■ محمّد، ملقّب به جلال الدّین، مشهور به مولوی یا مولانا اوایل قرن هفتم، در شهر بلخ به دنیا آمد. علتّ شهرت او به «رومی» یا «مولانای روم» اقامت طولانی وی در شهر قونیه بوده است، امّا جلال الدّین همواره خود را ازمردم خراسان شمرده و همشهریانش را دوست میداشته و از یاد آنان دلش آرام نبوده است.

پدر جلال الدّین، محمّد بن حسین خطیبی، معروف به «بهاءالدّین ولد» از دانشمندان روزگار خود بود. به سبب هراس از بی رحمیها و کشتار لشکر مغول و رنجش از خوارزم شاه، ناچار از بلخ مهاجرت کرد. جلال الدّین در این ایّام، پنج شش ساله بود که خاندانش، شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت و به قصد حج، رهسپار گردید. چون به نیشابور رسید، با شیخ فریدالدّین عطاّر، ملاقات کرد. شیخ عطّار کتاب «اسرارنامه» را به جلال الدّین خُردسال هدیه داد و به پدرش بهاء الدّین
گفت: زود باشد که این پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.
قلمرو زبانی: ملقّب: برنامیده / هراس: ترس / ایّام: ج یوم؛ روزها/ بدرود: خداحافظی / اسرار: رازها (شبه هم آوا← اصـرار: پافشاری) / قلمرو ادبی: بدرود گفت: کنایه از وانهادن / آتش در سوختگان عالم زند: کنایه از شیفته خود کردن / سوخته: کنایه از عاشق
■هنگامیکه بهاء ولد، مناسک حج را به پایان برد، در بازگشت، به طرف شام روانه گردید و مدّتی در آن نواحی به سر برد. آوازۀ تقوا و فضل و تأثیر بهاء ولد همه جا را فراگرفت و پادشاه سلجوقی روم، علاء الدّین کیقباد، از مقامات او آگاهی یافت، طالب دیدار وی گردید. بهاء ولد به خواهش او به قونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست.
بهاء ولد از آنجا که دیار روم از تاخت و تاز سپاه مغول بر کنار بود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و عالم پرور و محیطی آرام و آزاد داشت، بدان نواحی هجرت گزید. مردم آن سرزمین، علاقۀ فراوانی به او یافتند و سلطان نیز، بی اندازه، او را گرامی میداشت.
قلمرو زبانی: مناسک: جمعِ مَنسِک، اعمال عبادی، آیینهای دینی / آوازه: شهرت / تقوا: پرهیزگاری / فضل: هنر / روم: ارض روم، ترکیه فعلی / مقامات: جایگاه معنوی / طالب: خواهان / روانه شد: رهسپار شد / شهریار: شاه/ دیار: سرزمین/ تاخت و تاز: حمله / بصیرت: بینش/ نواحی: ج ناحیه (هم آوا؛ نواهی: نهی شدهها، محرمات) / گزیدن: انتخاب کردن / قلمرو ادبی: به سر بردن: کنایه از گذراندن / بر کنار بودن: کنایه از دور بودن، در امان بودن
■ جلال الدّین در هجده سالگی به فرمان پدر با «گوهر خاتون» سمرقندی ازدواج کرد. پس از درگذشت بهاء الدّین، جلال الدّین محمّد به اصرار مریدان و شاگردان پدر، مجالس درس و وعظ را به عهده گرفت؛ جلال الدّین در آن هنگام، بیست و چهار سال داشت. پس از این، جلال الدّین مدّتی در شهر حَلبَ به تحصیل علوم پرداخت و سپس عازم دمشق شد و بیش از چهار سال در آن ناحیه، دانش میاندوخت و معرفت میآموخت.
جلال الدّین، پس از چندی اقامت در شهرهای حلب و شام که مدّت مجموع آن، هفت سال بیش نبود، به قونیه بازآمد و همه روزه، به شیوۀ پدر، در مدرسه، به درس علوم دینی و ارشاد میپرداخت و طالبان علوم شریعت در محضر او حاضر میشدند.
