حرباء
این واژه در عربی به معنای «آفتاب پرست» است. از دو بخش «حر» از ریشه «خور» به معنای «خورشید» و «با» از ریشه «پاییدن» ساخته شده است. «خورپا» جانوری است که به خورشید چشم میدوزد و گویی آن را میپاید.
گلشن
در معنای این واژه در فرهنگ ها آمده: باغ، گلزار، گلستان. به گمان من این معناها دقیق نیستند. این واژه از دو واژک «گل» و «شن» ساخته شده است. به نظر می رسد که واژک «شن» با واژه «خن» و «خانه» همریشه باشد. پس معنای این واژه گلزار نیست و معنای دقیق آن باید گلخانه باشد و مجازا در معنای باغ یا گلزار به کار رفته است. «ِگلخن» نیز در فرهنگ ها به معنای آتشگاه، تون گرمابه و اجاق گرمابه آمده است که نظر نگارنده را تأیید می کند.
خرچنگ، خرگوش، خربوزه
در این سه واژه «خر» به معنای بزرگ است. خرچنگ جانوری است که چنگ بزرگی دارد. خرگوش، گوشهای بزرگی دارد؛ پس «خربوزه» به معنای «بوزه» بزرگ است. «بوزه» به معنای «خیار» است و«خربوزه» به معنای «خیار بزرگ».
هندوانه
از دو پاره «هندو» و «انه» ساخته شده است. «انه» پسوند نسبت است و «هندوانه» به معنای میوه ای که از هندوستان آورده شده است.
دُش (دشوار، دشمن، دشنام، دژخیم، دژآگاه)
«دش» یا «دژ» به معنای «بد» است. این پیشوند را در بسیاری از واژه ها می توان دید. «دشوار» از این نمونه است. این واژه از دو پاره «دُش» و «وار» ساخته شده است. صورت کهن این واژه «دشخوار» است. در عبارت زیر ریشه کهن این واژه را می بینیم.
این کتاب تفسیر بزرگ است از روایت محمّدبن جریر طبری رحمه الله علیه ترجمه کرده به زبان پارسی دری؛ و این کتاب را بیاوردند از بغداد، نبشته به زبان تازی؛ پس دشخوار آمد خواندن این کتاب. (دیباچه شاهنامه ابومنصوری)
پس «دشوار» می شود آن چه خوردن آن بد و ناگوار است. به دیگر سخن «دیرهضم» و «بدگوار». البته امروزه به معنای «سخت» به کار می رود.
«دشمن» به معنای دارای «من» یا منش و اندیشه بد است. «دشنام» به معنای به کار بردن نام بد برای مردمان است.
«دژخیم» از دو پاره «دژ» و «خیم» ساخته شده است. «خیم» از ریشه «خوی» است. پس «دژخیم» کسی است که خوی و خلق بدی دارد. بایسته یادآوری است که امروزه این واژه را به زیر (ﹻ) «د» به زبان می آورند؛ اما بهتر است که به پیش بر زبان رانده شود؛ یعنی «دُژخیم»
مروزی، مرغزی، رازی
واژه مروزی از دو واژک «مرو» و «زی» ساخته شده است به معنای کسی که در شهر «مرو» زندگی می کند. این واژه، دوتلفظی است و می توان آن را مروزی به سکون «و» و به فتح آن به زبان آورد؛ مانند مهربان که با دو تلفظ ضبط شده است. مرویان را مرغزی نیز گفته اند.
رازی نیز مانند واژه پیشین از دو پاره «ری» و «زی» ساخته شده است؛ به معنای کسی که در شهر ری زندگی می کند؛ بخش نخست این واژه به سبب دشواری تلفظ به «را» بدل شده است.
شهر، شهربانو، شهریار، شهرزاد
واژه «شهر» در گذشته به معنای «کشور» به کار می رفته است. «ایرانشهر» به معنای کشور ایران بوده است.
