آموزه یازدهم: زن پارسا

رابعه عدویّه از زنان عارف، پرهیزگار و بزرگ قرن دوم هجری است که در عبادت و نیکوکاری مشهور است. از او سخنان شیرین و آموزنده‌ای به جای مانده است. گوشه‌ای از زندگی او را از زبان عطّار نیشابوری در «تذکره الاولیاء» می‌خوانیم.

دختر پارسی

قلمرو زبانی: عارف: خداشناس / عطّار: سراینده و عارف ایرانی در سده ششم که داروفروش و درمانگر بود. / تذکره الاولیا: کتابی است درباره زندگی نامه عارفان و درویشان. / نقل است: آورده اند / رابعه: چهارم / در وجود آمدن: زاده شدن / چندان: آن اندازه / جامه: تن‌پوش / را: به معنای «برای» (برای پدر او سه دختر بود= پدرش سه دختر داشت) / از آن: به این خاطر / عیال: همسر، زن / عهد: پیمان (عهد کرده بود: گذشته بعید) / مخلوق: آفریده / برخاستن: بلند شدن (بن ماضی: برخاست؛ بن مضارع: برخیز) / بازآمدن: برگشتن (بازآمد: گذشته ساده) / خفته: خوابیده / قلمرو ادبی: سخنان شیرین: حس آمیزی

بازگردانی: آورده اند که آن شب که رابعه زاده شد، در خانه پدرش آن اندازه لباس نبود که او را در آن قنداق کنند و چراغ هم نبود. پدر او سه دختر داشت. رابعه، چهارمین دختر بود. برای همین به آن دختر رابعه می گویند. پس همسر با شوهرش گفت: «به فلان همسایه برو و به اندازه یک چراغ روغن از همسایه بگیر.» پدر رابعه پیمان بسته بود که از مردم هیچ چیزی نخواهد. بلند شد و به در خانه آن همسایه رفت و برگشت و گفت: «همه خوابیده اند.»

قلمرو زبانی: بخفت: خوابید / علیه الصلاه والسلام: بر او درود / سیّده: بانو / قحطی: خشک‌سالی / عظیم: بزرگ / متفرق شدند: پراکنده شدند / ظالم: ستمگر / درم: درهم، سکه نقره / خواجه: آقا / مشقت: سختی / نهادن: گذاشتن / غریب: بی کس (همآوا: قریب: نزدیک) / الا: به جز / رضا: خرسندی / می باید: باید، لازم است (بن ماضی: بایست؛ بن مضارع: بای) / راضی: خرسند / جاه: مقام / مقرّب: نزدیک / نازیدن: افتخار کردن / قلمرو ادبی: دست: مجاز از اختیار / روی بر خاک نهادن: کنایه از سجده کردن /  فردا: مجاز از آینده

بازگردانی: پس با ناراحتی خوابید و پیغمبر را – بر او درود – در خواب دید. گفت: «غمگین نباش که این دختر، بانویی خواهد شد که هفتاد هزار از امت من را شفاعت خواهد کرد.»

هنگامی که رابعه بزرگ شد، پدر و مادرش مردند و در بصره خشکسالی بزرگی رخ داد و خواهران پراکنده شدند و رابعه به دست ستمگری افتاد. او را به چند درهم فروخت. آن آقا او را به رنج و زحمت به کار وامی داشت. روزی رابعه افتاد و دستش شکست. سجده کرد و گفت: «خدایا! بی کسم و بی مادر و پدر، اسیرم و دست شکسته. این همه رنج و سختی، برای من هیچ غم ندارد، مگر خشنودی تو؛ باید تا بدانم که تو از من راضی هستی یا نه؟» آوازی شنید که « غم نخور که در آینده به مقامی می رسی که فرشتگان آسمان و نزدیکان خدا به تو افتخار می کنند.»

قلمرو زبانی: دایم: پیوسته، همیشه / داشتی: می داشت / نماز کردی: نماز می خواند / خواجه: آقا / از آن: به این خاطر/ درآمدن: بیرون آمدن / هوا: هوس، میل و خواسته / موافقت: همراهی / درگاه: بارگاه / استی: می بود / نیاسودمی: نمی آسودم، استراحت نمی کردم (ماضی استمراری)/ بازیافتن: پیدا کردن / دگر بار: بار دیگر / نوبت: بار / صومعه: پرستشگاه / رنجه داشتن: اذیت نکن/ ابلیس: اهریمن، شیطان / زهره: جرأت / مرنجان: اذیت نکن / طرّار: دزد/ قلمرو ادبی: زیردست کردن: کنایه از مطیع و مقهور کردن / دل سپردن: کنایه تسلیم شدن، فرمانبردار شدن / گرد کسی گردیدن: سراغ کسی رفتن / دزد را … گردد؟: پرسش انکاری / دوست (در دوست دیگر بیدار است): استعاره از خدا / خفته، بیدار: تضاد

بازگردانی: پس رابعه به خانه رفت و پیوسته روزه می گرفت و همه شب نماز می خواند و تا روز بر پای می بود.

شبی صاحبش از خواب بلند شد. آوازی شنید. نگاه کرد، رابعه را در سجده دید، که می گفت: «خدایا! تو می‌دانی که میل و خوسته دل من در اطاعت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت بارگاه تو است. اگر کار به دست من بود، یک ساعت از خدمت تو استراحت نمی کردم؛ اما تو مرا زیردست مردم کرده ای؛ برای همین به خدمت تو دیر می رسم.

شبی دزدی داخل شد و چادر رابعه را برداشت. خواست تا ببرد، راه را پیدا نکرد. چادر را سر جایش گذاشت. بعد از آن، راه را پیدا کرد. بار دیگر چادر را برداشت و راه را پیدا نکرد؛ این کار را هفت بار تکرار کرد. از گوشه پرستشگاه صدا درآمد که: «ای مرد! خود را اذیت نکن که او چند سال است تا تسلیم ما شده است. ابلیس جرأت ندارد که سراغ او برود؛ دزد چطور جرأت دارد که گرد چادر او گردد؟ ای دزد، تو خود را اذیت نکن که اگر یک دوست (رابعه) خوابیده است، خداوند او بیدار است.»

– زیرا دخترش زاده شده بود و ایشان نه تن‌پوشی داشتند که رابعه را با آن قنداق کنند و نه روغنی داشتند که چراغی روشن کنند.

– بانوی با خدا، زن کامل، جایگاه بانوان، رابعه و دزد، زن پاکدامن و … .

– پرهیزگاری، توکل به خدا، شکرگزاری کردن به خاطر نعمت‌های ایزدی، فروتنی، پارسا و پاکدامن.

به جمله‌های زیر، توجّه کنید.

روزها می‌گذشت و او هرچه بیشتر می‌آموخت، علاقه‌اش به دانش‌اندوزی بیشتر می‌شد.

پدرم بیشتر به مسافرت میرفت و هدیه‌های فراوانی می‌آورد.

به فعلی که در گذشته به تکرار و استمرار انجام می‌شده است، گذشته «استمراری» گویند. این فعل با افزودن پیشوند «می» به اول فعل گذشتۀ ساده ساخته می‌شود.

فعل گذشتۀ استمراری
می + بن گذشته  + شناسه
مفردجمع
می + رفت + ﹷ ممی + رفت + یم
می + رفت + یمی + رفت + ید
می + رفت + øمی + رفت + ﹷ ند

به جمله‌های زیر، توجه کنید:

داشتم می‌رفتم که حسن آمد.

داشت باران می‌بارید که بازی شروع شد.

در جمله‌های بالا «داشتم می‌رفتم» و «داشت می‌بارید» فعل گذشتۀ مستمر هستند. فعلی که به جریان انجام عملی در گذشته به همراه کاری دیگر دلالت دارد، فعل «گذشتۀ مستمر» نامیده می‌شود. هر گاه فعل‌های کمکی «داشتم، داشتی، داشت، داشتیم، داشتید، داشتند» را به اول گذشتۀ استمراری بیفزاییم، فعل گذشتۀ مستمر به دست می‌آید.

فعل گذشتۀ مستمر
گذشته ساده از مصدر داشتن + گذشته استمراری فعل مورد نظر= گذشتۀ مستمر
مفردجمع
داشتم ‌می‌نوشتمداشتیم می‌نوشتیم
داشتی می‌نوشتیداشتید می‌نوشتید
داشت می‌نوشتداشتند می‌نوشتند

– به عهده دانش آموزان

– گُردآفرید، پهلوان شیر زن حماسۀ ملیّ ایران، دختر گَژدَهَم است. نقش گردآفریدِ دلاور با اینکه در داستان رستم و سهراب شاهنامه حضوری کوتاه دارد، بسیار برجسته و یکی از گیراترین زنان شاهنامه است. در رهسپاری سهراب از توران به سوی ایران، هنگامی که وی در جست و جوی پدرش، رستم است، با او آشنا می‌شویم.

در مرز توران و ایران، دژی به نام سپید دژ است. گَژدَهَم که یک ایرانی و پهلوان سالخورده است، بر آن دژ فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن، پایداری سرسختانه ای می‌ورزد و با این کار، دل همۀ ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هُجیر، سهراب پیروز می‌شود. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکشد، اما او را اسیر کرده، راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد؛ امّا گرد آفرید این واقعه را مایۀ ننگ می‌داند و برمی‌آشوبد و خود به نبرد او می‌رود. سهراب برای رویارویی آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و نبرد میان آن دو درمی‌گیرد.

اناتهامتضاد
 مخلوقاتمخلوق‌هامخلوق
طراران طرارهاطرار
ظالمان ظالم‌هاظالم
 نظراتنظرهانظر
غریبان غریب‌هاغریب

«اگر یک دوست خفته است، دوست دیگر بیدار است».

دوست نخست به رابعه اشاره دارد و دوست دوم به خداوند.

زمان فعل

با خود می‌گفتم: از دوازدهم مهرماه ۱۳۵۹چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای می‌نهادی خرمشهر نبود، خونین شهر نیز نبود … این شهر، دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان و تو در جست‌وجوی دروازه آسمانی شهر بودی که به کربلا باز می‌شد و جز مردان مرد را به آن راه نمی‌دادند.

با خود می‌گفتم: جنگ، برپا شده بود تا«محمد جهان آرا» به آن قافله‌ای ملحق شود که به سوی عاشورا می‌رفت.

یک روز، شهر در دست دشمن افتاد و روزی دیگر آزاد شد. پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته اند؛ اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند. سالها از آن روزها می‌گذرد و آن جوان بسیجی، دیگر جوان نیست. جوانی او نیز در شهر آسمانی خرمشهر مانده است.

قلمرو زبانی: خونین شهر: ترکیب وصفی وارون (مقلوب) / محمد جهان آرا: یکی از فرماندهان جنگ / ملحق شدن: پیوستن / شهدا: ج شهید/ قلمرو ادبی: پای نهادن: کنایه از وارد شدن / دست: مجاز از اختیار / تلمیح

اما آنان که یاد آن مقاومت عظیم را در دل محفوظ داشته‌اند، پیر شده‌اند و پیرتر. کودکان می‌انگارند که فرصتی پایان ناپذیر برای زیستن دارند؛ اما چنین نیست و بر همین شیوه، دهها هزار سال است که از عمر عالم گذشته است. فرصت زیستن چه در صلح و چه در جنگ، کوتاه است؛ به کوتاهی آنچه اکنون از گذشته‌های خویش به یاد می‌آوریم.

یک روز آتش جنگ، ناگاه جسم شهر را در خود گرفت. آن روزها گذشت؛ اما این آتش که چنگ بر جسم ما افکنده، هرگز با مرگ، خاموشی نمی‌گیرد. آن نوجوانان رشید و دلاوران شهید چهارده ـ پانزده ساله اکنون به سرچشمه جاودانگی رسیده‌اند. آنان خوب دریافتند که برای جاودان ماندن چه باید کرد. سخن عشق، پیر و جوان نمی‌شناسد.

قلمرو زبانی: مقاومت: ایستادگی / عظیم: بزرگ / محفوظ: حفظ شده / انگاشتن: فرض کردن؛ تصور کردن(بن ماضی: انگاشت، بن مضارع: انگار) / سرچشمه: منشأ / قلمرو ادبی: صلح، جنگ: تضاد / آتش جنگ: اضافه تشبیهی / جسم شهر: استعاره (شهر مانند جانداری است که جسم دارد) / این آتش که چنگ بر جسم ما افکنده: استعاره (آتش جنگ مانند درنده ای است که بر جسم ما چنگ افکنده) / پیر و جوان: تضاد

آیا نوجوانان و چهارده ـ پانزده ساله‌های امروز می‌دانند که در زیر سقف مدرسه‌های خرمشهر در آن روزهای آتش و جنگ چه گذشته است؟

رودخانه خرمشهر آن روزها هم بی‌وقفه گذشته است و امروز نیز از گذشتن، بازنایستاده است. یک روز ناگهان از آسمان آتش بارید و حیات معمول شهر، متوقف شد. کشتی‌ها به گل نشستند؛ اتومبیل‌ها گریختند و شهر خالی شد. رودخانه ماند و نظاره کرد که چگونه حیات حقیقی مردان خدا، ققنوس‌وار از میان خاکستر نخل‌های نیم سوخته، خانه‌های ویران، اتومبیل‌های آتش گرفته و کشتی های به گل نشسته سر برآورد. عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست‌وجوی شهدا به قبرستان می‌کشاند!

شور زندگی یک بار دیگر مردان را به خرمشهر کشانده است. شاید آنان درنیابند؛ اما شهر در پناه شهداست. خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد .

قلمرو زبانی: بی‌وقفه: بی‌درنگ / حیات: زندگانی (همآوا: حیاط) / نظاره کردن: نگریستن / ققنوس: پرنده ای است افسانه ای که گویند بسیار خوش آواز است. هنگام مرگش، هیزم بسیاری گرد می‌آورد؛ بر بالای کومه هیزم می‌نشیند و آوازی سر می دهد؛ بال بر هم می‌زند و اخگری پدید می‌آید و هیزم برمی‌افروزد؛ سپس در آتشی که خود برافروخته، می سوزد و از درون خاکسترش از نو جوجه ای زاده می‌شود؛ ازین رو این پرنده را نماد جاودانگی می شمارند. / باژگونه: وارونه/ قلمرو ادبی: رودخانه ماند و نظاره کرد: جانبخشی / ققنوس‌وار: تشبیه (مانند ققنوس؛ وار: مانند) / سر برآوردن: کنایه از آشکار شدن / عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست‌وجوی شهدا به قبرستان می‌کشاند!: اشاره به اینکه شهیدان را باید در دل جستجو کرد. / خرمشهر شقایقی خون رنگ است: تشبیه / خرمشهر … بر سینه دارد: جانبخشی

مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که می‌تپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بی‌پناهی، پناه داده بود. آنگاه که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزویی بود که جز در بازپس گیری شهر برآورده نمی شد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود. قامت استوار ایمان ایرانشهر بود.

قلمرو زبانی: مظهر: ایستادگی / استقامت: پایداری / شطّ: رودخانه / استوار: محکم / ایرانشهر: کشور ایران / قلمرو ادبی: قلب شهر: جانبخشی / مسجد جامع خرمشهر، مادری بود: تشبیه (مسجد جامع خرمشهر، مانند مادری بود) / زیر بال و پر گرفتن: کنایه از پشتیبانی کردن / مسجد جامع قامت استوار ایمان ایرانشهر بود: جانبخشی، تشبیه

شب آخر، شهید «جهان آرا» یک حرکت امام حسینی انجام داد؛ زمانی که مقرها را در خرمشهر زدند و بچه ها در خرمشهر مقری نداشتند و به آن طرف شهر رفتند، او همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت که اینجا کربلاست و ما هم با یزیدی‌ها می‌جنگیم. ما هم اصحاب امام حسینیم. تا این را گفت، برای همه، صحنه کربلا تداعی شد. گفت: «من نمی‌توانم به شما فـرمان بدهم. هر کس می‌تواند، بایستد و هر کس نمی تواند، برود؛ اما ما می‌ایستیم تا موقعی که یا ما دشمن را از بین ببریم یا دشمن ما را به شهادت برساند. منتهی هر کس می‌خواهد، از همین الآن برود …»

بچه‌ها همه بلند شدند و او را بغل کردند و بوسیدند و با او ماندند.

قلمرو زبانی: مقر: قرارگاه / تداعی شدن: به یاد آورده شدن/ قلمرو ادبی: اینجا کربلاست: تشبیه / یزیدی: استعاره از بعثی ها / تلمیح به داستان کربلا

کربلا قرارگاه عشاق است و شهید سید محمدعلی جهان آرا چنین کرد تا جز شایستگان، کسی در کربلای خرمشهر استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند.

جنگ برپا شد تا مردترین مردان در حسرت قافله کربلای عشق نمانند. در پس این ویرانی‌ها معارجی به سال ۶۱هجری قمری وجود داشت و بر فراز آن، امام عشق، حسین بن علی (ع)، آغوش برگشوده بود. رزم آوران از این منظر آسمانی به جنگ می‌نگریستند که: «در هر وجب از این خاک، شهیدی به معراج رفته است؛ با وضو وارد شوید». این جمله را یک جوان بسیجی، مردی از سلاله جوانمردان بر تابلوی دروازه خرمشهر نگاشته بود و خود نیز در سال  1367به شهادت رسید.

قلمرو زبانی: قافله: کاروان / معارج: ج معراج؛ نردبان / فراز: بالا / برگشودن: باز کردن / منظر: چشم‌انداز / نگریستن: نگاه کردن / سلاله: نسل/ قلمرو ادبی: کربلای خرمشهر، کربلای عشق: اضافه تشبیهی / آغوش برگشودن: کنایه از استقبال کردن

زیرا مردم شهر و رزمندگان در برابر نیروهای تجاوزگر، دلاورانه، از خاک میهن دفاع کردند. این ایستادگی و جانفشانی، به ویژه در آزادسازی خرمشهر، نشانگر استواری و پشتکار مردم و رزمندگان در برابر دشمن بود؛ ازین رو خرمشهر نماد پایداری و ایستادگی شناخته شد.

«حیات حقیقی مردان خدا، ققنوس‌وار از میان خاکستر نخل‌های نیم سوخته، سر برآورد»

زندگی راستین مردان خدا همانند ققنوس جاودانه و نامیراست و هرگز پایانی ندارد.

سعید جعفری
سعید جعفری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی
سعید جعفری
دبیرستان
سعید جعفری
سعید جعفری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی
پیمایش به بالا