درآمدی بر عصر مولوی، دوره حماسههای عرفانی
در برههای از تاریخ سرزمین ما، حکومت فرمانروایان بیگانه، کشمکشها و تاخت و تاز اقوام بیفرهنگی چون غزّان و مغولان باعث بروز تباهیها و بیسامانیهای فرهنگی و فساد عقیده و دلمردگی در میان مردم شده بود. در این زمان، تنها پادزهر نیرومندی چون عرفان میتوانست بقای فرهنگ ایرانی را پایندان باشد و با ایجاد زمینه برای پایداریها و ایستادگیهای معنوی، اقوام مهاجم را از نظر روحی و فرهنگی درشکند و خود، از همه رویدادها سر به سلامت ببرد.
شعر عرفانی با تکیه بر عواطف انسانی و پیش کشیدن اصولی همچون سازش و مدارا، مهرورزی، خدمت بلاشرط، بینیازی و آزادگی با یادآوری ارزش وجودی انسان، او را به سوی کمال و سر نهادن بر آستان حق دعوت میکند. شعر روزگار مولوی که عموماً در مدار اندیشه عرفانی جریان مییابد، انسان نومید و مصیبت زده را به این جهان برتر فرامیخواند و در برابر پیشامدهای ناگوار و رنجهای زمانه به او دلگرمی و امید میدهد.
در شعر عصر مولوی هم لفظ پاکیزه، نرم و دلنشین است و هم معنی برتر و انسانی و آسمانی. شعر این دوره نابترین شعرها را به قلمرو زبان و فرهنگ پارسی پیشکش میکند و در آن بیشتر از هر دورهای، با انسان پاکنهاد که دل را برای پذیرش تجلّی نور حق آماده کرده است، رو به رو میشویم.
در سرودههای این زمانه، سنایی پیشگام است و به قول مولانا، چشم و چراغ و عطار، قافلهسالار و خود مولانا خداوندگار قلمرو شعر و عرفان.
شعر عصر مولوی را با شاهان و فرمانروایان کاری نیست. پس قصیده را که بیشتر قالب درخور مدیحه و زبانش زبان سخته درباری است، کنار میگذارد یا کمتر بهکار میگیرد و به جای آن با اطمینان، قالب غزل را که زبان دل و افزار عشق است، برمی گزیند. البته در کنار آن، قالب مثنوی را هم که عرصه گشادهای است برای میدانداری عاطفه و خلق آثار بلند آسمانی، به کار میگیرد.
بلندترین و سرشارترین مثنویهای عرفانی که دارای نغزترین داستانها و پرمغزترین تمثیل های ادب پارسی اند، در این دوره سروده شدهاند.
هر یک از منظومههای بزرگ این دوره (حدیقه، مخزنالاسرار، منطقالطّیر و مثنوی معنوی) برای خود حماسهای است بلند و جهان پهلوانش، انسان پالودهدل و خداجویی که از مصاف با نفس و هواهای نفسانی پیروز و سربلند بازگشته است.
اگر دوره مورد بحث را مهمترین و پربارترین دورههای شعر و ادب هزار ساله پارسی بنامیم از حقیقت دور نشدهایم.
خیام و ترانههای فلسفی
حکیم عمر خیام (خیامی) نیشابوری را همروزگارانش به حکمت و فلسفه و ریاضی و پزشکی و اخترشناسی میشناختند. زادگاهش نیشابور و روزگار زندگانیاش سده پنجم و دهههای نخستین سده ششم هجری بوده است. سالمرگش ۵۱۷ و آرامگاه شکوهمندش در کنار شهر نیشابور زیارتگاه اندیشهورزان و ادبدوستان است.