من اینک به شبگـیر ازیـن رزمگاه / سوی شهــر ایران گذارم سپاه (فردوسی)
بتازید تا کار سهراب چیست / که بر شهر ایران بباید گریست (فردوسی)
اصولا واژه «شهر» و «شاه» از یک ریشه اند. «شهربانو» در معنای ملکه یا بانوی کشور یا بانوی شاه و «شهریار» به معنای فرمانروای کشور یا به همان معنای شاه است. «شهرزاد» نیز صفت فاعلی کوتاه شده است و در بنیاد «شهرزاده»؛ پس شهرزاد به معنای دختری است از خاندان شاهان یا به دیگر سخن «شاهدخت».
شخ، شاخ، شاخه، سخت، سفت، شقّ، شقّ و رق
به نظر می رسد که واژه های «شخ»، «سخت» و «سفت» از یک ریشه باشند. در معنای «شخ» آمده است: زمین سخت که بر آن گیاه نروید. به نظر نگارنده واژه شاخ و شاخه نیز از همین ریشه است. زیرا این دو نیز بسیار سخت و سفت اند. «شق» و «شق و رق» نیز از همین خاستگاه است به معنای چیزی که خم نمی شود و راست می ایستد.
تجوید
تجوید که امروزه واژه ای تازی دانسته می شود، در واژه به معنای «خوب کردن» است و در دانشواژه، «ادا کردن هر واج از واجگاه خود». این واژه در زبان تازی از ریشه «جاد» گرفته شده که به هیچ شکل و ساختی در ادب به کار نرفته است و معنای لغوی آن با معنای اصطلاحی آن هیچ گونه پیوند و پیوستگی ندارد. به گمان برخی «جاد» عربی شدۀ «گات» است که واژه ای است اوستایی به معنای خواندن با آهنگ و سرود. [خودآموز خط و زبان اوستایی؛ هاشم رضی، ص۳۴]



گژ، غژگاو، غژغاو، قزاگند، قزاغند
واژک «گژ»، «قز» یا «غژ» به معنای ابریشم است. «غژگاو»، «غژغاو» نیز به گاوهای تبتی گفته می شود که پشمی بلند و ابریشمین دارند. «قزاگند» یا «قزاغند» از دو واژک: «قز + آگند» ساخته شده است و به زرهی گفته می شود که آکنده از ابریشم باشد.
کاروان، ون
هنگامی که واژه کاروان را در ادب فارسی میشنویم، جمعی از راهیان را به یاد میآوریم که در راههای سختگذر و پرخطر با یکدیگر همسفر میشدند تا رنج سفرهای دراز را بر خود هموار کنند و از گزند راهزنان در امان بمانند. کاروانیان معمولاً روزها مسیر سفر را میپیمودند و شبها را در کاروانسرا سپری میکردند. امروزه نیز جمعی از زایران که با هم رهسپار سفر زیارتی میشوند، کاروان زیارتی نام دارند.
کاروان از زبان فارسی به هر دو زبان فرانسوی و انگلیسی راه یافته است. علاوه بر گروه مسافران، کاروان نام اتاقک چرخداری است که از پشت به خودرو بسته میشود و برای اقامت در سفر یا حمل جانوران اهلی (مانند اسب) کاربرد دارد. نغز است بدانیم که در زبان انگلیسی، واژۀ کاروان، بهصورت اختصاری هم درآمده است. شکل اختصاری و کوتاه شدۀ کاروان، «وَن» است. «وَن» به گونه ای خودرو گفته میشود که از خودروی سواری بزرگتر باشد.