قلمرو زبانی: اصـرار: پافشاری (شبه هم آوا← اسرار: رازها)/ مرید: شاگرد، پیرو/ مجالس: ج مجلس / وعظ: اندرز، پند دادن / عازم: رهسپار، راهی / اندوخت: جمع کردن (بن ماضی: اندوخت، بن مضارع: اندوز)/ معرفت: شناخت / آموخت: یاد گرفتن / بازآمد: بازگشت / شریعت: شرع، آیین، راه دین، مقابلِ طریقت / محضر: محلّ حضور، بارگاه / قلمرو ادبی: محضر: مجازاً مجلس درس یا مجلسی که در آن، سخنان قابل استفاده گفته میشود. / دانش میاندوخت و معرفت میآموخت: سجع
■ در این ایّام که جلال الدّین، روزها به شغل تدریس میگذرانید و شاگردان و پیروان بسیاری از حضورش بهره میبردند و مردم روزگار بر تقوا و زهد او متّفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمسِ حقیقت، در برابرش نمایان شد؛ او شمس الدّین تبریزی بود. شمس از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند. او برای کسب علوم و معارف، بسیار مسافرت کرد و از مشایخ فراوانی بهره برد. به دلیل سیر و سفر و البتّه جست وجو و پرواز در عالم معنا، او را «شمسِ پرنده» میگفتند.
قلمرو زبانی: ایّام: روزها / زهد: پارسایی، پرهیزگاری / متفّق: همسو، همعقیده، موافق / نمایان: آشکار / علوم: ج علم / معارف: ج معرفت / مشایخ: ج شیخ: پیر، پیران طریقت/ قلمرو ادبی: آفتاب عشق: اضافه تشبیهی؛ استعاره از شمس تبریزی / شمسِ حقیقت: اضافه تشبیهی؛ استعاره از شمس تبریزی
■ شمس الدّین، بیست و ششم جمادی الآخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه وارد شد. شمس، عارفی کامل و مرد حق بود و مولانا جلال الدّین که همواره در طلب مردان خدا بود، چون شمس را دید، نشانهایی از لطف الهی را در او یافت و دانست که او همان پیر و مرشدی است که سالها در جست وجویش بود؛ از این رو، به شمس روی آورد و با او به صحبت و خلوت نشست و درِ خانه بر آشنا و بیگانه بست و تدریس و وعظ را رها کرد. مولانا جلال الدّین با همۀ علم و استادی خویش، در این ایّام که حدودا سی و هشت ساله بود، به خدمت شمس زانو زد و نوآموز گشت؛ این خلوت عارفانه، حدود چهل روز طول کشید.
قلمرو زبانی: عارف: مرد خدا / در طلب: خواهان / مرشد: آن که مراحل سیروسلوک را پشت سر گذاشته و سالکان را راهنمایی و هدایت میکند؛ مُراد، پیر، مقابلِ مُرید و سالک / خلوت: تنهایی، دوری از مردم / وعظ: اندرز، پند دادن / قلمرو ادبی: آشنا و بیگانه: تضاد / درِ خانه بر … بست: کنایه از گوشه گزینی / زانو زد: کنایه از اینکه «شاگردی کرد»
■ مولانا آن چنان در معارف شمس، غرق شد که مریدان خود را از یاد برد. اهل قونیه و علما و زاهدان هم، مانند شاگردانش از تغییر رفتار مولانا خشمگین شدند و به سرزنش او پرداختند. دشمنی آنان نسبت به شمس، هر روز فزونتر میگشت. مولانا جلال الدّین در این میان، با بی توجّهی به ملامت و هیاهوی مردم، خود را با سرودن غزلهای گرم و پُرسوز و گداز عاشقانه، سرگرم میکرد.
در پی فزونی گرفتن خشم و غضب مردم، شمس، ناگزیر قونیه را ترک کرد. مولانا در طلب شمس به تکاپو افتاد و سرانجام خبر یافت که او به دمشق رفته است. مولانا چندین نامه و پیغام فرستاد و غزل سرود و به خدمت شمس روانه کرد.
یاران مولانا هم که پژمردگی و دلتنگی او را در غیبت شمس دیده بودند، از کردارِ خود پشیمان شدند و روی به مولانا آوردند. مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را با غزل زیر، به طلب شمس روانۀ دمشق کرد.
قلمرو زبانی: معارف: ج معرفت / مرید: شاگرد / علما: ج عالم / زاهد: پارسا / ملامت: سرزنش / هیاهو: غوغا / پُرسوز و گداز: پر تب و تاب، سوزنده / تکاپو: کوشش /روانه کرد: راهی شد / غیبت: نبود / قلمرو ادبی: مولانا آن چنان …، غرق شد: استعاره پنهان / غزلهای گرم: حسآمیزی / سرگرم میکرد: کنایه از مشغول کردن / پژمردگی: استعاره پنهان
۱- بروید ای حریفـــان بکـشیــد یار مــا را / به مــن آورید آخـــر صـــنم گــــریزپا را
قلمرو زبانی: حریف: دوست / آخر: سرانجام / صنم: بت / گریزپا: فراری / قلمرو ادبی: صنم: استعاره از معشوق زیبارو، شمس / واجآرایی «ر»
بازگردانی: ای دوستان بروید و یار ما را بکـشید و بیاورید. سرانجام آن دلبر فراری را نزد من آورید.
پیام: طلب یار
۲- به ترانههای شیرین به بهانههای زرین / بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
قلمرو زبانی: زرین: طلایی / خوب: زیبا / خوش لقا: زیبارو، خوش سیما / لقا: دیدار / قلمرو ادبی: ترانههای شیرین: حسآمیزی / مه: ماه، استعاره از دلبر.
بازگردانی: با ترانههای شیرین و بهانههای خوب، دلبر زیبای خوش چهره ام را که همچون ماه است، سوی خانه بکشید.
پیام: طلب یار
۳- اگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همــه وعده مکـر باشد بفریبد او شما را
قلمرو زبانی: دم: نفس / مکر: فریب / فریفتن: گول زدن (بن ماضی: فریفت، بن مضارع: فریب) / قلمرو ادبی: دم: مجاز از لحظه
بازگردانی: اگر او وعده بدهد و بگوید که لحظهای دیگر میآیم، همۀ وعدههایش فریب باشد او شما را میفریبد.
پیام: گریز دلبر از دلشده
■ این پیکها و نامهها عاقبت در دل شمس تأثیر بخشید. شمس خواهش مولانا را پذیرفت و بار دیگر به قونیه بازگشت. با آمدن شمس، بار دیگر نشستها و ملاقات مولانا با او پی درپی شد و سبب انقلاب احوال مولانا گردید. دگربار، مریدان از تعطیل شدن مجالس درس، به خشم آمدند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند. چون یاران مولانا به آزار شمس برخاستند، شمس ناگزیر دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا بازنیاید و جایی برود که از او خبری نشنوند و رفت. از این به بعد، سرانجام و عاقبتِ کار شمس و اینکه چه بر سر او آمده، به درستی روشن نیست. پس از غیبت شمس، شاگردان به مولانا این گونه خبر دادند که شمس کشته شد؛ ولی دلش بر درستی این خبر گواهی نمیداد. مولانا پس از جست وجوی بسیار، بیقرار و آشفته حال گردید. شب و روز از شدّت بی قراری، بیتابی میکرد و شعر میسرود.
قلمرو زبانی: پیک: نامه بر/ پی درپی: پیوسته / احوال: ج حال؛ اوضاع / مرید: شاگرد / برخاست: اقدام کردن(بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز)/ ناگزیر: ناچار / بی تابی: بی قراری / قلمرو ادبی: دل از جایی برکندن: کنایه از «قطع علاقه کردن»/ بر سر او آمده: مجاز از وجود
■ پس از جست وجوی بسیار، مولانا با خبر شد که ظاهرا شمس در دمشق است. آزار و انکار مخالفان سبب شد که او نیز در طلب یار همدل و همدم خود، عازم دمشق شود. مولانا در دمشق، پیوسته به افغان و زاری و بی قراری، شمس را از هر کوی و برزن جست و جو میکرد و نمییافت.
چون مولانا از یافتن شمس، ناامید شد، ناچار با اصرار همراهان به قونیه بازگشت و تربیت و ارشاد مشتاقان معرفت حق را از سر گرفت. در حقیقت از این دوره (سال ۶۴۷ هـ.ق) تا هنگام درگذشت ( سال ۶۷۲ هـ.ق.) مولانا به همّت یاران نزدیک خود، شیخ صلاح الدّین زرکوب و سپس حسام الدّین حسن چَلَبی، به نشر معارف الهی مشغول بود. بهترین یادگار ایّام همدمی مولانا با این یاران، به ویژه با حسام الدّین، سرودن کتاب گرانبهای مثنوی است که یکی از عالیترین آثار ادبی ایران و اسلام است. در این باره، این گونه روایت میکنند که حسام الدّین از مولانا درخواست نمود، کتابی به طرز «الهینامۀ» سنایی یا «منطق الطّیر» عطّار به نظم آرد. مولانا بی درنگ از دستار خود کاغذی که مشتمل بود بر هجده بیت از آغاز مثنوی، بیرون آورد و به دست حسام الدّین داد.
