سعید

Winter (زمستان)

زمستان
کمال‌الدین اسماعیل
زادسال
زادگاه
۵۶۸ هجری قمری
اصفهان
درگذشت۶۳۵ هجری قمری
پیشه          سراینده
عصرتازش مغولان
لقبخلاق المعانی
پدرجمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی

هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف / گویی که لقمه‌ای‌ست زمین در دهان برف

مانند پنبه‌دانه که در پنبه تعبیه‌ست / اجرام کوه‌هاست نهان در میان برف

ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار / از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف

گشتند ناامید همه جانور ز جان / با جان کوهسار چو پیوست جان برف

با ما سپیدکاری از حد همی برد / ابر سیاه‌کار که شد در ضمان برف

خان خرک شده‌ست همه خان و مان ما / بر یکدگر نشسته در او کاروان برف

چاه مقّنع‌ست همه چاه خانه‌ها / انباشته به‌جوهر سیماب‌سان برف

گرکوه، پشم برزده گردد به‌رستخیز / کوهی ز پشم برزده آنک مکان برف

زین سان که سر به سینهٔ گردون نهاد باز / خورشید پای در ننهاد ز آستان برف

آتش به‌دست و پای فرو مرد و برحق‌ست / مرغ شرر چگونه پرد ز آشیان برف؟

از روی خاک سر بعنان السّما کشید / آن خنگ بادپای گسسته‌عنان برف

در خانقاه باغ نه صادر نه واردست / تا پیر پنبه گشت حریف گران برف

از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت / این ابلق زمانه ز برگستوان برف

شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ / در آب رفت بستر چون پرنیان برف

صابونی‌ست صحن زمین لب‌به‌لب ز بس / کآورد قند مصری بازارگان برف

باشد خلاف رسم خطیبان روزگار / زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف

در بند کرد روی زمین را چو زال زر / بهمن به‌دست لشکر گیتی‌ستان برف

این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج / تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف

سیلاب ظلم او در و دیوار می‌کَنَد / خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف؟

ناگه فروگرفت درو بام‌ها و پس / بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف

در خانه‌ها ز بس که فرود آمدست برف / نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف

از نان و جامه خلق غنی گشتی ار بدی / از آرد یا ز پنبه تن ناتوان برف

آن کو برهنه باشد و بی‌برگ چون درخت / کیمخت زود خشک کند در نهان برف

بی‌خنجر هلالی و بی‌تیغ آفتاب / نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف

از بس که سر به‌خانه‌ی هرکس فرو برد / سرد و گران و بی‌مزه شد میهمان برف

گرچه سپید کرد همه خان و مان ما / یا رب سیاه باد همه خان و مان برف!

وقتی چنین نشاط کسی را مسلّم‌ست / کاسباب عیش دارد اندر زمان برف

هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب / هم مطربی که بر زندش داستان برف

معشوقه‌ای مرکّب ز اضداد مختلف / باطن به‌سان آتش و ظاهر به‌سان برف

چشمش به‌روی یار بود گوش سوی چنگ / در طبع او شکوفه نماید گمان برف

از شادی‌اش نظر نبوَد سوی غمگنان / وز مستی‌اش خبر نبوَد از عیان برف

گلگونه‌ای بود به‌سپیداب برزده / هر جرعه‌ای که ریزد بر جرعه‌دان برف

تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس / بعضی از آن باده و بعضی از آن برف

می می‌خورد به‌کام و ز نخ می‌زند بجد / در گوش خود رها نکند سوزیان برف

آن را که پوشش و می و خرگاه و آتش است / وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف

وانجا که ساز عیش بدین‌سان میسّرست / می باش گو فلان و فلان در فلان برف

نه همچو من که هر نفسش باد زمهریر / پیغام‌های سرد دهد بر زبان برف

دست تهی به‌زیر زنخدان کند ستون / وندر هوا همی شمرد پود و تان برف

خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان / آبی بریق می‌خورد از ناودان برف

هر لحظه دست چرخ به‌خروارها نمک / بپراگند بدین دل ریش از امان برف

دلتنگ و بی‌نوا چو بطان بر کنار آب / خلقی نشسته‌ایم کران تا کران برف

گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب / بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف

ای منعم زمانه که گر عقل بشکند / پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف

پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک / کز طبع نو بهار نماید خزان برف

از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر / سیمی که خرج می‌کند اکنون ز کان برف

اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس / آنگه بگسترید در آفاق خوان برف

تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق / چون تیغ آفتاب بود بر میان برف

لطف شمایل تو اگر بر جهان دمد / برگ سمن پراکنده از بادبان برف

سرمایه از وقار تو کرده است اکتساب / آن پیر پُرمهابت آتش‌نشان برف

در عهد عدل تو چو کسی سیم‌دزد نیست / هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟

هم سغبه‌ای‌ست از نظر دوربین تو / سودی که هست تعبیه اندر زیان برف

مالید برف شیبت خود بر زمین بسی / تا داد دست سیم‌کش تو امان برف

آب روان شود تن دشمن ز بیم تو / گر بر نهند سکه به‌سیم روان برف

ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن / زان بینوا که هست کنون میزبان برف

خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی / سرما کند شمار من از کشتگان برف

باران جودت ار نکند دست یاری‌ای / بیرون که آردم ز کف امتحان برف؟

چون برف در سخن ید بیضا نمودمی / بیم ملالت ار نبدی در بیان برف

کوته کنم که بس سبب پوستین بود / دم‌سردی بدین صفت اندر زمان برف

پیمایش به بالا