

از میان قصیدهپردازان پارسی، ناصرخسرو سرگذشتی شگفتانگیز و شنیدنی دارد؛ بهویژه که در درازنای زندگی هشتادوهفت ساله خود پیشامدها و افت و خیزهای پرماجرایی را پشت سر گذاشته است. روزگار کودکی او همزمان است با اوج فرمانرانی غزنویان و جهانگشاییها و شاعرنوازیهای افسانهای سلطان محمود. هنگامی که ناصر بهسال ۳۹۴ هـ.ق. در قبادیان بلخ زاده شد، پنج سال از حکومت پرآوازه محمود میگذشت. حجت قبادیان هفت ساله بود که تنگسالی هولناکی در خراسان پیش آمد و بهدنبال آن؛ وبایی که جان بسیاری از هممیهنانش را گرفت.
ناصرخسرو دانشاندوزی، فرهیزش و حفظ نُبی را از کودکی آغازید و هنوز جوانی نوخاسته بود که در کار دبیری ورزیده شد و پیش از آن که به سی سالگی برسد، به دربار راه یافت و از نعمتها و خوشگذرانیهای دربار مسعود غزنوی برخوردار شد و به جاه و مال رسید. پس از شکست مسعود در دندانقان ناصر هم مانند بسیاری از پیوستگان و دبیران دربار غزنه به خدمت طغرل و چغری بیک درآمد و به کار دولتی پرداخت و چنان که خود در سفرنامهاش میگوید تا چهل سالگی همچنان سرگرم این کارها بود؛ کام میراند و نان و نام میجست.
در این سالها او با فرزانگان خراسان و آثار ایشان آشنا شده بود. اندیشههای فلسفه دانان را فراگرفته بود و از باورها، کیشها و آیینها آگاهی داشت. پزشکی، اخترشماری و تفسیر و حکمت خوانده بود و هر گاه فرصتی دست میداد، در دانستهها و یافتههای خود میاندیشید. در این گیرودار چیزی ناشناخته آرامش او را برهم زد. او تنگنظری و خشکبینی دینباوران را میدید و آن را برنمیتافت. هرگز نمیتوانست تپش روح بیآرام و درون حقیقت جوی خود را با آن چه در پیرامونش میگذشت، فروبنشاند.
همین ناآرامیها بود که سرانجام در درون او جنب و جوشی پدید آورد؛ به گفته خود او بهدنبال خوابی که دید، از خفتهدلی چهل ساله برخاست و به ناگاه دست از همه علاقهها و خواستهها فروشست؛ دل از یار و دیار برکند و به همراه برادر کوچکترش، ابوسعید، با خورجینی کتاب در ماه جمادی الآخر سال ۴۳۷ هـ.ق. به راه افتاد و هفت سال را در سفر گذراند؛ به حجاز، شام، مصر و مغرب راه سپرد؛ چهار بار حج کرد و نزدیک به سه سال در مصر ماند و همه جا با رایومندان، به گفت وگو و چون و چرا پرداخت.
ناصرخسرو در خراسان درباره باطنیان چیزهایی شنیده بود. ایشان گروهی از شیعیان هفت امامی بودند که پس از امام جعفر صادق (ع) به امامت اسماعیل، پور بزرگ آن امام باور داشتند و او را واپسین امام میدانستند. باطنیان در شمال افریقا پیروانی یافته بودند و ستاد فرمانروایی شان را در قاهره برپا کرده بودند و در آنجا با نام فاطمیان، فرمان میراندند. دعوت باطنیان (فاطمیان، اسماعیلیّه) پیش از این به خراسان راه یافته بود؛ امّا پیروان کیشهای دیگر به آنها مجال خودنمایی و گسترش نمیدادند. ناصرخسرو در خراسان نمیتوانست به آسانی به سرچشمه حکمت باطنیان دست یابد؛ زیرا در آن جا کمر به قتل و آزار ایشان بسته بودند. به همین دلیل در مصر- که قلمرو فرمانروایی باطنیان بود – به خدمت خلیفه فاطمی رسید و مراتب شناخت بنیادهای کیش باطنی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و سرانجام مأمور تبلیغ این آیین در سرزمین خراسان شد. ناصرخسرو در سال ۴۴۴ هـ.ق. هنگامی که از سفر مصر و حجاز به میهن بازمیگشت، پنجاه سال داشت.
هنگامی که او در بلخ به همشهریانش رسید، بر خلاف انتظار، نه تنها در مردم شور و شوقی برای شنیدن یافته های خود، ندید؛ بلکه برخی حتّی با او ستیزه آمیز برخورد کردند و در پی آزارش برآمدند؛ او را فاطمی، شیعی، باطنی و بددین خواندند و بهماجراجویی اش متهم کردند. ناکسان به تحریک خشکاندیشان به خانهاش ریختند و قصد جانش کردند. ناصرخسرو از بیم جان با زن و فرزند، آواره بیابان شد؛ چندی به نیشابور سپس به مازندران رفت و در آنجا مجالی برای درنگ یافت و گروهی را گرد خویش فراآورد؛ امّا هیچگاه از آزار و اذیّت خشک اندیشان در امان نماند؛ از اینرو به منطقه بدخشان واقع در افغانستان کنونی پناه برد. در همین منطقه کوهستانی بود که بر تنهایی و بیکسی خویش مویه کرد.
دل پر اندوه تر از نار پر از دانه / تن گدازندهتر از نال زمستانی
قلمرو زبانی: نار: انار / گدازنده: ذوب شده، قابل آتش گرفتن / نال: نی / قلمرو ادبی: وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع / تشبیه پنهان در هر دو مصراع
بازگردانی: دلم از انار پر از دانه اندوهگین تر است. تنم از نی زمستانی که خشک است و آماده آتش گرفتن، خشک تر است.