روزگار خیام، زمانه شگفتی بود. در نیشابور و شهرهای دیگر میان فرقههای خاماندیش و زاهدمنش اشعری با شیعیان و معتزلیان اختلافهای بسیاری بود. حنفیها و شافعیها با هم در ستیز بودند و کمابیش هر نوع آزادی و آزاداندیشی از میان رخت بربسته بود. محیط سیاسی آن روزگار نیز آلوده به خشکدینی و قشریگری بود. نمونه آشکار این تعصّبهای مذهبی و سیاسی را در سیاستنامه خواجه نظام الملک میتوان دید. خشکدینان، فلسفهدانان و حکیمان، حتّی دانشمندانی همچون خیام را دهری و بیدین قلمداد میکردند.
در چنین زمانه پرآشوب و بسته است که خیام در همه چیز شک میکند و اندیشهها و تأملات فلسفی خود را در قالب سرودههای کوتاه به نام رباعی (چارانه) میریزد و بی آن که داعیه شاعری داشته باشد، برای زمزمه در لحظههای دلگیر تنهایی و بیهم زبانی در گوشهای یادداشت میکند.
چارانه، قالب اندیشههای کوتاه و عمیق و تأمّلات فلسفی است که معمولاً در آن پیام اصلی در مصراع چهارم نهفته است.
قالب ترانه را خیام نیافریده؛ امّا اگر بگوییم که نامبردارترین ترانهها در ادب پارسی به نام او ثبت شده است، گزافه نگفتهایم. شمار ترانههایی که به واقع از خیام است، نباید چندان زیاد باشد؛ امّا پس از خیام، در مجموعهها و کتابها، شمار فراوانی رباعی به او بازخوانده شده که بسیاری از آنها بیگمان از شاعر دردمند و کمسخن نیشابور نیست. گویی هر کس حرفی اعتراضآمیز و تردید برانگیز داشته که خود یارای پذیرفتن پیامدهای آن را نداشته، آن را به خیام بازمیخوانده است. تذکرهنویسان و شعردوستان هم هر جا چنین ترانههایی را یافتهاند، بیآن که نام سرایندگانشان را بدانند، آنها را به نام خیّام درنگاشتهاند. رباعیهای خیام از دیرباز به زبانهای دیگر ترجمه شده و او را در ادبیات باخترزمین بهویژه در حوزه نفوذ زبان انگلیسی، چهرهای جهانی و سرشناس کرده است. این شهرت بیگمان ناشی از ترجمه موزون و زیبایی است که ادوارد فیتز جرالد، سراینده نامور انگلیسی، از رباعیهای او بهدست داده و خود او هم به حق به «خیام انگلیسی» نام برآورده است. نمونههایی از ترانههای خیام را بازمیآوریم.
از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
۩ ۩ ۩
آنان که محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال سمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون / گفتند فسانهای و در خواب شدند
۩ ۩ ۩
ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صدهزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بردمیدن بودی
۩ ۩ ۩
نیکی و بدی که در نهاد بشر است / شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل / چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
سنایی، شوریدهای در غزنه
شهر غزنین در آن سالها که ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی در آن پا به عرصه هستی نهاد – یعنی پیرامون سال ۴۷۳- آوازه و شکوهی را که در دوره نخست حکومت غزنویان – بهویژه در روزگار محمود غزنوی – داشت، به کل از دست داده بود. دیگر نه از آن شاعرنوازیها و زرپاشیهای محمودی در آن خبری بود و نه از خوشگذرانیها و نوشخواریهای روزگار مسعود. از آن همه شکوه غزنین، در روزهایی که سنایی نوجوان در این شهر میبالید و دانش و معرفت میاندوخت، چیزی جز آن اندازه که برای دیدگان باز و دلهای هوشیار پندی را بسنده باشد، بر جای نمانده بود؛ امّا نه آن دیدگان را همگان داشتند و نه در این دلها برای هر کسی جایی برای پندگرفتن بازمانده بود.
تنها سنایی است که از همان خردسالی، خارخارهایی سوزناک، درونش را میآشفت و ذهن و اندیشهاش را برای تحوّلی درخور آدمهای فرهیخته و معرفت اندوخته آماده نگه میداشت. البته سنایی هم پس از کسب شهرت و مهارت در فنّ شاعری، یک چندی به شیوه زمانه روی به دربارها نهاد و بهویژه در دستگاه غزنویان پایگاه و جاهی به دست آورد و ایشان را ستایش گفت؛ امّا این مرحله چندانی نپایید و وی در اثر آمادگی روحی و عاطفی ویژه ای که یافته بود؛ یکباره چنان از خفتهدلی برخاست که دیگر هیج قرار و آرام نیافت. سنایی در سال ۵۳۲ هجری زندگی را بدرود گفت و در زادگاه خود غزنین به خاک سپرده شد. آرامگاه او اینک در آن شهر – واقع در کشور افغانستان – زیارتگاه ادبدوستان و زندهدلان است.
آثار سنایی
از سنایی خوشبختانه آثار فراوانی بر جای مانده و قصاید، غزلیّات، قطعات و اشعار پراکنده وی در مجموعهای به نام دیوان اشعار حکیم سنایی غزنوی گردآمده است. غیر از دیوان، آثار دیگر او در زیر میآید:
۱) حدیقه الحقیقه که مهمترین مثنوی سنایی و یکی از کهنترین درپیوستههای عرفانی پارسی به شمار میآید. کار سرودن این مثنوی که الهینامه هم خوانده میشود. در سال ۵۲۵ پایان یافته است.
۲) سیر العباد الی المعاد: شامل حدود هفتصد بیت است و در آن به طریق تمثیل از آفرینش انسان و نفوس و عقلها و موضوعات اخلاقی دیگر سخن رفته است.
۳) طریق التّحقیق: مثنوی دیگری به وزن و شیوه حدیقه که سرودن آن در سال ۵۲۸ به فرجام آمد.
۴) کارنامه بلخ که به هنگام توقّف سراینده در بلخ سروده شده است و حدود پانصد بیت بیشتر نیست. مبنای این اثر بر مزاح و مطایبه است و به همین جهت آن را مطایبهنامه هم گفتهاند.
۵) مثنوی عشقنامه که حدود هزار بیت دارد و پر است از پند و اندرز و خداشناسی.
۶) از سنایی نوشتهها و نامههایی به نثر هم در دست است که همه آنها در کتابی با عنوان مکاتیب سنایی به چاپ رسیده است.
سنایی و دیگران: تأثیر سنایی بر سخنسازان پس از خود نیز درخور یادآوری است. خاقانی در چامههای حکمت آموز و غزلیّات عارفمنشانه خود بر طریق سنایی رفته و در نظم تحفه العراقین به حدیقه نظر داشته است. عطار ،غزلسرای عرفانی طرز سنایی را به کمال رسانید و در نگارش منطقالطیر خود به حدیقه سنایی توجه داشته است. مولانا جلالالدّین که عطار را روح و سنایی را دو چشم او میدانسته، در پرداختن غزلیّات شورانگیز دیوان شمس از پی سنایی و عطار رفته و مثنوی معنوی خود را هم به اشاره مرید نامورش حسام الدین و برای جایگزین کردن آن در حلقه درس مریدان به شیوه الهینامه (حدیقه) سنایی درپیوسته است.
سنایی در قصاید خود به زهد و حکمت و مضامین اخلاقی روی آورد و در غزل به جای مضمونهای عاشقانه و معنیهای برخاسته از عشق ظاهری به معانی عرفانی و الهامات ناشی از عشق واقعی به آغازگر هستی- یعنی آفریدگار بیچون- پرداخت و با این کار، شعر پارسی را به دگردیسی بزرگی رهنمون شد و چشم شاعران پس از خود را بر قلمروهای ناشناخته گشود؛ بهطوری که پس از او، سرودن اشعار زهدآمیز و پندآموز در میان بسیاری از شاعران روایی گرفت و قالب غزل – که از طریق عرفان به دنیای بیمنتهای تازهای دست یافته بود – گسترش و بالندگی بیشتری به دست آورد و به تدریج با آمدن سرایندگان توانایی همچون عطار و مولوی و سعدی از نظر کمّی و کیفی بر دیگر قالبهای شعری و از آن جمله قصیده برتری چشمگیری یافت.
در پارهای از قطعات، سنایی را چنان شیفته و دلباخته اهل بیت و امامان میبینیم که اگر از پارهای قراین قطعی دیگر در شعر و زندگی او چشم بپوشیم، او را سخنوری شیعی و دوستار اهل بیت مییابیم. همین امر سبب شده است که برخی وی را در زمره سخنسرایان و نویسندگان شیعه قلمداد کنند. برای آن که با شعر و فکر سنایی بیشتر آشنا شویم، نمونهای از اشعار او را بازگو میکنیم.
ملکا ذکر تو گویم
۱- ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی / نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
قلمرو زبا نی: ملک: پادشاه، خداوند، نقش “منادا” / ذکر: یاد / مرجع ضمیر “تو”: خداوند / که: زیرا / توأم: جهش ضمیر (تو، به من)/ قلمرو ادبی: قالب شعر: غزل / وزن: فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلاتُن، (رشته انسانی) / لحن: ستایشی
جمله پایانی به دو صورت معنی میگردد:
۱- که تو راهنمای منی [ تو: نهاد / راهنما: مسند/ ام(من): مضاف الیه / یی: مخفف”هستی”]
۲- که تو به من راه را نمایی (= نشان دهی ) [ تو: نهاد/ ام(من): متمم/ راه: مفعول/ نمایی: فعل]
بازگردانی: ای پادشاه (خداوندا) نام تو را بر زبان میآورم؛ زیرا تو پرورگار پاکی. فقط در راهی که تو به من نشان میدهی گام میگذارم.
پیام: یادکرد خداوند / فرمانبرداری از خدا
۲- همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم / همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
قلمرو زبانی: همه: فقط، تنها / درگاه: بارگاه / جستن: جستجو کردن (بن ماضی: جست، بن مضارع: جو) / فضل: بخشش، کرم / پوییدن: تلاش، رفتن، حرکت به سوی مقصدی برای به دست آوردن و جست و جوی چیزی / توحید: یکتایی / سزا: سزاوار و شایسته (بن ماضی: سزید، بن مضارع: سز) / قلمرو ادبی: جویم، پویم، گویم: جناس ناهمسان / سجع (رشته انسانی)/ درگاه: مجاز از وجود / همه، تو، توحید: تکرار، واژهآرایی / واجآرایی: تکرار صامت «ت» «م»/ قافیه درونی (رشته انسانی)
بازگردانی: فقط بارگاه تو را جست وجو میکنم. تنها به خاطر فضل و بخشش توست که حرکت میکنم. فقط توحید و یگانگی تو را بر زبان میآورم؛ زیرا تو سزاوار یگانگی و توحیدی.
پیام: وابستگی بشر به خداوند
۳- تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی / تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی
قلمرو زبانی: حکیم: دانا به همه چیز، دانای راست کردار / عظیم: سترگ / کریم: آن که آشکار و هویدا میکند، بسیار بخشنده، بخشاینده / رحیم: بسیار مهربان / نماینده: نشان دهنده، نشانه، نماد / فضل: بخشش، کرم / ثنا: ستایش، سپاس (همآوا: سنا: روشنایی) / قلمرو ادبی: تو: تکرار / واجآرایی: تکرار صامت “ت” و مصوتهای “و” و “ی”
بازگردانی: تو دانا، بزرگ و بخشندهای. تو دارای فضل و بخشش بینهایت و سزاوار حمد و ستایشی.
پیام: یادکرد صفات خداوند
۴- نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی / نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
قلمرو زبانی: وصف: توصیف / فهم: درک، دریافت / گنجیدن: جا گرفتن (بن ماضی: گنجید، بن مضارع: گنج) / شبه: مانند، مِثل، همسان / وهم: گمان، پندار، خیال / قلمرو ادبی: آرایه “موازنه “، (رشته انسانی) / فهم، وهم: جناس ناهمسان / جمله “نتوان شبه تو گفتن “: تلمیح به ” لیسَ کَمِثلِه شَیءٌ” [هیچ چیزی مانند او نیست.]
بازگردانی: توصیف تو را نمیتوانم برشمرد؛ زیرا در فهم و ادراک محدود انسان نمیگنجی. نمیتوان مانندی برایت آورد؛ زیرا تو حتی به وهم و خیال نیز درنمیآیی.
پیام: وصف ناپذیری خداوند
۵- همه عزّی و جلالی همه علمی و یقینی / همه نوری و سروری همه جودی و جزایی
قلمرو زبانی: همه: فقط، سراسر / عزّ: ارجمندی، گرامی شدن، مقابل ذُلّ / جلال: بزرگواری، شکوه، از صفات خداوند که به مقام کبریایی او اشاره دارد / یقین: بی شبهه و شک بودن، امری که واضح و ثابت شده باشد / سرور: شادی، خوشحالی / جود: بخشش، سخاوت، کرم / جزا: پاداش کار نیک / قلمرو ادبی: ترصیع (رشته انسانی) / همه: تکرار / واجآرایی: تکرار مصوت “ای” و مصوت کوتاه “و”
بازگردانی: فقط تو ارجمند و شکوهمندی. فقط تو دانش و یقینی. فقط تو نور و شادمانی و بخشش و پاداشی.
پیام: یادکرد صفات خداوند
۶- همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی / همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
قلمرو زبانی: غیب: پنهان / پوشیدن: پوشاندن (فعل دووجهی) / بیشی: افزونی، زیادی / بکاهی: از مصدر “کاستن”؛ کم میکنی(بن ماضی: کاست، بن مضارع: کاه) / فزایی: بیفزایی، زیاد و افزون کنی / قلمرو ادبی: غیب، عیب: جناس ناهمسان / همه غیبی تو بدانی: اشاره به “عالم الغیب”بودن خداوند / بیشی، کمی: تضاد/ همه عیبی تو بپوشی: اشاره دارد به “ستّار العیوب ” بودن خداوند / بکاهی، فزایی: تضاد / ترصیع (رشته انسانی) / همه، تو: تکرار / تلمیح به آیه ﴿ تُعزُّ مَن تَشاء وَ تُذلُّ مَن تَشاء ﴾ [تو(خداوند)هر که را بخواهی گرامی میگردانی وهر که را بخواهی خوار] / واجآرایی: تکرار مصوت /ی/
بازگردانی: (خداوندا) تو به همه امور ناپیدا آگاهی و همه عیبها را میپوشانی. کم و زیاد شدنها به دست توست.
پیام: دانایی و پرده پوشی خداوند
۷- لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید / مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
قلمرو زبانی: سنایی (همآوا؛ ثنایی: ستایشی) / بود: باشد (بن ماضی: بود، بن مضارع: بو) / مرجع “ش” در “بودش”: سنایی (جهش ضمیر) / قلمرو ادبی: لب و دندان: تناسب، مجاز از “کلّ وجود” / سنایی: نام هنری سراینده / مگر: ایهام، (۱- امید است، ۲- شاید) / آتش، دوزخ: تناسب / روی: چاره، امکان، راه، ایهام تناسب («روی» در معنای «چهره» با لب و دندان تناسب دارد.)
بازگردانی: همه وجود سنایی یگانگی تو را میگویند. امید است (شاید) که بتواند [راه] رهایی از آتش دوزخ را بیابد.
پیام: ستایش خداوند به امید رهایی از آتش دوزخ
حکیم سنایی غزنوی (۴۷۳-۵۴۵ قمری)
خاقانی شاعر دیرآشنا
اگر تا میانه سده ششم هجری «دیگرستایی» را یکی از عمدهترین موضوعها و محورهای شعر پارسی بدانیم، در شعر افضل الدّین بدیل خاقانی ناگهان «خودستایی» و آوازهجویی نیز پیدا میشود و جای دیگرستایی را میگیرد.
روزگار کودکی و نوجوانی خاقانی با دهههای سوم و چهارم از سده ششم هجری مصادف است. زادگاهش، شروان بود و پدرش پیشه درودگری داشت. مادرش کنیزکی ترساکیش بود که بعدها اسلام آورد. وجود چنین مادر و پدر گمنامی در چنان محیطی که در آن برتری افراد با نژاد و خواسته و پیشه سنجیده میشد، نمیتوانست برای سخنور آوازه جوی شروان – که بعدها میخواهد در میان بزرگان شهر سری دربیاورد – نام و آوازهای شمرده شود.
در آن سالها که افضلالدّین بدیل در خانه علی نجّار پرورش مییافت، شروان شهری کوچک بود که شاهان محلّیاش را شروانشاهان میخواندند. برمنشی و طبع بلند افضلالدین در ایام کودکی سبب شد که سر به دکّان نجاری فرود نیاورد و به دلیل همین ناخرسندی از پیشه پدری بود که درودگرزاده شروان که در طبع خویش ذوقی و استعدادی میدید، به آموختن روی آورد و در فراگیری دانشهای روزگار خود به پارسی و عربی کوششی درخور نشان داد. ابتدا نزد عمو و پسرعموی خود انواع علوم ادبی را فراگرفت؛ سپس از خدمت ابوالعلای گنجهای سراینده بزرگ آن روزگار، فن شاعری آموخت. شاعر جوان شروان که در آغاز «حقایقی» تخلّص میکرد، پس از رسیدن به خدمت خاقان منوچهر، پادشاه شروان، تخلّص خاقانی بر خود نهاد و به دربار شروانشاهان راه یافت؛ امّا پس از چندی از خدمت آنان دلزده شد و آرزوی دیدار استادان خراسان و شاعران عراق در وجودش قوّت گرفت و چامههای چندی در اشتیاق دیدار خراسان سرود. پس بار سفر بربست وبه ری رفت. از بد روزگار بیمار شد و در همان جا هم خبر حمله غزان به خراسان به وی رسید و او را از ادامه سفر بازداشت و به بازگشت به شروان وادارش کرد. روح ناآرام خاقانی، بودن در شروان را برنتافت. بهویژه که از شروانشاهان و همشهریان قدرناشناس خود نیز ناخرسند بود. پس به قصد سفر حج، بار بربست و در وصف مکّه و مدینه چامههای بلند و پرمغزی سرود و در راه بازگشت، در بغداد به خدمت خلیفه عباسی رسید. گویا خلیفه، شغل دبیری بغداد را بدو داد که نپذیرفت. در ادامه همین سفر بود که سر راه، کاخ فروپاشیده تیسفون را دید و قصیده پردرد و عبرتانگیز خود را در وصف آن بنای تاریخی و کهن – که در روزگار وی آشیانه کلاغان و نشیمن بومان شده بود – سرود.
خاقانی سر راه خود، در اصفهان- که در آن روزگار مرکز شعر و ادب و فرهنگ عراق عجم بود- چامهای در وصف آن شهر سرود و از هجویّهای که مجیرالدّین بیلقانی، شاعر همولایتی او سروده و به وی نسبت داده بود، پوزش خواست و بدین وسیله زنگ کدورتی را که بزرگان اصفهان از خاقانی در دل داشتند، فروشست. دستاورد این سفر برای وی درپیوسته نامی تحفه العراقین است که شاید بتوان آن را کهنترین و مهمترین سفرنامه منظوم حج در زبان پارسی دانست.
پس از بازگشت از این سفر، میان او و شروانشاهان شکرآب شد؛ شاید بدگویی سخنچینان در پدید آمدن آن بیتأثیر نبوده است. کار به حبس خاقانی کشید و نزدیک به یکسال، شاعر بلندطبع و برمنش شروان در زندان چشم به روشنایی بامداد دوخت. دستاورد این ایام برای وی چندین چامه صمیمانه و شیوا بود که جزو بهترین و موْثرترین اشعار خاقانی و در زمره گویاترین بندسرودههای زبان پارسی است.
