درآمدی بر عصر صائب یا دوره غزلگویی و مضمونآفرینی
صفویان از میان جنبشهای شیعی که از دوره پیش آغاز شده بود، سر برآوردند و با احساس نوعی هویّت ملّی در قالب کیش تَشیّع که تا آن روز در اقلّیت و بیبهره از حکومت و قدرت بود، ثباتی نسبتاً دامنهدار در ایران زمین درگستردند. ایشان کیش تَشیّع را در ایران رسمیت بخشیدند و در ازای آن تا مدتها از سوی باختر با امپراتوری بزرگ عثمانی و از شمال خاوری با ازبکان به نبردهایی دراز تن دردادند.
صفویان از آذربایجان برخاسته بودند و سرزمین نیاکانی آنها اردبیل بود؛ بنابراین به زبان ترکی دلبسته بودند. توجه به زبان و ادب ترکی را امیر علیشیر نوایی از دوره پیش تشویق کرده بود. با حضور دیندانان عربی زبان شیعه در حوزههای علمی، زبان عربی هم بار دیگر در کانون توجه نشست و ناهمواریهای تازهای در قلمرو زبان فارسی پدید آورد که بعدها موجب سستی و بیماری زبان مخصوصاً در قلمرو نثر شد.
شعر پارسی بهویژه پس از فروپاشی ایلخانان و همزمان با عصر تیموریان از حوزه تصرف سرایندگان باسواد و ادبدان بیرون آمد و در دسترس توده مردم قرار گرفت. این امر از آن جهت که شعر را به میان مردم برد و با مضمونها و قلمروهای تازهای آشنا کرد، حرکت سودمندی به شمار میآمد؛ اما از آنرو که افراد کم دانش و عامی به شعر روی آوردند و آن را از استواری و سلامت پیشین خود دور کردند، برای آینده ادب پارسی زیانبار مینمود. مناطق عمده رشد و پرورش زبان و ادب فارسی علاوه بر خراسان و آذربایجان، نواحی مرکزی ایران و کانون آن شهر اصفهان بود. از طرف دیگر، زبان فارسی در شبهقاره هند جاه و پایگاهی بهدست آورده بود و هند از نظر فرهنگی و ادبی بخشی از ایران به حساب میآمد، در دستگاه حکومتی هند، فارسی، زبان رسمی بود و با تشویق فرمانروایان این منطقه، نه فقط کتابهای گونه گونی در زمینه تاریخ و سرگذشت و واژه و ادب به پارسی نگارش یافت، بلکه فارسیسرایانی هم که از ایران به این بروبوم میآمدند، از نواخت و جایزههای نغزی بهرهمند میشدند.
شاعرنوازی و ادبگرایی پادشاهان بابری هند با بیمهری شاهان صفوی به شعر و شاعری همزمان شده بود. نمونه را وقتی محتشم کاشانی چامهای به شیوه پیشینیان در ستایش شاه تهماسب صفوی سرود، شاه گفت: «من راضی نیستم سرایندگان دهان به ستایش من بگشایند. بهتر است قصیده در شأن حضرت علی (ع) و امامان پاکدامن بگویند و جایزه خود را نخست از ارواح مقدس ایشان و پس از آن از ما بخواهند. بنابراین، سرایندگانی که به نیّتی جز ستایش امامان و ترویج اندیشههای دینی به شعر نزدیک میشدند، در چشم و دل شاهان صفوی جاهی نداشتند. به همین دلیل، سخنپردازان با شوق و شور تمام راه دراز هند را پیش میگرفتند و از شهرهای بنام و ادب پرور آن سامان به ویژه دهلی – که به مراتب بهتر از اصفهان میتوانست خرسندی ایشان را فراهم آورد – سر درمیآوردند.
باید گفت زبان و ادب پارسی از عصر صائب در عمل به دو شاخه هندی و ایرانی بخش شد. بعدها هر کدام از این دو شاخه سیر دیگرسانی پیش گرفتند و آثاری متناسب با امکانات و زمینههای رشد و بالندگی خویش پدید آوردند.
زبان پارسی تا عصر حاکمیت استعماری انگلیس بر هند، در این سامان رواج روزافزون داشت و با ادامه اشغال هند کم کم از رونق افتاد و بهجای آن زبانهای محلّی اردو و انگلیسی ترویج شد.
روی کار آمدن حکومت شیعه مذهب صفوی و علاقه ویژهای که برخی از پادشاهان این خاندان – مانند شاه تهماسب – به احیای مفاخر و اندیشههای دینی از خود نشان میدادند، سبب شد که ادب و بهویژه شعر فارسی به قلمرو تازهای راه برد؛ قلمرو آموزههای دینی و یادآوری پیشامدهای ناگواری که بر امامان شیعه گذشته بود.
در این دوره، قالب عمده شعر همچنان غزل است و موضوع آن سخن دل و وارون عصر مولانا و حافظ، بار دیگر خود شاعر و آرزوهای او در مرکز توجه قرار گرفته است. مضمون غزل عموماً عشق و بایسته های آن است؛ آن هم نه عشق به خدا و معشوق برتر. ویژگیهای کلی سبک عصر صائب را در محورهای زیر میتوان خلاصه کرد:
۱- فزونی تعبیرات و مفاهیمی که در آن دو حس یا به هم درمیآمیزند یا بهجای یکدیگربه کار میروند. این گونه تعبیرها در فارسی امروز هم کاربرد دارند؛ مثلاً وقتی میگوییم: سخن شیرین یا چهره بانمک، شیرینی که مربوط به حس چشایی است، به سخن که شنیدنی است پیوند خورده یا زیبایی چهره که دیدنی است با تعبیر بانمک که مربوط به حس چشایی است، تصویر شده است.
۲- جان بخشی به مفاهیم و اشیای بیجان که در واقع نوعی خیال پردازی شاعرانه است و به دوره خاصی هم تعلّق ندارد؛ اما در شعر عصر صائب استفاده از آن فزونی میگیرد. مثلاً وقتی صائب میگوید:
که گذشتهست از این بادیه دیگر کامروز / نبض ره می تپد و سینه صحرا گرم است
برای راه و صحرا که بیجان است، نبض و سینه تصوّر شده که ویژه جانوران است.
۳- استفاده از ضرب المثل و تشبیه تمثیل، عموماً در مصرع دوم بیت به نحوی که با معنای مصرع نخست در موازنه قرار میگیرد؛ مثل این بیت صائب (اسلوب معادله یا دستانزنی هنری):
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد / خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
۴- استفاده از زبان و الفاظ محاوره که پیش از آن کمتر در گستره شعر رواج داشت؛ مثل کلمه بخیه، دنداننما و هرزه گردی در بیت زیر از کلیم همدانی:
بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست / خنده میآرد همی بر هرزهگردیهای من
۵- توجه به تجربیات ساده و روزمره زندگی؛ مثل این بیت صائب که خود متضمن استفاده از نوعی تمثیل نیز است:
اظهار عجز در بر ظالم روا مدار / اشک کباب موجب طغیان آتش است
۶- رواج نوعی حکمت واستدلال عامیانه که حاصل رویگردانی از تجربیات عقلی و تفکّر فلسفی سالم است و در نهایت، رسیدن به نوعی تقدیرگرایی و تسلیم در برابر پیشامدها؛ مانند این بیت از واعظ قزوینی:
لقمه افتد ز دهان چون نبود قسمت کس / روزی ارّه نگر کز بن دندان ریزد
۷- خیال پردازیهای شگفت و بیپیشینه که از تکاپو برای یافتن مضمونهای تازه و دور از ذهن و دخل و تصرف در دلالتهای معمولی زبان ناشی میشود و در نهایت، فهم شعر را برای خواننده اندکی دشوار میسازد؛ مثلا وقتی صائب میخواهد بیتابی زیاده از حد خود را نشان بدهد، میگوید:
دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم / نگین را در فلاخن مینهد بیتابی نامم
یعنی بیتابی من چنان است که اگر نامم را بر نگین انگشتری حک کنند، آن را مثل سنگ فلاخن از جایی به جایی پرتاب میکند.
وحشی بافقی، شاعر سوز و گداز
به درستی نمی دانیم که شمسالدین (یا کمالالدین) محمد بافقی، شاعر نازکدل و پراحساس سده دهم هجری، به چه مناسبت نام وحشی را برای خود برگزیده است. در حقیقت، از اوایل زندگی او اطلاع چندانی در دست نداریم و همینقدر میدانیم که در میانه نیمه نخست سده دهم هجری در دهکده بافق (بر سر راه یزد به کرمان) زاده شد. او در اوایل عمر یک چند در کاشان به مکتبداری پرداخت. پس از مدتی به یزد آمد و در همانجا به شاعری و ستایش فرمانروایان آن بروبوم سرگرم شد تا این که در سال ۹۹۱ هـ. در همان شهر سر بر خاک نهاد.
وحشی مردی پاکباز، وارسته، حساس، قانع و بلندهمت بود. در روزگار وی هنوز مثنویسرایی به سبک نظامی از رونق نیفتاده بود؛ از اینرو دو مثنوی شیرین به نامهای خلد برین و ناظر و منظور همسان نظامی پرداخت و قصایدی هم در ستایش شاه تهماسب و فرمانداران و امیران یزد به شیوه پیشینیان سرود. بیشترین آوازه شاعری وحشی را باید در گرو چکامههای او دانست که تجربه عشق واقعی را در خود بازمیتاباند.
از همه اینها گذشته، مثنوی ناتمامی به نام فرهاد و شیرین از او مانده است که بعدها وصال شیرازی آن را با استادی کممانندی به فرجام رسانده است.
نمونهای از شعر وحشی بافقی:
دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید / داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید
قصهٔ بیسر و سامانیِ من، گوش کنید / گفتوگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید
شرحِ این آتشِ جانسوز، نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟
روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم / ساکنِ کویِ بتِ عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم / بستهٔ سلسلهٔ سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند، نبود
نرگسِ غمزهزنش، اینهمه بیمار نداشت / سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمیِ بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش، من بودم
باعثِ گرمیِ بازار شدش، من بودم
عشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او / داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ او
بس که دادم همه جا شرحِ دلاراییِ او / شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ او
این زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بیسر و سامان دارد؟
محتشم کاشانی، پدر سروگسرایی
پیش از این دیدیم که شعر پارسی در عصر صائب از کوچه و بازار سر درآورد و نزد پیشهوران و بازاریان رواج یافت. کمالالدین محتشم کاشانی از جمله بازاریانی بود که به شاعری روی آورد. او در کاشان به شغل پارچه فروشی سرگرم بود و به شعر علاقهای داشت. چنان که دیدیم، مدیحهای که همزمان با تاجگذاری شاه تهماسب به دربار او فرستاد، سلطان شریعتمدار صفوی را واداشت تا سرایندگان را به ترک مدیحهسرایی توصیه کند و آنان را به نظم مراثی و مناقب امامان شیعه برانگیزاند. محتشم خود از کسانی بود که به توصیه شاه تهماسب به سرواد دینی روی آورد و با سرودن سوگسروده مشهور به دوازده بند درباره واقعه کربلا در مرثیهسرایی به جایگاه والایی دست یافت. این جایگاه پس از گذشت نزدیک به چهار قرن از عمر ادب شیعه همچنان زیر نفوذ او باقی است. بیتهایی از نخستین بند این سوگسروده را که اغلب ما بارها در محرم شنیده و بر پردههای سوگواری دیدهایم، با هم میخوانیم.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است / باز این جه نوحه و جه عزا و جه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین / بینفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو / کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب / کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست / این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست / سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند / گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین / پرورده کنار رسول خدا حسین (ع) …
شهرت و آوازه بیمانند و تأثیر و قبول کمنظیری که این ترکیببند در ادب پس از دوران صفوی بهدست آورد، سبب شد که همچون بسیاری از سروادهای نام آور و نغز، مورد استقبال و روسرایی قرار گیرد و سخنپردازان صاحب ذوقی مانند صباحی بیدگلی، وصال شیرازی و میرزا محمود فدایی مازندرانی در پیروی از سبک آن کوشش ورزند.
سرایندگی محتشم دو رویه دارد که رویه دوم آن را باید سوگسروده و بهطورکلّی شعر دینی دانست. در اصل، او شاعری قصیدهپرداز و مدیحهسرا ست. مجموعه غزلیّاتی بهنام جلالیه نیز از او بر جای مانده که زمینه اصلی آن عشق است.
کلیم همدانی، آفریننده معنا و مضمون
میرزا ابوطالب کلیم که بعدها به طالبا معروف شد، در حدود سال ۹۹۰ هـ. در همدان زاده شد؛ اما چون مدتی در کاشان اقامت داشت، «کاشانی» هم خوانده شده است. وی علاوه بر کاشان، زمانی را در شیراز به سر آورد و در همانجا با مقدّمات علوم آشنایی پیدا کرد. در عهد جهانگیر به هند رفت و بعدها نزد شاه جهان، لقب ملکالشعرایی یافت.
کلیم در اواخر عمر گماشته شد تا کشورگشاییهای شاه جهان را به نظم کشد و با اجازه پادشاه در کشمیر اقامت گزید و سرانجام در سال ۱۰۶۱هـ. درگذشت. شهرت کلیم بیشتر به چکامههای اوست. ابداع معانی و خیالهای رنگین به غزل کلیم لطف ویژهای بخشیده است. ضرب المثلها و الفاظ محاوره که زبان غزل این دوره را به افق خیال عامه نزدیک کرده، در سخن او برجستگی زیادی یافته است. به کاربردن واژههای هندی، آنجا که از ذکر حرفهها و گلها و گیاهان ناگزیر بوده، شعر و غزل کلیم را در میان هُمالانش برجسته ساخته است. کلیم را به سبب مضمونهای نوی بیشماری که در اشعار خویش به کار گرفته است، خلاقالمعانی ثانی برنامیدهاند. در اینجا یکی از پرآوازهترین سرودههایش را که برخی از ابیات آن امروز هم ورد زبان ادبدانان است، با هم میخوانیم.
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت / ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
باریکبینیات چو ز پهلوی عینک است / باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست / رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت / صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار / یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حبالوطن نگر که ز گل چشم بستهایم / نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی / یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود / آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرّد عنقا تمام نیست / در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بیدیده راه گر نتوان رفت پس چرا؟ / چشم از جهان چو بستی از او میتوان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش / آن هم کلیم با تو بگویم چهسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن / روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت