مرداس شاهی گرانمایه و خدای ترس است که بر دشت سواران نیزه گذار فرمان می راند. او را پسری است به نام ضحاک که «بیوراسب» نیز خوانده میشود؛ زیرا ده هزار اسب تازی در فسیله اوست. دیو، دل ضحاک را تباه میکند و او را از راه بدر میبرد. در او می دمد که برای دست یافتن به پادشاهی پدر، چاهی در راه او بکند و بدین گونه او را از میان بردارد. ضحاک به بدآموزی دیو پدر را می کشد؛ و فریفته و گمراه سر به دیو واژونه میسپارد: زمانی که ضحاک به فرمانروایی می رسد، فریبی دیگر را ساز می کند؛ و در چهره جوانی خوالیگر به نزد ضحاک میرود. کلید خورش خانه شاه را می ستاند؛ و خوانسالار وی می گردد. بدین سان ضحاک را با خورش هایی چون «زرده خایه» و مرغ و بره بریان می پرورد تا به یکباره «سر کم خرد مهر او را می سپارد». ضحاک به پاس این خورش های گوارا بر آن میشود که پاداشی به دیو بدهد؛ دیو از ضحاک درمی خواهد که بپذیرد تا وی «چون جفت او» بوسه بر شانهاش بزند. از بوسه دیو بر دو شانه ضحاک، دو مار شگفت از آنها می رویند؛ و تاب و آرام از وی میربایند. دیو فریفتار و نیرنگباز به آهنگ آنکه جهان را از مردمان بپردازد، پادشاه نگونبخت و شوریده روز را اندرز میگوید که از مغز مردم، ماران را خورش دهد؛ تا مگر آرام یابند و از آن پرورش بمیرند.
در همین اوان، ایرانیان که پیوند از جمشید گسسته اند، به سوی تازیان می شتابند؛ و ضحاک را شاه ایران زمین می خوانند. کی اژدهافش به ایران می آید و تاج بر سر می دهد. جمشید پس از صد سال آوارگی و گریز بر کرانه دریای چین به چنگ ضحاک می افتد؛ و به فرمان او با ارّه به دو پاره می شود. ضحاک هزار سال به بیداد و تباهی فرمان می راند. در درازنای این زمان، هرشب خورشگر دو جوان را به ایوان شاه می برد، آن دو را می کشد؛ و از مغزشان خورش برای اژدها می سازد. سرانجام دو نژاده پارسا به نام های ارمایل و گرمایل بر آن میشوند که به خوالیگری به نزد شاه بروند تا مگر یکی از آن دو جوان را که می بایست کشته می شدند از مرگ برهانند. آنان گوسپندی را به جای یکی از این جوانان می کشند؛ بدینسان هر ماه سی جوان جان از مرگ به در میبرند. چون دویست تن از این رستگان از مرگ گرد میآیند، بزی چند و میش بدانان میدهند و راه هامون را فراپیششان می نهند. کردان از نژاد این جوانانند.
در آن هنگام که چهل سال از روزگار ضحاک مانده است، شبی در خواب، سه جوان جنگی را می بیند، «دو مهتر یکی کهتر اندر میان». جوان جنگاور و فرهمند گرزه گاوسار در چنگ، دمان پیش ضحاک می رود؛ و پالهنگ در گردن وی می نهد. سپس تا به دماوند کوه میتازد. ضحاک آسیمه از هراس از خواب برمی جهد؛ خواب خویش را با خورشیدرویان که آنان نیز از فریاد وی به ناگاه از جای جسته اند، در میان می نهد. این خورشیدرویان دختران جمشید، شهرناز و ارنواز ند که ضحاکشان بر کامه آنان به زنی گرفته است. ضحاک به اندرز ارنواز، موبدان بخرد و اخترشناسان و افسونگران را از هر کنار گرد می آورد و آنان را می فرماید که راز رؤیا را بر او بگشایند. دانایان خوابگزار از بیم جان خاموش می مانند؛ سرانجام در روز چهارم، ضحاک بر آنان برمی آشوبد و از مرگشان می هراسانند. پس بینادلی بیدار و خردمند به نام زیرک که پیشوای موبدان است به گستاخی با ضحاک سخن میگویند و راز نهان را بروی می گشاید.
زیرک خواب ضحاک را بدین سان می گزارد که: آفریدون از مادر خواهد زاد؛ برنایی برومند و برازنده خواهد شد؛ گرزه گاوچهرش را بر تارک ضحاک خواهد کوفت و او را خوار و زار در بند خواهد افکند. ضحاک از زیرک میپرسد که انگیزه فریدون در دشمنی و کین توزی با او چیست. زیرک در پاسخ می گوید که کشته شدن گاو پرمایه به فرمان ضحاک فریدون را بر او بر خواهد شوراند.
چندی می گذرد فریدون از مام می زاید؛ نیز در همان زمان، گاوی شگفت و زیبا و رنگارنگ به نام پرمایه به جهان میآید. در همین اوان روزبانان ضحاک آبتین پدر فریدون را در بند می افکنند و به نزد ضحاک می برند. ضحاک روز را بر او به سر می آورد و از مغز سرش ماران را خورش می سازد. فرانک بانوی آبتین و مام فریدون، بیمناک از گزند ضحاک، فریدون را که کودکی شیرخوار است به مرغزاری میبرد که گاو پرمایه در آن است؛ و او را به نگهبان آن مرغزار میسپارد. نگهبان مرغزار سه سال فریدون را به شیر آن گاو شگفت میپرورد. فرانک که همچنان از بیداد ضحاک بر فریدون لرزان و بیمناک است، نوان به مرغزار می آید. فریدون را از مرد زنهاردار بازمی ستاند، تا او را ناپدید از میان گروه به البرزکوه ببرد. در البرزکوه مردی دینی که ا«ز کار گیتی بی اندوه است»، پدروار فریدون را از فرانک درمیپذیرد و نیک او را تیمار می دارد. ضحاک از گاو پرمایه و مرغزار آگاه می شود؛ پس گاو پرمایه را پست میکند و آتش در ایوان فریدون درمی افکند.
فریدون در سن شانزده سالگی از البرز کوه به دشت می آید؛ و نهان پژوه، تخمه و تبار خویش را از مادر بازمی پرسد. فرانک داستان را از آغاز برای فریدون بازمی گوید. فریدون از گفته های مادر به جوش بر میآید؛ داغ دل و کینه جوی بر آن میشود که از ایوان ضحاک خاک بر آورد.
در این اوان ضحاک شبانه روز در اندیشه فریدون است. پس اندیشناک و پر هراس مهتران را از هر کشوری فرا می خواند؛ و انجمنی می آراید لشکری از دیوان و مردمان برانگیزد. در آن انجمن از بزرگان میخواهد که محضری بنویسند و در آن به نیکوکاری و دادوری او گواهی دهند. در همان هنگام ناگاهان خروشیدن دادخواه از درگاه برمیآید. به ناچار ستمدیده را به نزد ضحاک میبرند و در کنار نامداران مینشانند. ستمدیده دادخواه آهنگری است به نام کاوه که از ستم ضحاک می نالد؛ و از او فرزند خویش را درمی خواهد که در شمار کسانی است که میباید کشته آیند؛ و از مغزشان برای ماران ضحاک خورش سازند. فرزند کاوه را بدو بازمی دهند.
سپس ضحاک میفرماید که کاوه نیز آن محضر را گواه باشد. آنگاه که کاوه محضر را میخواند خشماگین و توفنده بر پیران کشور که «پایمردان دیو» شدهاند می خروشد؛ و آنان را سخت می نکوهد. سپس محضر را از هم می درد و آن را در پای می سپرد؛ و با فرزند از کاخ بدر میرود. مهان شگفتزده ضحاک را میگویند که چرا کاوه را وانهاده است که همچون همالان وی به گستاخی و خیرگی با او سخن گوید. ضحاک در پاسخ می گوید که در برابر کاوه ناتوان مانده است؛ زیرا چون کاوه از در درآمده و به سخن زبان گشوده است، چونان بوده است که گویی کوهی از آهن در میانه او و ضحاک به ناگاه بررسته است.
آنگاه که کاوه خروشان از درگاه شاه بیرون میرود، فریاد می خواند. از چرمه ای که آهنگران به هنگام کوبه پتک بر سندان بر گرد کمر می بندند درفش می سازد؛ و مردم را به پیروی از فریدون و شوریدن بر ضحاک فرامی خواند. بدین سان سپاهی بسیار بر کاوه گرد می آیند. کاوه با این سپاه گران به نزد فریدون میشتابد. فریدون چون آن پاره پوست را میبیند، آن را نشانه نیک اختری میشمارد و مروایی فرخ میداند. آن را به دیبا و گوهر و زر می آراید. پس آن بی بها چرم آهنگران درفش کاویان میشود. فریدون زمان را برای نبرد با ضحاک شایسته میبیند و آماده رفتن به سوی کارزار می گردد. فرانک گریان پور فرهمند را به یزدان می سپارد. فریدون به دو برادر خویش، کیانوش و پرمایه میفرماید که آهنگران استاد را به نزد وی ببرند. چون آهنگران فراهم می آیند، فریدون پرگار برمیگیرد و بر خاک گاومیشی را می نگارد و آنان را می فرماید که گرزه ای گاورنگ برای او از آهن بسازند.
فریدون سر به خورشید برمی برد و با فرهی و نیک اختری در خرداد روز با سپاهی گران روی به راه می آورد. به اروند رود(= دجله) می رسد. در کرانه رود رودبان را می گوید که او را با سپاهش به کناره دیگر ببرد. رودبان از فرمان فریدون سرمی تابد و از او پروانه گذر از رود را می خواهد که ضحاک بر آن مهر نهاده باشد. فریدون خشمناک از نافرمانی رودبان میان کیانی را تنگ برمی بندد. بر باره تیزتک برمی نشیند و گلرنگ را در آب می افکند. سپاه نیز در پی او بر بادپایان با آفرین به دریا درمی آیند. چون به خشکی می رسند، روی به سوی «گنگ دژهوخت» یا بیت المقدس می نهند. در نزدیکی شهر آفریدون از یک میلی، کاخی درخشان و برافراشته را که خانه اژدهاست می بیند. دیدن آن کاخ سر بر سپهر، فریدون را برمیانگیزد که بی درنگ دست به گرز گران برد و به سوی شهر بتازد.
آنگاه که فریدون به کاخ درمی رسد، طلسمی برافراخته را که ساخته ضحاک است، از بالا فرود می آورد؛ زیرا آن طلسم به نام خداوند نیست. پس جادوان و نره دیوان را به گرز گران درهم می کوبد؛ و بر تخت ضحاک پای برمینهد. دختران جمشید را که بتانی سیاه موی و خورشیدرویند، از مشکوی ضحاک بیرون می آورد؛ و می فرماید که به آیین، سرشان را بشویند؛ و از آلودگیها بپالایندشان. آنگاه فریدون و دختران جم با یکدیگر راز می گویند. آنان به او می گویند که ضحاک به آهنگ تباهی و خونریزی به هندوستان رفته است؛ زیرا پیشبینی نهان گوی به او گفته است که روی زمین از وی پرداخته خواهد شد. پس برای آنکه فال اخترشناسان نگون شود، خون دام و دد و مرد و زن را در آبدانی می ریزد تا سر و تن در آن بشوید. دیگر آنکه از ماران رسته بر دوشش در رنجی دیریاز است؛ و شتابان و آسیمه از کشوری به کشور دیگر می رود.
در آن هنگام که ضحاک در ایران نبود، چاکری دلسوز داشت که گنج و تخت و سرای بدو سپرده بود. این رهی مایه ور «کندرو» خوانده می شد. کندرو به کاخ درمیآید. تاجور نو را که شهرناز و ارنواز در کنارش نشسته اند می بیند که بر اورنگ فرمانروایی به ناز و آرام بر نشسته است. کندرو بی آنکه شگفت زده و آسیمه شود، فریدون را نماز میبرد و آفرین می خواند. فریدون وی را به پیش می خواند؛ و از او می خواهد که خود را بشناساند. سپس میفرمایدش که بزمی همایون را بیاراید و سامان دهد. کندرو چون از نزد فریدون بدرمی آید، شتابان به سوی ضحاک می تازد؛ و داستان را با او در میان می نهد. ضحاک آشفته و دمان با سپاهی گران روی به راه می نهد. مردم شهر به یکبارگی دوستدار فریدونند؛ و از بام و در بر سپاه ضحاک خشت و سنگ می بارند. پیران و برنایان به لشکر فرمانروای نو می پیوندند. ضحاک کمند شصت بازی در دست بر کاخ بلند برمیآید؛ و سیه نرگس شهرناز را به جادوی با فریدون به راز میبیند. دشنه ای آبگون را بر می کشد که پری چهرگان را به زاری بکشد. فریدون گرزه گاوسر را برمی افرازد که آن اژدهادوش را بدان کوبند. در این هنگام سروش به نزد او می آیند و او را از کشتن ضحاک بازمی دارد. میگویدش که ضحاک را در کوه به بند بکشد. فریدون ضحاک را به کمندی ستوار از چرم شیر فرومی بندد. آنگاه مردمان را می فرماید که هر کس به کار و هنر خویش بپردازد تا جهان پر آشوب نگردد.
سپس نامداران شهر با رامش و خواسته به نزد فریدون می روند؛ و دل به فرمانبری از وی می آرایند. آنگاه فریدون میفرماید که ضحاک را خوار و در بند بر پشت هیونی بیفکنند. بدین سان ضحاک را به شیرخوان میبرد؛ و میخواهد در کوه سر از پیکرش بیفشاند. لیک سروش باری دیگرش راز میگویند که ضحاک را تنها به دماوند کوه ببرد؛ و تنها کسانی را که از آنان گزیری نیست به همراهی برگزیند. فریدون با تنی چند از یاران به دماوند کوه می رود؛ و ضحاک را در اشکفتی بن ناپدید با میخهایی گران بر سنگ فرو می بندد.
مازهای راز؛ میرجلال الدین کزازی