◙ روز دوشنبه، امیر شبگر برنشست و به کران رود هیرمند رفت، با بازان و یوزان و حشم و ندیمان و مطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس به کران آب فرود آمدند و خیمهها و شراعها زده بودند.
قلمرو زبانی: امیر: شاه / شبگیر: پیش از صبح، سحرگاه / برنشستن: سوار شدن/ کران: کنار، ساحل / یوزان: جمع یوز / یوز: یوزپلنگ، جانوری شکاری، کوچک تر از پلنگ که با آن به شکار آهو و مانند آن می روند./ حشم: خدمتکاران / ندیم: همنشین، همدم / مطرب: آوازخوان، نوازنده / چاشتگاه: هنگام چاشت، نزدیک ظهر / کران: ساحل، کنار، طرف، جانب / شراع: سایه بان، خیمه. / قلمرو ادبی: آب: مجاز از رودخانه

بازگردانی: روز دوشنبه، امیرمسعود صبح زود، سوار بر اسب شد و با بازهای (پرندگان) شکاری، یوزپلنگان، خدمتکاران، همدمان و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و تا نزدیک ظهر(هنگام خوردن صبحانه ) مشغول صید بودند. سپس در کنار رود اقامت کردند و خیمهها و سایبانهایی در آنجا زده بودند.
◙ از قضای آمده، پس از نماز، امیر کشتیها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگ تر، از جهت نشست او، و جامهها افکندند و شراعی بر وی کشیدند و وی آن جا رفت و از هر دستی مردم در کشتیهای دیگر بودند و کس را خبر نه.
قلمرو زبانی: قضا: سرنوشت، تقدیر(هم آوا؛ غذا: خوراک/غزا: جنگ با کافران) / از قضای آمده: از روی اتفاق، از قضا / ناو: کشتی، به ویژه کشتی دارای تجهیزات جنگی / ناوی ده: حدود ده ناو (کشتی) / از جهت نشست او: برای نشستن امیر مسعود / جامه: گستردنی (زیرانداز) / شراع: سایه بان، خیمه / مرجع ضمیر «وی» در جمله شراعی بر وی کشیدند: «ناو» / مرجع ضمیر «وی» در جمله و وی آنجا رفت: «امیر» / دست: صنف، رسته / و کس را خبر نه: هیج کس از رخدادی که قرار بود پیش بیاید، خبر نداشت.
بازگردانی: از قضا، پس از نماز، امیر دستور داد تا کشتیها را بیاورند و ده قایق کوچک آوردند، یکی از آنها بزرگتر بود برای نشستن سلطان و زیراندازها را پهن کردند و سایبانی بر وی کشیدند. امیر سوار آن قایق شد و از هر صنفی، مردم سوار قایقهای دیگر شدند و هیچ کس از عاقبت کار خبر نداشت.
◙ ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شدن و نشستن و دریدن گرفت. آن گاه آگاه شدند که غرقه خواست شد. بانگ و هزاهز و غریو برخاست، امیر برخاست و هنرآن بود که کشتیهای دیگر به او نزدیک بودند. ایشان درجستند هفت و هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد، چنان که یک دوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غرقه شدن. امّا ایزد رحمت کرد پس از نمودن قدرت و سوری و شادی ای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید کشتیها براندند و به کرانه رود رسانیدند.
قلمرو زبانی: گرفتن: آغازیدن / آب نیرو کرده بود: آب فشار آورده بود / نشستن و دریدن گرفتن: شروع به غرق شدن( پایین رفتن ) و شکستن کرد / هزاهز: سر و صدا که مردم را به جنبش در آورد، همهمه / غریو: فریاد / برخاست: بلند شد(بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز) / هنر، آن بود: بخت یار بود، خوشبختانه / تن: نفر / بِرُبودند: کشیدند / نیک: خوب (قید) / نیک کوفته شد: به شدت مجروح شد / افگار: مجروح، خسته / دوال: چرم و پوست، «یک دوال: یک لایه، یک پاره» / بگسست: جدا شد. (گسستن؛ بن ماضی: گسست، بن مضارع: گسل) / هیچ نمانده بود از غرقه شدن: نزدیک بود که غرق شود / ایزد: خدا، آفریدگار / نمودن: نشان دادن (نمودن؛ بن ماضی: نمود، بن مضارع: نما) / سور: جشن(هم آوا؛ صور: بوق، شیپور) / کرانه: ساحل، کناره
بازگردانی: ناگهان ایشان دیدند که چون آب فشار آورده بود، قایق پر از آب شد و شروع به غرق شدن و درهم شکستن کرد، زمانی فهمیدند که نزدیک بود غرق شود. فریاد و سر و صدا بلند شد و امیر برخاست و بخت یار بود که قایقهای دیگر به او نزدیک بودند. حدود هفت هشت نفر به آب پریدند و امیر را گرفتند و بردند و به قایق دیگری رسانیدند. امیر کاملا خسته و پای راستش زخمی شده بود، به اندازه یک لایه پوست و گوشتش پاره شد و چیزی نمانده بود که غرق شود؛ اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود رحم کرد. جشن و شادی به آن خوبی تباه شد. وقتی که امیر به قایق رسید، قایقها را حرکت دادند و به ساحل رود رسانیدند.
