آموزه یازدهم: خاک آزادگان

قلمرو زبانی: تقریظ: ستایش نامه، مطلبی ستایش آمیز درباره کتاب، نوشته و مانند آنها. / همّت: اراده نیرومند / صفا: پاکی / ذخیرۀ: اندوخته / راوی: روایتگر / قلمرو ادبی: پردۀ اشک: اضافه تشبیهی

ابتدا باید مجروحانی را که واردِ بخش فوریت‌های پزشکی (اورژانس) می‌شدند، شناسایی، و بعد مشخّصاتشان را ثبت می‌کردم. برای این کار، لباس‌های مجروحان را با قیچی از تنشان بیرون می‌آوردم تا آمادۀ شست وشو و رسیدگی شوند.

بیمارستان به همه چیز شبیه بود، جز بیمارستان؛ غلغله بود. ازدحام مردم برای اهدای خون و کمک رسانی، همۀ کارکنان بیمارستان را کلافه کرده بود و نظم بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان، خارج شده بود. صدای زوزۀ آمبولانس‌ها و صدای هشدار حملۀ هوایی، در هم آمیخته بود.

قطع برق، هنگام حملۀ هوایی، بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری می‌کرد. تخت‌ها کفاف مجروحان را نمی‌داد. حتی فرصت نمی‌شد جنازۀ شهدا را به سردخانه منتقل کنند. حتماً باید بالای سر افراد می‌رفتی تا تشخیص می‌دادی زنده اند یا مرده. گورستان شهر، گنجایش این همه جنازه را نداشت. حتّی برای بردن اجساد، ماشین نداشتیم و آمبولانس‌ها ترجیح می‌دادند مجروحان را جا به جا کنند.

قلمرو زبانی: اورژانس: فوریت‌های پزشکی / رسیدگی: وارسی / ازدحام: شلوغی، انبوهی / اهدا: هدیه دادن / کلافه: پریشان، سر در گم / کفاف: به اندازه کافی، آن اندازه روزی که انسان را بس باشد. / شهدا: ج شهید / اجساد: ج جسد، پیکر/ قلمرو ادبی: دست: مجاز از اختیار/ زوزۀ آمبولانس‌ها: اضافه استعاری

از زمین و آسمان، مرگ بر شهر می‌بارید. کودکانی که مادرهایشان را در بمباران از دست داده بودند، سرگردان و تنها در شهر، رها شده بودند.

با خودم گفتم: جنگ، مسئلۀ ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلّش کنی؛ جنگ اصلاً منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی. جنگ، کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ، حقیقتی است که تا آن را نبینی، درکش نمی‌کنی.

کم کم به تابلوی راهنمای۱۲ کیلومتری آبادان نزدیک می‌شدیم. چند نفر سرباز در کنار جاده، زیر لوله‌های نفت به حالت سینه خیز، دراز کشیده بودند و چند خودروی خودی متوقّف شده، توجّهم را جلب کرد.

ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقّف شد. نمی‌توانستیم هیچ حرفی بزنیم.

قلمرو زبانی: سرگردان: سرگشته / منطق: علم میزان / خودی: خودمانی / مهیب: ترسناک، ترس آور، هولناک / قلمرو ادبی: مرگ بر شهر می‌بارید: استعاره پنهان / از دست دادن: کنایه / جنگ مسئلۀ ریاضی نیست: تشبیه / جنگ کتاب نیست: تشبیه

از راننده پرسیدم: چی شد؟

گفت: نمی‌دانم، مثل اینکه اسیر شدیم.

اسیر کی شدیم؟

اسیر عراقی‌ها.

اینجا مگه آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقی‌ها؟

الله اکبر، خواهر! همه با هم اسیر شدیم.

قلمرو زبانی: مگه: آیا، پرسش انکاری / قلمرو ادبی: دست: مجاز از اختیار

در این هنگام، سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من کنار پنجره، بی حرکت نشسته بودم؛ امّا آنها شیشۀ ماشین را با قنداق شکستند.