بیگناهی شده همواره بر او دشمن / ترک و تازیّ و عراقیّ و خراسانی
قلمرو زبانی: تازی: عرب / قلمرو ادبی: ترک و تازیّ و عراقیّ و خراسانی: مجاز از همه
بازگردانی: دلم، انسانی است بی گناه که ترک و تازیّ و عراقیّ و خراسانی دشمن همیشگی اش شده اند.
ناصرخسرو سرانجام درّه یمگان، از نواحی بدخشان را که در میان کوهها جای گرفته بود و با بلخ هم فاصله چندانی نداشت، برای اقامت همیشگی خود برگزید و به پیروانی اندک در آبادیهای اطراف دل خوش کرد. یمگانیان تا روزگار ما هنوز بر کیش اسماعیلی ماندهاند.
در این درّه بود که ناصرخسرو، آوارگی و تبعید خویش را چامههای پرخروشی سرود و بانگ خشم و نفرین و دلآزردگی خود را مانند صدایی که در دل کوه میپیچد، همراه با این سرودهها در گوشها نشاند و نتیجه یافتهای فلسفی خود را در آثاری به نثر استوار پارسی برجای گذاشت. وی گذشته از دیوان و سفرنامه به نگارش آثاری مانند خوان اخوان، زاد المسافرین و جامع الحکمتین دست یازید که هر سه در زمره آثار کلامی زبان پارسی به شمار می روند و دستاورد اندیشه خردمندانهای اند که در سده چهارم بهدست بوشکور، شهید و فردوسی شکل گرفته بود و با قلم توانای ناصرخسرو، متفکّر آزاده این عصر، جاودانه شد. سخنور آواره خراسانی سرانجام به سال ۴۸۱ هـ.ق. در تنهایی و فراموشی درّه یمگان غریبانه جان سپرد.
کیش و شعر ناصرخسرو
در زبان پارسی، نخستین گویندهای که شعر را بهطور کلی در خدمت فکر اخلاقی – اجتماعی و در مسیر اندیشه آیینی نهاد، ناصرخسرو قبادیانی است.
در سرتاسر دیوان چند صد برگی او نه یک رج ستایش (جز ستایش بزرگان دین و خلیفه فاطمی) نه یک بیت در وصف زن و نه حتّی حرفی از دلبستگیهای زندگی دیده میشود؛ در دیوان او حتی وصف طبیعت بسیار اندک است؛ هر چه هست سخن از خرد است و دین و باور و دانش و جویندگی و حقیقتنگری.
سبک سرایش ناصرخسرو با اندیشهاش هماهنگی کامل دارد. واژگان را جز برای بازگفت اندیشه اش به کار نمیگیرد. در پی آرایش سخن نیست؛ بیان او سرد، امّا روشن و بیدارگر است و خواننده را یک دم به خود نمیسپارد. گاهی دانشهای زمان خود – از فلسفه، پزشکی و زیستشناسی گرفته تا اخترشناسی و یزدانشناسی و منطق – همه را در چامهای میگنجاند و بدین وسیله، رازهای آفرینش و حکمت وجود را اثبات و بیان میکند. با همه سنگینی و پیچیدگی و لحن تهدیدآمیزی که در سخن او همراه است، سختگی، راستی و سوز دل، شعر او را دلنشین میکند و تأثیر سخنش را بیش از حد تصوّر بالا میبرد.
نمونههایی از شعر ناصرخسرو را با هم میخوانیم
در صحبت دنیا
ای روی داده صحبت دنیا را / شادان و برفراشته آوا را
قلمرو زبانی: حذف منادا (ای کسی که روی داده) / «را»ی نخست: حرف اضافه به معنای «به» / برفراشته: بلند کردن / آوا: صدا / حذف فعل به قرینه معنایی / قلمرو ادبی: قالب: چامه (قصیده) / وزن: مفعول فاعلات مفاعیلن / روی دادن: کنایه از توجه کردن
بازگردانی: ای کسی که به نعمتهای دنیایی توجه کردهای و شادانی و صدایت را بلند کرده ای.
غره مشو به زور و توانایی / کاخر ضعیفی است توانا را
قلمرو زبانی: غره: خودبین، فریفته، گول خورده / که: زیرا / قلمرو ادبی: توانایی، توانا: همریشگی / تضادواره: ضعیفی، توانا
بازگردانی: به زور و توانایی ات نبال؛ زیرا سرانجام هر زورمندی، خوار و ناتوان خواهد شد.
والا نگشت هیج کس و عالم / نادیده مر معلم والا را
قلمرو زبانی: مر: واژک سبک خراسانی / قلمرو ادبی: عالم، معلم: همریشگی / سربنی / دیدن: کنایه از زیر نظر کسی پرورش یافتن
بازگردانی: هیج کس والا و دانا نمیگردد مگر اینکه آموزگار والایی را ببیند و زیر نظر او بپرورد.
بررس به کارها به شکیبایی / زیرا که نصرت است شکیبا را
قلمرو زبانی: بررس: رسیدگی کن / نصرت: پیروزی / را: به معنای برای یا دارندگی / قلمرو ادبی: شکیبایی، شکیبا: همریشگی
بازگردانی: با بردباری به کارهایت رسیدگی کن؛ زیرا که شکیبا سرانجام پیروز میشود.
باران به صبر پست کند، گرچه / نرم است روزی آن کُه خارا را
قلمرو زبانی: پست کردن: به زیر آوردن، جدا کردن / که: کوه / خارا: سنگ آتشفشان / قلمرو ادبی:
بازگردانی: باران گرچه نرم است روزی با صبر آن کوه آتشفشان را سوراخ خواهد کرد.
