سعید

آموزه دوم: بخش‌های نوشته

معلم نگارش، در حالیکه کاغذ لوله شدۀ بزرگی در دست داشت، وارد کلاس شد و به دانش آموزان سلام کرد.

دانش آموزان هم به احترام معلم از جا بلند شدند و سلام کردند. معلم کاغذ لوله شده را باز کرد و به کمک مبصر کلاس آن را روی تخته نصب کرد. بالای کاغذ با خط درشت نوشته شده بود: «نقشۀ راه های ایران» و تمام سطح کاغذ پر بود از خطوط تودرتو.

آموزگار

معلم، همانطور که روبه روی کلاس ایستاده بود، به نقشه اشاره کرد و گفت: «می خواهم یک بار دیگر برگردیم و برویم سراغ سفر نوشتن. اگر یادتان باشد، گفتیم که سفر نوشتن از ذهن شروع می شود و در صفحۀ دفتر ما پایان می پذیرد.

ما سفر نوشتن را بر اساس یک نقشۀ ذهنی پیش بردیم. در مسیر نقشۀ ذهنی نوشتن هم، مثل تمام راه ها، ایستگاه ها و استراحتگاه هایی وجود دارد که مسافران را به تأمل و درنگ وامی دارد. در نقشه و مسیر نوشتن، چهار بخش یا ایستگاه برای درنگ و اندیشیدن و نوشتن داریم. این چهار بخش، که در درس قبل با آنها آشنا شدید، عبارت اند از موضوع، بخش آغازین یا مقدمه، بخش میانی یا تنه، و بخش پایانی یا نتیجه گیری.»

اکنون می خواهیم در هر یک از ایستگاه های سفر نوشتن (بخش های نوشته) کمی بایستیم و دربارۀ آن بخش گفت وگو کنیم:

اولین ایستگاه در سفر نوشتن «موضوع» است. بخش موضوع جایی برای درنگ و اندیشیدن است. موضوع مثل سنگی در دریاچۀ ذهن نویسنده فرودمی آید و آن را به حرکت و پویایی وامی دارد. نویسنده، با اندیشیدن دربارۀ موضوع، مسیر بعدی نوشتن را مشخص می کند.

اگر در انتخاب موضوع به نکات زیر توجه کنیم، راحت تر و بهتر می توانیم بنویسیم:

موضوع مورد علاقۀ ما باشد.

موضوع را بشناسیم.

موضوع با زندگی واقعی ما ارتباط داشته باشد.

بخش آغازین (بند مقدمه) ایستگاه دوم در سفر نوشتن است. بخش آغازین روزنه ای است که از مسیر آن، فضای پیش رو را به خواننده نشان می‌دهیم. در آغاز نوشته، جمله هایی آورده می شود که اندیشۀ اصلی نویسنده و نوشته را بیان می کنند. خواننده با ورود به نوشته، به فضای حاکم بر متن پی می برد. در حقیقت، بخش آغازین نشان دهندۀ نقشۀ کلی نوشته و تصویری از کل موضوع است.

اگر به موارد زیر توجه کنیم، آغاز بهتری خواهیم داشت:

بخش آغازین، کوتاه باشد.

بخش آغازین، موضوع را به سادگی و روشنی معرفی کند.

بخش آغازین، کلّ فضای نوشته را نشان دهد.

بخش میانی، یا تنه، ایستگاه سوم و بخش اصلی نقشۀ نوشتن است؛ همان فضای کلی است که دورنمای آن را در آغاز نوشته دیده بودیم. سخن اصلی نویسنده در بخش تنه می آید. تعریف، توصیف، شرح و گسترش موضوع، در تنۀ نوشته اتفاق می افتد. تنۀ نوشته از نظر حجم هم گسترده ترین بخش نوشته است.

باید دقت کرد که:

بخش میانی از بخش آغازین و پایانی بیشتر باشد.

هر بند آن فقط به یک موضوع اختصاص یابد.

بین بندهای آن ارتباط باشد.

آخرین بخش هر نوشته بخش پایانی یا نتیجه گیری آن است. پایان نوشته، فرودگاه ذهن نویسنده است. هواپیمایی که از ذهن نویسنده به پرواز درآمده بود، اکنون، در فرودگاه فرجامین خود به زمین می نشیند. در پایان هر نوشته، بی آنکه نتیجه گیری یا مستقیم گویی کنیم، پیامی را به خواننده انتقال می دهیم.

رعایت موارد زیر به گیرایی و جاذبۀ بخش پایانی نوشته کمک میکند:

کوتاه و گویا باشد.

به برخی از پرسش های اساسی خواننده پاسخ بدهد.

خواننده را به تأمل و تفکر دربارۀ موضوع وادارد.

معلم، پس از این گفت وگو، به دانش آموزان گفت: «حالا عزیزانم، می خواهم برایتان خاطره ای از کلاسهای انشای خودم تعریف کنم که با درس امروز، ارتباط دارد:

معلم انشای ما روزی، موضوعی به ما داد و از ما خواست دربارۀ آن انشایی بنویسیم. آن روز، گمان می کردم انشای من جزء انشاهای خوب کلاس است؛ اما بعدها، که خودم معلم انشا شدم، فهمیدم آن انشا ایرادهایی هم داشته است.

اکنون، برای ایجاد تنوع و لطیفشدن فضای کلاس، همان انشا را برایتان می خوانم و از شما می خواهم، در حین شنیدن، بخشهای اصلی آن (موضوع، بخش آغازین، بخش میانی و بخش پایانی) را مشخص کنید

«خداوند به ما نعمت‌های بسیاری داده است. دو تا از این نعمت‌ها پدر و مادر هستند. من پدر و مادر خودم را خیلی دوست دارم و هر صبح و شب برای سلامتی آنها دعا میکنم و از خدا میخواهم به من کمک کند تا برای آنان فرزند خوبی باشم و وظایف خودم را به خوبی انجام دهم. پدرو مادر مثل خورشید و ماه هستند که روز و شب ما را روشن می‌کنند.

روزی که ما به دنیا آمدیم یک طفل بودیم؛ نه می‌توانستیم غذا بخوریم، نه می‌توانستیم از خودمان دفاع کنیم، حتی یک مورچه و مگس هم زورش به ما می‌رسید. با ذرهای سرما ممکن بود، یخ بزنیم. با کمی گرما ممکن بود بپزیم؛ با یک مریضی جان به جان‌آفرین تسلیم کنیم. حتی ممکن بود خوراک موش و گربه و سگ همسایه بشویم؛ اما این اتفاق‌ها نیفتاد و ما بزرگ شدیم.

راه‌رفتن بلد نبودیم؛ تا می‌خواستیم بلند شویم، زود به زمین می‌افتادیم. حرف زدن بلد نبودیم، خیلی بی‌ربط حرف می‌زدیم؛ کلمه‌ها را نمی‌توانستیم درست بر زبان بیاوریم و خیلی چیزهای دیگر که خودتان بهتر از من می‌دانید.

چه کسی ما را از خطرها نجات داد؟ چه کسی راه رفتن را به ما یاد داد؟ چه کسی حرف زدن را به ما آموخت؟ در اینجاست که به یاد این شعر می‌افتم:

گــویـنـد مــرا چـو زاد مــادر / پستان بــه دهــن گرفتن آموخت

شــب هــا بــر گـاهـوارۀ مـن / تـا صبـح نشست و خفتن آموخت

لـبخنــد نهــاد بـر لــب مـن / بــر غنچۀ گل شکفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بــر زبانم / الـفـاظ نـهــاد و گفتن آموخت

دستـم بـگـرفت و پـابـه پـا بـرد / تـا شیـوۀ راه رفـتـن آمـوخـت

پس هستی مــن ز هستی اوست / تا هستم و هست، دارمش دوست

من باور دارم همانطور که پدر و مادر، وقتی که ما ناتوان بوده ایم، به ما کمک کرده اند، ما نیز باید، در وقت ناتوانی، عصای دستشان شویم و دست آنها را بگیریم. پدر و مادر برای ما دو نعمت خداوندی هستند و ما باید قدر آنها را بدانیم. اگر ما قدر پدر و مادر خود را بدانیم، بعداً که خودمان صاحب فرزند شویم، بچه های ما هم قدر ما را خواهند دانست.

دانش آموزان، پس از شنیدن انشای معلم، بررسی گروهی را شروع کردند. بعد از پنج دقیقه گفت وگو و بحث دربارۀ آن، نتیجه را گزارش دادند:

● گروه اول: موضوع نوشتۀ شما «احترام به پدر و مادر» است.

● گروه دوم: بخش آغازین نوشتۀ شما بند اول نوشتۀ شماست.

● گروه سوم: بخش میانی نوشتۀ شما چهار بند دارد؛ از بند «روزی که ما به دنیا آمدیم… تا پایان شعر».

● گروه چهارم: بخش پایانی نوشتۀ شما در بند آخر آمده است.

معلم دانش آموزان را تحسین کرد و گفت: «حالا بحث و گفت وگوی خود را ادامه دهید و هر گروه یک بخش از انشا را بررسی کنید و بگویید آیا در این انشا، هر بخش ویژگیهای لازم را دارد؟»

دانش آموزان دست به کار شدند و معلم انشا هم پشت میز کارش به انتظار نتیجه نشست.

