روزگار ناصرخسرو در حقیقت زمان شکوفایی فرهنگ اسلامی نیز است. سدههای چهارم و پنجم هجری را دوران زرّین فرهنگ اسلام دانسته اند؛ دورانی که در آن، دانش، فلسفه و معارف به اوج شکفتگی رسید و دانشوران نامداری همچون فارابی، پورسینا، ابوریحان، ابوعلی مسکویه و گروه «اخوان صفا» پیشاهنگان اندیشه و فلسفه آن به شمار میرفتند. در این دوران دانشهای پزشکی، شمارشناسی و اخترشناسی، پابه پای فلسفه و دیناندیشی و دینپژوهی به شکوفایی رسید و پرتو آن در سرتاسر جهان آن روزگار گسترد.

درآمدی بر روزگار ناصرخسرو یا دوره شعر آیینی
در این بُرهه از زمان، تجربههای تازهای نیز از راه برخورد باورها و اندیشههای کلامی پدید آمد. هر چند از دوره فرمانروایی غزنویان کلام اشعری ـ که برداشتی خشک و ایستا از اسلام بود ـ چیرگی یافت و میدان و مجال، برای کیشهای پیشتاز و پویا بسیار تنگ شد، با این حال، به علت رشد اندیشه و بالندگی فرهنگ، فرقههای خردگرا و فراخاندیش نیز پنهانی کاروکنش خود را دنبال کردند و با جنگافزار دانش و آگاهی با بداندیشان از در ستیز درآمدند. افزون بر این، دستهای از شیعیان در بخشهای شمالی رشته کوه البرز و کرانههای مازندران، با برپایی فرمانرواییهای شیعی (خاندان بویه، زیاریان و دیلمیان) نیروی سیاسی پرتوانی فراچنگ آوردند و مدتها برای خلیفگان بغداد دردسرهای فراوانی آفریدند.
از سوی دیگر، فرقه دیگری از شیعیان هفت امامی از همان آغاز با نام فاطمیان در مصر و شام، کشوری ایزدی بر پایه آموزههای کیش شیعه شکل داد. این گروه، دامنه کاروکنشهای تبلیغی خود را به شکلی کاملاً پنهانی در بخشهای مرکزی ایران و حتی خراسان خاوری گسترد و کم کم، در ستیغ کوهها، دژهای استواری ساخت و در آنها به پرورش نیروهایی وفادار به نام فداییان اسماعیلی، دست یازید. فداییان اسماعیلی با نیروی دینی و جنگافزار به هر کاری دست میزدند. خواجه نظام الملک و بسیاری از دولتمردان خشکاندیش سلجوقی با کارد آنها از پای درآمدند. این گونه کنشهای رازورانه و هراسانگیز، ترس بسیاری در فرمانرویان آن روز ـــ یعنی سلجوقیان و بغدادنشینان ــ پدید آورد. چنان که خواهیم دید ناصر خسرو، بزرگترین سخنور این دوره، در میانسالی به خدمت این سازمان درآمد و گمارده شد تا تشیّع اسماعیلی را در سرزمین خراسان بگستراند.
در روزگار ناصرخسرو یا اندکی پیش از آن، زبان پارسی دری از خاستگاه خود خراسان بیرون آمد و به درون فلات ایران و اندکی بعد به آذربایجان راه یافت و به دلیل آن که زبان رسمی حکومت مرکزی بود، کمکم بر گویشهای محلی چیرگی گرفت و سخنپردازان و نویسندگان استانهای ایران، زبان دری را آموختند و با آن به سرودن شعر و نگارش کتاب پرداختند.
آغاز ادب عرفانی و مردمی
در میانه این دوره یعنی «نیمههای دوم سده پنجم هجری» پویش تازهای نخست در نثر و بعدها در شعر پارسی سر برآورد که پیشاهنگ آن در اواخر روزگار ناصرخسرو آشکار گردید. این پویش تازه، همان عرفان بود که هر چند از سدههای نخست بهصورتی ساده و ابتدایی – که از زهد و پارسایی اسلامی جداییناپذیر مینمود – در میان مسلمانان رواج داشت؛ امّا تا این دوره، هیچگاه در ادب پارسی خودی نشان نداده بود.
عرفان – که در میان مسلمانان پشمینه پوشی (درویشی) نیز نامیده میشود – در آغاز عبارت بود از شیوهای از رسیدن به حقیقت و خدا بر پایه رنجکشی و پارسایی و پاکدامنی، دوری از آلایشهای مادّی و پرهیز از گیتیپرستی؛ بهگونهای که خداجو بتواند درون خود را برای تابش فروغ ایزدی بپالاید و بیمیانجی خود را به بارگاه یزدان برساند.
عرفان اسلامی خاستگاه قرآنی دارد. گرایش عارفانه شاید نخست در میانرودان پیدا شد؛ امّا در سدههای نخستین اسلامی، ایرانیان، اندیشه عرفانی و ذوق صوفیانه را در خراسان پروردند و از آن جا به نواحی دیگر حتّی به مرکز خلافت بغداد نیز گسترش دادند و با کشف جهان برتر، به ستیز با دنیاداری و سیاستزدگی برخاستند. در این میان، برخی از خدامردان راستین در نقش پیکارگرانی ستمسوز و قدرتستیز، برای فرمانروایان زمانه خود دردسرهایی پدید آوردند و حتی در راه استوارداشت اندیشه خویش عاشقانه پای بر معراج دار نهادند.
در سدههای نخستین اسلامی، شناسامردان، بیشتر بر درونپالایی و پاکدلی پای میفشردند و به نشر آموزههای عارفانه از راه درس، بحث، کتاب و آموزش توجهی نداشتند؛ بنابراین نوشتارهای چندانی به زبان پارسی از ایشان نمانده است. از میان عارفان نامی دورههای پیشین میتوان به بایزید بسطامی (درگذشت: ۲۶۱ هـ.ق.) و حسین پور منصور حلاج (کشته شده: ۳۰۹ هـ.ق.) نمونش کرد. از نخستین عارفان این دوره، ابوسعید ابوالخیر (درگذشت:۴۴۰ هـ.ق.) است که سدهای بعد، نواده او محمد بن منوّر، سرگذشت و سخنان او را در کتاب گرانسنگ «اسرارالتوحید» گرد آورد.
در روزگار ناصرخسرو، از عارف پاکباخته همدانی باباطاهر عریان هم باید نامی برد که گویا طغرل سلجوقی را که حدود سال ۴۴۷ هـ.ق. از همدان میگذشت به نیکوی و داد فراخوانده است. جُنگی کوتاه از باباطاهر به زبان تازی در دست است که عقاید عارفانه او را نشان میدهد. افزون بر این، شماری دوبیتی یا ترانه به لهجه محلّی لری نیز از وی به جا مانده است که پاکیزهنهادی و پاکباوری وی را نشان میدهد.
اصل دوبیتیهای باباطاهر برای ما کمی نارسا ست؛ امّا دوبیتیها و ترانههایی نزدیک به پارسی امروز هم بدو بازخواندهاند که بسا در اصل به لهجه محلّی بوده و در گذر زمان و بر اثر دستکاری نسخه برداران به پارسی امروزین نزدیک شده باشد.
در اینجا نمونههایی از این ترانهها را میآوریم.
دیده و دل
ز دست دیده و دل هر دو فریاد / که هر چه دیده بیند دل کند یاد
قلمرو زبانی: دیده: چشم / قلمرو ادبی: وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن / قالب: دو بیتی / فریاد: کنایه از شکوه و گله کردن
بازگردانی: از دست چشم و دلم هر دو شکوه و شکایت دارم؛ زیراکه هر چه را چشمم میبیند، دلم از آن یاد میکند.
بسازم خنجری نیشش ز پولاد / زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
قلمرو زبانی: نیش: نوک / پولاد: فولاد / قلمرو ادبی:
بازگردانی: خنجری خواهم ساخت که نوکش از فولاد باشد؛ سپس آن را بر چشمم خواهم زد تا دلم آزاد گردد.
به هر جا بنگرم
به صحرا بنگرُم صحرا ته وینم / به دریا بنگرُم دریا ته وینم
قلمرو زبانی: ته: تو / وینُم: بینم / صحرا: دشت / قلمرو ادبی: وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن / قالب: دو بیتی / ترصیع یا گوهرافشانی
بازگردانی: به صحرا نگاه میکنم؛ تو [دلبر] را میبینم. به دریا نگاه میکنم؛ تو را میبینم.
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا ته وینم
قلمرو زبانی: در و دشت: دره و دشت / قامت: قد / رعنا: بلندبالا / قلمرو ادبی: کوه و در و دشت: مجاز از همه جا
بازگردانی: به هر جا، نگاه میکنم چه کوه چه دره چه دشت، نشان قد بلند و زیبای تو را میبینم.



ناصرخسرو قبادیانی و شعر آیینی
از میان قصیدهپردازان پارسی، ناصرخسرو سرگذشتی شگفتانگیز و شنیدنی دارد؛ بهویژه که در درازنای زندگی هشتادوهفت ساله خود پیشامدها و افت و خیزهای پرماجرایی را پشت سر گذاشته است. روزگار کودکی او همزمان است با اوج فرمانرانی غزنویان و جهانگشاییها و شاعرنوازیهای افسانهای سلطان محمود. هنگامی که ناصر بهسال ۳۹۴ هـ.ق. در قبادیان بلخ زاده شد، پنج سال از حکومت پرآوازه محمود میگذشت. حجت قبادیان هفت ساله بود که کمبود و تنگسالی هولناکی در خراسان پیش آمد و بهدنبال آن؛ وبایی که جان بسیاری از هممیهنانش را گرفت.
ناصرخسرو دانشاندوزی، فرهیزش و حفظ نُبی را از کودکی آغازید و هنوز جوانی نوخاسته بود که در کار دبیری ورزیده شد و پیش از آن که به سی سالگی برسد، به دربار راه یافت و از نعمتها و خوشگذرانیهای دربار مسعود غزنوی برخوردار شد و به جاه و مال رسید. پس از شکست مسعود در دندانقان ناصر هم مانند بسیاری از پیوستگان و دبیران دربار غزنه به خدمت طغرل و چغری بیک درآمد و به کار دولتی پرداخت و چنان که خود در سفرنامهاش میگوید تا چهل سالگی همچنان سرگرم این کارها بود؛ کام میراند و نان و نام میجست.
در این سالها او با فرزانگان خراسان و آثار ایشان آشنا شده بود. اندیشههای فلسفه دانان را فراگرفته بود و از باورها، کیشها و آیینها آگاهی داشت. پزشکی، اخترشماری و تفسیر و حکمت خوانده بود و هر گاه فرصتی دست میداد، در دانستهها و یافتههای خود میاندیشید. در این گیرودار چیزی ناشناخته آرامش او را برهم زد. او تنگچشمی و خشکبینی دینباوران را میدید و آن را برنمیتافت. هرگز نمیتوانست تپش روح بیآرام و درون حقیقت جوی خود را با آن چه در پیرامونش میگذشت، فروبنشاند.
همین ناآرامیها بود که سرانجام در درون او جنب و جوشی پدید آورد؛ به گفته خود او بهدنبال خوابی که دید، از خفتهدلی چهل ساله برخاست و به ناگاه دست از همه علاقهها و خواستهها فروشست؛ دل از یار و دیار برکند و به همراه برادر کوچکترش، ابوسعید، با خورجینی کتاب در ماه جمادی الآخر سال ۴۳۷ هـ.ق. به راه افتاد و هفت سال را در سفر گذراند؛ به حجاز، شام، مصر و مغرب راه سپرد؛ چهار بار حج کرد و نزدیک به سه سال در مصر ماند و همه جا با رایومندان و دانشوران، به گفت وگو و چون و چرا پرداخت.
ناصرخسرو در خراسان درباره باطنیان چیزهایی شنیده بود. ایشان گروهی از شیعیان هفت امامی بودند که پس از امام جعفر صادق (ع) به امامت اسماعیل، پور بزرگ آن امام باور داشتند و او را واپسین امام میدانستند. باطنیان در شمال افریقا پیروانی یافته بودند و ستاد فرمانروایی شان را در قاهره برپا کرده بودند و در آنجا با نام فاطمیان، فرمان میراندند. دعوت باطنیان (فاطمیان، اسماعیلیّه) پیش از این به خراسان راه یافته بود؛ امّا پیروان کیشهای دیگر به آنها مجال خودنمایی و گسترش نمیدادند. ناصرخسرو در خراسان نمیتوانست به آسانی به سرچشمه حکمت باطنیان دست یابد؛ زیرا در آن جا کمر به قتل و آزار ایشان بسته بودند. به همین دلیل در مصر- که قلمرو فرمانروایی باطنیان بود – به خدمت خلیفه فاطمی رسید و مراتب شناخت بنیادهای کیش باطنی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و سرانجام کارگزار گسترش این کیش در سرزمین خراسان شد. ناصرخسرو در سال ۴۴۴ هـ.ق. هنگامی که از سفر مصر و حجاز به میهن بازمیگشت، پنجاه سال داشت.
هنگامی که او در بلخ به همشهریانش رسید، وارون آنچه میپنداشت، نه تنها در مردم شور و شوقی برای شنیدن یافتههای خود، ندید؛ بلکه برخی حتّی با او از در ستیز درآمدند و در پی آزارش برآمدند؛ او را فاطمی، شیعی، باطنی و بددین خواندند و به بداندیشی و کژبینی اش متهم کردند. ناکسان و و خشکاندیشان به خانهاش ریختند و آهنگ جانش کردند. ناصرخسرو از بیم جان با زن و فرزند، آواره بیابان شد؛ چندی به نیشابور سپس به مازندران رفت و در آنجا مجالی برای درنگ یافت و گروهی را گرد خویش فرازآورد؛ امّا هیچگاه از آزار و اذیّت خشکدینان در امان نماند؛ از اینرو به منطقه بدخشان واقع در افغانستان کنونی پناه برد. در همین منطقه کوهستانی بود که بر تنهایی و بیکسی خویش مویه کرد.
دل پر اندوه تر از نار پر از دانه / تن گدازندهتر از نال زمستانی
قلمرو زبانی: نار: انار / گدازنده: ذوب شده، قابل آتش گرفتن / نال: نی / قلمرو ادبی: وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع / تشبیه پنهان در هر دو مصراع
بازگردانی: دلم از انار پر از دانه اندوهگین تر است. تنم از نی زمستانی که خشک است و آماده آتش گرفتن، خشک تر است.
بیگناهی شده همواره بر او دشمن / ترک و تازیّ و عراقیّ و خراسانی
قلمرو زبانی: تازی: عرب / قلمرو ادبی: ترک و تازیّ و عراقیّ و خراسانی: مجاز از همه
بازگردانی: دلم، انسانی است بی گناه که ترک و تازیّ و عراقیّ و خراسانی دشمن همیشگی اش شده اند.
ناصرخسرو سرانجام درّه یمگان، از نواحی بدخشان را که در میان کوهها جای گرفته بود و با بلخ هم فاصله چندانی نداشت، برای اقامت همیشگی خود برگزید و به پیروان و شاگردانی اندک در آبادیهای اطراف دل خوش کرد. یمگانیان تا روزگار ما هنوز بر کیش اسماعیلی ماندهاند.
در این درّه بود که ناصرخسرو، آوارگی و تبعید خویش را چامههای پرخروشی سرود و بانگ خشم و نفرین و دلآزردگی خود را مانند آوایی که در دل کوه میپیچد، همراه با این سرودهها در گوشها نشاند و نتیجه یافتهای فلسفی خود را در آثاری به نثر استوار پارسی برجای گذاشت. وی گذشته از دیوان و سفرنامه به نگارش آثاری مانند خوان اخوان، زاد المسافرین و جامع حکمتین دست یازید که هر سه در زمره آثار کلامی زبان پارسی به شمار میروند و دستاورد اندیشه خردمندانهای اند که در سده چهارم به دست بوشکور، شهید و فردوسی پیکر گرفته بود و با کلک توانای ناصرخسرو، اندیشمند آزاده این بُرهه، جاودانه شد. سخنور آواره خراسانی سرانجام به سال ۴۸۱ هـ.ق. در تنهایی و فراموشی درّه یمگان غریبانه جان سپرد.

فکر و شعر ناصرخسرو
در زبان پارسی، نخستین گویندهای که شعر را یکسره در خدمت فکر اخلاقی – اجتماعی و در مسیر اندیشه آیینی نهاد، ناصرخسرو قبادیانی است.
در سرتاسر دیوان چند صد برگی او نه یک رج ستایش (جز ستایش بزرگان دین و خلیفه فاطمی) نه یک بیت در وصف زن و نه حتّا سخنی از دلبستگیهای زندگی دیده میشود؛ در دیوان او حتی وصف طبیعت بسیار اندک است؛ هر چه هست پرداختن به خرد است و دین و باور و دانش و جویندگی و حقیقتنگری.
سبک سرایش ناصرخسرو با اندیشهاش هماهنگی کامل دارد. واژگان را جز برای بازگفت اندیشه اش به کار نمیگیرد. در پی آرایش سخن نیست؛ بیان او سرد، امّا روشن و بیدارگر است و خواننده را یک دم به خود نمیسپارد. گاهی دانشهای زمان خود – از فلسفه، پزشکی و زیستشناسی گرفته تا اخترشناسی و یزدانشناسی و منطق – همه را در چامهای میگنجاند و بدین وسیله، رازهای آفرینش و حکمت وجود را اثبات و بیان میکند. با همه سنگینی و پیچیدگی و لحن تهدیدآمیزی که در سخن او همراه است، سختگی، راستی و سوز دل، شعر او را دلنشین میکند و تأثیر سخنش را بیش از حد تصوّر بالا میبرد.
نمونههایی از شعر سراینده بدخشانی را با هم میخوانیم:
در صحبت دنیا
ای روی داده صحبت دنیا را / شادان و برفراشته آوا را
قلمرو زبانی: حذف منادا (ای کسی که روی داده) / «را»ی نخست: حرف اضافه به معنای «به» / برفراشته: بلند کردن / آوا: صدا / حذف فعل به قرینه معنایی / قلمرو ادبی: قالب: چامه (قصیده) / وزن: مفعول فاعلات مفاعیلن / روی دادن: کنایه از توجه کردن
بازگردانی: ای کسی که به نعمتهای دنیایی توجه کرده ای و شادانی و صدایت را بلند کرده ای.
غره مشو به زور و توانایی / کاخر ضعیفی است توانا را
قلمرو زبانی: غره: خودبین، فریفته، گول خورده / که: زیرا / قلمرو ادبی: توانایی، توانا: همریشگی / تضادواره: ضعیفی، توانا
بازگردانی: به زور و توانایی ات نبال؛ زیرا سرانجام هر زورمندی، خوار و ناتوان خواهد شد.
والا نگشت هیج کس و عالم / نادیده مر معلم والا را
قلمرو زبانی: مر: واژک سبک خراسانی / قلمرو ادبی: عالم، معلم: همریشگی / سربنی / دیدن: کنایه از زیر نظر کسی پرورش یافتن
بازگردانی: هیج کس والا و دانا نمیگردد مگر اینکه آموزگار والایی را ببیند و زیر نظر او بپرورد.
بررس به کارها به شکیبایی / زیرا که نصرت است شکیبا را
قلمرو زبانی: بررس: رسیدگی کن / نصرت: پیروزی / را: به معنای برای یا دارندگی / قلمرو ادبی: شکیبایی، شکیبا: همریشگی
بازگردانی: با بردباری به کارهایت رسیدگی کن؛ زیرا که شکیبا سرانجام پیروز میشود.
باران به صبر پست کند، گرچه / نرم است روزی آن کُه خارا را
قلمرو زبانی: پست کردن: به زیر آوردن، جدا کردن / که: کوه / خارا: سنگ آتشفشان / قلمرو ادبی:
بازگردانی: باران گرچه نرم است روزی با صبر آن کوه آتشفشان را سوراخ خواهد کرد.
یاری ز صبر خواه که یاری نیست / بهتر ز صبر مر تن تنها را
قلمرو زبانی: یاری: کمک / تنها: تک افتاده و بی دوست / را: دارندگی / قلمرو ادبی: تن: مجاز از انسان / جانبخشی
بازگردانی: از صبر کمک بخواه؛ زیرا برای انسان تک افتاده و بی یاور، بهتر از صبر کمککاری ندارد.
آزادگی
اگر بر تن خویش سالار و میرم / ملامت همی چون کنی خیرخیرم؟
قلمرو زبانی: سالار: سپهسالار، سردار، فرمانده، رئیس، سرور / میر: امیر، رئیس، شاه، فرمانده / ملامت: سرزنش / خیرخیر: بی توجه / همی: کاربرد دستور تاریخی / قلمرو ادبی: وزن: فعولن فعولن فعولن فعولن / قالب: چامه (قصیده)
بازگردانی: اگر رئیس و فرمانده تن خودمم، اگر سرزنشم کنی به سخنت توجه نمی کنم و برایم ارزشی ندارد.
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی / چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
قلمرو زبانی: گیتی: جهان / ستمکاره گیتی، آرزوجوی تن: ترکیب وصفی وارون / چو: هنگامی که، اگر / قلمرو ادبی: سربنی / ستمکاره گیتی: جانبخشی
بازگردانی: اگر این تن آرزوجوی زیر فرمان من باشد، این جهان ستمکاره نمی تواند اسیرم کند.
چه کار است پیش امیرم؟ چو دانم / که گر میر پیشم نخواند نمیرم
قلمرو زبانی: میر: امیر، رئیس، شاه، فرمانده / م: جهش ضمیر (نهاد؛ مرا نزد امیر چه کار است)، در مصراع دوم «مفعول» / پیش: نزد / خواندن: صدا کردن / قلمرو ادبی: کمی آرایه ادبی (ناصرخسرو در پی آرایی سازی و آرایش سخن نیست.)
بازگردانی: چون می دانم اگر پادشاه من را نزد خود نخواند نخواهم مرد، پس من چه کاری با پادشاه دارم.
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی / به چشم خردمند ازیرا خطیرم
قلمرو زبانی: سفله: پست، فرومایه / خطر: ارزش / خطیر: باارزش / ازیرا: زیرا (کاربرد کهن واژه)/ قلمرو ادبی: چشم: مجاز از نظر؛ واژه آرایی / خطر، خطیر: جناس، همریشگی
بازگردانی: جهان پست و فرومایه در نظرم ارزشی ندارد، از این رو در چشم خردمند با ارزشم.
حقیر است اگر اردشیر است زی من / امیری که من بر دل او حقیرم
قلمرو زبانی: حقیر: کوچک، بی ارزش / زی: نزد / (اردشیر: آن که حکومت مقدس دارد، شهریاری و پادشاهی مقدس؛ نام برخی از شاهان هخامنشی و ساسانی) / قلمرو ادبی: بنسری: حقیر / دل: مجاز از نظر
بازگردانی: پادشاهی که من در نظرش کوچکم، به چشم من، فرومایه و کوچک است گرچه اردشیر باشد.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم / فزونی از این و از آن چون پذیرم؟
قلمرو زبانی: چو: هنگامی که / پاک: کاملا / فزونی: فزونی، بیشی، بسیاری، فراوانی / چون: چگونه / قلمرو ادبی: دست شستن: کنایه از رها کردن / چو، چون: جناسواره / پرسش انکاری
بازگردانی: زمانی که من طمع را کاملا رها کردم، چگونه می توانم کمک این و آن را بپذیرم.
به تن، پاک فرزند آزادگانم / نگفتم که شاپور بنْ اردشیرم
قلمرو زبانی: ابن: پسر / شاپور: پسر شاه (شاپور نام سه تن از شاهان ساسانی، اینجا، شاپور پسر اردشیر بابکان) / اردشیر: آن که حکومت مقدس دارد، شهریاری و پادشاهی مقدس / آزده: ایرانی، آزاد، رها، شریف، وارسته / قلمرو ادبی: تن: مجاز از هستی
بازگردانی: به هستی، فرزند پاک ایرانیان و مردم وارسته ام. نمیگویم که شاپور پسر اردشیرم (سربلندیم به این است که ایرانی و وارسته ام نه اینکه فرزند شاهم).
ندانم جز این عیب مر خویشتن را / که بر عهد معروف روز غدیرم
قلمرو زبانی: را: به معنای «برای» / مر: نشانه سبکی / قلمرو ادبی: تلمیح: رخداد غدیر خم / بر عهد معروف روز غدیرم: کنایه از اینکه شیعه ام
بازگردانی: جز این عیبی برای خودم نمی شناسم که به پیمان معروف روز غدیر پایبندم (شیعه ام).
داستان غدیر خم: غدیر خم نام آبگیری است خُرد در بروبومی میان مکه و مدینه. بر پایه بازگفت شیعیان محمد، پیامبر اسلام، در ۱۸ ذیالحجه سال ۱۰ هـ.ق. در بازگشت از واپسین حج خود، همه حجگزاران را در غدیر خم گرد آورد و گفت: مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا علیٌ مَولاه [هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست.]. این رخداد در میان شیعیان به عید غدیر نام برآورده است.


کتابنما:
۱-ادبیات ایران و جهان؛ سال دوم آموزش متوسطه
