مولوی، خداوندگار عشق و عرفان
سراینده کتاب سترگ مثنوی، مولانا جلالالدّین محمد بلخی که باید از سلاله پیامبران شعر و ادب پارسی بلکه خلاقترین و خداییترین آنها دانست، زندگانیاش سراپا معنی و عشق بود که البته صورت ظاهر و دنیایی آن نیز دانستنی و دلپذیر است. او جلالالدین محمّد نام داشت و در حدود سال ۶۰۴ هجری در بلخ – که آن روزها زیر نفوذ خوارزمشاهیان بود – دیده به جهان گشود. پدرش بهاءالدّین ولد، نامی به «سلطان العلما»، واعظی زبانآور و نامآور بود که به صوفیه گرایشی خاصّ داشت و مجموعه سخنان او اکنون باقی است و با عنوان معارف بهاء ولد در تهران به چاپ رسیده است.
جلال الدین هنگام درگذشت پدر، جوانی بیست و چهار ساله بود؛ با این حال به درخواست مریدان بر مسند تدریس و منبر وعظ بهاء ولد نشست. یک سال بعد برهان الدین محقق – که از مریدان قدیم بهاءولد بود- به شوق دیدار وی به قونیه آمد؛ امّا استاد درگذشته بود. جلال الدّین که خود بر مسند پدر تکیه زده بود، دست ارادت به این شاگرد پیش کسوت پدر داد و برهان الدین هم به حرمت حقّ استاد، فرزند وی جلال الدّین را تحت ارشاد و تربیت خویش درآورد و او را به حلب و دمشق فرستاد تا اندوختههای بیشتری فراهم آورد و خود هم اندک اندک وی را با معارف صوفیه و مراحل رهروی و رهپویی آشنا کرد.
برهان الدّین به سال ۶۳۸ هـ.ق. درگذشت و جلالالدّین از همدمی با آن پیر هژیر هم محروم ماند. در همان حال، حوزه درس و وعظ او رونق فراوان یافته بود. در سال ۶۴۲ هـ.ق. حادثهای شگرف در زندگی مولانا روی داد؛ در آن سال، مردی ژولیده موی و شوریده سر موسوم به شمس تبریزی – که از بسیاری سفر و بی قراری ای که داشت، وی را شمس پرنده و آفاقی (به معنی هر جا گرد) نیز میگفتند – گذارش به قونیه افتاد. آشنایی با شمس، به یکباره سرنوشت و درس و وعظ و مریدان و شاگردان جلالالدّین را دگرگون کرد.
صحبت این درویش بیسروسامان چنان انقلابی در روح مولانا پدید آورد که درس و وعظ را کنار نهاد و یکباره دل به همنشینی و همدمی وی سپرد. مولانا ساعتها و روزها با شمس در خلوت بود و عوض هر کاری به سماع و وجد و حال میپرداخت. این امر سبب ناخشنودی و خشم شاگردان و حتی خانواده مولانا شد. مرید و مراد را سرزنشها کردند و بهویژه شمس را جادوگر خواندند وبه هلاک تهدیدش کردند؛ تا آنجا که وی به ناچار قونیه را وانهاد و به دمشق رفت؛ امّا غیبت شمس از قونیه چندانی به درازا نکشید؛ زیرا مولوی، سلطان ولد، پسر خویش را از پی او فرستاد تا وی را به قونیه بازآورد. این بار مریدان در پی آزار و هلاک او برآمدند. شمس از قونیه دل برکند و از آن شهر برفت و دیگر کس از وی نشانی نیافت. مولانا تا پایان عمر از دیدار با شمس ناامید نشد و حتّی دوبار به طلب او عزم سرزمین شام کرد.
باری، غیبت ناگهانی شمس نه تنها مولوی را به جایگاه نخست خود بازنیاورد؛ بلکه بیش از پیش وی را به جهان عشق و عاشقی کشانید و برخلاف انتظار شاگردان، او خود را یکباره تسلیم وجد و سماع کرد و غزلهای شورانگیز و پرذوق و هنگامهساز سرود که مجموع آنها به نام «دیوان کبیر یا کلیات شمس تبریزی» نامبردار گشته است.