نوشتۀ زیر را بخوانید و ویژگی‌های هر بخش را مشخص کنید.

من برای آینده، نقشه های فراوانی داشتم که دلم می خواست آنها را موبه مو اجرا کنم.

دلم می خواست در آینده، متخصص بدن انسان شوم؛ اما برادرم به من گفت: «چون تو خوش خط هستی، نمی توانی دکتر شوی. تازه، خیلی از دکترها دکتری را ول کرده اند و رفته اند سراغ ساختمان سازی»!

بعد، ما تصمیم گرفتیم که مهندس بشویم تا ساختمانهای محکمتری بسازیم و پولدار شویم؛ ولی دیدم برادر بزرگم که خودش چند سال است مهندس شده هنوز پولدار نشده است.

من خلبان شدن را هم خیلی دوست داشتم. هنگامی که برادران «رایت» موفق شدند پرواز کنند، من در پوست خود نمی گنجیدم؛ اما الآن هر وقت اخبار را گوش می دهم، یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی خلبان است.

ما چون به فوتبال هم علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به «برنامۀ نود» برویم و بین صفر تا یک میلیون، چند تا عدد انتخاب کنیم، تصمیم گرفتیم داور شویم، زیرا داورها با سوت همه کار می کنند اما چند وقت پیش، شنیدم که تماشاچیان در ورزشگاه به داور بد وبی راه گفتند و داور هم قرمز شد.

بعد، مصمم شدیم که نویسنده بشویم؛ ولی در یک جایی خواندم اگر شکار لک لک شغل شد، نویسندگی هم شغل می شود.

ما دیگر خسته شده بودیم و نمی دانستیم برای آیندۀ خود چه نقشه هایی بکشیم. دوباره رفتیم سراغ برادرمان و با او مشورت کردیم. او گفت: نمی دانم؛ اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی.

آن وقت بود که ما تصمیم گرفتیم از میان این همه شغل، دست به انتخاب بزنیم و «رئیس جمهور» شویم.

صغری شهبازی، مدرسۀ کوثر آبگرم قزوین، با تلخیص و اندکی تغییر، نقل از مجلۀ «انشا و نویسندگی»

◄ ◄ موضوعی را انتخاب کنید و دربارۀ آن متنی بنویسید. سعی کنید هر بخش (موضوع، آغاز، میانه و پایان) نوشتۀ شما ویژگی‌های لازم را داشته باشد.

بر اساس معیارهای زیر، نوشتۀ خود را با نوشتۀ یکی از دوستانتان مقایسه کنید و نتیجۀ بررسی را بنویسید.

◄ داشتن پیش نویس؛

◄ داشتن پاک نویس (رعایت نشانه های نگارشی، نداشتن غلط املایی، توجه به درست نویسی و حاشیه گذاری)؛

◄ رعایت طبقه بندی ذهن و نوشته (موضوع، آغاز، میانه، پایان)؛

رعایت ویژگی های هر یک از بخش های نوشته؛

الف) معلم نگارش، حسن را صدا زد و از او خواست نوشته اش را بخواند.

ب) معلم نگارش، حسن را صدا زد و از آن خواست نوشته اش را بخواند.

جملۀ الف درست است. ضمیر «آن» معمولا برای اشیا به کار می رود و گاهی در حالت جمع به جای اشخاص هم می آید، مانند دانش آموزان امروز به مدرسه نیامدند، آنها به گردش علمی رفتند.

مربی دستیارش را صدا زد و از آن خواست بچه ها را برای تمرین آماده کند.

این دوچرخه را دوست دارم؛ زیرا او دوچرخۀ دوران کودکی من است.

دوچرخه

نخست، اصل حکایت و سپس، شکل بازنویسی شده آن را بخوانید و با هم مقایسه کنید.

حکایت

روزی در فصل بهاران، با جمعی از دوستداران، به هوای کشت و تماشای صحرا و دشت، بیرون رفتیم. چون در جایی خرم، جای گرفتیم و سفره انداختیم، سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید. یکی از دوستان پاره سنگی برداشت و آن چنان که نان پیش سگ اندازند، پیش وی انداخت. سگ، سنگ را بوی کرد و بی توقف بازگشت. سگ را صدا کردند؛ اما التفات نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید که این سک چه گفت؟» گفت: «این بدبختان، از بخیلی و گرسنگی، سنگ می خورند. از خوان و سفره ایشان چه توقع می توان داشت؟ »

بهارستان، جامی
پیمایش به بالا