگوید که فریاد وحشت این کارمند صرفه‌جو بلند شود یا مخالفت کند.

سرانجام با دودلی گفت:

«درست نمی‌دانم؛ امّا فکر می‌کنم با چهارصد فرانک بتوانم سر و ته‌اش را هم بیاورم.» مرد رنگش را اندکی باخت؛ چون تازه این مبلغ را کنار گذاشته بود تا به خودش برسد. تفنگی بخرد و تابستان آینده، گه‌گاه روزهای یکشنبه در دشت نانتر، همراه دوستانی که آن‌جا چکاوک شکار می‌کنند، چند تیری بیندازد.

امّا گفت:

«خیلی خوب؛ چهارصد فرانک بهت می‌دهم؛ امّا سعی کن، پیراهن قشنگی بخری.» روز مهمانی نزدیک می‌شد و خانم لوازل غمگین و بی‌قرار و نگران به نظر می‌رسید؛ امّا پیراهنش آماده بود. یک شب شوهرش به او گفت:

«چی شده؟ اخم‌هایت را باز کن؛ دو سه روز است که مدام توی فکری.»

و زن پاسخ داد:

«وقتی فکرش را می‌کنم که حتی یک دانه جواهر ندارم. یک تکه طلا ندارم به خودم بزنم» از خودم بیزار می‌شوم. توی آن مهمانی حتماً دق می‌کنم. اصلاً بهتر است نروم.»

مرد گفت:

«گل طبیعی بزن؛ در این وقت سال مرسوم است. ده فرانک که بدهی، می‌توانی دو سه شاخه رز عالی بخری.»

زن راضی نمی‌شد.

«نه، هیچ‌ چیز تحقیرآمیزتر از این نیست که آدم، میان عده‌ای زن ثروتمند، بی‌چیز باشد.» شوهرش با صدای بلند گفت:

«عجب آدم بی‌فکری هستی! برو پیش خانم فورستیه! و چند تکه جواهر از او بگیر. این‌قدرها به او نزدیک هستی.»

زن از شادی فریاد کشید:

«راست می‌گویی. به یاد او نبودم.»

روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.

خانم فورستیه به طرف کمد لباس آینه‌داری رفت؛ یک جعبه‌ جواهر بزرگ بیرون کشید. آن ‌را پیش دوستش آورد؛ در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:

«هر کدام را می‌خواهی بردار، عزیزم.»

زن ابتدا چشمش به چند دست‌بند افتاد؛ سپس به یک گردن‌بند مروارید. آن‌ها را جلوی آینه امتحان کرد؛ دودل بود؛ دلش نمی‌آمد، آن‌ها را از خود جدا کند و پس بدهد.

چند بار پرسید:

«جواهر دیگری نداری؟»

«چرا دارم؛ نگاه کن. نمی‌دانم چه چیزی را دوست داری.»

زن ناگهان گردن‌بند الماس نشانی را درون جعبه‌ ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بی‌حد شروع به تپیدن کرد. وقتی آن را برمی‌داشت. دست‌هایش می‌لرزید. گردن‌بند را به گردنش بست؛ آن را روی یقه‌ پیراهنش که قسمتی از گردن او را می‌پوشاند، افکند و از دیدن خود غرق در شعف شد.

آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:

«این را به من امانت می‌دهی؟ فقط همین را؟»

«بله، بله؛ البته.»

زن دست‌هایش را دور گردن دوستش حلقه کرد و او را مشتاقانه بوسید. سپس دوان‌دوان با جواهر دور شد.

روز مهمانی رسید. خانم لوازل در آن‌جا درخشید. از همه زیباتر بود؛ وقتی که مهمانی تمام شد، شوهرش شنلی را که با خود آورده بود. روی دوش زن انداخت؛ شنل هر روزه را که کهنگی آن با زرق و برق لباس مهمانی توی چشم می‌زد. زن این موضوع را احساس کرد و خواست بگریزد تا از چشم زن‌های دیگر دور بماند؛ زن‌هایی که خود را در خزهای گران‌بها پوشانده بودند.

مرد جلوی او را گرفت:

«کمی صبر کن؛ بیرون سرما می‌خوری. من می‌روم درشکه صدا کنم.»

زن به او گوش نداد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. به خیابان که رسیدند از درشکه خبری نبود. به دنبال درشکه گشتند و درشکه‌ران‌ها را که از دور می‌گذشتند، صدا زدند.

نومیدانه به سوی رود سن، راه افتادند. از سرما می‌لرزیدند. سرانجام کنار بارانداز، یکی از کالسکه‌های قدیمی شبگرد را پیدا کردند. این کالسکه‌ها گویی شرم داشتند در روز روشن فلاکت خود را نشان دهند و تنها در تاریکی شب‌ها بیرون می‌آمدند.

با درشکه تا جلوی در خانه رفتند و بار دیگر با چهره‌ گرفته، راه پلکان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود؛ امّا مرد اندیشید که ساعت ده باید در وزارت‌خانه باشد.

زن، جلوی آینه شنل را که شانه‌هایش را می‌پوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره کننده‌ خود را ببیند؛ امّا ناگهان فریاد کشید. گردن‌بند به گردنش نبود!

مرد پرسید:

«دیگر چه خبر شده؟»

زن با حالتی دیوانه‌وار روبه او کرد:

«گردن‌بند … گردن‌بند خانم فورستیه گم شده.»

مرد مبهوت از جا پرید.

«چی میگی … چه‌طور …؟ غیرممکن است!»

آن‌ها چین‌های پیراهن، چین‌های شنل، توی جیب‌ها، همه‌جا را گشتند؛ امّا اثری از گردن‌بند نبود.

مرد پرسید:

«وقتی از مهمانی بیرون آمدی، به گردنت بود؟»

«آره؛ توی راهروی کاخ به گردنم بود.».

امّا اگر توی خیابان افتاده بود، صدایش را می‌شنیدیم. حتماً توی کالسکه افتاده.» «آره، ممکن است. شماره‌اش را برداشتی؟»

«نه. تو چه‌طور؟ نگاه کردی؟»

«نه.»

آن‌ها بهت زده به هم نگاه کردند.

مرد گفت: «تمام راه را پیاده برمی‌گردم ببینم پیدایش می‌کنم یا نه» و بیرون رفت. زن با لباس مهمانی روی صندلی به انتظار نشسته بود؛ بی‌آن‌که بتواند به رختخواب نزدیک شود، خسته و از شور و حال افتاده بود و حوصله‌ فکر کردن نداشت.

شوهرش نزدیکی‌های ساعت هفت برگشت. آن‌را پیدا نکرده بود.

مرد به اداره‌ پلیس سر زد؛ به دفترهای روزنامه‌ها رفت و مژدگانی تعیین کرد و از شرکت‌های درشکه‌رانی و هر جا که حدسی می‌زد، سراغ گرفت.

زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه کننده، زیر بار آن بلای وحشتناک گذراند.

لوازل با چهره‌ گرفته و رنگ پریده برگشت؛ چیزی دستگیرش نشده بود.

گفت: «باید به دوستت بنویسی که سگک گردن‌بند شکسته و داده‌ای تعمیرش کنند.

به این ترتیب، فرصتی پیدا می‌کنیم دنبالش بگردیم.»

با سپری شدن روزهای هفته، آن‌ها همه‌ امیدشان را از دست دادند. مرد که پنج سالی پیرتر شده بود. با صدای بلند گفت:

«باید ببینیم چه چیزی به جای این جواهر می‌توانیم تهیه کنیم.»

روز بعد جعبه‌ گردن‌بند را برداشتند و به سراغ جواهرفروشی رفتند که نامش درون جعبه حک شده بود. جواهرفروش دفترهایش را ورق زد:

«من این جواهر را نفروخته‌ام. خانم؛ فقط جعبه‌اش کار من است.»

آن‌ها سپس به تک تک جواهرفروشی‌ها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن‌بندی شبیه همان گردن‌بند گشتند.

در یک جواهرفروشی، گردن‌بند الماسی را پیدا کردند که به نظر آن‌ها درست شبیه گردن‌بندی بود که به دنبالش بودند. قیمت آن چهل‌هزار فرانک بود؛ امّا با سی و شش هزار فرانک هم مال آن‌ها می‌شد.

زن و شوهر از جواهرفروش خواهش کردند که تا سه روز گردن‌بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی که جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد، جواهرفروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانک پس بگیرد.

لوازل هجده هزار فرانک پول داشت که از پدرش برای او مانده بود. قرار شد بقیه را قرض کند.

همین کار را هم کرد. هزار فرانک از یک نفر گرفت. پانصد فرانک از نفر دیگر؛ پنج لویی این ‌جا، سه لویی از جای دیگر. سفته داد. تعهدهای کمرشکن بر عهده گرفت و با رباخوارها و انبوه وام‌دهنده‌ها سر و کار پیدا کرد. زندگی آینده‌اش را به خطر انداخت و پای هر قول‌نامه‌ای را امضا کرد؛ بی‌آنکه بداند از عهده‌ آن برمی‌آید یا نه. سرانجام با آن که فکر رنج‌های آینده، روزگار سیاهی که در انتظارش بود و محرومیت‌های جسمی و شکنجه‌های روحی که باید تحمل می‌کرد، آزارش می‌داد. به مغازه‌ جواهرفروشی رفت. سی و شش هزار فرانک روی پیشخوان گذاشت و گردن‌بند را خرید.

وقتی خانم لوازل گردن‌بند را برگرداند. خانم فورستیه با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»

خانم فورستیه در جعبه را باز نکرد و خانم لوازل نفسی به راحتی کشید. اگر بو می‌برد که جواهر عوض شده، چه فکری می‌کرد؟ چه حرفی می‌زد؟ نمی‌گفت که خانم لوازل دست به دزدی زده؟

خانم لوازل حالا حضور وحشت‌بار نداری را حس می‌کرد. او ناگهان به صرافت افتاد که باید به جنگ با آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا کند. با خود گفت:

پیشخدمت خود را بیرون کردند؛ محل سکونتشان را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره کردند.

او حالا طعم کارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت‌انگیز آشپزخانه را می‌چشید. ظرف‌ها را می‌شست. ناخن‌های میخکی رنگش به چربی ظرف‌ها و ماهی تابه‌ها آغشته می‌شد.

رخت‌های چرک را می‌شست. پیراهن‌ها و زیربشقابی‌ها را روی بند پهن می‌کرد. هر روز صبح آشغال‌ها را توی کوچه می‌برد. آب بالا می‌آورد و در هر پاگرد پلکان درنگ می‌کرد تا نفس تازه کند. لباس معمولی می‌پوشید. زنبیل به دست به مغازه‌ سبزی فروشی، بقالی و قصابی می‌رفت. چانه می‌زد. بدحرفی می‌کرد و از سکه‌های بی‌ارزش خود به دفاع برمی‌خاست.

هر ماه چند سفته را می‌پرداختند؛ سفته‌های دیگر را تمدید می‌کردند وبه ماه‌های دیگر می‌انداختند.

شوهر شب‌ها کار می‌کرد؛ به حساب‌های تاجری می‌رسید و اغلب تا دیر وقت شب کتاب دست‌نویسی را پاک‌نویس می‌کرد.

و این زندگی ده سالی به درازا کشید.

پس از گذشت ده سال، آن‌ها همه‌ قرض‌های خود را پرداخته بودند؛ همه را با نرخ ربا، ربای مرکب.

خانم لوازل حالا پیر شده بود. حالت زن‌های خانه‌دار را پیدا کرده بود؛ قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته. دامن‌هایش از ریخت افتاده و دست‌هایش قرمز شده بود. روی کف اتاق، شرشر آب می‌ریخت و هنگامی که آن را تمیز می‌کرد. بلند بلند حرف می‌زد؛ امّا گه‌گاه، وقت‌هایی که شوهرش در اداره بود، نزدیک پنجره می‌نشست و به آن شب شادی‌آور سال‌ها پیش می‌اندیشید. به آن مجلس مهمانی که در آن قدم گذاشته بود.

اگر آن گردن‌بند را گم نکرده بود، چه اتفاق‌هایی می‌افتاد؟ کی خبر دارد؟ کی خبر دارد؟ زندگی چه‌ قدر عجیب و متغیر است؛ چه‌طور یک اتفاق بی‌اهمیت، می‌تواند آدم را به‌خوش‌بختی برساند یا بدبخت کند!

امّا یک روز تعطیل که برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی کار هفتگی را از تن بیرون کند. ناگهان چشمش به زنی افتاد که دست بچه‌ای را گرفته بود. خانم فورستیه بود؛ هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.

خانم لوازل یکه خورد؛ با او صحبت کند یانه؟ بله، البته. حالا که قرض خود را ادا کرده باید همه چیز را بگوید. چرا نگوید؟

جلو رفت.

«سلام، ژان.»

زن دیگر از این‌که چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان و ساده‌پوش قرار گرفته بود، مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من‌من کنان گفت:

«امّا … خانم … شما مرا به جای … حتماً اشتباهی گرفته‌اید.»

«خیر، من ماتیلد لوازلم.»

دوستش بلند گفت:

ماتیلد بیچاره‌ من. چه‌قدر تغییر کرده‌ای!»

«آره، از آخرین باری که تو را دیدم، روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام… همه‌اش هم به خاطر تو بوده!»

«به خاطر من! چه‌طور مگر؟»

«یادت می‌آید آن گردن‌بند الماسی که به من امانت دادی تا در شب مهمانی وزیر به بیندازم؟»

«آره. خوب؟»

«خوب، من گمش کردم.»

«منظورت چیست؟ تو که آن را پس آوردی؟»

«گردن‌بندی که من آوردم، شبیه گردن‌بند تو بود؛ ده سال طول کشید تا بدهی آن را پرداختیم. خودت خبر داری؛ برای ما که آس و پاسیم کار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»

خانم فورستیه خشکش زده بود.

«منظورت این است که به جای گردن‌بند من، یک گردن‌بند الماس خریده‌ای؟»

«بله. تو آن وقت متوجّه نشدی! آخر، مو نمی‌زد.»

و با حالتی غرورآمیز و در عین حال ساده‌لوحانه لبخند زد.

خانم فورستیه که به راستی تکان خورده بود، هر دو دست او را در دست‌های خود گرفت.

«ای ماتیلد بیچاره‌ی من، آخر چرا؟ گردن‌بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانک می‌ارزید.»

پیمایش به بالا