پس از غیبت شمس، مولوی، بیقرار به دنبال گمشده خویش بود. چیزی نگذشت که صلاح الدین زرکوب، زرگر عامی و نه چندان فرهیخته که در قونیه می زیست، دل وی را ربود. مولانا با وجود ناخشنودی پیروان، زرکوب را جانشین خویش کرد و دختر او فاطمه خاتون را به همسری پسر خود، سلطان ولد درآورد و به مبارکی این پیوند غزلهای آبداری سرود. مریدان این بار نیز رنجیدهدل میبودند و حتّی یکبار در پی کشتن صلاحالدّین برآمدند؛ امّا مولانا وی را بس بیش گرامی داشت. پس از مرگ صلاحالدّین به سال ۶۵۸ هجری، مولوی به جای او حُسام الدّین چلبی، یکی از جوانمردان کُردنژاد ارومیه را که در سلک مریدان وی بود، به دوستی و همدمی خود برگزید. این بار هم یاران مولانا چندان خشنود نبودند؛ اما چارهای نمیدانستند؛ زیرا این حسام الدّین بود که مولوی را به سرودن کتاب سترگ مثنوی برانگیخت و از او خواست به جای حدیقه سنایی و منطق الطیر که در حلقه مریدان تدریس میشد، خود کتابی بسراید. مولانا تا پایان عمر همدم و مرید و مراد او باقی ماند و هیج چیز نتوانست در این دوستی شیفتهوار خللی وارد کند.
با این حال جلالالدین بی تکلّف و ساده میزیست. درگاه او به روی توده مردم و تهیدستان و نیازمندان دردمند بیشتر باز بود تا به روی پادشاهان و گردنکشان. در شهر همه او را دوست داشتند و حتّی پیروان ادیان و مذاهب دیگر از او به بزرگی یاد میکردند. سرانجام در شامگاه پنجم جمادی الآخر (برابر با ۲۵ آذرماه) سال ۶۷۲ مولانا جان به جان آفرین سپرد.
در آن روز، قونیه یک پارچه شور و غوغا بود. شیخ صدرالدّین قونوی بر جنازه وی نماز خواند و پیکر او را در جوار آرامگاه پدرش در محلّی به نام «باغ سلطان» به خاک سپردند. گنبدی هم به نام «قبّه خضرا» به هزینه بزرگان عصر و مریدان بر تربت وی برآوردند. آن جا آرامگاه خانوادگی مولانا شد و گروهی از فرزندان و فرزندزادگان وی بعدها در همان محل که امروز با شکوه تمام در شهر قونیه (واقع در ترکیه کنونی) زیارتگاه زندهدلان و مولوی دوستان گیتی است – به خاک سپرده شدند.
مولانا خوشنامترین و مردمیترین سخنور زمانه خویش و حتّی سرتاسر ادبیّات پارسی است. مریدانش به او «خداوندگار» و «حضرت مولانا» میگفتند. طریقهای که او در عرفان پارسی بنیان گذاشت و به همّت فرزند برومندش – سلطان ولد – استمرار و گسترش یافت، بعدها به «مولویه» نام برآورد. این طریقه هنوز هم در ترکیه پیروان پرشماری دارد.
در این جا آثار مولوی را با دو عنوان سرودهها و نوشتهها برمیرسیم.
الف) سرودهها
۱) مهمترین و پرآوازهترین زاده طبع جلالالدّین محمّد مولوی که در واقع با شاهنامه فردوسی – از برجستهترین منظومههای ادبیّات پارسی – همطراز نیز هست، کتاب مثنوی معنوی است که بر روی هم حدود ده سال از بارآورترین ایام حیات مولانا را به خود ویژه داشته است.
نظم مثنوی به درخواست حسام الدّین و به منظور آموزش در حلقه درس شاگردان بهسال ۶۶۰ هجری آغاز شد. در آن زمان مولوی هجده بیت آغاز کتاب را – که به «نینامه» شهرت دارد- سروده بود و چون حسام الدّین ادامه آن را از مولوی خواستار شد، مولانا دنباله آن ابیات را گرفت. در هنگام سماع و وجد و حال شعر میگفت و حسام الدّین آنها را یادداشت میکرد و در فرصت مناسب بار دیگر بر مولوی میخواند. مثنوی شامل شش دفتر و در مجموع حدود ۲۶ هزار بیت است.
۲) غزلیات شمس که دربرگیرنده غزلهای سرشار از عاطفه و احساس مولوی و همچنین مجموعه رباعیات اوست. بیشتر این غزلیّات را مولوی در ایام همدمی با شمس یا در سوز فراق او و برخی را هم در زمان مصاحبت با صلاحالدین در حال وجد و سماع سروده است. مجموعه این غزلیات و رباعیات به بیش از چهل هزار بیت میرسد. نظر به اینکه مولانا به هنگام سرودن اغلب این غزلها شیفتگی خاصّی به شمس تبریز داشته، نام وی را به جای تخلّص شعری خود در پایان بیشتر آنها آورده است و به همین دلیل، این مجموعه ذوق و معرفت شعر فارسی را کلیّات شمس یا دیوان کبیر نامگذاری کردهاند.