وقتی پیاده شدیم، مثل مور و ملخ از کمینگاه‌های خود درآمدند و دور ماشین جمع شدند و راننده و سرنشین را مثل کیسۀ شن به پایین جاده پرتاب کردند.

دستهایم را روی لباس‌هایم کشیدم. مقنعه ام را تکاندم. به جیب‌هایم اشاره کردند. آستر جیب‌هایم را بیرون کشیدم. وقتی دست‌هایم را از جیبم درآوردم، در حالی که حکم مأموریتم را در یک مشتم پنهان کرده بودم، شروع به تکاندن جیبم کردم.

افسر عراقی متوجّه کاغذها شد و اشاره کرد: «مشتت را باز کن». با خنده‌ای زیرکانه، انگار که به کشف بزرگی رسیده است، هر دو کاغذ را از من گرفت و مترجم را صدا کرد.

قلمرو زبانی: قنداق: دسته تفنگ / درآمدند: بیرون آمدن / مور: مورچه بزرگ / مقنعه: نوعی روسری که زنان سر را با آن می‌پوشانند. / انگار: گویی / قلمرو ادبی: مثل مور و ملخ: تشبیه / مثل کیسۀ شن: تشبیه

مترجم خواند: معصومه آباد؛ نمایندۀ فرماندار آبادان.

مأموریت: انتقال بچه‌های پرورشگاه به شیراز.

فکر کردند یکی از مهره‌های مهم نظامی ایران را به دام انداخته اند. درحالی که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند، پشت سر هم به عربی جملاتی می‌گفتند و من با کنجکاوی حرکات و حرف‌های آنها را گوش می‌دادم و دور و برم را می‌پاییدم امّا هر چه بیشتر گوش می‌دادم، کمتر می‌فهمیدم. کلمۀ «بنَاتُ الخمینی» و «ژنرال» را در هر جمله و عبارتی می‌شنیدم. بلافاصله، بی سیم زدند و خبر را ارسال کردند.

از مترجم پرسیدم: چی داره می‌گه؟

گفت: می‌گه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم.

گفتم: ما مددکار هلال احمریم.

قلمرو زبانی: مهره: مهرۀ بازی / دور و بر: پیرامون / پاییدن: مراقب بودن، زیر نظر داشتن / بنات الخمینی: دختران خمینی/ ژنرال: افسر ارشد در ارتش؛ سپهسالار؛ سرتیپ؛ سرلشکر / مددکار: یاریگر/ قلمرو ادبی: مهره: استعاره از شخص مهم و کلیدی / به دام انداختن: کنایه از اسیر کردن / در پوست خود نمی‌گنجیدند: کنایه از اینکه بسیار خوشحال بودند

ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: «زنهای ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند.»

از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها این قدر خطرآفرین بودند، احساس غرور و استقامت بیشتری کردم. یاد روزهایی افتادم که می‌خواستم خدا امتحانم کند. باورم نمی‌شد که امتحان من اسارت باشد.

برادرهایم را می‌دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی‌خواستم جلوی دشمن، ضعف نشان دهم. عنوان بنتُ الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرئت بیشتری می‌داد، امّا از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود، می‌ترسیدم.

صبحدم بیست و چهارم مهر، هم زمان شد با سر و صدای خودروهای بعثی و هجوم دوبارۀ گروه گروه نیروهایی که از شمال خرّمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند. من و مریم را به گودالی انتقال دادند.

قلمرو زبانی: قدر: اندازه (هم آوا؛ غدر: نابکاری) / غرور: احساس سربلندی و شادمانی / استقامت: پایداری / اسارت: اسیر شدن / بنت الخمینی: دختر خمینی / ژنرال: افسر ارشد در ارتش؛ سپهسالار؛ سرتیپ؛ سرلشکر / جسارت: دلیری، بی باکی و گستاخی / مبهم: نامشخص/ بعث: حزبی سیاسی که صدّام حسین، رئیس جمهور پیشین عراق، رهبری آن را برعهده داشت. / بعثی: عضو حزب بعث / هجوم: حمله  / قلمرو ادبی:

تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر می‌شد. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوه‌ای مثل تیری که از دور شلیک شود، به جمع ما پرتاب شد. پنجاه رأس گوسفند با صدای زنگوله‌هایشان او را همراهی می‌کردند و عراقی‌ها گوسفندها را هم با او داخل گودال کردند. به هر طرف که سر می‌چرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله می‌ریختند و یکسر بع بع می‌کردند.

هر گوسفندی که سر و صدا می‌کرد، به محض اینکه آن جوان، دستی به سرش می‌کشید، آرام می‌شد. یکی از برادرهای سپاهِ امیدیه از او پرسید: «اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟»

با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم «عزیز» است و چوپانم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم. توی ولایتمان هر کی دوست داشت، چند تا گوسفند برای سلامتی رزمنده‌ها به جبهه هدیه کرده. من تو مسیر آبادان بودم که گیر افتادم.

قلمرو زبانی: محاسن: ریش و سبیل / فضله: پشگل / یکسر: پیاپی / به محض اینکه: همین که / صداقت: راستی / کاشی: کاشانی / ولایت: آبادی / گیر افتادن: دستگیر شدن / قلمرو ادبی: مثل تیری: تشبیه 

ما را از گروه جدا کردند و سوار ماشین شدیم، امّا هر دو ترجیح می‌دادیم بین گوسفندها باشیم نه بین گرگها!

صبح روز بعد با صدای همهمۀ بیرون، سراسیمه، بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید مطّلع شویم از پشت پنجره، بیرون را نگاه کردیم.

کامیونی پُر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیرنظامی و پیر و جوان را وارد زندان کردند. یک نفر به آرامی گفت: این چه تقدیر و مصلحتی بود؟ ما آماده بودیم بجنگیم تا در راه خدا کشته شویم، آن وقت نجنگیده اسیر شدیم. یعنی خدا اینجا نشستن و کتک خوردن را از ما قبول می‌کند؟

از من پرسیدند: کی به کربلا آمدید؟

گفتم: اینجا که کربلا نیست، تَنومه است.

گفت: چرا، این راه و این تقدیر، عین کربلاست. عشق به کربلا و سیّدالشّهدا شما را به عراق کشانده است.

قلمرو زبانی: همهمه: هنگامه / سراسیمه: پریشان / مطلع: آگاه / تقدیر: سرنوشت / مصلحت: آنچه سبب خیر و صلاح انسان باشد / تنومه: شهری در عراق نزدیک بصره / چرا: آری (در پاسخ پرسش منفی)/ عین: درست مانند / سید الشهدا: آقای شهیدان، امام حسین / قلمرو ادبی: گرگ‌ها: استعاره از بعثی‌ها / پیر و جوان: تضاد

از طلبه‌ای که نزدیک تر بود پرسیدم: «برادران مجروح اینجا نیستند؟» گفت: «نه خواهر، اینجا سالم‌ها را مجروح می‌کنند.»

بچه‌ها را نوبتی و از روی ملاک و معیار خودشان انتخاب می‌کردند و آنها را به اتاق شکنجه روانه می‌کردند. روی هر کس انگشت حَرَس الخمینی (پاسدار) می‌گذاشتند، او را با پای خودش می‌بردند، امّا روی چهار دست و پا و با چهره‌های خونین و مالین برمی‌گرداندند که اصلاً قابل شناسایی نبود.

بچّه‌ها برای اینکه این فضای ظالمانه و دلخراش را قابل تحمّل کنند، همه چیز را به خنده و شوخی گرفته بودند. می‌نشستند توی صف کتک خوری، امّا اسمش را گذاشته بودند هواخوری. لباسهای ضخیم و آستین بلند را چندتایی تن همدیگر می‌کردند که شدّت ضربات کابل‌ها را کمتر احساس کنند.

قلمرو زبانی: معیار: مقیاس، اندازه / ملاک: اصل هر چیز، معیار، ابزار سنجش / حرس الخمینی: پاسدار خمینی / دلخراش: آزارنده / قلمرو ادبی: روی چهار دست … برمی‌گرداندند: کنایه از اینکه شکنجه اش می‌کردند/ هواخوری: استعاره از شکنجه

دیوارها تنها شریک و تکیه گاهِ درد و رنج ما بودند؛ دیوارهایی که تعداد کاشی قهو‌ه‌ای رنگ آنها را دانه دانه شمرده بودم. دیوارهایی که دیگر همۀ سایه روشن‌هایشان را می‌شناختیم. گویی در و دیوار، بخشی از دارایی ما بود که با ما جا به جا می‌شد؛ امّا دیوارهای سلول شمارۀ سیزده برای ما آشناتر و جذّاب تر بود. هر کاشی، یادگاری از یک عزیز در قاب بود. یادگاری‌ها با جسم تیزی، هنرمندانه با شعری لطیف و سوزناک، روی دیوار حک شده بود. روی یکی از کاشی‌ها نوشته شده بود:

«تابوت مرا جای بلندی بگذارید / تا باد بَرَد سوی وطن، بوی تنم را»

در شهریور ۱۳۶۱ دومین دیدارمان با هیئت صلیب سرخ انجام شد. با آمدن این هیئت شور و هیجان زیادی در اردوگاه به راه می‌افتاد و فضای اردوگاه پر از پرنده‌های کاغذی می‌شد. اُسرا با این پرنده‌های کاغذی چند ساعتی را به سرزمین مادری سفر می‌کردند و همه در حال و هوای دیگری سیر می‌کردند.

قلمرو زبانی: سوزناک: دلخراش / هیئت: گروه، دسته، انجمن / اسرا: ج اسیر، گرفتاران، دستگیرشدگان / قلمرو ادبی: دیوارها تنها شریک … بودند: جانبخشی / پرنده کاغذی: استعاره از نامه

رئیس هیئت صلیب سرخ گفت:«ما از خانواده‌هایتان برای شما نامه آورده‌ایم. شما می‌توانید پایین همین نامه‌ها پاسختان را بنویسید. در هر نامه، بیشتر از بیست و دو کلمه ننویسید؛ فقط با خانواده احوال پرسی کنید.»

من هم، تمام حواسم به نامه‌ها بود که یک باره، چشمم به تکیه کلام پدرم که صدایم می‌کرد «نور دیده»، روشن شد. دیگر توضیح و ترجمه را نه می‌شنیدم، نه می‌فهمیدم. بی اختیار، سرم را جلو و جلوتر و چشمانم را ریز می‌کردم تا مطمئن شوم درست می‌بینم و درست می‌خوانم. وقتی فهمید نامه‌ای که روی دیگر نامه‌هاست، مال من است، آن را به سمتم گرفت. نامه را گرفتم و بوسیدم؛ گرمای دستانش را روی کاغذ نامه حس می‌کردم. به ردِّ قطرات اشک که هنگام نوشتن از چشمانش، روی نامه چکیده بود، دست می‌کشیدم. نامه بوی پدرم را می‌داد؛ بوی اسطورۀ زندگی ام را؛ بوی مهربانی و عشق می‌داد. تمام کلماتی را که پدرم با دستان لرزان نوشته بود، مثل شربتی خنک و گوارا نوشیدم و کلمه به کلمه خواندم:

قلمرو زبانی: هیئت: گروه، دسته، انجمن / اسطوره: سخنان یا اشخاص و آثاری که مربوط به موجودات یا رویدادهای فوق طبیعی روزگار باستان است و ریشه در باورها و اعتقادات مردم روزگار کهن دارد. / گوارا: گوارنده، قبل هضم، (بن ماضی: گوارید، بن مضارع: گوار) / قلمرو ادبی: نوردیده: استعاره از فرزند گرامی / مثل شربتی خنک و گوارا: تشبیه

«نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از هر کسی گرفتم. به خدا می‌سپارمت تا همیشه زنده باشی.»

خدای من! این نامه‌ای است که پدر با دستان مهربانش برای من نوشته است؟! باور کردنی نبود… .

زمان آمارگیری لعنتی، برادرها را در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود، روی دو پا می‌نشاندند و آنها را با ضربه‌های کابل می‌شمردند. ضربه‌ها با شدّت هر چه تمام تر بر بدن‌های استخوانی شان فرود می‌آمد. این نمایش مرگبار که هفته‌ای سه بار به مدّت یک ساعت به طول می‌انجامید، به پنج نوبت در هفته تبدیل شده بود.

این بار، زیر بغل برادران مجروح و معلول را گرفته، آنها را هم بیرون می‌کشیدند و چند نفر دیگر از اُسرای سالخورده و قدخمیده هم در جمع آنها نشسته بودند. فرمانده اردوگاه درحالی که چند سرباز کابل به دست، دور او را گرفته بودند و یک تکه برگه را که بر آن عبارت «لعن عَلی الصّدام» نوشته شده بود، همراه با فحش و ناسزاهایی که همیشه ورد زبانش بود، به بچّه‌ها نشان می‌داد.

پیدا بود که این برگۀ ساختگی، بهانه‌ای برای اذیت و آزار بچه‌هاست. بعضی از مجروحان و پیرمردها خود را کاملاً آمادۀ شلّاق کرده بودند و در هوای داغ اردوگاه «اَلأنبار» کلاه و لباس گرم پوشیده بودند؛ امّا آنها با وقاحت همۀ کلاه‌ها و لباسها را از تنشان بیرون کشیدند. هر لحظه به تعداد سربازها اضافه می‌شد. فرماندۀ اردوگاه کفشش را جلو دهان برادرها می‌برد که آن را با دندان نگه دارند تا نتوانند ناله کنند. اگر کسی در حین شلّاق خوردن، فریاد می‌زد، ضربه‌ها شدّت بیشتری می‌گرفت.

قلمرو زبانی: معلول: کسی که عضو یا اندام‌هایی از بدنش اسیب دیده است، توانخواه / سالخورده: سالمند / لعن علی الصدام: نفرین بر صدام / ورد زبان: سخنی که پیوسته تکرار می‌شود / ساختگی: قلابی / الانبار: نام منطقه‌ای در عراق/  وقاحت: بی شرمی، بی حیایی / قلمرو ادبی: قد خمیده: کنایه از پیر /

خدا را به مقدّسات عالم قسم می‌دادیم، همان طور که آتش را بر حضرت ابراهیم سرد کرد، شدّت این ضربه‌ها را بگیرد و این عذاب را بر آنان آسان سازد.

در یکی از روزها که مأموران صلیب سرخ آمده بودند، نامه و عکسی از پدرم برایم آوردند که وقتی به آن نگاه می‌کردم، در نگاهش نشانی از خودم می‌یافتم.

تمام توش و توان ما در دوران اسارت، ضربان قلب و سوی چشم ما، به خطوط و سطور این کاغذها و کلمات و نوشته‌ها بسته بود. با کلمات این نامه‌ها راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و می‌خوابیدیم و زندگی می‌کردیم. کلمات، آن قدر قدرت داشتند که هم جان می‌دادند و هم جان می‌گرفتند. کلمات هم، صدا و هم نگاه داشتند و می‌توانستند ما را آرام یا متلاطم کنند و آنجا بود که معجزۀ کلمه را دریافتم و فهمیدم چرا معجزۀ پیامبر ما کلمه و کتاب بود. دریافتم خمیرمایۀ آدمی، کلمه است. فقط افسوس که اجازه نداشتیم بیش از شش خط یا بیست و چند کلمه بنویسیم. امّا من بی ملاحظه، کاغذ را سیاه می‌کردم و می‌دانستم این کلمات در جان مادر و پدر و برادر و خواهرانم ریخته می‌شود و آنها با این کلمات زندگی می‌کنند؛ پس هر چه بیشتر، بهتر. چقدر سرگرم این کلمات می‌شدیم؛ سهم ما دو برگه کاغذ بود و باید در همان دو کاغذ همه چیز را برای همه می‌نوشتیم.

قلمرو زبانی: مقدسات: چیزهای مقدس/ مقدس: دارای تقدس و پاکی، پالوده / طور: گونه (همآواگونه؛ تور: وسیله‌ای برای صید ماهی)/ توش: توشه و اندوخته، توانایی تحمّل سنگینی یا فشار / خطوط: ج خط / سطور: ج سطر (هم آوا ← ستور: چهارپا)/ قدر: اندازه (همآوا؛ غدر: نابکاری)/ متلاطم: دستخوش پریشانی و آشفتگی / معجزه: عاجز کننده / خمیرمایه: اصل / غفلت: بی خبری / قلمرو ادبی: خدا را … ابراهیم سرد کرد: تلمیح / جان دادن: کنایه از زنده کردن/ جان گرفتن: کنایه از میراندن/  کلمات هم، صدا و هم نگاه داشتند: جانبخشی / سرگرم شدن: کنایه از مشغول شدن

چگونه می‌توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازۀ خودم شیون می‌کردم و صبح می‌دیدم زنده ام و دوباره باید خود را آمادۀ مرگ کنم!

اگر چه این رنج، مرا ساخته و گداخته کرده است، اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم؛ حتّی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد.

به خودم قول دادم، هیچ وقت درد و رنج خود و لحظه‌های انتظار طاقت فرسای خانوادۀ بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم. اگر فراموش کنیم و دچار غفلت شویم؛ دوباره هم گَزیده می‌شویم. تاریخ کشورمان سرشار از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوانِ آن فراموشی را نسل دیگری پرداخته است.

قلمرو زبانی: شیون: ناله و زاری / ساخته: آماده و توانا / گداخته: ذوب شده، مذاب / گزیدن: نیش زدن / طاقت فرسا: توان فرسا، خسته کننده / تاوان: زیان یا آسیبی که شخص به خاطر خطاکاری، بی توجّهی یا آسیب رساندن به دیگران ببیند. / قلمرو ادبی: گداخته کردن: کنایه از اینکه ساختن و نیرومند کردن

یاد یک نامۀ تاریخی افتادم که در آن، یکی از سرداران و دلاوران وطن نوشته بود: «هر کرکسی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد، باید پرَهایش را به تربیت شدگان نسل ما باج دهد

از اینکه توانسته بودم با رنج چهارسالۀ اسارتم، یک پَر کرکس را بکنم، خوشحالم.

قلمرو زبانی: کرکس: پرنده‌ای از رده لاشخورها / بام: پشت بام / قلمرو ادبی: کرکس: استعاره از دشمن فرومایه / بام میهن: اضافه استعاری / پر: استعاره از نیروی پرواز / پر کندن: کنایه از آسیب رساندن

هر کرکسی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را به تربیت شدگان نسل ما باج دهد.: ما اجازه نمی‌دهیم دشمن کشورمان را تهدید کند و اگر حمله کند نابود می‌شود.

درک و دریافت

– به ایشان امتیازهایی داده شود؛ مراسمی برای بزرگداشت ایشان بر پا شود.

– ثبت این یادمان‌ها به نسل آینده کمک می‌کند تا از تجربه گذشتگان بهره مند شود و از رخدادهای گذشته درس گیرد.

5 دیدگاه دربارهٔ «آموزه یازدهم: خاک آزادگان»

  1. سلام و عرض و ادب خدمت سازنده عزیز.
    واقعا دست سازنده و تمام کسانی که از ته دل و از جونشون مایه گذاشتن درد نکنه.خیلی مخلصم

  2. ممنون بابت نکات خوب و کاربردیتون برای من واقعا قابل استفاده بوده آرزوی بهترین ها رو دارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Follow by Email
YouTube
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا