زندگی مجموعه ای از روزها و ماهها و سال هاست؛ روزهایی که به شتاب می گذرند و هرگز بازنمی گردند.
می گویند وقت طلاست ولی بدون تردید وقت از طلا گران بهاتر است؛ زیرا با صرف وقت می توان طلا به دست آورد؛ ولی دقایق تلف شده را با طلا نمی توان خرید.
پیام: ارزشمندی وقت

چه بسیارند آنانی که وقت خود را بیهوده تلف می کنند. گویی قرن های طولانی در این جهان زندگی خواهند کرد. اگر پولشان گم شود، دلآزرده می شوند و در جست و جوی آن دنیا را زیر و رو می کنند؛ اما هرگز از تلف شدن وقت خویش نگران و ناراحت نمی شوند.
عمر حقیقی را شناسنامه ما تعیین نمی کند. زیستن و زندگی زیبا، تنها همان فرصت هایی است که با رفتارهای زیبا و کارهای بزرگ می گذرد.
دانش زبانی: تلف: تباه / گویی: مثل اینکه / دلآزرده: ناراحت / نگران: دلواپس/ دانش ادبی: زیر و رو کردن: کنایه از اینکه همه جا را به دنبال چیزی گشتن، به هم ریختن
پیام: عمر حقیقی را شناسنامه ما تعیین نمی کند = کیفیت زندگی مهم است نه کمیت زندگی.
می گویند، اسکندر در اثنای سفر به شهری رسید واز گورستان عبور کرد. سنگ مزارها را خواند و به حیرت فرورفت؛ زیرا مدت حیات صاحبان قبور که بر روی سنگ ها حک شده بود، هیچ کدام از ده سال تجاوز نمی کرد. یکی از بزرگان شهر را پیش خواند. به او گفت: »شهری به این صفا، با هوای خوب و آب گوارا، چرا زندگی مردمش چنین کوتاه است؟ « آن مرد بزرگ پاسخ داد: »ما زندگی را با نظری دیگر می نگریم، زندگی به خوردن و خفتن و راه رفتن نیست. اگر چنین باشد، ما با حیوانات تفاوتی نداریم. زندگی حقیقی آن است که در جست و جوی دانش و یا کار مفید و سازنده بگذرد. با این قرار، هیچ کس بیش از پنج و شش و حداکثر ده سال زندگی نمی کند؛ زیرا قسمت اعظم عمر به غفلت سپری می شود. «
دانش زبانی: اثنای: خلال، میان/ مزار: زیارتگاه / حیات: زنده بودن، زندگی ♥ / قبور: ج قبر/ حک کردن: نقش انداختن / پیش خواندن: صدا کردن / صفا: پاکی / گوارا: خوشگوار / نگریستن: نگاه کردن/ خفتن: خوابیدن/ سازنده: آباد کننده / اعظم: بزرگتر / غفلت: بی خبری/ سپری شدن: گذشتن
کسی در زندگی موفق است که اکنون و فرصت حال را دریابد و همیشه فکر کند که بهترین فرصت من امروز است. امروز را به فردا افکندن و به امید آینده نشستن، کار درستی نیست. همچنان که امروز را به یادآوری گذشته های از دست رفته، گذراندن و افسوس خوردن نیز شایسته نیست. خیام شاعر بزرگ ایرانی گفته است:
دانش زبانی: دریافتن: رسیدن، از دست ندادن / افکندن: انداختن / دانش ادبی: امروز را به فردا افکندن: پیام ← از دست دادن فرصت / از دست رفته: کنایه از تباه شده
پیام: امروز را به فردا افکندن ← از دست دادن فرصت
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن / فردا که نیامده ست، فریاد مکن
دانش زبانی: دی: دیروز / دانش ادبی: قالب: رباعی / ردیف: مکن / قافیه: یاد، فریاد / تضاد: دی، فردا / فریاد کردن: کنایه از شکایت و ناله کردن
بازگردانی: از دیروز که گذشته است، هیچ حرفی از آن نزن. از فردا که نیامده است هیچ شکایت و ناله نداشته باش.
بر نامده و گذشته، بنیاد مکن / حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
دانش زبانی: نامده: نیامده (آینده) / بنیاد کردن: بنا نهادن / دانش ادبی: بر باد کردن: کنایه از تباه کردن
بازگردانی: بر آن چه نیامده است و گذشته است، بنای زندگانی ات را نگذار. هماکنون خوش باش و عمرت را با فکر درباره گذشته و آینده تباه نکن.
آیا منظور از خوش بودن در این شعر، خنده های بیهوده و خوش گذرانی و به قول بعضی، الکی خوش بودن است؟ »نه»؛ خوشی واقعی، دل های دیگران را شاد کردن، گره از کار دیگران گشودن و با دیگران خندیدن است که خدا دوستدار کسانی است که شادی های خود را با دیگران تقسیم و غم را از دل دیگران منها می کنند.
دانش زبانی: قول: گفته / الکی: بیهوده، بیخود / منها کردن: کم کردن / دانش ادبی: گره گشودن: کنایه از حل کردن / تضاد: شادی، غم
می گویند: قدر وقت را بدانید و دقایق گران بها را بیهوده از دست مدهید. مقصود این نیست که دائماً در کوشش و اضطراب باشید و راحت و آرام بر خود حرام کنید. ساعاتی که در مصاحبت دوستان می گذرد یا برای گردش و ورزش و بازی های تفریحی مصرف می شود، در ردیف اوقات تلف شده، نیست.
دانش زبانی: گران بها: ارزشمند / اضطراب: نگرانی / مصاحبت: همسخنی، همنشینی / اوقات: ج وقت / دانش ادبی: از دست دادن: کنایه از تباه کردن
وقتی زیبایی های آفرینش را می بینیم، وقتی سبزه ها، گل ها، درختان، آسمان آبی یا پرستاره را با شگفتی و اعجاب مرور می کنیم و یا بر ساحل دریا، یا رودخانه می نشینیم، وقت خود را تلف نکرده ایم. اینها جزء زندگی است، مخصوصا اگر با تأمل و فکر و عبرت همراه باشد.
زندگی، همین لحظه هاست و از دست دادن فرصت ها جز غصه و اندوه چیزی همراه ندارد.
این سخن زیبای نهچ البلاغه، یادمان باشد: «فرصت ها مثل گذشتن ابرها می گذرند، فرصت های خوب و عزیز را دریابید.»
دانش زبانی: اعجاب: شگفتی / مرور کردن: از نظر گذرانیدن، تکرار کردن/ تأمل: درنگ، ژرف اندیشی / عبرت: پند / غصه: اندوه (شبه همآوا← قصه: داستان) / دانش ادبی: تناسب: سبزه ها، گل ها، درختان، آسمان آبی یا پرستاره
عباس اقبال آشتیانی، با تلخیص
خودارزیابی
۱- چرا میگویند «وقت از طلا گرانبهاتر است»؟ – زیرا با صرف وقت می توان طلا به دست آورد، ولی دقایق تلف شده را با طلا نمی توان خرید.
۲- منظور از «عمر حقیقی را شناسنامه ما تعیین نمیکند» چیست؟ – زیستن و زندگی زیبا، تنها همان فرصت هایی است که با رفتاری ها زیبا و کارهای بزرگ می گذرد.
۳- پیام اصلی درس چیست؟ – این درس بیشتر به مفهوم زندگی حقیقی می پردازد و به سن عددی ما توجهی نمی کند، همانطور که آن مرد گفت: زندگی به خورد و خفتن نیست، اگر چنین باشد ما با حیوانات تفاوتی نداریم. زندگی حقیقی آن است که در جست و جوی دانش یا کار مفید و سازنده بگذرد.
۴- ……………………………………..
دانش زبانی
◄ فعل اسنادی
به این جمله ها توجه و درباره آنها گفت وگو کنید.
ــ علی کفشهای جدیدش را پوشید.
ــ کشاورزان گندم کاشتند.
ــ شاگردان خوشحال شدند.
ــ هوا سرد است.
ــ مریم معلم مدرسه بود.

چنان که می بینید فعل جمله های اول و دوم انجام کاری را نشان می دهند (کار پوشیدن و کاشتن)، اما فعل جملههای سوم، چهارم و پنجم وقوع کاری را نشان نمیدهند؛ بلکه تنها برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می روند. برای مثال در جمله سوم «خوشحالی» به شاگردان و در جمله چهارم «سردی» به هوا نسبت داده شده است.
به فعلهایی مانند «شد،» «است» و «بود» که برای نسبت دادن چیزی به چیزی به کار می روند، «فعل اسنادی» می گویند.
ــ هنگام نوشتن فعلهای ماضی سوم شخص جمع، مراقب باشیم که آنها را به شکل صحیح نوشتاری بنویسیم، مانند: «خوردند» به جای «خوردن»
ــ کلماتی مانند عیسی، موسی، مصطفی و … باید به همین شکل نوشته شوند؛
هر چند تلفظ آنها متفاوت با شکل نوشتاری آنهاست.
گفت وگو
۱- چه کنیم تا از ساعات عمر بهتر استفاده کنیم؟ گفت وگو کنید. – با برنامه ریزی بهینه برای همه ساعت ها در جهت هدفی خاص، می توان از ساعات زندگی به بهترین نحو استفاده کرد.
۲- برداشت خود را از تصویر زیر در گروه بیان کنید.
– باید دانست که ارزشمندترین چیز در زندگی وقت یا همان زمان است. این تصویر گذر زندگی از کودکی به پیر شدن را نشان می دهد که زمان هرگز متوقف نمی شود و ما هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم.


فعالیّتهای نوشتاری
۱- سه جمله از متن درس بنویسید که در آنها فعل اسنادی به کار رفته باشد.
۱) امروز را به فردا افکندن و به امید آینده نشستن، کار درستی نیست.
۲) قلب، مهمان خانه نیست.
۳) وقت از طلا گران بهاتر است.
۲- ده واژه از متن درس بنویسید که ارزش املایی داشته باشند. – در اثنای سفر – صاحبان قبور – غفلت – اضطراب – دائماً – تأمل – فکر و عبرت – اندوه – دل آزرده – دقایق تلف شده – حک – اعجاب – طلا – قسمت اعظم – فرصت ها – قرن های طولانی – صرف وقت
۳- در هر جمله یک غلط املایی وجود دارد؛ آنها را پیدا کنید و به شکل درست بنویسید.
ــ اسکندر سنگ مزارها را خواند و به هیرت فرورفت. (حیرت)
ــ مدت حیاط صاحبان قبور از ده سال تجاوز نمیکرد. (حیات)
ــ مجتبا در درسهایش بسیار پیشرفت کرده است. (مجتبی)



روانخوانی: سفرنامۀ اصفهان
درست یادم هست، شبی که قرار بود روز بعدش بروم اصفهان، از دلشوره و خوشحالی خواب به چشمم نیامد. هی لای کتاب جغرافی ام را بازمی کردم و آنجایی که از اصفهان و آثار تاریخی، رودها، کوهها، جمعیت، آب و هوا، محصولات کشاورزی، کارخانه ها، صنایع دستی، مرداب گاوخونی و قالیبافی و قلمزنی روی نقره، نوشته شده بود، قشنگ میخواندم و از بر میکردم. عین وقتی که میخواستم امتحان بدهم، نقشه ایران را زدم به دیوار اتاق. اصفهان را رویش پیدا کردم و با انگشت و نگاهم، از روی راه نقشه، از کرمان حرکت کردم و به رفسنجان و یزد و اردکان رسیدم و گذشتم و اصفهان پیاده شدم. موقع حرکت از روی نقشه و گذشتن از پیچ وخم های جاده و سربالایی ها یواشکی برای خود گاز میدادم و با لب و لوچه و زبانم صدای کامیون درمیآوردم که یک هو، بی بی از کوره در رفت و دادش بلند شد:
ــ «بسه دیگه، بیا بگیر بخواب، صبح هزار جور کار داری».
دانش زبانی: دلشوره: نگرانی، دلهره / هی: پیوسته / لای: میان / محصول: فرآورده / قلمزنی: کندوکاری روی فلز / از بر کردن: حفظ کردن / عین: مانند/ یواشکی: پنهانی / لب و لوچه: لب و دهان / یک هو: ناگهان / بی بی: مادر بزرگ، نیا / داد: فریاد / دانش ادبی: خواب به چشم کسی نیامدن: کنایه از « ناتوانی از خوابیدن» / از کوره در رفتن: کنایه از خشمگین شدن
و من عین خیالم نبود. همانجور تو حال و هوای اصفهان بودم و از عمارت عالی قاپو و منارجنبان و چهل ستون تعریفها می کردم و عکسهای توی کتاب را نشانش میدادم، تا اینکه از زبان افتادم و دیدم بی بی خوابش برده و دارد هفت پادشاه را خواب میبیند. من هم نرم نرمک روی کتاب جغرافی خوابم برد.
بی بی وقت نماز صبح، بیدارم کرد. برایم بار و بندیل بست. من هم بیکار ننشستم، ناشتایی خورده و نخورده، پریدم رو چرخ و هر چه قوم و خویش و دوست و همسایه داشتیم، خبر کردم که میخواهم بروم اصفهان. هر کس هم خانه نبود، برایش روی کاغذ مینوشتم که: «این جانب مجید، چون به طور ناگهانی عازم اصفهان میباشم، از شما و خانوادهٔ محترمتان خداحافظی میکنم. اگر بدی، خوبی از ما دیدید، حلالمان کنید»؛ و از زیر در خانه میانداختم تو.
دانش زبانی: عمارت: ساختمان / تو: درون / بار و بندیل: اثاث / عازم: راهی / دانش ادبی: زبان: مجاز از سخن گفتن / هفت پادشاه را خواب دیدن: کنایه از «درخواب بسیار سنگینی فرو رفتن»
تا اللّه اکبر ظهر، یک دم آرام نگرفتم، در تک و دو بودم و شهر را پر کردم که: «دارم میروم اصفهان».
از کتاب فروشی دم بازار یک دفترچه صدبرگ کاهی خریدم و با قلم نی، خیلی خوشخط و درشت، روی جلدش نوشتم «سفرنامه اصفهان» و پایینش، ریزتر، نوشتم: «به قلم مجید» و گنبد و گلدسته ای زیرش کشیدم. بعد، بالای صفحه اول نوشتم: «تقدیم به مادربزرگ عزیز و اکبرآقا شوفر که برای رفتن این جانب به اصفهان زحمت بسیار کشیدند».
بعد از ظهر بی بی از زیر آینه و قرآن ردم کرد. کامیون حاضر بود و من سفرنامه و کتاب جغرافیا را زدم زیر بغلم و رفتم بالا، بغل دست اکبرآقا و شاگردش نشستم. کامیون راه افتاد.
دانش زبانی: دم: نفس / تک و دو: تک و پو، تکاپو / گنبد: سقف بیضی شکل / شوفر: راننده / بغل دست: کنار / دانش ادبی: دم: مجاز از لحظه
همین که از دروازهٔ شهر بیرون رفتیم، قلمم را از جیبم درآوردم و سفرنامه را بازکردم و نوشتم: «حدود سه ساعت از کرمان به سوی اصفهان حرکت کردیم. هماکنون بنده در اتاق جلوی ماشین آقای اکبرآقا نشسته ام. سرتاسر بیابان را نگاه می کنم که یک دانه علف و یک درخت در آن یافت نمی شود. تا چشم کار می کند، شن است. از دور کوهها و تپّه ها را مشاهده میکنم که قهوه ای و خاکستری می باشند. اکبرآقا آدم خوبی است. ماشین را خوب می راند. هماکنون دارد آواز می خواند. صدایش خوب نیست؛ اما به دل می نشیند و بهتر از صدای ماشین و هوهوی باد است. این شعر را مرتّب می خواند و به نظرم شعر دیگری بلد نیست.
دانش زبانی: بلد نبودن: یاد نداشتن / دانش ادبی: به دل نشستن: کنایه از دلپذیر و دلنشین بودن
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم / به دریا بنگرم دریا تو بینم
دانش زبانی: بنگرم: نگاه کنم / بینم: می بینم / دانش ادبی: قالب: دوبیتی/ ردیف: ته بینم / قافیه: صحرا، دریا
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان روی زیبای تو بینم
دانش زبانی: نشان: علامت / دانش ادبی: تناسب: کوه، در و دشت
پیام: وجود خدا را در همه طبیعت می توان حس کرد.
شاگردش که هماکنون دارد چرت می زند، چنین به نظر می آید که آدم بداخلاقی است.
من از حالا دارم بوی اصفهان را می شنوم»
تند و تند می نوشتم. اکبرآقا هی روی دستم کلّه می کشید که ببیند چه می نویسم. نتوانست طاقت بیاورد، بالأخره پرسید: «ببینم دایی، چی داری می نویسی، نکنه داری برای بی بی ات کاغذ می نویسی، غصه نخور، خودت زودتر از کاغذت برمی گردی»! گفتم: «دارم هر چی می بینم، می نویسم، می خوام وقتی برگشتم کتابش کنم، کتاب را هم تقدیم کنم به شما و بی بی».
پوزخندی زد و گفت: «ای بابا، دلت خوشه، کتاب بنویسی که چی بشه؟ برو دنبال یه تکه نون، دایی»!
زد تو ذوقم؛ اما از رو نرفتم. نوشتم و نوشتم تا هوا تاریک شد و چشمهام خط ها را ندید.
شب توی قهوه خانه ای بیتوته کردیم. زیر نور چراغ دستی قهوه چی سفرنامه ام را بازکردم و نوشتم:
«شب به قهوه خانه ای وارد شدیم که بالای شهر رفسنجان است و… ». از اکبرآقا پرسیدم: «کی به اصفهان می رسیم؟» گفت: «هر وقت خدا خواست».
دانش زبانی: بالأخره: سرانجام / بیتوته کردن: شب در جایی ماندن / دانش ادبی: بوی اصفهان را می شنوم: حس آمیزی / زد تو ذوقم: کنایه از اینکه «با نظر و دیدگاه کسی به صورت تحقیرآمیز برخورد کردن» / از رو نرفتن: کنایه از «دست از کاری برنداشتن»
دو روز و دو شب تو راه بودیم. شب دوم، دم دمای سحر به اصفهان رسیدیم. وارد اصفهان که شدیم، دلم بنا کرد به پرپر زدن. می خواستم راه بیفتم و همان وقت همه جای اصفهان را ببینم و بگردم و سفرنامه ام را تمام کنم؛ اما، از بخت بد، هوا حسابی تاریک بود و از آن بدتر تعمیرگاهی که قرار بود کامیون ما را تعمیر کند، بیرون شهر بود. از خیابان های خلوت رد شدیم. تعمیرگاه بسته بود و ما همان پشت در ایستادیم تا صبح بشود. اکبرآقا و شاگردش گرفتند و تخت خوابیدند؛ اما مگر من خوابم میبرد؟ …آفتاب که درآمد، رفتم سراغ اکبرآقا که تو اتاقک جلوی کامیون خوابیده بود. با ترس و لرز و خجالت بیدارش کردم تا بلند شود و با هم برویم اصفهان را بگردیم. اکبرآقا، همان جور که چشمهایش را می مالید، با اوقات تلخی گفت: «مگر تو خواب نداری؟»
دانش زبانی: دم دما: نزدیک / بنا کردن: شروع کردن / مگر: آیا / اتاقک: اتاق کوچک / دانش ادبی: دل کسی برای چیزی پرپر زدن: کنایه از بسیار آرزومند چیزی بودن / اوقات تلخ: حس آمیزی
گفتم: «اکبرآقا، اینجا اصفهانه … چطور آدم می تونه بخوابه؟ … اینجا پر از چیزهای دیدنیه، مسجد شیخ لطفاللّٰه، چهارباغ، چهل ستون و… ».
پرید میان حرفم که: «چه غلطی کردیم تو را آوردیم. اگر از جات تکون خوردی نخوردی، ها. میری گم میشی، اون وقت من باید جواب بی بی ات رو بدم».
اکبر آقا کامیونش را برد تو تعمیرگاه و با اهالی تعمیرگاه سلام و علیک کرد و بعد، ناشتایی خوردیم. اکبرآقا لباس کار پوشید و با چند تا کارگر افتاد به جان کامیون و پایین آوردن موتورش. من هم سفرنامه به دست، دور و برشان می پلکیدم.
دانش زبانی: ناشتایی: صبحانه / پلکیدن: ول گشتن / دانش ادبی: میان حرف کسی پریدن: کنایه از اینکه «سخن کسی را قطع کردن» / اگر از جات تکون خوردی نخوردی: کنایه، «تهدید به اینکه مبادا تکان بخوری»
اهل کار نبودم. رفتم سر نوشتن سفرنامه. از کارگری که پیچ، شل می کرد؛ پرسیدم: «چهارباغ چه جور جاییه؟»
گفت: «چهارباغ جایی است که اسمش چهارباغه». و پشت بندش هرهر بنا کرد به خندیدن و رفت تو نخ شل کردن پیچ.
داشتم کلافه می شدم. سفرنامه ام را باز کردم و گوشه تعمیرگاه بغل کامیون قراضه و به دردنخوری نشستم و نوشتم:
«مردم از همه جای دنیا برای دیدن آثار تاریخی اصفهان به این شهر رو می آورند و از کاشیکاری های زیبای آن لذت فراوان میبرند. آب و هوای اصفهان بد نیست. دم صبح هوا سرد می شود؛ اما همین که خورشید بالا می آید، هوا گرم می گردد. در اصفهان تعمیرگاههای فراوانی است که من خود یکی از آنها را دیده ام».
داشتم می نوشتم که کارگری آچار به دست از جلویم رد شد. پرسیدم: «آقا، چهل ستون چه جور جاییه؟»
دانش زبانی: دم: نزدیک / پشت بند: بلافاصله / کلافه: بسیار آزرده شدن، به ستوه آمدن / دانش ادبی: تو نخ چیزی رفتن: کنایه ازفکر و حواس را معطوف کسی یا چیزی کردن
گفت: «چهل ستون، بیست تا ستون بیشتر نداره، حالا چرا بهش میگن چهل ستون، خدا عالمه» و راهش را کشید و رفت.
ظهر شد. صدای اذان می آمد. کار اکبرآقا تمامی نداشت. حوصله ام سر رفته بود. هر چه گوشه و کنار تعمیرگاه دیده بودم، توی سفرنامه ام نوشتم. حدود دو ساعت از ظهر رفته، فرستادند از قهوه خانه بغل تعمیرگاه دیزی آوردند. ناهار که خوردیم، توی سفرنامه ام نوشتم:
«دیزی های اصفهان خوشمزه است. گوشت فراوان دارد و چون در این شهر غلات، فراوان است، نخود و لپه و سیبزمینی زیادی در آن می ریزند. یک دانه سیب زمینی پخته برداشتم و گذاشتم توی جیبم که عصر پوست بکنم و نمک بزنم و بخورم. سیب زمینی بسیار درشتی است و این نشان می دهد که محصولات کشاورزی در اصفهان، رونق بسیار دارد.»
بعدازظهر، یک دفعه به فکرم رسید که بروم روی کامیون و از آنجا شهر را تماشا کنم. فکر خوبی بود. سفرنامه و کتاب جغرافیام را برداشتم و آهسته رفتم روی کامیون اکبرآقا. تو باربند اتاقک جلوی کامیون نشستم و شهر را نگاه کردم و بنا کردم به نوشتن:
دانش زبانی: سر رفتن: سرریز شدن، بی طاقت شدن / دیزی: آبگوشت / غلات: ج غله، گیاهانی از خانواده گندمیان (گندم، جو، برنج، ذرت)/ یک دفعه: ناگهان / باربند: شبکه ای معمولاً فلزی که روی سقف اتومبیل های برای گذاشتن بار / دانش ادبی:
«من در بالای کامیون نشسته ام. آفتاب داغ تابستان به پس گردنم می تابد و سخت می سوزاند. اصفهان درختان عظیمی دارد که جلوی مناره ها و گنبدهای خوش نقش ونگار را می گیرند. اکنون از میان درختان می شود چند تا گلدسته و یک گنبد دید. گنبد، فیروزه ای است. یک کلاغ بزرگ و سیاه، نوک درختی نشسته بود و تاب می خورد. هیکل کلاغ جلوی گنبد را گرفته است. اگر کلاغ بپرد، گنبد را بهتر می توان دید. نمی دانم کلّه این گنبد را که می بینم، گنبد کدام مسجد است. عمارت عالی قاپو را نمی بینم. از اینجا سی وسه پل را نمیتوان دید. آهان، کلاغ پرید. حالا گنبد را بهتر میبینم».صدای خندهٔ اکبرآقا و چند تا از کارگرها، از پایین آمد. قاه قاه می خندیدند. اکبرآقا صدایش را بلند کرد:
ــ «مجید خان، به نظرم مخت عیب کرده. آخه دایی جون، هیچکی تو این گرما میره اون بالا که کتاب بنویسه؟! بیا پایین دایی جون، آفتاب می خوره به مخت کار دستمون می دی.»
چاره ای نبود، سفرنامه را نیمه تمام گذاشتم و آمدم پایین و کتاب جغرافیا را باز کردم و از رویش توی سفرنامه ام نوشتم. جوری نوشتم که انگار خودم آن چیزها را دیده ام.
دانش زبانی: عظیم: بزرگ / نقش ونگار: شکل و نقاشی / گلدسته: مناره / گنبد: سقف بیضی شکل / فیروزه ای: آبی / مخ: مغز / دانش ادبی: کار دستمون می دی: کنایه از باعث دردسر و گرفتاری کسی شدن
تا غروب همین جور علّاف بودم و نگاهم به دست اکبرآقا بود که کارش کی تمام می شود. بالأخره کارش تمام شد. دست و صورتش را شست و لباسهایش را عوض کرد وگفت: «بریم مجید، تموم شد».
خوشحال شدم. گفتم: «کجا بریم؟ … اول بریم پل خواجو، بعد چهارباغ، بعد »… خندید و سرفه کرد و گفت: «انشاءاللّه دفعه دیگه. خودت که دیدی عیالم مریضه، نمی تونم این جا بمونم. دفعه دیگه که اومدیم اصفهان، همه جا رو با هم می گردیم، تو هم تو کتابت همه چیز رو می نویسی».
انگار یک سطل آب سرد ریختند سرم. جا خوردم و لب و لوچه ام رفت توهم. اکبرآقا رفت پشت کامیون نشست و من هم، ناچار، رفتم بغل دستش نشستم. از میان خیابانهای اصفهان و از سی وسه پل رد شدیم و من می خواستم با چشمهام، در و دیوار شهر، سی وسه پل و دکانها و درختها و هر چه را که می دیدم، بخورم. فرصت نوشتن نبود. جلوی دکان گزفروشی ایستادیم. هر کدام دوتا جعبه گز خریدیم و باز راه افتادیم. شب تا صبح رفتیم.
دانش زبانی: علّاف: بیکار / دانش ادبی: جا خوردن: کنایه از تعجب کردن / لب و لوچه کسی توهم رفتن: کنایه از اخم کردن و آزرده شدن
روز بعد توی صفحه آخر سفرنامه ام نوشتم:
«عیب آثار تاریخی اصفهان این است که آنها را روی زمین ساخته اند و درختان بزرگ و سر به فلک کشیده و ساختمانهای چند طبقه نمیگذارند آنها را از بالای کامیون دید. اگر چهارباغ و سی وسه پل را روی ستونهای بلندی میساختند، انسان بهتر میتوانست آنها را ببیند. کسی که میخواهد به اصفهان بیاید، شایسته است یک دوربین قوی و بسیار بزرگ همراه بیاورد تا از دور بتواند کاشیهای زیبای آثار تاریخی را ببیند. اگر کلاه پهن یا چتر با خود داشته باشد، آفتاب، پس گردن و کلّه او را نمیسوزاند. دیگر آنکه بهتر است تعمیرگاههای اصفهان را نزدیک آثار تاریخی بنا کنند تا اگر کسی در تعمیرگاه باشد، بتواند آنجا را خوب مشاهده نماید. دیگر آنکه، مردم اصفهان نگذارند درختان شهر تاریخیشان آن همه بلند شوند که جلوی آثار تاریخی را بگیرند و مانع دید جهانگردان شوند و از همه مهمتر اینکه به کارگرها و مسئولان تعمیرگاههای اصفهان گوشزد نمایند که حتماً از آثار تاریخی آن شهر زیبا دیدن کنند تا بتوانند جواب جهانگردان را بدهند و… ».
به خانه که رسیدم گز و چای گذاشتم جلوم و جماعتی را دور خودم جمع کردم و افتادم به تعریف از اصفهان. سفرنامه ام را هم یواشکی برای بی بی خواندم و کلّی کیف کرد.
بعدها، تو مدرسه، سر کلاس، از رفتن به اصفهان و دیدن آثار تاریخی و کوچه و پس کوچه ها و گوشه و کنار شهر تعریفها کردم. تا اینکه بچه ها اسمم را گذاشتند «مجید اصفهانی» و هر وقت معلّم جغرافیمان می گفت: «بچه ها کی اصفهان رفته؟» می گفتم: «من» و بچه ها هم تصدیق می کردند.
خیلی تلاش کردم تا سفرنامه ام را چاپ کنم؛ اما هیچ چاپخانهای زیربار نرفت.
هنوز هم آن سفرنامه را دارم.
دانش زبانی: گوشزد کردن: تذکر دادن / کیف کردن: لذت بردن / تصدیق کردن: تأیید کردن / شوفر: راننده / بغل دست: کنار / دانش ادبی: سر به فلک کشیده: کنایه از بسیار بلند، اغراق / زیر بار نرفتن: کنایه از نپذیرفتن
قصّه های مجید، هوشنگ مرادی کرمانی (با اندک تغییر)
فرصتی برای اندیشیدن
۱- انگیزه مجید از نوشتن سفرنامه چه بود؟ – قصد داشت سفر نامهاش را به کتاب تبدیل کند.
۲- چه درسها و عبرتهایی از سفر میتوان گرفت؟ – با آداب و رسوم گوناگون آشنا شده و از زندگی آنان تجربه کسب کرد و پخته شد.
پی دی اف درس هشتم فارسی هفتم (زندگی همین لحظه …)