◙ و امیر از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ به پای شده و اعیان و وزیر به خدمتِ استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود از لشکری و رعیّت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.
قلمرو زبانی: از آن جهان آمده: از مرگ نجات یافته / فرودآمد: داخل شد / «گردانیدن» در عبارت « امیر جامه بگردانید»: عوض کردن / برنشستن: سوار شدن / کوشک: ساختمانی بلند، وسیع و زیبا که اغلب در میان باغ قرار گرفته است؛ قصر، کاخ / تشویش: نگرانی / اعیان: بزرگان، اشراف / لشگری: ارتشی / رعیت: شهروند معمولی، مردم عادی / خروش: فریاد
بازگردانی: امیر از مرگ نجات یافته به خیمه آمد و لباسهایش را عوض کرد و لباسها خیس و تباه شده بود. سوار اسب شد و فوراً به قصر رفت؛ زیرا خبری بسیار ناخوشایند در میان لشکر پیچیده بود و نگرانی و پریشانی بزرگی به پا شده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند، وقتی دیدند پادشاه سالم است، فریاد و دعا در بین سپاهیان و مردم بر پا شد و بی اندازه صدقه دادند.
◙ و دیگر روز، امیر نامهها فرمود به غَزنین و جملۀ مملکت بر این حادثۀ بزرگ و صَعب که افتاد و سلامت که به آن مَقرون شد و مثال داد تا هزار هزار دِرَم به غَزنین و دو هزار هزار دِرَم به دیگر ممالک، به مستَحّقان و درویشان دهند شُکرِ این را، و نبشته آمد و به توقیع، مؤکَّد گشت و مُبشّران برفتند.
قلمرو زبانی: جمله: همه / صعب: دشوار، سخت / مقرون: پیوسته، همراه / مثال دادن: فرمودن، دستور دادن / هزار هزار: ملیون / غزنین: پایتخت غزنویان / ممالک: جمع مملکت، سرزمینها / درم: درهم، سکّه نقره / مستحق: نیازمند / درویش: گدا / «را» در شُکرِ این را: به معنای برای / نبشته: نوشته / آمد: شد(نبشته آمد: نوشته شد؛ فعل مجهول) / توقیع: مهر یا امضای پادشاهان و بزرگان در ذیل یا بر پشت فرمان یا نامه / توقیع کردن: امضا کردن یا مهر کردن / مبشّر: مژده دهنده، نوید دهنده / شکر این را: برای شکر این / مؤکد: تأکید شده، استوار/ مبشّر: نویددهنده، مژده رسان
بازگردانی: روز بعد امیر دستور داد تا نامههایی را به غزنین و همه سرزمینهای ایران بفرستند و ماجرای این اتفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که به دنبال آن به دست آمده بود، به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در سایر سرزمینها به شکرانه این حادثه به خیر گذشته به نیازمندان و مستحقان بدهند و امیر با امضای خود آن نامه را مورد تائید قرار داد و مژده رسانان رفتند.
◙ و روز پنج شنبه، امیر را تب گرفت؛ تبِ سوزان و سَرسامی افتاد، چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطبّا و تنی چند از خدمتکارانِ مرد و زن و دلها سخت متحیّر شد تا حال چون شود.
قلمرو زبانی: سرسام: سردرد شدید، تورّم سر و مغز و پرده های آن که یکی از نشانه های آن، هذیان بوده است / بار، در عبارت «بار نتوانست داد»: اجازۀ حضور دادن / محجوب: پنهان، مستور، پوشیده / محجوب گشت از مردمان: از دید مرم پنهان شد / مگر: بهجز/ اطبا: ج طبیب، پزشکان / تنی چند: چند نفر / سخت: بسیار/ متحیر: سرگشته، حیران / چون: چگونه (ضمیر پرسشی) / قلمرو ادبی: دلها: مجاز از مردمان
بازگردانی: روز پنجشنبه امیر گرفتار تب شد، تبی سوزان همراه با سردرد؛ آن گونه که نمیتوانست با کسی دیدار کند بجز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن. مردم بسیار نگران و پریشان بودند و نمیدانستند چه پیش میآید.
◙ تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامههای رسیده را، به خطِّ خویش، نکت بیرون میآورد و از بسیاری نکت، چیزی که در او کَراهیَتی نبود، میفرستاد فرودِ سرای، به دستِ من و من به آغاجیِ خادم میدادم و خیرخیر جواب میآوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا آن گاه که نامهها آمد از پسران علی تکین و من نکت آن نامهها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستَد و پیش بُرد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر میبخواند».
قلمرو زبانی: عارضه: حادثه، بیماری / نُکَت: جمع نکته، منظور مطالب مهم و گزیده / بونصر: ابو نصر مشکان رئیس دیوان رسایل مسعود غزنوی است. / دیوان رسایل یا رسالت: اداره ای بوده که از طرف شاه، مسئول صدور نامه / کراهیت: ناپسندی / چیزی که در او کراهیتی نبود: خبری که ناگواری و ناخوشایندی در آن نبود / فرود سرای: اندرونی، اتاقی در خانه که پشت اتاقی دیگر واقع شده باشد، مخصوص زن و فرزند و خدمتگزاران / دست: مجاز از وسیله / آغاجی: اسم خاص است، شخصی است که خادم و پرده دار ویژه سلطان مسعود بود. / خیرخیر: سریع، آسان / نکت: ج نکته / بشارت: مژده / ستدن: گرفتن(بن ماضی: ستاند، ستد؛ بن مضارع: ستان) / برآمد: جلو آمد / میبخواند: صدا میکند.
بازگردانی: از وقتی که این بیماری پیش آمده بود بونصر از نامههای رسیده با خط خود نکته برداری میکرد و از تمامی نکتهها آنچه را که در آن خبر ناخوشایندی نبود به وسیلۀ من به اندرونی میفرستاد و من آن نامهها را به آغاجی خادم میدادم و به سرعت جوابها را برای بونصر میآوردم و امیر را اصلا نمیدیدم تا زمانی که نامههایی از پسران علی تکین رسید و من خلاصه(نکتههای) آن نامهها را که در آنها خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامهها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت جلو آمد و گفت: ای ابوالفضل امیر تو را صدا میکند.
◙ پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پردههای کَتّان آویخته و ترَ کرده و بسیار شاخهها نهاده و تاسهای بزرگِ پُر یَخ بر زَبَرِ آن و امیر را یافتم آنجا بر زَبَرِ تخت نشسته، پیراهنِ توزی، مِخنَقه در گردن، عِقدی همه کافور و بوالعَلایِ طبیب آنجا زیرِ تخت نشسته دیدم.
بازگردانی: پیش: جلو / یافتن: دیدن، مشاهده کردن / خانه: اتاق / کتّان: نوعی پارچه سفید رنگ که از الیاف گیاهی به همین نام کتان، بافته شده است / عقد: گردنبند / کافور: ماده خوشبو و سفید رنگی بوده که در گذشته برای تب زدایی و ضد عفونی کردن از آن استفاده می کردند. / تاس: تشت / زَبَر: رو، بالا / زیر: پایین / توزی: پارچه ای ناز کتانی که نخست در شهر توز بافته میشده است، منسوب به توز / مخنقه: گردنبند
بازگردانی: به نزد امیر رفتم و دیدم که خانه را تاریک کرده اند و پردههای کتانی خیس در آن آویزان کرده اند و شاخههای بسیاری در آنجا گذاشته بودند و تشتهای بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخهها گذاشته بودند و امیر را دیدم که آنجا بر روی تخت نشسته بود در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایین تخت نشسته بود.
◙ گفت: بونصر را بگوی که امروز دُرُستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علّت و تب تمامی زایل شد.
قلمرو زبانی: حرف «را» در عبارت «بونصر را بگوی»: به معنای به / درست: تندرست، سالم / آید: شود / علت: بیماری / تمامی: کاملاً / زایل شدن: نابود شدن، برطرف شدن
بازگردانی: امیر گفت: به بونصر بگوی که امروز حالم خوب است و در همین دو سه روز آینده اجازه ملاقات داده خواهد شد، زیرا بیماری و تب من به طور کامل از بین رفته است.
◙ من بازگشتم و این چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجدۀ شکر کرد خدای را عَزَّ وَجَل بر سلامت امیر، و نامه نبشته آمد. نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم، تا سعادت دیدارِ همایونِ خداوند دیگرباره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و گفت: چون نامهها گُسیل کرده شود، تو بازآی که پیغامی ست سویِ بونصر در بابی، تا داده آید.». گفتم: «چنین کنم». بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حالها را با بونصر بگفتم.
قلمرو زبانی: نبشته: نوشته / آمد: شد/ نبشته آمد: فعل مجهول / همایون: خجسته، مبارک، فرخنده / خداوند: شاه، دارنده / گُسیل کردن: فرستادن، روانه کردن / دربابی: در زمینه ای/ حال: جریان، وضع / دوات: جوهردان
بازگردانی: من بازگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. آن را نزد آغاجی بردم و اجازه ورود یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را که برای من فرخنده بود پیدا کردم. نامه را خواند و مرکب و دوات خواست و امضا کرد و گفت: هنگامی که نامهها فرستاده شد، تو برگرد که پیغامی برای بونصر در زمینه ای دارم تا پیغام را به تو بدهم. گفتم: چشم. بازگشتم با نامههای امضا شده و داستان را برای بونصر گفتم.
◙ و این مردِ بزرگ و دبیرِ کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیک نمازِ پیشین، از این مهمّات فارغ شده بود و خَیلتاشان و سوار را گُسیل کرده. پس، رُقعَتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود، بازنمود و مرا داد.
قلمرو زبانی: دبیر: نویسنده / کافی: باکفایت، لایق، کارآمد/ به نشاط: با خوشحالی / قلم درنهاد: کنایه از این که شروع به نوشتن کرد / نماز پیشین: نماز ظهر / مهمات: کارهای مهم و خطیر / فارغ شدن: آسوده شدن از کار / خَیلتاش: هریک از سپاهیانی که از یک دسته باشند / رقعت: خردنامه، نامۀ کوتاه، رقعه، یادداشت / بازنمود: گزارش کرد / «را» در مرا: نقش نمای حرف اضافه به معنی «به».
بازگردانی: این انسان بزرگ و نویسنده با کفایت با شادمانی شروع به نوشتن کرد و تا نزدیک نماز ظهر این کارهای مهم را به پایان رسانید و چاکران و سواران را فرستاده بود. سپس نامه ای نوشت به امیر و هر کاری را که انجام داده بود گزارش کرد.
◙ و ببُردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت:« نیک آمد» و آغاجیِ خادم را گفت: «کیسهها بیاور» و مرا گفت: «بستان»؛ در هر کیسه، هزار مثقال زَرِپاره است. بونصر را بگوی که زَرهاست که پدرِ ما از غَزوِ هندوستان آورده است و بتُانِ زَریّن شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال ترِ مالهاست. و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه ای که خواهیم کرد حلالِ بی شُبهَت باشد، از این فرماییم؛ و میشنویم که قاضیِ بُست، بوالحسنِ بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست اند و از کس چیزی نستانند و اندکمایه ضَیعَتی دارند. یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر، تا خویشتن را ضَیعَتَکی حلال خرند و فَراخ تر بتوانند زیست و ما حَقِّ این نعمتِ تندرستی که بازیافتیم، لخَتی گزارده باشیم.
قلمرو زبانی: راه یافتن: اجازه ورود یافتن / نیک آمد: خوب شد / ستاندن: گرفتن (بن ماضی: ستاند، بن مضارع: ستان) / زر پاره: قراضه و خردۀ زر، زر سکه شده / پاره کرده: تکه تکه کرده / حلال تر: حلال ترین / غزو: جنگ با کافران / بی شبهت: بی شک، بی تردید / ضیعت: زمین زراعی / ضیعتک: زمین زراعی کوچکی / فراخ تر: آسوده تر، راحت تر/ زیستن: زندگی کردن(بن ماضی: زیست، بن مضارع: زی) لختی: اندکی / گزاردن: انجام دادن (بن ماضی: گزارد، بن مضارع: گزار) / گداختن: ذوب کردن (بن ماضی: گداخت، بن مضارع: گداز).
بازگردانی: نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر دادم، امیر خواند و گفت خوب شد. به آغاجی خادم گفت کیسهها را بیاور و به من گفت این کیسهها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگوی طلاهایی است که پدرم از جنگ هندوستان آورده است و بتهای طلایی را شکسته و ذوب کرده و خرد کرده و این حلالترین مالهاست. در هر سفری برای ما از این طلاها میآورند تا هر وقت بخواهیم صدقه بدهیم که بی شک و تردید حلال باشد، از همین طلاها دستور میدهیم بدهند. شنیده ایم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر بسیار تهیدست اند و از کسی چیزی قبول نمیکنند و زمین زراعتی کوچکی دارند. باید یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر بدهید تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مال حلال بخرند تا بتوانند راحت تر زندگی کنند تا ما نیز شکر این نعمت تندرستی که به دست آوردیم مقدار کمی ادا کرده باشیم.
◙ من کیسهها بستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرَم درمانده اند و به خانه بازگشت و کیسهها با وی بردند و پس از نماز، کس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.
قلمرو زبانی: درم: واحد پول، درهم / سخت نیکو کرد: بسیار کار خوبی کرد / وی: مرجع آن بونصر است.
بازگردانی: من کیسهها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داد. شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش میآید که به ده درهم نیازمند میشوند. بونصر به خانه بازگشت و کیسههای طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.
◙ بسیار دعا کرد و گفت این صِلت فخر است. پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست؛ امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبالِ این، چه به کار آید.
قلمرو زبانی: صلت: بخشش / فخر: مایۀ افتخار / وزر: گناه / وبال: سختی و عذاب، گناه / روا داشتن: جایز دانستن / دربایست: نیاز، ضرورت /
بازگردانی: قاضی بسیار دعا کرد و گفت این هدیه و بخشش باعث افتخار من است؛ ولی نمیپذیرم و پس میدهم که به کار من نمیآید. قیامت بسیار نزدیک است، حساب این را نمیتوانم پس بدهم و نمیگویم که نیاز ندارم؛ امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، گناه این، به چه کارم میآید؟!
◙ بونصر گفت سُبحانَ الله! زَری که سلطان محمود به غَزو از بتخانهها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین میروا دارد ستدن، آن، قاضی همینستاند.
گفت: زندگانیِ خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوندِ ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طریقِ سنّتِ مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و درعهدۀ این نشوم.
قلمرو زبانی: سُبحانَ الله: پاک و منزه است خدا (برای بیان شگفتی به کار می رود؛ معادل «شگفتا» / غزو: جنگ / بتان: بتها / امیرالمؤمنین: خلیفه / سنت: شیوه، روش / امیرالمؤمنین: منظور القائم بامرالله خلیفه عباس است / ستدن: ستاندن، دریافت کردن (بن ماضی: ستاند/ ستد، بن مضارع: ستان) / میروا دارد ستدن: گرفتنش را جایز میشمارد / خداوند: سرور؛ منظور از خداوند، خواجه عمید، بونصر مشکان است / خداوند ولایات: صاحب همه سرزمینهای اسلامی / خواجه: آقا / درعهدۀ این نشوم: مسئولیتش را نمیپذیرم. / قلمرو ادبی: به شمشیر: مجاز از «جنگ»
بازگردانی: بونصر گفت شگفتا! طلایی که سلطان محمود با جنگیدن از بتخانهها با شمشیر به دست آورده و بتهای کافران را شکسته و پاره کرده و آن را خلیفه شایسته می داند بگیرد، قاضی آن طلا را قبول نمی کند.
قاضی گفت: زندگانی خواجه سلطان طولانی باشد؛ حال خلیفه به گونه دیگری است؛ زیرا او فرمانروای سرزمینهاست و خواجه نیز با امیر محمود در جنگها بوده است؛ ولی من نبوده ام و نمیدانم که آن جنگها به آیین و روش پیامبر بوده یا نبوده است. من این طلاها را نمیپذیرم و زیر بار این مسئولیت نمیروم.
◙ اگر تو نپذیری، به شاگردانِ خویش و به مُستَحِقّان و درویشان ده.
بازگردانی: اگر تو قبول نمیکنی، به شاگردانِ خودت و به نیازمندان و فقیران بده.
◙ گفت: «من هیچ مُستَحِق نشناسم در بُست که زَر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زَر کسی دیگر برد و شمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.»
قلمرو زبانی: مستحق: نیازمند / بست: نام شهری در افغانستان / شمار: حساب و کتاب / عهده: مسئولیت /
بازگردانی: گفت: «من هیچ نیازمند در بست نمیشناسم که طلا به ایشان بتوانم بدهم. چرا باید طلا را کس دیگری بگیرد و در قیامت حساب و کتابش به دست من باشد؟! به هیچ وجه، این مسئولیت را قبول نمیکنم.»
◙ بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویش بستان.»
قلمرو زبانی: «را»: حرف اضافه به معنای «به» / از آن: مال
بازگردانی: بونصر به پسر قاضی گفت: «تو مال خودت را بگیر.»
◙ گفت: «زندگانیِ خواجه عَمید دراز باد؛ علیٰ ایَّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدّتِ عمر پیرویِ او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سالها دیده ام و من هم از آن حساب و توقّف و پرسشِ قیامت بترسم که وی میترسد و آنچه دارم از اندکمایه حُطامِ دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»
قلمرو زبانی: خواجه: سرور، آقا / عمید: مهتر و رئیس. منظور بونصر مشکان است./ علی اَیّ ِحال: به هر حال / توقّف: بازداشت / حطام دنیا: مال اندک دنیا / کفایت: کافی.
بازگردانی: پسر قاضی گفت: «زندگانیِ سرور بزرگ، طولانی باشد؛ به هر روی من نیز فرزندِ این پدرم که این حرف را زد. من علمم را از پدرم آموخته ام و اگر او را فقط یک روز دیده بودم و احوال و عادات وی را شناخته بودم، واجب بود که در مدّتِ عمر از او پیرویِ کنم؛ پس، چه جایِ آن که سالها او را دیده ام و من نیز از آن حساب و کتاب و پرسشِ قیامت می ترسم همان گونه که پدرم میترسد و آنچه دارم از اندکمایه این دنیای بی ارزش حلال است و برای من کافی است و به هیچ چیز بیشتری نیازمند نیستم.
◙ بونصر گفت: «للهِ ِدَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید!» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقیِ روز اندیشه مند بود و از این یاد میکرد.
قلمرو زبانی: للهِ ِدَرُّکُما: خدا شما را خیر بسیار دهاد! / الف در بزرگا: الف کثرت و مبالغه است / اندیشمند: متفکر.
بازگردانی: بونصر گفت خداوند خیرتان دهاد؛ شما دو تن مردان بزرگی هستید و گریه کرد و ایشان را برگردانید. باقیِ روز در فکر بود و از آنچه پیش آمده بود یاد میکرد.
◙ و دیگر روز، رُقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زَر باز فرستاد.
قلمرو زبانی: رقعت: خردنامه، نامۀ کوتاه، رقعه / بازنمود: شرح کرد / بازفرستاد: پس فرستاد.
بازگردانی: روز دیگر نامه ای به امیر نوشت و داستان را شرح داد و طلا را پس فرستاد.
تاریخ بیهقی؛ ابوالفضل بیهقی
کارگاه متن پژوهی
قلمرو زبانی
۱) از متن درس، با توجّه به رابطه معنایی تناسب واژه های مناسب انتخاب کنید و در جاهای خالی قرار دهید.
خیلتاش / حشم / ندیم رُقعت / توقیع / نبشت
۲) معادل معنایی فعل های زیر را از متن درس بیابید و بنویسید.
فرمان داد: مثال داد / سوار اسب شد: برنشست / اجازه حضور داده خواهد شد: بار داده آمد
۳) کاربرد معنایی واژه محجوب را در عبارت ای زیر بررسی کنید.
محجوب گشت از مردمان، مگر از اطبّا و… (پنهان)
مردی محجوب بود و دیده و دلش از گناه به دور. (باحیا)
۴) به دو جمله زیر و تفاوت آنها توجّه کنید:
الف) مریم کتاب می خواند. ب) کتاب خوانده می شود .
فعل جمله «الف» به نهاد و فعل جمله «ب» به نهادی که قبلا مفعول بوده است، نسبت داده شده است. فعل جمله «الف» را معلوم و فعل جمله دوم را مجهول می نامیم.
با دقّت در جدول زیر، با ساخت و شیوه مجهول کردن جمله معلوم آشنا می شویم:
ساخت |
نهاد |
مفعول |
فعل |
معلوم |
مریم |
کتاب |
می خواند |
مجهول |
کتاب |
→ |
خوانده می شود |
معلوم |
مریم |
کتاب |
خواهد خواند |
مجهول |
کتاب |
→ |
خوانده خواهد شد |
همان طور که می بینید در مجهول ساختن جمله معلوم:
الف) نهاد جمله معلوم را حذف می کنیم؛
ب) مفعول جمله معلوم را در جایگاه نهاد قرار می دهیم؛
پ) فعل اصلی جمله را به شکل« بن ماضی + ه/ ـه » می نویسیم؛ سپس، از «شدن»، فعلی ِ متناسب با زمان فعل اصلی می آوریم.
ت) در مرحله آخر، شناسه فعل را با نهاد جدید، از نظر شمار (مفرد یا جمع) مطابقت می دهیم.
امروزه، فعل مجهول به کمک مصدر« شدن» ساخته می شود؛ اما در گذشته با فعل های دیگری، مانند «آمدن» و «گشتن» نیز ساخته می شد.
■ اکنون از متن درس، نمونه هایی از فعل مجهول بیابید و معادل امروزی آنها را بنویسید.
در این دو سه روز، بار داده آید. (بار داده شود) / پیغامی ست سویِ بونصر در بابی، تا داده آید. (داده شود) / و نامه نبشته آمد. (نوشته شد)
قلمرو ادبی
۱) دو نمونه از ویژگی های نثر متن درس را بیابید. – کوتاهی جمله ها؛ گیرایی و زیبایی جمله ها /
۲) در عبارت های زیر «مجاز»ها را بیابید و مفهوم آن را بنویسید.
الف) به کرانِ آب فرود آمدند و خیمه ها زده بودند. نان بخوردند و بسیار نشاط رفت. (آب: مجاز از رودخانه)
ب) زَری که سلطان محمود به غزو از بتخانه ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرد. (شمشیر: مجاز از جنگ)
قلمرو فکری
۱) معنی و مفهوم عبارت های زیر را به نثر روان بنویسید.
امیر از آن جهان آمده به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید. (پادشاه که تا لب گور رفته بود در خیمه رفت و لباس خود را عوض کرد.)
۲) با توجّه به عبارت، «این مردِ بزرگ و دبیرِ کافی، به نشاط قلم درنهاد.»:
الف) مقصود از «این مرد» چه کسی است؟ – بونصر مشکان، استاد بیهقی
ب) «دبیرِ کافی» به چه معناست؟ – نویسنده شایسته و باکفایت
۳) گوینده عبارت زیر، از کدام فضیلت های اخلاقی برخوردار است؟
«آن چه دارم از حُطامِ دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیست.» (کسی که دلبستگی به مال دنیا ندارد و وارسته است.)
۴) درباره مناسبت مفهومی بیت زیر، و متن درس توضیح دهید؟
حساب خود اینجا کن، آسوده دل شو / میفکن به روز جزا کار خود را (صائب تبریزی)
بیت بالا و متن «، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست؛ …» هر دو اشاره به این دارد که آدمی باید پیش از مرگ به حساب کردارهای خود برسید و آخرت خود را به دنیا نفروشد.





زاغ و کبک
۱- زاغی از آنجا که فراغی گزید/ رخت خود از باغ به راغی کشید
قلمرو زبانی: فراغ: آسایش، آسودگی (هم آوا؛ فراق: جدایی) / گزیدن: انتخاب کردن (بن ماضی: گزید، بن مضارع: گزین) / راغ: صحرا، دامنه سبز کوه / قلمرو ادبی: قالب: مثنوی / وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن / زاغ، راغ، باغ: جناس ناهمسان / فراغ، راغ: جناس ناهمسان / رخت: توشه، اسباب و اثاثیه / رخت کشیدن: کنایه از کوچ کردن / واج آرایی: «غ» / تشخیص.
بازگردانی: زاغی که در فکر آسایش و راحتی بود، بر آن شد که از باغ به صحرا برود.

پیام: کوچ
۲- دید یکی عرصه به دامان کوه/ عرضه ده مخزن پنهان کوه
قلمرو زبانی: عرصه: میدان، زمین، پهنه / دامان: دامنه / عرضه ده: ارائه دهنده، نمایانگر / مخزن: گنجینه / قلمرو ادبی: عرصه، عرضه: جناس ناهمسان / مخزن: استعاره از گلها و گیاهان
بازگردانی: زمینی را در دامنه کوه دید که گلها و گیاهانی داشت که مانند گنجینه و اسرار کوه بودند.
پیام: زیبایی و سرسبزی دامنه کوه
۳- نادره کبکی به جمال تمام / شاهد آن روضه فیروزه فام
قلمرو زبانی: نادره. کمیاب / جمال: زیبایی / شاهد: زیبارو / روضه: باغ، گلزار / فام: رنگ / فیروزه فام: به رنگ فیروزه، فیروزه رنگ/ قلمرو ادبی: فیروزه فام: کنایه از سرسبز/
بازگردانی: کبک بسیار زیبایی در آنجا بود که زیباروی آن باغ سرسبز به شمار میرفت.
پیام: زیبایی کبک
۴- هم حرکاتش متناسب به هم / هم خطواتش متقارب به هم
قلمرو زبانی: متناسب: هماهنگ / خطوات: ج خطوه، گامها، قدم ها / متقارب: نزدیک به هم، در کنار هم / قلمرو ادبی: ترصیع (انسانی) / واج آرایی: «م» / واژه آرایی «هم»
بازگردانی: هم حرکاتش موزون وهماهنگ بود هم گامهایش نزدیک به هم و زیبا.
پیام: تناسب رفتار
۵- زاغ چو دید آن ره و رفتار را / وان روش و جنبش هموار را
قلمرو زبانی: چو: هنگامی که / ره و رفتار: راه رفتن و حرکت کردن / روش: راه رفتن، شیوه / جنبش: حرکت / این بیت و بیت پسین موقوف المعنی اند./ قلمرو ادبی: قافیه: رفتار، هموار / ردیف: را
بازگردانی: زاغ هنگامیکه راه رفتن و شیوه زیبا و هماهنگ کبک را دید،
۶- بازکشید از روش خویش پای/ در پی او کرد به تقلید جای
قلمرو زبانی: در پی: به دنبال / تقلید: پیروی /قلمرو ادبی: پای کشیدن از: کنایه از دست کشیدن، رها کردن / پای، جای: جناس ناهمسان.
بازگردانی: زاغ از رفتار خود دست کشید و از کبک تقلید کرد.
پیام: تقلید نا درخور
۷- بر قدم او قدمی میکشید / وز قلم او رقمی میکشید
قلمرو زبانی: رقم: خط / قلمرو ادبی: میکشید: جناس (کشیدن نخست: برداشتن، کشیدن دوم: نقاشی کردن)/ قدم، قلم: جناس ناهمسان / قلم، رقم: تناسب / واج آرایی: ق، م /واژه آرایی: قدم /قلم: مجاز از نوشته / رقمی کشید: نوشتن، نگاشتن /از قلم او رقمی کشیدن: کنایه از پیروی کردن / ترصیع (انسانی)
بازگردانی: زاغ مانند کبک گام مینهاد و از روی نوشته او نقاشی میکرد (از او پیروی میکرد).
پیام: تقلید
۸- در پی اش القصه در آن مرغزار / رفت بر این قاعده روزی سه چار
قلمرو زبانی: القصه، خلاصه / مرغزار: جای روییدن مرغ، سبزه زار، زمینی که دارای سبزه و گل های خودرو است. / قاعده: روش / قلمرو ادبی:
بازگردانی: خلاصه چند روز به این شیوه در آن چمنزار از کبک پیروی کرد.
پیام: پیروی از کبک
۹- عاقبت از خامی خود سوخته / رهرَوِی کبک نیاموخته
قلمرو زبانی: خامی: کنابه از ناپختگی، کم تجربگی / قلمرو ادبی: سوختن: کنایه از زیان دیدن / رهروی: راه رفتن
بازگردانی: سرانجام زاغ به خاطره بی تجربگی اش، زیان دید و راه رفتن کبک را نیز نیاموخت.
پیام: پایان تقلید نامناسب
۱۰- کرد فرامش ره و رفتار خویش / ماند غرامت زده از کار خویش
قلمرو زبانی: فرامش: فراموش / ره و رفتار: راه رفتن و حرکت کردن / غرامت زده: تاوان زده، کسی که غرامت کشد، پشیمان / قلمرو ادبی: واژه آرایی: خویش
بازگردانی: زاغ رفتار و روش خود را نیز فراموش کرد و به خاطر تقلید نابجایش زیان دید.
پیام: زیان دیدن به خاطر تقلید نابجا
تحفه الأحرار، جامی






درک و دریافت
۱) این سروده را از دید لحن و آهنگ خوانش بررسی نمایید. – لحن این سروده باید داستانی و آموزشی باشد.
۲) با توجّه به قلمرو فکری شعر، درباره ریشه های پیامدهای تقلیدِ نابه جا و کورکورانه، گفت و گو کنید. – تقلید نابجا و نامناسب سبب می شود که آدمی زیان ببیند و هدفهای خود دور بیفتد.