کیوسک
امروزه کیوسک به اتاقکی میگویند که برای فروش روزنامه، گلفروشی یا نگهبانی، در خیابانها و گذرگاهها نهاده میشود. ریشۀ کیوسک را هم باید در یک واژۀ اصیل فارسی جستوجو کرد: کوشک. در زبان فارسی، کوشک ساختمانی زیبا و شکوهمند بوده که اغلب در میان باغی بنا میشده است. کوشک در زمان فرمانروایی عثمانی از فارسی به ترکی رفته و از آنجا با تلفظ کیوسک به فرانسوی و سپس انگلیسی رسیده است. دوباره «کوشک» بهصورت کیوسک به زادگاه خود بازگشته است.
دراگ استور
«دراگ» انگلیسی از زبان فرانسوی گرفته شده که اصل آن به زبان لاتین بازمیگردد. نکته اینجاست که شکل کهن این واژه را زبانهای ایرانی باستان به زبان لاتین وام دادهاند و فرانسوی و سپس انگلیسی نیز از همان بهره بردهاند. «دراگ» از واژه «دارو» و در پهلوی «داروگ» برآمده است. «دارو» از دو پاره «دار+ و» یا « دار+ وگ» ساخته شده است. جزء «دار»، همان است که در «دار و درخت» میبینیم. «دار» در زبان فارسی معنای درخت می دهد؛ چنانکه دارکوب پرندهای است که با منقار سخت خود بر دار (درخت) میکوبد تا غذا به دست آورد یا آشیانه بسازد. «ـو» در دارو، مفهوم ارتباط و نسبت دارد. این «ـو» را در گردو هم میبینیم؛ یعنی آنچه گرد است. از این رو، دارو یعنی آنچه با درخت ارتباط دارد یا از درخت به دست میآید. ازین رو که داروها در گذشته خاستگاه گیاهی (و نه شیمیایی) داشتهاند، اینگونه نامگذاری شده اند.
سوگند، باور
در ایران باستان در دادرسیهای پیچیده و ناروشن، خواهان و خوانده را با آزمایشی به نام «وَر» ارزیابی می کردند. هر کس از این آزمایش کامیاب بیرون می آمد، او را دادبرده و بیگناه می شمردند و ناکامیاب را دادباخته و دروغ گو. آزمایش «ور» به دو صورت «سرد» و «گرم» به انجام می رسیده است. در «ور سرد»، به متهم آب آمیخته به گوگرد می خوراندند. «سوگند» نیز در گذشته به معنای «گوگرد» به کار می رفته است. استعمال فعل «خوردن» با سوگند یادگار همین مفهوم است. بعدها سوگند مفهوم اصلی خود را از دست داده و به معنی قسم عربی به کار رفته است. گوگرد سمی است و خورنده را می کشد. اگر گوگرد متهم را نمی کشت، این، نشانه ای بود بر اینکه وی بی گناه و راستگو است؛ اگر کشته می شد، گناهکاری و دروغگویی او به اثبات می رسید.
در «ور گرم»، متهم، دست در آتش می کرد یا انگشتان را در آب جوشیده یا روغن گداخته فرو می برد یا روغن داغ و سرب گداخته یا مس گدازان بر سینه او فرومی ریختند. اگر وی به سلامت بیرون می آمد، نشانه راستگویی و بی گناهی وی بود و اگر می مرد، نشانه گناهکاری و دادباختگی. داستان سیاوش و سودابه نمونه ای از ور گرم است؛ چنانکه فردوسی می گوید:
ز هر در سخن چون بر این گونه گشت / بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند / که بر بی گناهان نیاید گزند
داستان «آذرپاد مارسپندان» نیز که در بارگاه شاهنشاه ساسانی بر سینه اش مس گداخته ریختند، نمونه ای دیگر از همین آزمایش «ور گرم» است. دور نمی نماید که داستان ابراهیم نیز در اصل عمل «ور گرم» باشد. واژه «باور» که به معنی تصدیق و اذعان آمده، از همین ریشه «ور» است. منظور آن است که فرد مورد نظر درباره اش، آزمایش «ور» به انجام رسیده و وی راستگویی و اعتقادش صددرصد به اثبات رسیده است.
