اسفندیار بزرگ ترین پهلوان کیانی و پسر گشتاسب است. او از یک سو، قهرمان ملی بزرگی است که شرّ تورانیان را از ایران دور می کند و ارجاسب تورانی را سرکوب می نماید و از سوی دیگر، قهرمان نام آوری است که دین را در ایران و کشورهای دیگر رواج می دهد. وی از مدافعان و مروّجان زردشت پیامبر بوده است.
از دیدگاه حماسی، اسفندیار را می توان با آشیل در حماسه یونان و بالدر در حماسه شمال اروپا قیاس کرد.
رستم و اسفندیار
پالیز بلبل بنالد همی / گل از ناله او ببالد همی
که داند که بلبل چه کوید همی؟ / به زیر گل اندر چه موید همی؟
همی نالد از مرگ اسفندیار / ندارد به جز ناله زو یادگار
داستان رستم و اسفندیار یکی از شورانگیزترین داستانهای شاهنامه فردوسی است. اسفندیار قهرمانی است افسانه ای که زردشت او را در آبی مقدس می شوید تا رویین تن شود و از هر گزندی دور ماند؛ اما اسفندیار به هنگام فرورفتن در آب، چشم هایش را می بندد و آب به چشم ها نمی رسد؛ از این روی از ناحیهٔ چشم ها آسیب پذیر باقی می ماند.
فردوسی رستم و اسفندیار، یلان بیمانند افسانه را در داستانی شورانگیز برابر یکدیگر قرار می دهد. آنها هر دو نیرویی لایزال و قدرتی شگفت آور دارند. رستم قهرمان شکست ناپذیری است که از هفت خان دهشتناک به نیروی خداداد گذشته و از بلاها و مصایب سهمگین هرگز نهراسیده است. اسفندیار نیز همچون رستم از مهلکه های پرخطر جان بدر برده و هماوردان نیرومندی را به زانو در آورده است. او شاهزاده ای است ایرانی که آرزومند است تاج شاهی بر سر گذارد و بر تخت سلطنت بنشیند.
گشتاسب، پدر اسفندیار، چندین بار فرزند نام آور را به کام مرگ می فرستد و به او وعده میدهد که اگر دشمن را دفع کند، پادشاهی را به وی خواهد سپرد. اسفندیار هر بار از مهلکه جان سالم بدر میبرد و در حالی که برای خود و کشورش پیروزی هایی به دست آورده است، به بارگاه پدر میشتابد؛ اما گشتاسب به عهد و پیمان خویش وفادار نیست و در پی آن است که خود را از دست توقع اسفندیار برهاند و با آسودگی خاطر به پادشاهی ادامه دهد. بدین جهت، از وزیر اخترشناسش، جاماسپ می پرسد که مرگ اسفندیار به دست کیست و او پاسخ می دهد:
و را هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود
گشتاسب که از این لحظه به بعد اندیشه ای جز فرستادن اسفندیار به زابلستان ندارد، به فرزند می گوید:
اگر تخت خواهی ز من با کلاه / ره سیتان گیر و برکش سپاه
چو آنجا رسی دست رستم بند / بیارش به بازو فکنده کمند
اسفندیار خوب میداند که پیلتنی چون رستم که عمری به سالاری و سربلندی زیسته، سزاوار بند نیست؛ بدین جهت پدر را نکوهش میکند؛ اما گشتاسب در فرستادن او به سیستان اصرار می ورزد و اسفندیار که به دلاوری و پیروزی خود اطمینان دارد و از سوی دیگر، امیدوار است که بدون توسل به جنگ با نرمخویی جهان پهلوان را به پیش پدر آورد، تسلیم می شود. دلاور رویین تن همچون سمندی بی آرام با سپاه خویش به سوی سیستان می تازد. اسفندیار به زابل میرسد و توسط فرزند خود، بهمن، پیامی برای رستم می فرستد. در این پیام اسفندیار رستم را به سبب روی گردانیدن از گشتاسب نکوهش می کند:
به گیتی هر آن کس که نیکی شناخت / بکوشید و با شهریاران بساخت
چه مایه جهان داشت لهر اسب شاه / نکردی گذر سوی آن بارگاه
چو او شهر ایران به گشتاسب داد / نیامد تو را هیچ از آن تخت یاد
