آموزه دوم: قاضی بست

◙ روز دوشنبه، امیر شبگر برنشست و به کران رود هیرمند رفت، با بازان و یوزان و حشم و ندیمان و مطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس به کران آب فرود آمدند و خیمه‌‌‌ها و شراع‌‌‌ها زده بودند.

قلمرو زبانی: امیر: شاه / شبگیر: پیش از صبح، سحرگاه /  برنشستن: سوار شدن/ کران: کنار، ساحل / یوزان: جمع یوز / یوز:‌ یوزپلنگ، جانوری شکاری، کوچک تر از پلنگ که با آن به شکار آهو و مانند آن می روند./  حشم: خدمتکاران / ندیم: همنشین، همدم / مطرب: آوازخوان، نوازنده / چاشتگاه: هنگام چاشت، نزدیک ظهر / کران:‌ ساحل، کنار، طرف، جانب / شراع: سایه بان، خیمه. / قلمرو ادبی: آب: مجاز از رودخانه

از قضای آمده، پس از نماز، امیر کشتی‌‌‌ها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگ تر، از جهت نشست او، و جامه‌‌‌ها افکندند و شراعی بر وی کشیدند و وی آن جا رفت و از هر دستی مردم در کشتی‌‌‌ها‌‌ی دیگر بودند.

قلمرو زبانی: قضا: سرنوشت، تقدیر(هم آوا؛ غذا: خوراک/غزا: جنگ با کافران) / از قضای آمده: از روی اتفاق، از قضا / امیر: سلطان مسعود / بخواست: طلب کرد (هم آوا؛ بخاست: بلند شد) / ناو: کشتی، به ویژه کشتی دارای تجهیزات جنگی / ناوی ده: حدود ده ناو (کشتی) / نشست: نشستن (مصدر کوتاه) / از جهت نشست او: برای نشستن امیر مسعود / جامه: گستردنی (زیرانداز) / شراع: سایه بان، خیمه / مرجع ضمیر «وی» در جمله شراعی بر وی کشیدند: «ناو» / مرجع ضمیر «وی» در جمله «وی آنجا رفت»: «امیر» / دست: صنف، رسته

ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شدن و نشستن و دریدن گرفت. آن گاه آگاه شدند که غرقه خواست شد. بانگ و هزاهز و غریو برخاست، امیر برخاست و هنر آن بود که کشتی‌‌‌های دیگر به او نزدیک بودند. ایشان درجَستند هفت و هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد، چنان که یک دوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غرقه شدن. امّا ایزد رحمت کرد پس از نمودن قدرت و سوری و شادی‌ای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید کشتی‌‌‌ها براندند و به کرانه رود رسانیدند.

قلمرو زبانی: آب نیرو کرده بود: آب فشار آورده بود / گرفتن: آغازیدن / نشستن و دریدن گرفتن: شروع به غرق شدن( پایین رفتن) و شکستن کرد / خواست شد: می‌خواست بشود (هم آوا؛ خاست: بلند شد)/ هزاهز: سر و صدا که مردم را به جنبش در آورد، همهمه / غریو: فریاد / برخاست: بلند شد(بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز) / هنر، آن بود: بخت یار بود، خوشبختانه / درجَستن: پریدن (بن ماضی: درجست، بن مضارع: درجَه)/ تن: نفر / بِرُبودند: کشیدند (بن ماضی: ربود، بن مضارع: رُبا)/ نیک: خوب (قید) / نیک کوفته شد: به شدت ضربه خورده بود / افگار: مجروح، خسته (شبه هم آوار؛ افکار: اندیشه‌ها) / دوال: چرم و پوست، «یک دوال: یک لایه، یک پاره» / بگسست: جدا شد (گسستن؛ بن ماضی: گسست، بن مضارع: گسل) / هیچ نمانده بود از غرقه شدن: نزدیک بود که غرق شود / ایزد: خدا، آفریدگار / نمودن: نشان دادن (نمودن؛ بن ماضی: نمود، بن مضارع: نما) / سور: جشن (هم آوا؛ صور: بوق، شیپور)  / کرانه: ساحل، کناره / قلمرو ادبی: گاه، آگاه: جناس / سور و شادی تیره شد: حس‌آمیزی

و امیر از آن جهان آمده، به خیمه فرودآمد و جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ به پای شده و اعیان و وزیر به خدمتِ استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود از لشکری و رعیّت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.