یاری ز صبر خواه که یاری نیست / بهتر ز صبر مر تن تنها را
قلمرو زبانی: یاری: کمک / تنها: تک افتاده و بی دوست / را: دارندگی / قلمرو ادبی: تن: مجاز از انسان / جانبخشی
بازگردانی: از صبر کمک بخواه؛ زیرا برای انسان تک افتاده و بی یاور، بهتر از صبر کمککاری ندارد.
آزادگی
اگر بر تن خویش سالار و میرم / ملامت همی چون کنی خیرخیرم؟
قلمرو زبانی: سالار: سپهسالار، سردار، فرمانده، رئیس، سرور / میر: امیر، رئیس، شاه، فرمانده / ملامت: سرزنش / خیرخیر: بی توجه / همی: کاربرد دستور تاریخی / قلمرو ادبی: وزن: فعولن فعولن فعولن فعولن / قالب: چامه (قصیده)
بازگردانی: اگر رئیس و فرمانده تن خودمم، اگر سرزنشم کنی به سخنت توجه نمیکنم و برایم ارزشی ندارد.
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی / چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
قلمرو زبانی: گیتی: جهان / ستمکاره گیتی، آرزوجوی تن: ترکیب وصفی وارون / چو: هنگامی که، اگر / قلمرو ادبی: سربنی / ستمکاره گیتی: جانبخشی
بازگردانی: اگر این تن آرزوجوی زیر فرمان من باشد، این جهان ستمکاره نمیتواند اسیرم کند.
چه کار است پیش امیرم؟ چو دانم / که گر میر پیشم نخواند نمیرم
قلمرو زبانی: میر: امیر، رئیس، شاه، فرمانده / م: جهش ضمیر (نهاد؛ مرا نزد امیر چه کار است)، در مصراع دوم «مفعول» / پیش: نزد / خواندن: صدا کردن / قلمرو ادبی: کمی آرایه ادبی (ناصرخسرو در پی آرایی سازی و آرایش سخن نیست.)
بازگردانی: چون میدانم اگر پادشاه من را نزد خود نخواند نخواهم مرد، پس من چه کاری با پادشاه دارم.
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی / به چشم خردمند ازیرا خطیرم
قلمرو زبانی: سفله: پست، فرومایه / خطر: ارزش / خطیر: باارزش / ازیرا: زیرا (کاربرد کهن واژه)/ قلمرو ادبی: چشم: مجاز از نظر؛ واژه آرایی / خطر، خطیر: جناس، همریشگی
بازگردانی: جهان پست و فرومایه در نظرم ارزشی ندارد، از این رو در چشم خردمند با ارزشم.
حقیر است اگر اردشیر است زی من / امیری که من بر دل او حقیرم
قلمرو زبانی: حقیر: کوچک، بی ارزش / زی: نزد / (اردشیر: آن که حکومت مقدس دارد، شهریاری و پادشاهی مقدس؛ نام برخی از شاهان هخامنشی و ساسانی) / قلمرو ادبی: بنسری: حقیر / دل: مجاز از نظر
بازگردانی: پادشاهی که من در نظرش کوچکم، به چشم من، فرومایه و کوچک است گرچه اردشیر باشد.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم / فزونی از این و از آن چون پذیرم؟
قلمرو زبانی: چو: هنگامی که / پاک: کاملا / فزونی: فزونی، بیشی، بسیاری، فراوانی / چون: چگونه / قلمرو ادبی: دست شستن: کنایه از رها کردن / چو، چون: جناسواره / پرسش انکاری
بازگردانی: زمانی که من طمع را کاملا رها کردم، چگونه میتوانم کمک این و آن را بپذیرم.
به تن، پاک فرزند آزادگانم / نگفتم که شاپور بنْ اردشیرم
قلمرو زبانی: ابن: پسر / شاپور: پسر شاه (شاپور نام سه تن از شاهان ساسانی، اینجا، شاپور پسر اردشیر بابکان) / اردشیر: آن که حکومت مقدس دارد، شهریاری و پادشاهی مقدس / آزده: ایرانی، آزاد، رها، شریف، وارسته / قلمرو ادبی: تن: مجاز از هستی
بازگردانی: به هستی، فرزند پاک ایرانیان و مردم وارسته ام. نمیگویم که شاپور پسر اردشیرم (سربلندیم به این است که ایرانی و وارسته ام نه اینکه فرزند شاهم).
ندانم جز این عیب مر خویشتن را / که بر عهد معروف روز غدیرم
قلمرو زبانی: را: به معنای «برای» / مر: نشانه سبکی / قلمرو ادبی: تلمیح: رخداد غدیر خم / بر عهد معروف روز غدیرم: کنایه از اینکه شیعه ام
بازگردانی: جز این عیبی برای خودم نمیشناسم که به پیمان معروف روز غدیر پایبندم (شیعه ام).
داستان غدیر خم: غدیر خم نام آبگیری خُرد است در ناحیهای میان مکه و مدینه. بر پایه روایت شیعیان محمد، پیامبر اسلام، در ۱۸ ذیالحجه سال ۱۰ هـ.ق. در بازگشت از واپسین حج خود، همه مسلمانان را در غدیر خم گرد آورد و گفت: مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا علیٌ مَولاه [هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست.]. سالروز این رخداد در میان شیعیان به عید غدیر نام برآورده است.
برای آگاهی بیشتر از روزگار ناصرخسرو اینجا را کلیک کنید.