او با تمهید این مقدمات، مأموریت دشوار خود را که بستن دست جهان پهلوان و بردن او به درگاه گشتاسب است، شرح می دهد و از رستم می خواهد که سر به فرمان نهد. در مقابل، او را مطمئن می سازد که شاه را نسبت به وی بر سر مهر آورد و نگذارد که هیچ آسیبی بدو رسد. فرزند زال که عمری به سالاری و سربلندی زیسته است، تن به رسوایی بند نمی دهد و زندگانی پرشکوه خود را تباه نمیسازد؛ اما چون یلی که در برابر او سر برافراشته و وی را به تسلیم میخواند، بیگانه نیست تا با خاطری آسوده با وی درآویزد و دست به خونش بیالاید؛ ناچار می کوشد تا راه دوستی بگشاید و رویین تن جوان را به راه آورد. در پاسخ او به اسفندیار، مهرجویی و تندخویی با تهدید و گردن کشی درهم آمیخته است: به پیش تو آیم کنون بی سپاه / ز تو بشنوم هر چه فرمود شاه
سخن های ناخوش زمن دور دار / به بدها دل دیو رنجور دار
مگوی آنچه هرگز نگفته است کس / به مردی مکن باد را در قفس
بهمن پیام رستم را به اسفندیار میرساند و رویین تن پرخاشجو به اتفاق یک صد سوار بر لب هیرمند می تازد تا با رستم رو در روی گفت و گو کند.
رستم به دیدار شاهزاده از رخش به زیر می آید و بر او درود می فرستد. اسفندیار نیز جهان پهلوان را گرامی می دارد و به گرمی با وی سخن می راند. گفت و گوی آنها محبت آمیز و دوستانه است؛ اما آن چنان نیست که اسفندیار را از شرح مأموریت خویش باز دارد یا رستم را به اطاعت وادار کند. اسفندیار از رستم میخواهد که خود بند بر دست نهد و به درگاه شاه بشتابد و رستم به وی پاسخ میدهد:
نبیند مرا زنده با بند کس / که روشن روانم برین است و بس
ز تو پیش بودند کنداوران / نکردند پایم به بند گران
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار / که ای در جهان از گوان یادگار
همه راست گفتی نگفتی دروغ / به کژی نگیرند مردان فروغ
ولیکن پشوتن شناسد که شاه / چه فرمود تا من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خان تو / بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه / مرا تابش روز گردد سیاه
دگر آنک گر با تو جنگ آورم / به پرخاش خوی پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک / به من بر دگرگونه گردد فلک
وگر سربپیچم ز فرمان شاه / بدان گیتی آتش بود جایگاه
ترا آرزو گر چنین آمدست / یک امروز با می بساییم دست
از این دیدار، نتیجه ای حاصل نمی شود و دیدارهای دیگری دست می دهد. رستم، اسفندیار را به مهمانی میخواند او را می ستاید و دعا میکند . رویین تن جوان که نه دل جنگیدن دارد و نه توانایی دست شستن از پادشاهی، حقیقت حال را به رستم می گوید. او دلی پردرد ولی اراده ای قاطع دارد. تصمیم خود را گرفته و راه خود را مشخص ساخته است؛ راهی که به پادشاهی یا مرگ وی منتهی میشود.
رستم نیز در باطن دچار کشاکشی پرآزار است؛ زیرا جز جنگیدن یا بند بر دست نهادن و سرافکنده به درگاه گشتاسب شدن چاره دیگری ندارد.
دل رستم از غم پراندیشه شد / جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا / وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد / گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من / بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن / نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست / به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ / نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد / شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت / بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود / همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی / نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام / ز زابل نگیرد کسی نیز نام
ولیکن همی خوب گفتار من / ازین پس بگویند بر انجمن
پس او می کوشد تا راه های دوستی را بگشاید و تن به جنگ ندهد اما هرچه مهربانی می کند، نامهربانی می بیند و هرچه از آشتی می گوید، از جنگ می شنود.
چون پندهای رستم در اسفندیار در نمی گیرد و نرمی و مهربانی اثر نمی بخشد، دلاور نامدار سیستان با همۀ غرور پهلوانی به پا می خیزد و شاهزاده را به نبرد می خواند.
بدو گفت رستم که ای نامجوی / تو را گر چنین آمده است آرزوی،
تخت بر تک رخش مهمان کنم / به گرز و بر کوپال درمان کنم
بینی تو فردا سنان مرا / همان گرد کرده عنان مرا
کز آن پس تو با نامداران مرد / نجویی به آوردگه بر نبرد
زال رستم را از جنگ با اسفندیار برحذر می دارد؛ اما همه امیدها از دست رفته و جز نبرد چاره دیگری نمانده است. بدین سان دو پهلوان نامدار در برابر هم قرار می گیرند.
چو شد روز رستم بپوشید گبر / نگهبان تن کرد بر گبر ببر
کمندی به فتراک زین برببست / بران بارهٔ پیل پیکر نشست
بفرمود تا شد زواره برش / فراوان سخن راند از لشکرش
بدو گفت رو لشکر آرای باش / بر کوههٔ ریگ بر پای باش
بیامد زواره سپه گرد کرد / به میدان کار و به دشت نبرد
تهمتن همی رفت نیزه به دست / چو بیرون شد از جایگاه نشست
سپاهش برو خواندند آفرین / که بیتو مباد اسپ و گوپال و زین
همی رفت رستم زواره پسش / کجا بود در پادشاهی کسش
بیامد چنان تا لب هیرمند / همه دل پر از باد و لب پر ز پند
سپه با برادر هم آنجا بماند / سوی لشکر شاه ایران براند
چنین گفت پس با زواره به راز / که مردیست این بدرگ دیوساز
بترسم که با او نیارم زدن / ندانم کزین پس چه شاید بدن
تو اکنون سپه را هم ایدر بدار / شوم تا چه پیش آورد روزگار
اگر تند یابمش هم زان نشان / نخواهم ز زابلستان سرکشان
به تنها تن خویش جویم نبرد / ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد
کسی باشد از بخت پیروز و شاد / که باشد همیشه دلش پر ز داد
گذشت از لب رود و بالا گرفت / همی ماند از کار گیتی شگفت
خروشید کای فرخ اسفندیار / هماوردت آمد برآرای کار
چو بشنید اسفندیار این سخن / ازان شیر پرخاشجوی کهن
بخندید و گفت اینک آراستم / بدانگه که از خواب برخاستم
بفرمود تا جوشن و خود اوی / همان ترکش و نیزهٔ جنگجوی
ببردند و پوشید جوشن برش / نهاد آن کلاه کیی بر سرش
بفرمود تا زین بر اسپ سیاه / نهادند و بردند نزدیک شاه
چو جوشن بپوشید پرخاشجوی / ز زور و ز شادی که بود اندر اوی
نهاد آن بن نیزه را بر زمین / ز خاک سیاه اندر آمد به زین
بسان پلنگی که بر پشت گور / نشیند برانگیزد از گور شور
سپه در شگفتی فروماندند / بران نامدار آفرین خواندند
همی شد چو نزد تهمتن رسید / مر او را بران باره تنها بدید
پس از بارگی با پشوتن بگفت / که ما را نباید بدو یار و جفت
چو تنهاست ما نیز تنها شویم / ز پستی بران تند بالا شویم
بران گونه رفتند هر دو به رزم / تو گفتی که اندر جهان نیست بزم
چو نزدیک گشتند پیر و جوان / دو شیر سرافراز و دو پهلوان
خروش آمد از بارهٔ هر دو مرد / تو گفتی بدرید دشت نبرد
چنین گفت رستم به آواز سخت / که ای شاه شاداندل و نیکبخت
ازین گونه مستیز و بد را مکوش / سوی مردمی یاز و بازآر هوش
اگر جنگ خواهی و خون ریختن / برین گونه سختی برآویختن
بگو تا سوار آورم زابلی / که باشند با خنجر کابلی
برین رزمگهشان به جنگ آوریم / خود ایدر زمانی درنگ آوریم
بباشد به کام تو خون ریختن / ببینی تگاپوی و آویختن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار / که چندین چه گویی چنین نابکار
ز ایوان به شبگیر برخاستی / ازین تند بالا مرا خواستی
چرا ساختی بند و مکر و فریب / همانا بدیدی به تنگی نشیب
چه باید مرا جنگ زابلستان / وگر جنگ ایران و کابلستان
مبادا چنین هرگز آیین من / سزا نیست این کار در دین من
که ایرانیان را به کشتن دهم / خود اندر جهان تاج بر سر نهم
منم پیشرو هرک جنگ آیدم / وگر پیش جنگ نهنگ آیدم
ترا گر همی یار باید بیار / مرا یار هرگز نیاید به کار
مرا یار در جنگ یزدان بود / سر و کار با بخت خندان بود
توی جنگجوی و منم جنگخواه / بگردیم یک با دگر بیسپاه
ببینیم تا اسپ اسفندیار / سوی آخور آید همی بیسوار
وگر بارهٔ رستم جنگجوی / به ایوان نهد بیخداوند روی
نهادند پیمان دو جنگی که کس / نباشد بران جنگ فریادرس
جنگ بین دو دلاور به درازا میکشد. زواره برادر و فرامرز، پسر رستم، خشمگین به سوی لشکریان اسفندیار میروند و زبان به دشنام و نکوهش میگشایند. میان آنان و دو فرزند اسفندیار جنگ در میگیرد. در این جنگ دو فرزند جوان و بی گناه رویینتن کشته میشوند. بهمن به نزد پدر میشتابد و او را از کشتهشدن برادران آگاه میسازد. اسفندیار با دلی داغدیده و چشمی اشکبار، زبان به دشنام و نکوهش رستم می گشاید. رستم سوگند یاد میکند که این واقعه بیآگاهی او اتّفاق افتاده است و به عذرخواهی برمیخیزد.
این عذرخواهی، خود روزنه امیدی برای فرار از جنگ است. رستم تقصیر زواره و فرامرز را دستاویزی برای طلب پوزش قرار میدهد؛ بدان امید که اسفندیار دست از نبرد بازگیرد؛ امّا رویینتن جوان که پیش از کشته شدن فرزندان، تن به صلح و آشتی نمیداد. پس از آن نیز هرگز حاضر نمیشود عذر رستم را بپذیرد و دست از نبرد بشوید. ناچار، آتش جنگ بار دیگر شعلهور میشود.
کمان برگرفتند و تیر خدنگ / ببردند از روی خورشید رنگ
ز پیکان همی آتش افروختند / به بر بر زره را همی دوختند
دل شاه ایران بدان تنگ شد / بروها و چهرش پر آژنگ شد
چو او دست بردی به سوی کمان / نرستی کس از تیر او بیگمان
به رنگ طبرخون شدی این جهان / شدی آفتاب از نهیبش نهان
یکی چرخ را برکشید از شگاع / تو گفتی که خورشید شد در شراع
به تیری که پیکانش الماس بود / زره پیش او همچو قرطاس بود
چو او از کمان تیر بگشاد شست / تن رستم و رخش جنگی بخست
بر رخش ازان تیرها گشت سست / نبد باره و مرد جنگی درست
همی تاخت بر گردش اسفندیار / نیامد برو تیر رستم به کار
فرود آمد از رخش رستم چو باد / سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد / چنین با خداوند بیگانه شد
به بالا ز رستم همی رفت خون / بشد سست و لرزان که بیستون
اسفندیار که رستم را درمانده میبیند. بار دیگر از او میخواهد که دست را به بند بسپارد و سر تسلیم فرود آورد؛ اما پیر ناسازگار که نشیب و فراز بسیار دیده است، بر این درماندگی چارهسازی می کند و از هماورد دلاور اجازه میخواهد که به سوی ایوان خویش بازگردد نزدیکان را برای قبول خواست های شاهزاده موافق سازد. اسفندیار خواهش او را می پذیرد و رستم به ایوان خود بازمی گردد.
رستم در ایوان با خویشان به مشورت مینشیند. زال که همه درهای امید را بسته میبیند به فکر چارهجویی از سیمرغ میافتد. ناگزیر با سه تن از دانایان با مجمرهای آتش پیدا میشود و زال ماجرا را بر او باز میگوید. مرغ روشنروان پیکانها را با منقار از تن رستم بیرون میآورد و پر خود را بر زخمها میکشد. زخمهای جهانپهلوان شفا مییابد و زور و فرش به وی باز میگردد. تن زخمی رخش نیز از تیمار سیمرغ بی نصیب نمیماند. آن گاه سیمرغ، رستم را به کنار دریا میبرد و درخت گزی را بدو نشان میدهد و می گوید: از این درخت تیری دوشاخه اختیار کن و آن را در آب رز بپروران که جان اسفندیار را جز این جیزی نتواند گرفت. آن را آماده کن و به سوی حشمان اسفندیار نشانهبگیر.
زمانه برد راست آن را به چشم / بدانگه که باشد دلت پر ز خشم
رستم تیری از شاخ گز میبرد و به ایوان بازمیگردد. چون خورشید سر از کوه بدر میآورد، رستم بار دیگر سلاح میپوشد و به میدان میشتابد. اسفندیار از تندرستی وی در حیرت و شگفتی فرومیرود و یقین میکند که رستم از جادوی زال تندرست گشته است. رستم یک بار دیگر اسفندیار را به صلح و آشتی دعوت میکند و به توصیه سیمرغ با او از در مسالمت و ملایمت درمیآید؛ اما اسفندیار به او چنین خطاب می کند:
فراموش کردی تو سگزی مگر / کمان و بر مرد پرخاشخر
ز نیرنگ زالی بدین سان درست / وگرنه که پایت همی گور جست
بکوبمت زین گونه امروز یال / کزین پس نبیند ترا زنده زال
رستم در پاسخش می گوید:
بترس از جهاندار یزدان پاک / خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم / پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی / دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند / که دل را نرانی به راه گزند
نگیری به یاد آن سخنها که رفت / وگر پوست بر تن کسی را بکفت
بیابی ببینی یکی خان من / روندست کام تو بر جان من
گشایم در گنج دیرینه باز / کجا گرد کردم به سال دراز
کنم بار بر بارگیهای خویش / به گنجور ده تا براند ز پیش
برابر همی با تو آیم به راه / کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه
لابه رستم در اسفندیار کارگر نمی افتد. ناگزیر رستم:
دانست رستم که لابه به کار / نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز / که پیکانش را داده بد آب رز
همی راند تیر گز اندر کمان / سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور / فزایندهٔ دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا / توان مرا هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار / مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بیداد کوشد همی / همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره این گناهم مگیر / توی آفرینندهٔ ماه و تیر
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ / که رستم همی دیر شد سوی جنگ
بدو گفت کای سگزی بدگمان / نشد سیر جانت ز تیر و کمان
ببینی کنون تیر گشتاسپی / دل شیر و پیکان لهراسپی
یکی تیر بر ترگ رستم بزد / چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود / بران سان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار / سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی / ازو دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدانپرست / بیفتاد چاچی کمانش ز دست
گرفته بش و یال اسپ سیاه / ز خون لعل شد خاک آوردگاه
بدین سان روزگار اسفندیار به انجام می رسد. در آخرین لحظات زندگی، رستم بر بالین وی به سختی می گرید و اسفندیار خود او را دلداری و تسلیت می دهد؛ آن گاه بهمن را به وی می سپارد که در تربیت و نگه دار اش بکوشد.