قلمرو زبانی: فرودآمد: پایین آمد؛ در اینجا «داخل شد» / «گردانیدن» در عبارت « امیر جامه بگردانید»: عوض کردن / برنشستن: سوار شدن (بن ماضی: برنشست، بن مضارع: برنشین)/ کوشک: ساختمانی بلند، وسیع و زیبا که اغلب در میان باغ قرار گرفته است؛ قصر، کاخ / اضطراب: نگرانی  / تشویش: نگرانی / اعیان: بزرگان، اشراف / استقبال: پیشواز / خروش: فریاد / لشگری: ارتشی / رعیت: شهروند معمولی، مردم عادی / قلمرو ادبی: لشکرگاه: مجاز از لشکریان / از آن جهان آمده: کنایه؛ از مرگ نجات یافته /

و دیگر روز، امیر نامه‌ها فرمود به غَزنین و جملۀ مملکت بر این حادثۀ بزرگ و صَعب که افتاد و سلامت که به آن مَقرون شد و مثال داد تا هزارهزار دِرَم به غَزنین و دو هزارهزار دِرَم به دیگر ممالک، به مستَحّقان و درویشان دهند شُکرِ این را، و نبشته آمد و به توقیع، مؤکَّد گشت و مُبشّران برفتند.

قلمرو زبانی: دیگر روز: روز دیگر / غزنین: پایتخت غزنویان / جمله: همه / صعب: دشوار، سخت / مقرون: پیوسته، همراه / مثال دادن: فرمودن، دستور دادن / هزارهزار: ملیون / درم: درهم، سکّه نقره / ممالک: جمع مملکت، سرزمین‌ها / مستحق: ‌نیازمند / درویش: گدا / «را» در «شُکرِ این را»: به معنای برای / نبشته: نوشته / آمد: شد (نبشته آمد: نوشته شد؛ فعل مجهول) / توقیع: مهر یا امضای پادشاهان و بزرگان در ذیل یا بر پشت فرمان یا نامه / توقیع کردن: امضا کردن یا مهر زدن / مؤکّد: تأکید شده، استوار/ مبشّر: مژده دهنده، نوید دهنده

و روز پنج شنبه، امیر را تب گرفت؛ تبِ سوزان و سَرسامی افتاد، چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطبّا و تنی چند از خدمتکارانِ مرد و زن و دل‌ها سخت متحیّر شد تا حال چون شود.

قلمرو زبانی: سرسام: سردرد شدید، تورّم سر و مغز و پرده‌های آن که یکی از نشانه‌های آن، هذیان بوده است /  بار، در عبارت «بار نتوانست داد»: اجازۀ  حضور دادن / محجوب: پنهان، مستور، پوشیده / محجوب گشت از مردمان: از دید مرم پنهان شد / مگر: به‌جز / اطبّا: ج طبیب، پزشکان / تنی چند: چند نفر / سخت: بسیار/ متحیر: سرگشته، حیران / چون: چگونه (ضمیر پرسشی) / قلمرو ادبی: دل‌ها: مجاز از مردمان

تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامه‌های رسیده را، به خطِّ خویش، نکت بیرون می‌آورد و از بسیاری نکت، چیزی که در او کَراهیّتی نبود، می‌فرستاد فرودِ سرای، به دستِ من و من به آغاجیِ خادم می‌دادم و خیرخیر جواب می‌آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا آن گاه که نامه‌ها آمد از پسران علی تکین و من نُکت آن نامه‌ها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستَد و پیش بُرد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر می‌بخواند».

قلمرو زبانی: عارضه: حادثه، بیماری / بونصر: ابو نصر مشکان رئیس دیوان رسایل مسعود غزنوی است. / دیوان رسایل یا رسالت: اداره‌ای بوده که از طرف شاه، مسئول صدور نامه / نُکَت: جمع نکته، منظور مطالب مهم و گزیده / کراهیت: ناپسندی / چیزی که در او کراهیتی نبود: خبر‌‌ی که ناگواری و ناخوشایندی در آن نبود / فرود سرای: اندرونی، اتاقی در خانه که پشت اتاقی دیگر واقع شده باشد، مخصوص زن و فرزند و خدمتگزاران / آغاجی: اسم خاص است، شخصی است که خادم و پرده دار ویژه سلطان مسعود بود. / خیرخیر: سریع، آسان / نکت:‌ ج نکته / بشارت: مژده / ستدن: ستاندن،‌‌‌‌‌ دریافت کردن (بن ماضی: ستاند، ستد؛ بن مضارع: ستان) / برآمد: جلو آمد / می‌بخواند: صدا می‌کند. / قلمرو ادبی: دست: مجاز از وسیله

پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کَتّان آویخته و تَر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و تاس‌های بزرگِ پُر یَخ بر زَبَرِ آن و امیر را یافتم آنجا بر زَبَرِ تخت نشسته، پیراهنِ توزی، مِخنَقه در گردن، عِقدی همه کافور و بوالعَلایِ طبیب آنجا زیرِ تخت نشسته دیدم.

قلمرو زبانی: پیش: جلو / یافتن: دیدن، فهمیدن / خانه: اتاق / کتّان: نوعی پارچه سفید رنگ که از الیاف گیاهی به همین نام کتان، بافته شده است / تاس: تشت (هم‌آوا؛ طاس: کچل) / زَبَر: رو، بالا / توزی: پارچه‌ای ناز کتانی که نخست در شهر توز بافته می‌شده است، منسوب به توز / مخنقه: گردنبند / عقد: گردن‌بند / کافور: ماده خوشبو و سفید رنگی بوده که در گذشته برای تب زدایی و ضد عفونی کردن از آن استفاده می‌کردند. / زیر: پایین  / قلمرو ادبی: بر، زَبَر: جناس ناهمسان / تر، بر: جناس ناهمسان / زَبَر، زیر: تضاد / زَبَر، زیر: جناسواره

گفت: بونصر را بگوی که امروز دُرُستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علّت و تب تمامی زایل شد.

قلمرو زبانی: حرف «را» در عبارت «بونصر را بگوی»: به معنای به / درست: تندرست، سالم / بار: اجازه حضور / آید: شود / علت: بیماری / تمامی: کاملاً / زایل شدن: نابود شدن، برطرف شدن

من بازگشتم و این چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجدۀ شکر کرد خدای را عَزَّ وَ جَلّ بر سلامت امیر، و نامه نبشته آمد. نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم، تا سعادت دیدارِ همایونِ خداوند دیگرباره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و گفت: چون نامه‌ها گُسیل کرده شود، تو بازآی که پیغامی است سویِ بونصر در بابی، تا داده آید.». گفتم: «چنین کنم». بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حال‌ها را با بونصر بگفتم.

قلمرو زبانی: عَزَّ وَ جَلّ: گرامی است و بزرگ / نبشته: نوشته / آمد: شد / نبشته آمد: فعل مجهول / همایون: خجسته، مبارک، فرخنده / خداوند: شاه، دارنده / دوات: جوهردان / توقیع: مُهر یا امضای پادشاهان و بزرگان در ذیل یا بر پشت فرمان یا نامه / گُسیل کردن: فرستادن، روانه کردن / بازآمدن: برگشتن (بن ماضی: بازآمد، بن مضارع: بازآ) / در بابی: در زمینه‌ای / چنین کنم:‌ چشم / حال: جریان، وضع

و این مردِ بزرگ و دبیرِ کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیک نمازِ پیشین، از این مهمّات فارغ شده بود و خَیلتاشان و سوار را گُسیل کرده. پس، رُقعَتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود، بازنمود و مرا داد.

قلمرو زبانی: دبیر: نویسنده‌‌ / کافی: باکفایت، لایق، کارآمد/  به نشاط: با خوشحالی / نماز پیشین: نماز ظهر / مهمّات: کار‌‌‌های مهم و خطیر / فارغ شدن: آسوده شدن از کار(هم‌آوا؛ فارق: جداکننده) / خَیلتاش: هر یک از سپاهیانی که از یک دسته باشند؛ همگروه / گسیل کردن: فرستادن، روانه کردن / رُقعت: خُردنامه، نامۀ کوتاه، رقعه، یادداشت / نبشت: نوشت (بن ماضی: نبشت، بن مضارع: نبیس) /بازنمود: گزارش کرد / «را» در مرا: نقش نمای حرف اضافه به معنی «به» / قلمرو ادبی: قلم درنهاد: کنایه از این که شروع به نوشتن کرد /

و ببُردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت:«نیک آمد» و آغاجیِ خادم را گفت: «کیسه‌ها بیاور» و مرا گفت: «بستان»؛ در هر کیسه، هزار مثقال زَرِپاره است. بونصر را بگوی که زَرهاست که پدرِ ما از غَزوِ هندوستان آورده است و بُتانِ زَریّن شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال ترِ مال‌هاست؛ و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه‌ای که خواهیم کرد حلالِ بی شُبهَت باشد، از این فرماییم؛ و می‌شنویم که قاضیِ بُست، بوالحسنِ بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگ‌دست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک‌مایه ضَیعَتی دارند. یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر، تا خویشتن را ضَیعَتَکی حلال خرند و فَراخ تر بتوانند زیست و ما حَقِّ این نعمتِ تندرستی که بازیافتیم، لَختی گزارده باشیم.

قلمرو زبانی: راه یافتن: اجازه‌‌ ورود یافتن / امیر: سلطان مسعود / نیک آمد: خوب شد / خادم: خدمت گزار / ستاندن: گرفتن (بن ماضی: ستاند، بن مضارع: ستان) / مثقال: واحد اندازه‌گیری وزن، همتراز یک‌شانزدهم سیر / زر پاره: قراضه و خردۀ زر، زر سکه شده / غزو: جنگ با کافران / گداختن: ذوب کردن (بن ماضی: گداخت، بن مضارع: گداز)/ پاره کرده: تکه تکه کرده / حلال تر: حلال ترین / ما را: برای ما / بی شبهت: بی شک، بی تردید / بُست: نام شهری در افغانستان / ضیعت: زمین کشاورزی / ضیعتک: زمین کشاورزی کوچکی / فراخ تر: آسوده تر، راحت تر/ زیستن: زندگی کردن (بن ماضی: زیست، بن مضارع: زی) / لختی: اندکی / بازیافتن: دوباره به دست آوردن (بن ماضی: یافت، بن مضارع: یاب) / گزاردن: انجام دادن (بن ماضی: گزارد، بن مضارع: گزار)

من کیسه‌ها بستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرَم درمانده‌اند و به خانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند و پس از نماز، کس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.

قلمرو زبانی: ستدن: ستاندن،‌‌‌‌‌ دریافت کردن (بن ماضی: ستد/ ستاند، بن مضارع: ستان) / بازگفتن: نقل کردن / سخت: بسیار / شنوده: شنیده / درم: واحد پول، درهم، سکّه نقره / سخت نیکو کرد: بسیار کار خوبی کرد / وی: مرجع آن بونصر است.

بسیار دعا کرد و گفت این صِلت، فخر است. پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست؛ امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبالِ این، چه به کار آید.

قلمرو زبانی: صلت: انعام، جایزه، پاداش / فخر: مایۀ افتخار / بازدادن: پس دادن / سخت: بسیار / دربایست: نیاز، ضرورت / وزر: گناه / وبال: سختی و عذاب، گناه /قلمرو ادبی: چه به کار آید: پرسش انکاری

بونصر گفت سُبحانَ الله! زَری که سلطان محمود به غَزو از بتخانه‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می‌روا دارد ستدن، آن، قاضی همی‌نستاند.

گفت: زندگانیِ خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوندِ ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طریقِ سنّتِ مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و درعهدۀ این نشوم.

قلمرو زبانی: سُبحانَ الله: پاک و منزه است خدا (برای بیان شگفتی به کار می‌رود؛ معادل «شگفتا» / غزو: جنگ / بتان: بت‌ها / امیرالمؤمنین: خلیفه / سنت: شیوه، روش / امیرالمؤمنین: منظور القائم بامرالله خلیفه عباس است / ستدن: ستاندن، دریافت کردن (بن ماضی: ستاند/ ستد، بن مضارع: ستان) / روا داشتن: جایز دانستن / می‌روا دارد ستدن: گرفتنش را جایز می‌شمارد / خداوند: سرور؛ منظور از خداوند، خواجه عمید، بونصر مشکان است / باد: باشد، فعل دعایی (بُوَد← بُواد← باد) / ولایت: استان / خداوند ولایات: صاحب همه سرزمین‌های اسلامی / خواجه: آقا (منظور بونصرمشکان است)/ طریق: روش / سنّت: آیین / درعهدۀ این نشوم: مسئولیتش را نمی‌پذیرم. / قلمرو ادبی: به شمشیر: مجاز از «جنگ»

گفت: اگر تو نپذیری، به شاگردانِ خویش و به مُستَحِقّان و درویشان ده.

قلمرو زبانی: درویش: گدا، تنگدست

گفت: «من هیچ مُستَحِق نشناسم در بُست که زَر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زَر کسی دیگر برد و شمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.»

قلمرو زبانی: مستحق: نیازمند / بُست: نام شهری در افغانستان / شمار: حساب و کتاب / عهده: مسئولیت

بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویش بستان.»

قلمرو زبانی: «را»:‌ حرف اضافه به معنای «به» / از آنِ: مالِ

گفت: «زندگانیِ خواجه عَمید دراز باد؛ علیٰ ایَّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدّتِ عمر پیرویِ او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سال‌ها دیده ام و من هم از آن حساب و توقّف و پرسشِ قیامت بترسم که وی می‌ترسد و آنچه دارم از اندک‌مایه حُطامِ دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»

قلمرو زبانی: خواجه: سرور، آقا / عمید: مهتر و رئیس؛ منظور بونصر مشکان است (رئیس دیوان رسائل) / باد: باشد، فعل دعایی (بُوَد← بُواد← باد) / علی اَیّ ِحال: به هر حال / توقّف: بازداشت / حطام دنیا: مال اندک دنیا / کفایت: کافی.

بونصر گفت: «للهِ ِدَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید!» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقیِ روز اندیشه مند بود و از این یاد می‌کرد.

قلمرو زبانی: للهِ ِدَرُّکُما: خدا شما را خیر بسیار دهاد! / الف در «بزرگا»: الف کثرت و افزونی است / گریستن: گریه کرد (بن ماضی: گریست، بن مضارع: گری) / اندیشه‌مند: متفکّر.

و دیگر روز، رُقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زَر باز فرستاد.

قلمرو زبانی: رُقعت: خردنامه، نامۀ کوتاه، رقعه، یادداشت / نبشت: نوشت / حال: ماجرا / بازنمود: شرح کرد / زر: طلا / بازفرستاد: پس فرستاد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Follow by Email
YouTube
Set Youtube Channel ID
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا