دیباچه شاهنامه ابومنصوری یکی از کهنترین نمونههای نثر پارسی است. حدود سال ۳۴۶ هجری قمری به فرمان ابومنصور عبدالرزاق ـ که از سوی سامانیان سپهسالار سراسر خراسان بوده است ـ به خامه گروهی از دانشوران خراسان و همیاری ابومنصور العمری نوشته شده است. موضوع این کتاب، تاریخ گذشته ایران است؛ امروزه فقط چند رویه از دیباچه آن به جا مانده است. فردوسی این شاهنامه منثور را دستمایه شاهنامه منظوم خود قرار داد.(برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر رجوع شود به بیست مقاله شادروان علامه محمد قزوینی). به گفته روانشاد قزوینی در برخی جملهها ابهام هست.

متن دیباچه شاهنامه ابومنصوری
سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفرید و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد و نیکاندیشان را و بدکرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دینداران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلیالله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد؛ آغاز کارنامه شاهنامه از گردآوریده ابومنصور المعمری دستور ابومنصور عبدالرّزاق عبدالله فرّخ، اوّل ایدون گوید درین نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشتهاند و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یادگاری سخن دانستهاند چه اندرین جهان مردم به دانش بزرگوارتر و مایهدارتر؛ و چون مردم بدانست کی از وی چیزی نماند پایدار، بدان کوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آبادانی کردن و جایها استوار کردن و دلیری و شوخی و جان سپردن و دانائی بیرون آوردن مردمان را به ساختن کارهای نوآئین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آورد، و مأمون پسر هارونالرشید منش پادشاهان و همت مهتران داشت. یک روز با مهتران نشسته بود. گفت: مردم باید که تا اندرین جهان باشند و توانائی دارند بکوشند تا ازو یادگار بود تا پس از مرگ او نامش زنده بود. عبدالله پسر مقفع که دبیر او بود، گفتش که از کسری انوشیروان چیزی مانده است که از هیچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت چه ماند؟ گفت نامه از هندوستان بیاورد، آنکه برزویه طبیب از هندوی به پهلوی گردانیده بود، تا نام او زنده شد میان جهانیان؛ و پانصد خروار درم هزینه کرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی به زبان تازی گردانید. نصر بن احمد این سخن بشنید خوش آمدش؛ دستور خویش را خواجه بلعمی بر آن داشت تا از زبان تازی به زبان پارسی گردانید تا این نامه به دست مردمان اندرافتاد و هر کسی دست بدو اندر زدند و رودکی را فرمود تا به نظم آورد و کلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند؛ پس چینیان به تصاویر اندرافزودند تا هر کسی را خوش آید دیدن و خواندن آن. پس امیر ابومنصور عبدالرّزاق مردی بود با فر و خویشکام بود و با هنر و بزرگمنش بود اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پادشاهی؛ و ساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژادی بزرگ داشت به گوهر و از تخم اسپهبدان ایران بود و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش. از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور المعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد به شهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد و از هر جای، چون شاج پسر خراسانی از هری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از طوس. و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند به فرازآوردن این نامههای شاهان و کارنامههاشان و زندگانی هر یکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کی نخستین که اندر جهان او بود که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم؛ و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کارو ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیینهای نیکو و داد و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بدین نامه اندر بیابند. پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که به گفتار مر خواننده را بزرگ آید و به هر کسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دلپذیر آید چون کیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید و چون قصه فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنک کجا آفریدون به پای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان به معنی؛ و آنکه دشمن دانش بود این را زشت گرداند؛ و اندر جهان شگفتی فراوان است. چنانچون پیغامبر ما صلیالله علیه و آله و سلم فرمود حَدّثوا عَن بَنی إسرائیل و لا حَرَجَ. گفت هر چه از بنیاسرائیل گویند همه بشنوید که بوده است. و دروغ نیست پس دانایان که نامه خواهند ساختن ایدون سزد که هفت چیز به جای آورند مر نامه را: یکی بنیاد نامه یکی فر نامه سدیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن ششم نشان دادن از دانش آن کس که نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن. و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهان است و بخش کردن گروهی از ورزیدن کار این جهان. و سود این نامه هر کسی را هست و رامش جهان است و اندهگسار اندهگنان است و چاره درماندگان است و این نامه و کار شاهان از بهر دو چیز خوانند: یکی از بهر کارکرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر که اندرو داستانها ست که هم به گوش و هم به دیدن خوش آید که اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و بادافراه بدی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان. و مردم اندرین نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند. اکنون یاد کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار، آغاز داستان، هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندند دوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهان است خنرسبا میخواندند و خنرس بامی این است که ما بدو اندریم و شاهان او را ایرانشهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون ازوست سکه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فروشدن را خاور خواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و کوهستان را شورستان خواندند و ایران شهر از رود آموی است تا رود مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایران شهر بزرگوارتر است بهر هنری و آنکه از سوی باخترست چینیان دارند و آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندران است و این دیگر همه ایران زمین است از بهر آنکه ایران بیشتر این است که یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کنیم گفتار هر گروهی تا دانسته شود آنرا که خواهد برسد و آن راهی که خوشتر آیدش بر آن برود و اندر نامه پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان، ایدون شنیدیم که از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه که آغاز این نامه کردند پنج هزار و هفتصد سال است و نخستین مردی که اندر زمین بدید آمد آدم بود و همچنین از محمد جهم برمکی مرا خبر آمد و از زادوی ابن شاهوی و از نامه بهرام اصفهانی همچنین آمد و از راه ساسانیان موسی عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشان کرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین که بنده یزدگرد شهریار بود آگاهی همچنین آمد و از فرود ایشان بدین گفتار گرد آمدند که ما یاد خواهیم کردن؛ و این نامه را هر چه گزارش کنیم از گفتار دهقانان باید آورد که این پادشاهی به دست ایشان بود و از کار و رفتار و از نیک و بد و از کم و بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس آنچه از ایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد کردیم و این دشوار از آن شد که هر پادشاهی که دراز گردد یا دین پیغامبری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن کار فرامش کنند و از نهاد بگردانند و بر فرودی افتد. چنانک جهودان را افتاد میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین و از موسی تا عیسی همچنین و از عیسی تا محمد ما صلیالله علیه و سلم؛ و این از بهر آن گفتند که این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی به کار نیاید چه مهتر به کهتران بود و هر جا که مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر کهتر از گوهر مردم باید. چنانک پیامبر مردم هم از مردم بایست و هم گویند که از پس مرگ کیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بیشبان در شبانگاهی. تا هوشنگ پیشداد بیامد و چهار بار پادشاهی از ایران بشد و ندانند که چند گذشت از روزگار؛ و جهودان همی گویند از توریه موسی علیه السلام که از گاه آدم تا آن روز که محمد عربی صلیالله علیه و سلم از مکه برفت چهار هزار سال بود؛ و ترسایان از انجیل عیسی همیگویند هزار و پانصد و نود و سه سال بود،؛ و بعضی آدم را کیومرث خوانند. این است شمار روزگار گذشته که یاد کردیم از روزگار ایشان. و ایزد تعالی به داند که چون بود، و آغاز پدید آمدن مردم از کیومرث بود، و ایشان که او را آدم گویند ایدون گویند که نخست پادشاهی که بنشست هوشنگ بود و او را پیشداد خواندند که پیشتر کسی که آیین داد در میان مردمان پدید آورد او بود، و دیگر گروه کیان بودند و سدیگر اشکانیان بودند و چهارم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیکارها و داوریها رفت از آشوب کردن با یکدیگر و تاختنها و پیشی کردن و برتری جستن، کز پادشاهی ایشان این کشور بسیار تهی ماندی و بیگانگان اندرآمدندی و بگرفتندی این پادشاهی چنانک به گاه جمشید بود و به گاه نوذر بود و به گاه اسکندر بود و مانند این، پس پیش از آنکه سخن شاهان و کارنامه ایشان یاد کنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق که این نامه را به نثر فرمود تا جمع کنند چاکر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم که چون بود و ایشان چه بودند تا آنجا رسیدند [و پس از آنکه به نثر آورده بودند سلطان محمود سبکتکین حکیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرمود تا به زبان دری به شعر گردانید و چگونگی آن بجای خود گفته شود]۱ اولا نسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن کشمهان بن کنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفرید بن فرخ زاد بن بهرام که به گاه خسرو پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوزرجمهر که دستور نوشیروان بود پسر آذر کلباد که به گاه پرویز اسپهسالار بود پسر برزین که به گاه اردشیر بابکان سالار بود پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر کشواد و او را کشواد از آن خواندندی که از سالاران ایران هیچ کس آن آیین نیاورد که او آورد و پهلوانی کشورها و مرزبانی و بخشش هفت کشور او کرده بود و کژ مردم بود و این از سه گونه گویند و گودرز به گاه کیخسرو سالار بود. پیران را او کشت که اسپهبد افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنهوی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود پسر کهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون نیز پس آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و نژاد ابومنصور المعمری: ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ زاد کسل کرانحوار و کنارنگ پسر سرهنگ پرویز بود و به کارهای بزرگ او رفتی و آنگه که خسرو پرویز به در روم شد کنارنگ پیشرو بود لشکر پرویز را و چون حصار روم بستد و نخستین کسی که به دیوار بررفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترک که بر در هری آمد. کنارنگ پیش او شد به جنگ و ساوه شاه را به نیزه بیفگند و لشکر شکسته شد و چون رزم هری بکرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته که ادر (ایدر) با هزار مرد بزنم. گفت آری گفتهام. خسرو از زندانیان و گنهکاران هزار مرد نیک بگزید و سلیح پوشانید دیگر روز آن هزارمرد با کنارنگ به هامونی فرستاد و خسرو از دور همی نگریست، با مهتران سپاه. کنارنگ با ایشان برآویخت گاه به شمشیر و گاه به تیر. بهری را بکشت و بهری را بخست و هر باری که اسب افگندی بسیار کس تبه کردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردی همتای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن بطوس برد. رقیه آن بود که کنارنگ هزار مرد از خسرو پرویز بخواست رزم ترکان را، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه را که کم رنجتر بود، مر ترا پس هر دوان به طوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیکو همی داشت و با ترکان جنگ کردند و پیروز آمدند و به طوس بنشستند و کنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیکو همی داشت. تیراندازی بود که همتاش نبودی. پس روزی کنارنگ و رقیه هر دو به شکار رفتند با پسران و سرهنگان. کنارنگ گفت امروز هر شکاری که کنیم تیر بر سر زنیم تا باریک اندازی بدید آید هر چه کنارنگ زده بود بر سر تیر زده بود، رقیه بر کنارنگ آفرین کرد. روز دیگر کنارنگ بفرمود تا غراره پر کاه بیاوردند. کنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و به گاه یزدگرد شهریار او را بکشتند. و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد خواند صلیالله علیه و سلم، کنارنگ پسر را پذیره او فرستاد به نشابور. و مردم در کهندز بودند، فرمان نبردند. از وی یاری خواست. یاری کرک تا کار نیکو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبید، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد. چون درم بستد بازداد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و کنارنگ به رزم کردن او شد و این داستان ماند که گویند � طوس از آن فلان است و نشابور به گروگان دارد�، و حسن بن علی مروزی از فرزندان او بود، و کنارنگ از سوی مادر از نسل طوس بود و صد و بیست سال بزیست و همیشه طوس کنارنگیان را بود تا به هنگام عمید طائی که از دست ایشان بستد و آن مهتری بدیگری دوده افتاد. پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسید، و نسبت این هر دو کس که این کتاب کردند چنین بود که یاد کردیم.