بیا تا جهان را به بد نسپریم / به کوشش همه دست نیکی بریم
قلمرو زبانی: سپَردن: سپری کردن، طی کردن / قلمرو ادبی: دست بردن: کنایه از اقدام کردن
بازگردانی: بیایید تا جهان را با بدی نگذرانیم و بکوشیم همیشه به خوبیها اقدام کنیم.
نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به که نیکی بود یادگار
قلمرو زبانی: به: بهتر / قلمرو ادبی: تضاد: نیک و بد
بازگردانی: این جهان، نیک و بدش پایدار و ماندگار نمیماند؛ پس همان بهتر که از ما نیکی به یادگار بماند.
همان گنج و دینار و کاخ بلند / نخواهد بُدن مر تو را سودمند
قلمرو زبانی: دینار: سکه زر / بُدن: بودن / را: به معنای برای / قلمرو ادبی: گنج و دینار و کاخ بلند: مجاز از مادیات
بازگردانی: مادیات (گنج و دینار و کاخ بلند) برای تو سودی نخواهد داشت.
فریدون فرخ فرشته نبود / ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
قلمرو زبانی: فرخ: خجسته / مشک: مادهای با عطر نافذ و پایدار که از کیسهای در زیر شکم نوعی آهوی نر به دست میآید / عنبر: مادهای چرب، خوشبو و معطر که از معده یا روده نوعی ماهی گرفته میشود. / سرشته: آمیخته، آفریده / قلمرو ادبی: جناس: فرشته، سرشته
بازگردانی: فریدون خجسته فرشته نبود از مشک و عطر ساخته نشده بود.
به داد و دهش یافت آن نیکوی / تو داد و دهش کن، فریدون توی
قلمرو زبانی: داد و دهش: بخشش / نیکوی: نیکی / قلمرو ادبی: فریدون توی: تشبیه
بازگردانی: او با بخشش و مهربانی نام نیک به دست آورد. تو هم اگر بخشش و مهربانی کنی مانند فریدون خواهی شد.
♣♣♣♣♣♣♣♣
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
فرستاده گفت ای خداوند رخش / بـه دشـت آهوی ناگرفـته، مـبخش
بزرگی سراسر به گفتار نیست / دوصد گفته چون نیم کردار نیست
به رنج اندرست ای خردمند، گنج / نیابد کسی گنج، نابرده رنج
پشیمانی آنگه نداردت سود / که تیغ زمانه سرت را درود
هر آن کس که پوشید درد از پزشک / ز مژگان فروریخت خونین سرشک
نباشی بس ایمن به بازوی خویش / خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
جوانان دانای دانش پذیر / سزد گر نشینند بـر جای پیر
چو دانا تو را دشمن جان بود / به از دوست مردی که نادان بود
به فردا ممان، کار امروز را / بر تخت منشـان، بدآموز را
مجو از دل عامیان راستی / که از جستجو آیدت کاستی
بزرگش نخوانند، اهل خرد / که نام بزرگان، به زشتی برد
چو مهر کـسی را بخواهی بسود / بباید به سـود و زیـان آزمود
دلاور بدو گفت اگر بخردی / کسی بی بهانه نسازد بدی
هر آن کس که دارد ز گیتی امید / چو جوینده خرماست از شاخ بید
میندیش از آن، کان نشاید بُدَن / که نتوانی آهن به آب آزُدن
چو یزدان بود، یار و فریادرس / نیازد به نفرین ما هیچ کس
ز دشمـن نیاید بجز دشمنی / به فرجام اگر چند نیکی کنی
به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری، نیرزد جهان
اگر بردباری ز حد بگذرد / دلاور، گمانی به سستی بـرد
به مرگ بدان شاد باشی رواست / اگرچه تن ما همه مرگ راست
هزیمت به هنگام، بهتـر ز جنگ / که تنها شدم نیست جای درنگ
به کشتی ویـران گـذشتـن بـر آب / بـه آیـد کـه در کارکردن شتاب
هر آن کس که دارد روانش خرد / سر مایه کارها، بـنـگـرد
پسر را پدر، گر به زندان کند/ ازآن به که دشمن گل افشان کند
کسی را کجا بد بود رهنمون/ بماند به راه دراز انـدرون
مرا دخل و خورد ار برابر بدی/ زمانه مرا چون برادر بـدی
دروغ است گفتار تو سر به سر/ سخن گفتـن کژ نباشـد هنر
بدو گفت ما را جز این راه نیست/ بـه گـیتی به از راه کوتاه نیست
سگ آن به، که خواهنده نان بود / چو سیرش کنی دشمن جان بود
که مرغی که زرین همی خایه کرد/ بـمرد و سر باژ، بی مایه کرد
ز روبه رمد شیـر نادیـده جنگ / سگ کار دیـده بدرد پـلنگ
گزنـد آمـد از پاسبـان بـزرگ / کنون اندرآمد سوی خانه گرگ
ستیزه به جایی رساند سخن / که ویران کند خانه های کهن
چو گفتار بیهوده بسیار گشت / سخنگوی در مردمی خوار گشت
کسی را که مغزش بود پرشتاب / فراوان سخن باشد و دیریاب
بیا می خور اکنون و دل، شاد دار / همه کار نابوده را باد دار
ز دانا تو نشـنیدی ایـن داستـان / که برگوید از گفـتـه باسـتان
که گر پروری بچه نره شیر / شود تیـزدنـدان و گـردد دلـیر
چو سر برکشد، زود جوید شکار / نخست اندرآیـد، به پروردگار
تو اژدر کشی، بچه اش پروری / به دیوانگی ماند این داوری
پدر کشتی و تخـم کین کاشتـی / پدر کشـته را، کی بود آشتی
هر آن کـس که گیرد، به دست اژدها / شــد او کـشتـه و اژدها شـد رها
و گر آزمون را کسی خورد، زهر / از آن خوردنش درد و مرگ است بهر
بـد آن جـای روباه ایـمـن بود / کـه بـر گـردن شـیـر آهن بود
ستاره، بدان جای رخشان بود / که خورشـیـد در چرخ پنهان بود
به چشـم کسی رود آید عظیم / کـه از موج دریـا نـدیـدست بیم
نشستند با شاه گردان به خوان / پرستش گرفتند هر دو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز / غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر / چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد / کزو بد دل شهریاران به درد
سکندر که آمد برین روزگار / بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان به جز نام زشت / نماند و نیابند خرم بهشت
چنانـدان کـه نـوشیـروان قبـاد / بـه انـدرزنـامه چـنـیـن کرد یـاد
که هر کو سلیحش به دشمن دهد / هـمـی خویـشتـن را به کشـتن دهد
ایا مـرد بـدبخـت بیـدادگـر / بـه نابـودنـیها گـمانی مـبر
گر دانشی مرد راند سخن / تو بشنو که دانش نگردد کهن
گر دانشی مرد راند سخن / تو بشنو که دانش نگردد کهن
هر آن کو به ره بر کند ژرف چـاه / سـزد گـر نهد در بن چاه گاه
به گیتی دو چیز است جاوید بس / دگر هر چه باشد نماند به کس
سخن گفتن نغز و کردار نیک / نگردد کهن تا جهان است ریک
کسی را که آید زمانه به سر / ز مردی به گفتار جوید هنر
به نام ار بریزی مرا گفت خون / به از زندگانی به ننگ اندرون
چو گیتی تهی ماند از راستان / تو ایدر به بودن مزن داستان
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد / چه دانی که با تو چه خواهند کرد
که گر بر خرد چیره گردد هوا / نیابد ز چنگ هوا کس رها
نگه دار تن باش و آن خرد / چو خواهی که روزت به بد نگذرد
نگر تا چه کاری همان بدروی / سخن هر چه گویی همان بشنوی
کس از آزمایش نیابد جواز / نشیب آیدش چون شود بر فراز
چنین است کردار گردنده دهر / نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچه داری به فردا مپای / که فردا مگر دیگر آیدش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد / جهان خوانیش بیگمان بر جهد
بخور هرچه داری فزونی بده / تو رنجیدهای بهر دشمن منه
هر آنگه که روز تو اندر گذشت / نهاده همه باد گردد به دشت
جهان را چنین است ساز و نهاد / ز یک دست بستد به دیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب / زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان / به شادی چرا نگذرانی زمان
به خوشی بناز و به خوبی ببخش / مکن روز را بر دل خویش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد / درختی که از بیخ تو برجهد
نبینی که گنجش پر از خواستست / جهانی به خوبی بیاراستست
کمی نیست در بخشش دادگر / فزونی بخوردست انده مخور