مسیر سفر ناصرخسرو




آیا ناصر خسرو حجت خراسان بود؟
چکیده: حجت پاژنامی است که در کیش اسماعیلی به پیشوایان دینی داده شده است. ناصرخسرو قبادیانی در چهل سالگی به کیش اسماعیلی گروید و چندی در مصر زیست. آیا ناصر توانست در مصر به جاه و جایگاه «حجت» برسد؟ آیا ناصر خسرو حجت خراسان بود؟ او در دیوانش خود را حجت خراسان نامیده و نام هنری “حجت” را برای خود برگزیده است؛ امّا در نثر همیشه خود را ناصرخسرو قبادیانی مینامد؛ ازین رو روشن نیست که آیا او به راستی حجت خراسان بوده است یا نه؟ چرا نباید ناصرخسرو در نثرش، خود را حجت بنامید؟ آیا “حجت خراسان دانستن” او یک لغزش تاریخی است؟ در این جستار دلیلهایی را فراپیش خواهیم نهاد که نشان میدهد ناصرخسرو حجت خراسان نبوده است و حجت در دیوان او به معنای حجت الاسلام بودن اوست نه در معنای اسماعیلی واژه.
کلید واژه: ناصرخسرو – حجت – اسماعیلی – سبک خراسانی.
دیباچه
ناصر خسرو سراینده سده پنجم در سال ۳۹۴ ﮪ.ق در قبادیان بلخ زاده شد و در جوانی به دربار محمود و مسعود غزنوی و چغری بیک سلجوقی راه یافت. در دربار به نویسندگی و دبیری پرداخت و چه بسا درباریان را ستود. ناصر خسرو در دربار به باده خواری پرداخت و همانند درباریان به خوشباشی دل خوش کرد. در چهل سالگی خوابی دید و از کردار گذشته پشیمان گشت. ناصرخسرو در این سن ستایشگری را کنار نهاد و رهسپار مکه شد. سفر ناصر هفت سال به درازا کشید. در این سفر به مصر نیز راه کشید و نزدیک یه یک سال و نیم در قاهره به سر برد. پیش از حج کیش حنفی داشت؛ امّا پس از حج به کیش اسماعیلی گروید و از هواداران سرسخت خلیفگان فاطمی شد. او پس از حج به شهر خود بازآمد؛ امّا بدخواهان او را از شهر راندند؛ ازین رو وی به دره یمگان پناه برد. در یمگان فرمانروا و کدخدایی آزاده و شیعهکیش فرمان میراند؛ ازین رو وی در این جا ماند و از پشتیبانی این کشوردار آزاده برخوردار شد. بیشتر کتابهای ناصر در همین دوره نگاشته شده اند. او در دره یمگان فرصتی یافت که کتابهای بسیاری بنویسد و کیش اسماعیلی را بگستراند. ناصر از نویسندگان بزرگ فارسی به شمار میرود که همه کتابهای خود را به فارسی نگاشته است. گویا سرودههایی نیز به تازی داشته؛ امّا این کتابها به دست ما نرسیده است. حجت خراسان، فرزانه و دانشمندی ایرانی است که نغز و استوار میسراید. نثر و شعر او نمودگار روشن سبک خراسانی است. رنگ و روی سبک خراسانی و استواری این سبک در سرودهها و نوشتههای ناصر موج میزند. نام هنری ناصر خسرو در دیوانش “حجت خراسان” است. ناصر در جای جای دیوانش خود را حجت مینامد و میکوشد مردم را به کیش خود فراخواند. آیا “حجت” در سرودههای ناصر در معنای همگانیاش به کار رفته است یا اینکه حجت یکی از پلههای کیش اسماعیلی است؟ آیا به راستی ناصرخسرو پیشوای اسماعیلیان در خراسان بود یا اینکه «حجت» تنها در معنای عام «برهان خدا» به کار رفته است؟ وی درباره خود میگوید:
◙ ز حجـت شنـو حــجت ای منطــقی / ز هر عــیب صـافی چــو زر عیار (دیوان، ص۶۰)
◙ نیست قوی زی تو حجت حجت / چون عدوی حجتی و داعی و مأذون (دیوان، ص۴۹۲)
ما در این جستار نخست به بررسی واژه حجت میپردازیم و سپس این واژه را در دیوان و نثر ناصر وامیکاویم.
حجت در واژه
در فرهنگها برای این واژه معناهای گوناگونی آورده شده است که در زیر برخی از آنها یاد میشود.
- برهان: حجت نبود ترا که گویی / من مؤمنم و جهود کافر
◙ هر که حجت خواهدت گویی جوابش را به تیغ / حجت ار تیغ است و بس درس و مقالت چیست پس
◙ بوسهل گفت: حجت بزرگتر ازین که مرد [حسنک] قرمطی است.( بیهقی/۱۷۷)
- نماینده و برهان یزدان در زمین: گاهی این واژه برای خدامردان به کار میرود؛ چنانکه گفتهاند: زمین از حجت خالی نباشد و نویسنده کشف محجوب میگوید: خداوند هرگز زمین را بی حجت ندارد.( لغتنامه دهخدا)
- از برکننده نُبی: در اصطلاح حدیث شناسان، آنکه سیصد هزار حدیث یا سند آنها و احوال راویان آنها را بشناسد( کشاف اصطلاحات الفنون). آن کس که صد هزار حدیث را با سند آن ازبرداشته باشد، حافظ خوانند و آن کس که سیصدهزار از بردارد “حجت” گویند و کسی که همه حدیثها را از برداشته باشد حاکم خوانند (ریحانهالادب، زیر واژه حافظ).
- یکی از زینههای کیش اسماعیلی: تهانوی گوید: سبعیه گویند: ناطقان هفت باشند، آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی، محمد، مهدی و میان هر یک از ایشان هفت امام باشد و در هر عصر و زمان هفت مقتدی بر زمین باشند؛ امام که از خداوند گیرد، حجت از امام گیرد…(کشاف اصطلاحات الفنون، زیر واژه سبعیه؛ بازآورده از لغتنامه دهخدا)
البته در اینکه حجت چندمین زینه در کیش اسماعیلی است، میان پژوهشگران همداستانی نیست. برخی همانند ذبیح الله صفا، حجت را واپسین جاه میشمارند و برخی آن را چهارمین جایگاه. عارف تام در کتاب خود مقام های اسماعیلی را اینچنین یاد میکند:
- امام ۲- حجت یا باب ۳- داعی الدعات ۴- داعی بلاغ ۵- داعی مطلق یا نقیب ۶- داعی مأذون ۷- داعی محصور ۸- جناح راست یا دست راست ۹- جناح چپ یا دست چپ ۱۰- مکاسر ۱۱- مکالب ۱۲- مستجیب ( اسماعیلیه و قرامطه در تاریخ/۷۳)؛ امّا در روضات الجنان مقامهای اسماعیلی بدین صورت آمده است: ۱- ناطق۲- اساس ۳- امام ۴- باب ۵- حجت ۶- داعی البلاغ ۷- داعی مطلق ۸- داعی المحدود ۹- مأذون مطلق ۱۰- مأذون محدود ۱۱- ۱۲- لاحق و جناح
نتیجه اینکه برخی از پژوهشگران مقامهای اسماعیلی را دوازده شمردهاند؛ برخی ده تا و برخی هفت تا. در نام مقامها نیز در میان اسماعیلیان و پژوهشگران همداستانی نیست.
ناصر در این باره میگوید:
◙ فضل سخن کی شناسد آن که نداند / فضل اساس و امام و حجت و مأذون (دیوان،ص۱۰)
به هر روی این کیش، باطنی است و بسیاری از رازهای آن بر ما پوشیده است. ناصر خود آشکارا بازمیگوید که مهری بر دهانش زده شده تا راز بر هر بیگانه نگشاید:
◙ راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو / هر روز به تدریج همیداد مزوّر (دیوان،ص۵۱۳)
رده بندی مقامها نیز در هر دسته با دیگر دسته های اسماعیلی تفاوت دارد. چنانکه برخی از دستهها میان حجت و امام مقامی به نام باب آوردهاند و برخی دیگر حجت اعظم گنجاندهاند. پیروان حسن صباح، باب را دربان دعوت یزدان میدانند. الموتیان، مقامهای ویژهای داشتهاند، مانند داعی بزرگ و فدایی. برخی از کتابهای اسماعیلی همچون روضه التسلیم هیچ اشارهای به مقام حجت نکردهاند؛ البته نمیتوان مقام حجت را یکسره ساختگی دانست؛ زیرا بسیاری از پژوهشگران به این مقام نمونش کردهاند. استاد فروزانفر در سخن و سخنوران میگوید: پاژنام حجت که در دیوان ناصرخسرو به چشم میخورد، نام هنری ناصر است؛ زیرا او پس از بازگشت از مصر به خراسان راه کشید. او یکی از حجتهای دوازدهگانه کیش اسماعیلی بود. ناصر در خراسان به عنوان حجت خراسان مردم را به کیش اسماعیلی فراخواند. ( ص۱۵۴)
آشنایی با کیش اسماعیلی
همانگونه که گفته شد ناصرخسرو در ۴۲ سالگی راهی خانه خدا شد و با بزرگان مصر دیدار کرد. این دیدار سبب دگرگونی ناصر شد. وی به کیش خلیفگان فاطمی گروید و از سوی ایشان به راهنمایی مردم گماشته شد. روشن نیست که ناصر خسرو پیش از رهسپاری به مکه به کیش اسماعیلی گرویده است یا پس از رهسپاری. برخی همچون تقی زاده با استناد به چکامهای، ناصر را حنبلی میدانند. محقق و نفیسی این چکامه را از ناصر نمیشمرند؛ به هر روی ما میدانیم که ناصر سالها دبیر دربار غزنوی بود. چگونه میتوان پذیرفت که دبیری فاطمی یا شیعی در دربار به کار دیوانی گماشته شود؟ آن هم دبیری همچون ناصرخسرو، گستاخ، نترس و دلاور در بیان باور. او هیچ هراسی نداشته است که اندیشههای خود را بازگو کند. شاید بتوان گفت که کمتر سرایندهای را میتوان در ادب فارسی بازشناخت که اینچنین بیپروا و آشکار اندیشههای خود را بازبراند و دشمنان کیش خود را به ریشخند بگیرد. پس بیگمان او در آغاز جوانی به دین رسمی غزنویان بوده است که توانسته، پیشهای در دربار برای خود فراهم آورد. ناصر خسرو گاه از جوانی خود یاد میکند و خود را به خاطر منش ناپسندش مینکوهد:
چشمت همیشه مانده به دست توانگران / تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر…
اندر محــال و هــزل زبانت دراز بــود / واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر
بر هزل کرده وقف، زبان فصیح خویش / بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر
آن کردی از فســـاد که گر یادت آید آن / رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر (دیوان،ص۱۰۲)
پس میتوان گفت که ناصر همانند دیگر درباریان، سنی بوده و در دربار به باده نوشی میپرداخته است.
از سوی دیگر او خرد و اندیشه را ارج مینهاده و کتابهای او نشان میدهد که وی ذهنی خردهسنج و پژوهشگر داشته است؛ ازین رو میباید در جوانی با گروههای دینی آشنا شده باشد. شعرهای وی نشان میدهد که ناصر پیش از پختگیاش نیز آزاده و دانش پژوه بوده است.
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم / نز خانم یــاد آمــد و نز گلـــشن و مــنظر
از پارسی و تازی و ز هندی و ز ترک / وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری / درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر
…..پرسنده همیرفتم از این شهر بدان شهر / جوینده همیگشتم از این بحر بدان بر (دیوان،ص۵۱۲)
ذهن پرسشگر ناصر روا نمیدارد که او بیبرهان سخنی را بپذیرد و از جستجوی و پژوهش دست بازدارد. او نمیتواند بیدلیلی استوار، به کیشی بگراید و بگرود. چنانکه میگوید:
جهــان را بنا کــرد از بهر دانــش / خـدای جــهـاندار بی یــارو یـاور
تو گویی که چون و چرا را نگویم / سوی من همین است بس مذهب خر (دیوان،ص۳۰۸)
میتوان بیتها و سرودههای خیامی ناصر را به همین روزگار بازخواند؛ روزگاری که سراینده در آغاز جوانی است و ذهن پرسشگر او پیوسته از او پاسخ میطلبد. در روزگار جوانی هنوز راه و سان ناصر همچون پیریاش روشن نشده و او نیز همچون درباریان میزیسته است. روشن است که در این روزگار تراوش ذهنی ناصر با روزگار پیریاش یکسان نباشد. نمونهای از این سرودهها را در زیر میخوانیم:
خنک زاووش و خوش بهرام و ناهید / که ایشان بر فلک هستند جاوید
خجــسته مــاه و مــهر و تیر و کیوان / کــه دایم بر فلک هستند گردان…
بـلای مــرگ و انـــدوه قیـــــامــت / چو چنبر کرد مــا را سرو قامت
در دیوان ناصر گاه به شعرهایی برمیخوریم که با دینداری و باورهای اسماعیلی سازگار نیست. صفا و برخی از پژوهشگران این سرودهها را از ناصر نمیدانند و این چکامهها را برافزوده و برسری میشمارند؛ امّا میتوان گمان زد که این سرودهها در روزگار جوانی سراینده درپیوسته شده باشد؛ هنگامی که هنوز دگرگونی اندیشگی در ناصر رخ ننموده است. در هنگام جوانی ذهن پژوهشگر و جستجوگر او در پی رازگشایی و کاوش است؛ ازین رو بس دور نمینماید که این بیتها را سروده باشد:
خدایا! این بلا و فتنه از تست / ولی از ترس نتوانم چخیدن
اگر ریگی به کفش خود نداری / چرا بایست شیطان آفریدن
لــــــب و دندان ترکـــان ختا را / بدین خوبی نبایست آفریدن
باری جوینده حقیقت، راه به مصر میکشد و در سرزمین مصر با بزرگان فاطمی آشنا میشود و پرسشهای خود را از ایشان میپرسد.
از اول و آخـرش بپرسیدم و آنگاه / از علت تدبیر که هست اصـل مدبر…
وز حال رسولان و رسالات مخـالف / وز علت تحـریم دم و خـمــر مخمر
وآنکاه بپرسیدم از ارکان شریعـت / کاین پنج نماز ازچه سبب گشت مقرر (دیوان،ص۵۱۲)
دین گستران اسماعیلی ناصر را راه مینمایند و پاسخ پرسشهایش را به خوبی میدهند. ناصر نیز این کیش را میپسندد و به ایشان میگرود. کیش اسماعیلی کیشی است رازورانه و سرّی و هر کس نمیتواند از درونه آن آگاه شود. ناصر در این باره میگوید:
گفــتا بدهم دارویی با حــجت و برهان / لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر
زآفاق و از انفس دو گواه حاضر کردش / بر خوردنی و شربت و من مــرد هنرور
راضی شــدم و مهر بکــرد آنگه و دارو / هر روز به تدریج همیداد مزور (دیوان،ص۵۱۳)
دیدار با المؤید فی الدین در مصر نیز برخی از گرههای دینی ناصر را فرومیگشاید. او با دیدار المؤید فی الدین گمشده خود را مییابد و در گروش به کیش اسماعیلی استوارتر میشود.
رفتم به در بارش و گفتم سخن خویش / گفتا مبر اندوه که شد کانت بگوهر
سخنان المؤید فی الدین در شیراز بس خوش افتاده بود؛ به گونهای که خلیفه عباسی را به هراس افکند و از شورش خراسان و فارس هراسید. بیزاری مردم از رفتار خلیفگان و بیدادگری دربار سبب شد که اندیشههای شیعی در سرزمین ایران و به ویژه خراسان خواهان بسیاری بیابد.
ناصر و کیش اسماعیلی
همانگونهکه یادآوری شد، ناصر در جوانی پایبند دین نبود و همانند دیگر درباریان به خوشی و شادخوارگی میپرداخت. برخی از سروده های وی نیز این گفتار را استوار میدارد؛ امّا کمکم در وی دگرگونی پدید آمد و از راه و رسم گذشته دست کشید و راه تازهای را پیش گرفت. برخی میگویند: وی خوابی دید و در خواب خدامردی او را به سوی مکه ره نمود. چه این داستان درست باشد چه نباشد میتوان گفت که دگرگونی ناصر خسرو کمابیش با کعبهروی وی آغاز شد. با نگاهی به اندیشههای پیش از گروشش به کیش اسماعیلیاش پی میبریم که او در سفرنامه همچون دیوانش تند و درشت با خلیفگان برخورد نمیکند و حتی نام برخی از خلیفگان چهارگانه را به نیکی یاد مینماید. گویه تند و درشت وی در سفرنامه اش به چشم نمیخورد. او در سفرنامه عایشه را میستاید و عمر را نیز آفرین میگوید؛ حتی بر طغرل سلجوقی رحمت میفرستد (ص۱۲۸). در این کتاب هیچ نشانی از شیعه بودن ناصر دیده نمیشود. اینها نشان میدهد که دگرگونی ناصر و گروشش به کیش اسماعیلی پس از رهسپاری به مکه انجام گرفته باشد. سفر ناصر نزدیک به هفت سال به درازا کشید و او سه سال را در مصر به سر برد؛ البته تنها یک سال و نیم در قاهره زیست.
آیا ناصر میتوانست در مدت یکسال و نیمی که در قاهره بود به کیش اسماعیلی بگرود و چهار رده اسماعیلی را بپیماید و یه مقام حجت دست یابد؟ آیا رسیدن به مقام حجت به اندازهای آسان بوده که ناصرخسرو توانست تند و پرشتاب این چهار مقام را در یک سال و نیم بگذراند و سپس به خراسان بازگردد؟
کیش اسماعیلی و مقام حجت
کیش اسماعیلی یک جنبش رازورانه است که به سادگی هر تازه آمده ای را نمیپذیرد. رهبران این کیش هر نوآموزی را با آموزههای خود آشنا نمیکردهاند. رهروی و پیمودن مقامهای اسماعیلی به گونهای است که مقام پایین تر هیچ آگاهی از مقام بالاتر از خود ندارد (اسماعیلیه و قرامطه در تاریخ،۶۸) پس روشن است که پیمودن مقامهای این کیش سالها زمان میطلبیده است. میتوان پژوهشی در این باره انجام داد که هر مقام چند سال به درازا میکشیده و پیروان در چه مدت میتوانستهاند یک مقام را درنوردند و به مقام بالاتر راه یابند. از این موضوع درمیگذریم و تنها به این بسنده میکنیم که مدت زمان پیمودن چهار مقام اسماعیلی میباید بیشتر از یک سال و نیم باشد. گروهی از اسماعیلیان سالها و ماهها در قاهره میماندند و حتی نمیتوانستند خلیفه فاطمی را دیدار کنند. چگونه میتوان پذیرفت که ناصر در مدت یک سال ونیم این چهار مقام – برخی حجت را مقام دهم شمردهاند – را پشت سر بنهد و به خراسان بازگردد؟
ناصر حجت خراسان
بیشتر پژوهشگران ناصر را یکی از پیشوایان اسماعیلی میشمارند و بر این باورند که وی حجت خراسان بوده است. استاد زرین کوب در این باره میگوید: وی در مصر به آیین باطنی گرایید و کوشید مقامهای اسماعیلی را درنوردد. از مقام مستجیب به مقام مأذون رسید و سپس به مقام داعی. پس از آن برای گسترش کیش اسماعیلی به دستور خلیفه راهی خراسان شد و در همان زمان به عنوان حجت خراسان شناخته گردید. دیگر پژوهشگران نیز کمابیش به این مطلب اشاره کرده اند. ناصر خسرو جای جای دیوانش خود را حجت خراسان میخواند و پرتوان و پر خروش مردم را به این کیش فرامیخواند.
◙ از حجت بشنو سخن به حجت / بر حجت حجت به دل بیارام (دیوان، ص۷۰)
◙ حجت ز بهر شیعت حیدر گفت / این خوب و خوش قصیده غرا را (دیوان، ص۱۶۸)
◙ حجت و برهان مجوی جز که ز حجت / تا بنمایدت راه موسی و هارون (دیوان، ص۴۹۲)
استوارترین کتابی که میتواند حجت بودن ناصر را ثابت کند همان دیوان اوست و نه جز آن؛ حتی در چکامه اقرارنامه ناصر – ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر- هیچ نمونشی به حجت بودن وی نیست. در نثر ناصر خسرو نیز هیج سندی یافت نمیشود که نشان دهد او حجت خراسان بوده است. در کتاب وجه دین نیز که باورنامه ناصر است مطلبی در این باره نیامده است. اگر او به راستی حجت خراسان بود و وظیفه داشت که کیش اسماعیلی را بگستراند چرا در این کتاب یا در کتابهای دیگرش هیچ اشاره ای به آن نمیکند؟ آیا ناصر از کس یا چیزی میترسیده است؟ بیگمان اینچنین نیست. او سخنوری بیباک است که هر چه را بخواهد بی هیچ گونه هراس و ترسی بازمیراند. چرا او پیوسته از خود میگوید و اندیشههای خود را بازمینماید؛ امّا به حجت بودن خود هیچ اشارهای نمیکند؟ آیا او نمیتوانست دست کم در یکی دو جا درباره این مطلب سخنی بگوید. بهویژه اینکه کتاب جامع الحکمتین و زاد المسافرین برای همین منظور نگاشته شده اند تا دیگران را راه نمایند و آموزش بدهد. آیا ناصر به عنوان آموزگار نمیبایست خود را به شاگردانش بشناساند و به ایشان بفهماند که از سوی خلیفه برای گسترش کیش اسماعیلی به ایران گسیل شده است؟! چگونه میتوان گمان کرد ناصری که در سفرنامهاش درازا و پهنای شهرها را اندازه گرفته و هیچ خردهای را فرونگذاشته درباره خود اینچنین سست کار و سهل انگار باشد؟ آیا او میتوانست از چنین وظیفه ارزندهای به سادگی بگذرد و آن را نادیده بینگارد؟
شاید برخی بگویند: ناصر از دشمنانش میپرهیخت و از رازگشایی میهراسیده است. این سخن نیز جایی ندارد؛ زیرا در دیوانش نشان می دهد که از هیچ کس نمیهراسد و آشکارا خلیفگان بغداد و سلجوقیان را مینکوهد. او مرد ترسو و بزدلی نیست که از مرگ بهراسد و حق را پوشیده بدارد. اگر او حجت خراسان بود همه چیز فراهم بود تا در این باره سخن براند. دوم اینکه او در وجه دین میگوید: “حجت نباید از چیزی و کسی بترسد و جهاد کردن دلیل است بر حد حجت که حجت نیاساید از دعوت کردن بلکه همیشه جهاد همیکند و نترسد از ملامت و ملامت کنندگان” ( ص۲۸۲-۳)
دیگر این که المؤید فی الدین شیرازی، استاد ناصر خسرو نیز درباره «حجت بودن ناصرخسرو» سخنی نمیگوید. المؤید در السیره المؤیدیه زندگینامه خویش را بازمیراند؛ امّا در آن جا، هیچ سخنی درباره ناصر که هممیهن وی است و به مقام «حجت» رسیده، نمیگوید. چگونه میشود از ریزترین مسایل زندگانی او در این کتاب سخنی رفته باشد؛ امّا چیزی درباره ناصر گفته نشده باشد؟ آیا میتوان باور کرد که المؤید از یاد برده که باید نامی از ناصر ببرد؟ آیا المؤید نمیباید باریک بینامه درباره دوست همزبان خراسانی اش سخن براند؟
دلیل دیگری نیز میتوان آورد که نشان میدهد ناصر حجت خراسان نبوده است. وی به یمگان رانده شد و سالها در تنهایی و تنگدستی به سر برد. سختیهای بسیاری دید و پیوسته از تک افتادگی اش شکوه کرد. چرا هیچ یک از پیروان او یا اسماعیلیان دیگر به پشتیبانی وی برنخاستند؟ چرا آوایی از سوی هواداران وی به گوش نرسید؟ آیا حسن صباح نمیتوانست به وی کمک برساند؟ آیا میتوان پنداشت که حجت خراسان از کس و ناکس گزند بیند و هیچ اسماعیلیای در اندیشه یاری وی نباشد؟ حسن صباح فداییان بسیاری داشت. فداییان، وزیر نیرومند زمان، نظام الملک را کشتند و از هیچ چیز نهراسیدند؛ پس چرا هیچ سندی در دست نیست که نشان دهد، اسماعیلیان ناصرخسرو را یاری رساندهاند؟
ما میدانیم که المؤیدفیالله در شیراز بسیار نیرومند بوده است. دارایی و توانایی او در شیراز به اندازهای بود که میتوانست آشکارا از کیش خود سخن بگوید و جشنهای اسماعیلی را آشکارا برگزار کند. چرا او هیچ کوششی برای یاری ناصرخسرو انجام نداد؟ چرا پیروانش را گسیل نداشت تا دشمنان ناصر را نابود کنند؟
از آنچه گفته شد روشن میشود که حجت بودن ناصر قطعی نیست و میتوان گمان زد که او نماینده اسماعیلیان نبوده است؛ اگر او حجت خراسان بود، منابع دیگری جز شعر وی به این مطلب گواهی میدادند.
به گمان نگارنده حجت در دیوان ناصر در معنای برهان و نشانه پروردگار به کار رفته است؛ همانگونه که امروزه نیز به برخی از ملایان حجت الاسلام گفته میشود؛ حجت پیش از کیش اسماعیلیان نیز به کار میرفته و واژه مختص اسماعیلیان نیست. یا اینکه می توان گمان زد که حجت نام هنری سخنور بوده که با آن دشمنانش را میهراسانده است. این نام هنری سبب میشد تا دشمنان ناصر از او بهراسند و دست از آزار وی بردارند؛ زیرا دشمنان ناصر می دانستند که فداییان اسماعیلی از همکیشان خود پشتیبانی خواهند کرد.
کتابنما
- اسماعیلیه و قرامطه در تاریخ؛ عارف تامر؛ ترجمه حمیرا زمردی؛ تهران: جام،چ۱،۱۳۷۷٫
- تاریخ ادبیات ایران؛ ذبیح الله صفا؛ مشهد: فردوسی، ج۱،۱۳۶۷٫
- تحقیقی در احوال ناصر خسرو قبادیانی؛ حسن تقی زاده، به کوشش عزیرالله علیزاده؛ تهران: فردوس،۱۳۷۹٫
- دیوان ناصرخسرو ؛ ویراسته مجتبی مینوی، مهدی محقق؛ تهران: دانشگاه تهران، ۱۳۶۵٫
- سخن و سخنوران؛ بدیع الزمان فروزانفر؛ تهران: خوارزمی،۱۳۶۹٫
- سفرنامه ناصرخسرو؛ به کوشش جعفرشعار؛ تهران: قطره،چ۱،۱۳۷۱٫
- لغتنامه دهخدا
- مقدمه ای بر اندیشه سیاسی اسماعیلیه؛ عبدالله ناصری طاهری؛ تهران: خانه اندیشه جوان،۱۳۷۹٫
- وجه دین؛ ناصرخسرو قبادیانی؛ویراسته غلامرضا اعوانی؛ تهران: انجمن فلسفه ایران، ۱۳۵۶٫
- مجله دانشکده ادب و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد ۱۳۶-۱۳۷؛ شماره اول و دوم؛ سال۳۵؛ بهار و تابستان ۱۳۸۱٫ اسماعیل شفق، ناصر خسرو حجت خراسان