ب) نوشتهها
آن چه به نثر پارسی از مولانا باقی مانده، غالباً تقریر است و املا؛ یعنی مولوی میگفته است و دیگران مینوشتهاند. اینگونه آثار عبارتاند از:
۱) فیه مافیه که مجموعه سخنانی است که مولانا در مجالس خویش میگفته و شاگردان مینوشتهاند.
۲) مجالس سبعه که در اصل عبارت است از هفت مجلس (خطابه) که جلالالدّین در سالهایی که به منبر میرفته، بیان کرده است. تقریباً تمام این مجالس به سالهای پیش از آشنایی مولانا با شمس مربوط میشود و به همین دلیل، برای پژوهش در سرگذشت روحی مولانا بسیار سودمند است.
۳) مکاتیب: جّنگ نامههایی است که مولانا به این و آن نوشته است و چون اصلاً با انشای خود اوست، سبک نویسندگی او را بیشتر و بهتر از نوشتههای دیگرش نمودار میسازد.
در آسمان شعر و اندیشه مولانا: مولوی در مثنوی و غزلیّات، بر نردبانی آسمانی گام نهاده است که در واقع هیچ یک از سخنوران زبان پارسی و عارفان اسلامی را امکان وصول به آن پایه هم دست نداده است.
در مثنوی و اساساً در شعر و اندیشه مولانا آموزههای بلند اسلامی، آیات آسمانی قرآن، احادیث و روایات درخشان منسوب به پیامبر اکرم (ص) و سخنان زرّین بزرگان دین بهگونهای نغز و بدیع درج و جذب شده است و بدون تردید در قلمرو زبان پارسی، هیج کتابی از این حیث به پای آن نمیرسد.
زبان شعر مولانا زبان دل است؛ دلی بیقرار و سوخته در آتش عشق که بهویژه در غزلیّات شمس لحنی آسمانی و برتر به خود گرفته است. موسیقی کلام و آهنگ و درخشندگی و زیبندگی واژگان در شعر مولوی بیمانند و بیهمال است. این انحصار به دلیل طبیعت کار در غزلیّات شمس بیشتر از مثنوی خود را نشان داده است. به جای آن در مثنوی استواری لفظ و همنشینی مفهوم و اندیشه از غزلیات بیشتر است.
دنیایی که مولوی با این بیان استوار و متعالی در مثنوی آفریده، پهنهای است که در آن، انسان در مصاف با بدیها و تباهیها و نادانیها و از آن بالاتر در مصاف با بدی ها و تباهی ها و نادانی ها و از آن بالاتر در مصاف با خویشتن، سرفراز و پیروز از کار درمی آید و زمانی که اقلیم هستی را درنوردید و به گوهر انسانی خویش دست یافت، خود را همچون جهانپهلوانی که برای دفاع از حیثیت و شرف و ناموس ابنای وطن خود جنگیده است، پیروز و سرفراز احساس میکند و شایستگی دریافت عنوان «کامل» را بهدست میآورد.
میدانیم که پایان مثنوی هرگز از سوی مولانا اعلام نشده و دفتر ششم این کتاب با مرگ وی در واقع ناتمام مانده است. به این ترتیب، مولانا راهی را که با سرودن مثنوی آغاز کرده بود، همچنان به سوی کمال بازگذاشته است. اگر او زنده میماند، شاید دفتر یا حتی دفترهای دیگری بر مثنوی میافزود و کتاب عظیم خود را از آن چه هست، گرانبارتر می کرد.
شهرت و اعتبار این کتاب سبب شده است که یک اسم عام (مثنوی) به نامی خاص (مثنوی معنوی) بدل شود؛ چنانکه خود جلالالدّین هم نام عام «مولوی» یا «مولانا» و آرامگاه ابدیاش نام «تربت» را در اطلاق بر خویش به اسمی خاص تبدیل کرده است.
در اینجا ابیاتی از دیوان کبیر شمس میخوانیم.
آفتاب حسن
۱- بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوسـت
قلمرو زبانی: بنما: نشان بده،(بن ماضی: نمود، بن مضارع: نما) / رخ: چهره / که: زیرا / بگشا: باز کن،(بن ماضی: گشود، بن مضارع: گشا) / جابجایی ضمیر در بیشتر بیتها دیده میشود.(مرا آرزوی باغ و گلستان است.)/ قلمرو ادبی: قلب شعر: غزل / گونه: غزل غنایی عاشقانه / باغ، گلستان: تناسب، استعاره از تن و چهره یار / لب: مجاز از دهان / لب گشودن: کنایه از خندیدن و سخن گفتن / رخ، لب: تناسب / قند: استعاره از خنده و سخن شیرین / تشبیه پنهان: رخ یار مانند باغ و گلستان است؛ سخن یار مانند قند است.
بازگردانی: چهره ات را نشان بده که آرزوی باغ و گلستان دارم. سخن بگو؛ زیرا آرزوی خنده و سخن زیبای فراوان تو را دارم.
پیام: آرزوی دیدار یار
۲- ای آفتاب حســــــن برون آ دمی ز ابر / کان چهره مشعــشع تابانم آرزوسـت
قلمرو زبانی: حسن: زیبایی / برون آ: بیرون بیا / دم: نفس / کان: زیرا که آن / مشعشع: درخشان، تابان / تابان: تابنده / قلمرو ادبی: آفتاب: مجاز از خورشید / آفتاب حسن: تشبیه / ای آفتاب حسن: استعاره از دلبر / دم: مجاز از لحظه / از پشت ابر بیرون بیا: کنایه از اینکه خودت را آشکار کن/ آفتاب، ابر، تابان: تناسب
بازگردانی: ای دلبری که مانند آفتاب زیبا هستی، خودت را نشان بده، زیرا چهره درخشان و تابان تو را آرزو دارم.
پیام: آرزوی وصال
۳- گفتی ز ناز بیش مـــرنجان مـــرا برو / آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
قلمرو زبانی: از ناز: با ناز و افاده / بیش: بیشتر از این / مرنجان: رنج نده / قلمرو ادبی: گفتی، گفتن: همریشگی(رشته انسانی) / واژهآرایی: بیش، مرنجان / واجآرایی: «ن»
بازگردانی: از روی ناز گفتی بیش از این من را مرنجان و برو. آن سخن تو را میخواهم که گفتی بیش از این من را مرنجان.
پیام: آرزوی یار
۴- زین همرهان سستعناصر دلم گرفت / شیر خدا و رســتم دســتانم آرزوست
قلمرو زبانی: زین: از این / همرهان: همراهان / سستعناصر: بی اراده، بی غیرت / رستم دستان: رستم پسر دستان / دستان: لقب زال / قلمرو ادبی: دلم گرفت: کنایه از اینکه اندوهگین شدم / شیر خدا: استعاره از شمس / رستم دستان: استعاره از شمس / واجآرایی: «س»
بازگردانی: از این همراهان بی اراده اندهگین شدم. شمس را میخواهم که مانند شیر خدا و رستم دستان است.
پیام: دلآزردگی از دوستان بی وفا
۵- دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوسـت
قلمرو زبانی: دی: دیشب / شیخ: پیر / گرد: پیرامون / کز: که از / دیو: اهریمن / دد: درنده / ملول: خسته / قلمرو ادبی: دیو: استعاره از انسان پلید / دد: استعاره از انسان ستمگر
بازگردانی: دیشب پیر با چراغ پیرامون شهر میگشت و میگفت از انسانهای پلید و ستمگر خسته ام و انسانی را جستجو میکنم.
پیام: فقدان انسان خدایی
۶- گــفتند یافت مینشود جــستهایم ما / گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
قلمرو زبانی: جستهایم: جستجو کردهایم،(بن ماضی: جست، بن مضارع: جوی) / «م» در «آنم» نقش اضافی دارد، آرزویم است. (جهش ضمیر) / قلمرو ادبی: گفتند، گفت: همریشگی(رشته انسانی) / واژهآرایی: یافت مینشود / واجآرایی: «ت»
بازگردانی: مردم گفتند یافت نمیشود، ما همه جا را جستهایم. شیخ گفت آن کس که یافت نمیشود، آن را میخواهم.
پیام: آرزوی دیدار با مردان اهورایی
۷- پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست / آن آشکــار صنعت پنهــانم آرزوست
قلمرو زبانی: دیده: چشم / صنعت: هنر، ساختن / جهش ضمیر در «پنهانم»: آن آشکار صنعت پنهان، آرزوی من است./ قلمرو ادبی: پنهان، آشکار: تضاد / واژهآرایی: دیدهها، پنهان / واجآرایی / «دیده» دوم: ایهام (۱- چشم ۲- آنچه دیده میشود) / جناس همسان: دیده نخست و دوم / تلمیح به آیه «لایُدرِکهُ الأَبصار وَ هو یُدرک الابصار» = چشمها او را نمیبینند و او بینندگان را میبیند. / آشکار صنعت پنهان: تناقض
بازگردانی: خداوند پنهان از چشم است و همه چشمها از خداست. آرزوی آن کسی را دارم که آفریدههایش آشکار است و خود او پنهان.
پیام: ناپیدایی خدا