قلمرو زبانی: همدم: مونس / عازم: رهسپار / افغان: آه و ناله / زاری: گریه و ناله / کوی: کوچه / برزن: محله / اصرار: پافشاری(شبه هم آوا← اسرار: رازها)/ ارشاد: راهنمایی / مشتاق: خواهان / از سر گرفت: دوباره آغازید / همّت: یاری / معارف الهی: دانش های ایزدی / همدمی: همنشینی / گرانبها: ارزشمند / دستار: سربند / قلمرو ادبی:
■ از این پس، مولانا شب و روز، آرام نمیگرفت و به نظم مثنوی مشغول بود و شبها حسام الدّین در پیشگاه وی مینشست و او مثنوی میسرود و حسام الدّین مینوشت و بر مولانا میخواند. برخی شبها، گفتن و نوشتن تا به صبحگاه میکشید. ظاهراً تا اواخر عمر، مولانا به نظم مثنوی مشغول بود و چَلَبی و دیگران مینوشتند.
مولانا مردی زردچهره و باریک اندام و لاغر بود و چشمانی سخت جذّاب داشت و از نظر اخلاق و سیرت، ستودۀ اهل حقیقت و سرآمدِ هم روزگاران خود بود و خود را به جهان عشق و یکرنگی و صلح طلبی و کمال و خیر مطلق کشانیده، در زندگانی، اهل صلح و سازش بود.
همین حالت صلح و یگانگی با عشق و حقیقت، او را بردباری و تحمّل عظیم بخشید؛ طوری که طعن و ناسزای دشمنان را هرگز جواب تلخ نمیداد و به نرمی و حُسن خُلق، آنان را به راه راست میآورد.
از شاعران و عارفان هم روزگار مولانا، سعدی و فخرالدّین عراقی بودند که ظاهرا هر دو نفر با وی دیدار و ملاقات کرده اند. غزل زیر از مولانا، سعدی را شیفتۀ خویش ساخت:
قلمرو زبانی: سرودن: شعر گفتن (بن ماضی: سرود؛ بن مضارع: سرا) /اواخر: ج آخر / جذّاب: گیرا / سیرت: رفتار / ستودۀ: پسندیده / سرآمد: برتر؛ برگزیده/ طعن: سرزنش / ناسزا: دشنام / حُسن خُلق: خوشرفتاری / شیفته: عاشق / قلمرو ادبی: یک رنگی: کنایه از « دوستی صادقانه» / جواب تلخ: حسآمیزی / نرمی: مجاز ازلطف و مهربانی
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست / ما به فلک میرویم عزم تماشا کـــه راست
قلمرو زبانی: نفس: دم / فلک: آسمان / عزم: قصد / راست: را است / را: نشانه دارندگی و مالکیت / قلمرو ادبی: آواز عشق: جانبخشی، اضافه استعاری (عشق آواز سرداده است.) / نفس: مجاز از لحظه / چپ و راست: تضاد، مجاز از هر سو / «راست» نخست و دوم: جناس همسان
بازگردانی: هر لحظه آواز عشق از چپ و راست میرسد. ما به آسمان میرویم؛ چه کسی عزم تماشا دارد.
پیام: فراگیری عشق
مـــــــا به فلـــک بودهایم یار ملـــک بودهایم / باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
قلمرو زبانی: فلک: آسمان / یار: دوست / ملک: فرشته / جمله: همگی / قلمرو ادبی: قافیه میانی (رشته انسانی) / فلک، ملک: جناس ناهمسان / ما، جا: جناس ناهمسان / تلمیح به روز الست.
بازگردانی: ما قبلا در آسمان بودهایم یار فرشته بودهایم. باز همگی همان جا میرویم؛ زیرا آن جا شهر ماست.
■ گویند در شب آخر که بیماری مولانا سخت شده بود، خویشان و پیوستگان، بسیار نگران و بی قرار بودند و «سلطان ولد»، فرزند مولانا هر دَم بی تابانه به بالین پدر میآمد و باز از اتاق بیرون میرفت. مولانا در آن حال، آخرین غزل عمر خود را سرود:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رهــــــــا کن / ترک من خــــراب شبگـــــــرد مبتلا کن
قلمرو زبانی: رو: برو / نهادن: گذاشتن (بن ماضی: نهاد، بن مضارع: نه) / بی تابانه: بی صبرانه / بالین: بالش، بستر / خراب: عاشق، خراب عشق / مبتلا: بیمار(عشق) /قلمرو ادبی: رو سر بنه به بالین: کنایه از این که بخواب / شبگرد: شبرو، شبزنده دار
بازگردانی: برو بگیر بخواب، تنها مرا رها کن. منی را که عاشق، شبزنده دار و دچار عشقم ترک کن.
دردی است غیر مـــــردن کان را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
قلمرو زبانی: کان: که آن / «را» نخست: به معنای دارندگی (دوا ندارد) [یا به معنای «برای»] / دوا کن: درمان کن / قلمرو ادبی: دوا نباشد: کنایه از این که درمان ندارد/ پرسش انکاری / واجآرایی «ر» / واژهآرایی: درد، دوا
بازگردانی: درد عشق، دردی است که جز مردن درمانی ندارد. پس من چگونه بگویم که درد من را دوا کن.
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم / با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
قلمرو زبانی: دوش: دیشب / کوی: کوچه / اشارت: اشاره / عزم: قصد / قلمرو ادبی: کوی عشق: اضافه تشبیهی / عزم سوی ما کن: کنایه از این که زمان مردنت فرارسیده است.
بازگردانی: دیشب در خواب پیری را در کوچه عشق دیدم. با دست به من اشارت کرد که به سوی ما بیا و زمان مردنت فرارسیده است.
■ عاقبت، روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۶۷۲ هجری قمری، هنگام غروب آفتاب، خورشید عمر مولانا نیز از این جهان به جهان آخرت سفر کرد. اهل قونیه، از خُرد و بزرگ، در تشییع پیکر مولانا و خاک سپاری، حاضر شدند و همدردی کردند و بسیار گریستند و بر مولانا نماز خواندند.
ابیات زیر، بخشی از غزلی است که گویی، مولانا در مرثیۀ خود و دلداری یاران، سروده است:



قلمرو زبانی: تشییع: همراهی و مشایعت کردن جنازه تا گورستان / پیکر: جسد / مرثیه: سوگسروده / قلمرو ادبی: این جهان به جهان آخرت سفر کرد: کنایه از اینکه درگذشت / خُرد و بزرگ: تضاد
به روز مرگ چـــــو تابوت مــــن روان باشد / گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
قلمرو زبانی: گمان مبر: گمان نکن / چو: هنگامی که / «را»: به معنای دارندگی (من درد این جهان دارم) /قلمرو ادبی: درد این جهان: کنایه از علاقه به این جهان.
بازگردانی: در روز مرگ هنگامیکه تابوت من روان است و من مرده باشم؛ گمان مکن که من عشق به این جهان دارم.
برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!» / به دام دیو دراُفـــــــتی؛ دریغ آن باشد
قلمرو زبانی: مَگِریْ: گریه نکن / دریغ: افسوس /قلمرو ادبی: دیو: شیطان / به دام دراُفتادن: کنایه از اسیر شدن و فریب خوردن.
بازگردانی: برای من تو گریه نکن و مگو: « افسوس! افسوس!». اسیر دیو میشوی؛ اسیر شیطان شدن تو حیف است.
کــــدام دانه فرورفت در زمین کــــه نرُست؟ / چرا به دانهٔ انسانْت این گُمان باشد؟!
قلمرو زبانی: رُستن: روییدن (بن ماضی: رست، بن مضارع: روی) / قلمرو ادبی: پرسش انکاری / دانه انسان: اضافه تشبیهی
بازگردانی: کدام دانه در زمین فرورفت که پس از آن نرویید؟ چرا گمان میکنی انسان پس از مرگ رشد نمیکند و نابود میشود؟!
زندگانی جلال الدین محمد، مشهور به مولوی؛ بدیع الزمان فروزانفر، با تلخیص و اندک تغییر
واژگانی که دارای ارزش املایی اند
خطیب / اسرار / مناسک / بصیرت / اصرار(شبه هم آوا← اسرار: رازها) / عازم / نواحی / بهره / سیر / سفر / غضب / هیاهو / برخاستند / پرغوغا / عزم / افغان / برزن / درخواست / سیرت / مرثیه / خُرد و بزرگ /«مرثیه و سوگواری / خُرد و بزرگ / درخواست و طلب / افغان و زاری / غوغا و هیاهو / سفر و حضر / نواحی هجرت / اخلاق و سیرت / اسرارنامه عطار»