آس، خراس، دستاس، آسیاب، آسمان
«آس» به معنای سنگ است. دستاس یا دسداس، گونه ای آس دستی است که از یک سنگ گرد جنبان و یک سنگ ایستان ساخته شده است. سنگ جنبان معمولا گرد است و در میان آن سوراخی دارد و همچنین بر کناره آن دسته ای از چوب سوار شده است. از سوراخ سنگ، گندم و جو می ریخته اند و سنگ زبرین را با دست میگرداندند تا گندم و جو خرد شود و آرد گردد. خراس، آسی است که خر آن را می گرداند، آسیاب یا آسیا، آسی است که آب آن را می گرداند. آسمان نیز از همین «آس» گرفته شده است؛ زیرا در گذشته گمان می کردند آسمان، سنگ گردی است که همانند «آس» پیرامون زمین می چرخد.
عشق، عشق آباد
برخی واژه «عشق» را عربی می دانند و گمان می کنند به دلیل وجود واژگانی چون «عاشق»، «معشوق» و … این واژه صددرصد عربی است؛ اما باید توجه داشت که در نُبی (قرآن) واژه عشق به کار نرفته است و بیشتر کارشناسان بر این باورند که همه حدیثهایی که در آنها واژه «عشق» آمده، برساخته و جعلی اند. به نظر می رسد که این واژه از واژه اوستایی «ایشکا» برآمده باشد. شهر «عشق آباد» نیز در نزدیکی پایتخت باستانی اشکانیان (شهر نسا) جای گرفته و در گذشته «اَشکآباد» (aşkāpāt) نامیده می شده است. نام این شهر را برگرفته از نام ایرانی «اشک یکم» (سردودمان اشکانیان) به همراه واژهٔ فارسی «آباد» دانستهاند.
شُبان
شُبان واژه ای است ادبی به معنای چوپان. این واژه در پهلوی شُپان (shupan) بوده است. از دو پاره شو (shu) و پان که پساوندی است به معنای «بان». واژک «شو» نیز در بنیاد به معنای دام و گوسفند بوده است. از این روی معنای شبان به معنای نگهبان دام و رمه خواهد شد. برخی به نادرست این واژه را با زبر شین (شَبان) می خوانند که جمع شب است.
الف) شَبان: شب ها ← بدین سان همی رخش ببرید راه / بتابنده روز و شَبان سیاه (فردوسی)
ب) شُبان: چوپان ← به کام تو شد روی گیتی همه / شبانی و گردنکشان چون رمه (فردوسی)
انبر، همبر
«هـ» از آغاز بسیاری از واژه ها افتاده است؛ مانند: هندازه (اندازه)، هندرز (اندرز)، هنبار (انبار)، هندوه (اندوه)، هندام (اندام). گاه در زبان فارسی هر دو ریخت کاربرد دارد؛ مانند: هنباز، انباز (شریک).
ز پیش فریدون چنان بازگشت / که گفتی که با باد انباز گشت (فردوسی)
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید / با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم (مولوی)
از این گونه است، واژه «انبر» که می باید ریختی از واژه «همبُر» باشد: ابزاری دو تیغه برای بریدن.
سهی، سهیدن
«سَستَن» بن گذشته آن «سَست» است و بن اکنون سَه. این مصدر در پهلوی در ریخت سَهِستَن به کار می رفته است، در معنای «فرادید آمدن» و با گسترش در کاربرد معنی در معنای «حس کردن». مصدر برساخته آن در پارسی «سهیدن« می تواند بود. از این مصدر در پارسی واژه «سهی» به یادگار مانده است به معنی چشمگیر و آن چه به نیکی فرادید می آید؛ ازین روی ویژگی بنیادین گونه ای از سرو شده است: سرو سهی. (نارنجستان ناخودآگاهی، میرجلال الدین کزازی)
ببالید برسان سرو سهی / همی تافت زو فر شاهنشهی (فردوسی)
سرو سهی که هست شب و روز در قیام / چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز (خواجوی کرمانی)
سوار
«سوار» در پهلوی، اسووار و اسوار؛ در ریشه به معنای برنده اسب است: اسب بر. (رخسار صبح، میرجلال الدین کزازی)
نوشدارو
نوشدارو از دو پاره نوش و دارو ساخته شده است. واژک «نوش» در اوستایی «انئوشه» به معنای «بی مرگ»است این واژک در پهلوی «انوشک» و در پارسی «نوش» گشته است. پس «نوشدارو» به معنای داروی بیمرگی است. شهریار بروبوم سخن می فرماید:
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
و یا نظامی، سخنسالار نغزی و خجستهکامی میسراید:
طبیب بهی روی با آب و رنگ / ز حکم خدا نوشدارو به چنگ
بیختن، ویژه، وزیدن (وَختن)، بادبیزن، بادبزن، بادزن
واژه «بیختن» در زبان پهلوی «ویختن»، به معنای الک کردن و غربال کردن آمده است. بن گذشته این فعل «بیخت» و بن کنون این فعل «بیز» است؛ مانند گریخت، گریز و ریخت، ریز. در پازند واژه «ویژ» به کار رفته است. به نظر نگارنده واژه «ویژه» نیز ریختی کهن از «بیختن» است. در شاهنامه اینچنین آمده است:
برون رفت با ویژهگردان خویش / که با او یکی بودشان رای و کیش
ویژه در واژنامهها به معنای پاک، سره، ناب و بی آمیغ آمده است. به نظر نگارنده واژه «وِیژه» از همان ریشه بیختن است که در معنای پاک شده و غربال شده به کار رفته است.
از سوی دیگر فعل «وزیدن» در معنای جنبش و پویش باد آمده است. بن اکنون این فعل «وز» است و بن گذشته سنجیداری آن «وزید». بن گذشته شنیداری این فعل فراموش شده است. از آنجا که همه فعل هایی که بن کنون آن ها «ز» است، بن گذشته آنها به «خت» خواهد انجامید – مانند: گریز، گریخت؛ ریز، ریخت- پس بن گذشته این فعل باید «وَخت» بوده باشد. برزیگران در گذشته حتا امروزه برای جدا کردن کاه از گندم، گندم را باد می دهند تا باد، کاه را با خود کمی پیشتر ببرد و از گندم جدا کند. پس وزیدن باد به گونه ای برای الک کردن به کار می رفته است. همان گونه که گفته شد، واژه «بیختن» در زبان پهلوی «ویختن» بوده است. از آن چه گفته شد می توان به این برآیند رسید که «بیختن» نیز باید همریشه با «وزیدن» و «وَختن» باشد.
واژه بادبزن، در نگاه نخست از دو پاره باد و بزن ساخته شده است که «بزن» نیز به نظر می رسد که از ریشه «زدن» باشد؛ اما واژه «بزن» به احتمال زیاد باید از ریشه «بیختن» باشد، به معنای الک کردن و غربال کردن. پس واژه باد بزن در معنای ابزاری است که گویی باد را الک و خنک می کند. ساخت نژاده و کهن این واژه نیز «بادبیزن» است که ریشه یابی یادشده را تأیید می کند:
چون بیمار شد به عیادت او درشدم. بادبیزنی بود؛ برگرفتم و بادش میکردم. گفت: ای جنید، بنه که آتش تیزتر شود. (عطار)
به نظر می رسد که کم کم واژه «بیختن» و «زدن» را با یکدیگر درآمیخته اند و «بادبیزن» را «بادبزن» و «بادزن» گمان زده اند و به کار آورده اند؛ مانند نمونه زیر:
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق / باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من (خاقانی)
گردکان
جوهر
بیت
دستور
سراج
صلیب
کهربا
فیروزه
کنز
محراب
ناودان
ورد
وزیر
هندسه
روزنامه
روزنه