خاقانی، پس از رهایی از زندان، بار دیگر در حدود سال ۵۶۹ به سفر حج رفت و در بازگشت به شروان به سال ۵۷۱ فرزندش، رشید الدین را که کم ازبیست سال داشت، از دست داد و در سوگ او چندین چامه دردانگیز به قلم آورد. خاقانی بعد از این مصیبت، گوشهای گرفت و واپسین سالهای عمر خود را در تبریز گذراند و به سال ۵۹۵ همانجا درگذشت.
از خاقانی، علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و تحفهالعراقین، مجموعهای به نام منشآت در دست است که توانایی او را در نثر پارسی نشان میدهد.
فکر و شعر خاقانی: وقتی سروادهای پرطمطراق و چامههای پردرد و داغ خاقانی را میخوانیم، او را مردی نازکدل و زودرنج مییاییم که چون از چیزی یا کسی برمیآشوبد، نمیتواند خشم آتشین خود را فروخورد و با خودداری و شکیبایی آبی بر آتش طبع خود فروریزد.
در پارهای از اشعار خاقانی – بهویژه در چکامههای او – چاشنی زهد و عرفان دیده میشود. دیوان دشواریاب و شعر سخته و دیریاب خاقانی در واقع چیزی جز بازتاب اندیشه و زندگی پرفراز و فرود او نیست.
خاقانی در توصیف آسمان و شب و بهویژه بامداد و طلوع آفتاب دستی توانا دارد. وی وصف بیابانها و خارزارهای میانه راه، وصف کعبه و بیان حالات مسلمانی دل خسته، بیان حالات عاطفی آدمی بهویژه حالاتی که در مسیر خشم و خشونت و دلتنگی و تنگ دلی از زمانه و ابنای آن ظاهر میشود، یگانه است. شیوه خاص او بر پیچانیدن معانی آشنا و آفریدن ترکیبات و تعبیرات تازه نغز و بیهمتاست. تشبیهات و استعارات خاقانی مثل تعبیراتش شگفت و شگرف است و فهم آنها دقّت و دانش افزونتری میطلبد.
در زیر نمونهای از شعر او را میآوریم. این چامه را که چندبیتی از آن در اینجا باز میآید، خاقانی در سوگ فرزندش، رشید الدّین گفته است.
خوناب جگر
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید / ژاله صبحدم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک / گره رشته تسبیح ز سر بگشایید
به وفای دل من ناله برآرید چنانک / چنبر این فلک شعوذهگر بگشایید
به جهان پشت مبندید به یک صَذْمت آه / مهره پشت جهان، یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نداند مژه را / ره سوی گریه، کز او نیست گذر، بگشایید
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید / مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه، چشمم پس از این خواب مبیناد به خواب / ور ببیند رگ جانش به سَهر بگشایید
نازنینان منا، مُرد چراغ دل من / همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
نظامی، فرمانروای قلمرو داستانسرایی
در ادب پارسی، داستانپردازی- بهویژه آن داستانسرایی که با سرودن ویس و رامین به خامه توانای فخرالدّین اسعد گرگانی در سده پنجم هجری آغاز شده بود – در منظومههای پرآوازه جمالالدین ابومحمد الیاس بن یوسف نامی به نظامی گنجهای، بهاوج خود رسید و به عنوان یکی از انواع ادبی، توجه بسیاری از سخنپردازان پارسی را به خود جلب کرد. عدّه بسیاری از سرایندگان نیز به گمان آن که با این گونه داستانسراییها میتوانند آبرو و آوازهای همپایه نظامی بهدست آورند، به سرودن داستانهایی همانند منظومههای او روی آوردند و بازار پیروی از آثار نظامی رو به گرمی نهاد.
آثار نظامی
مهم ترین چیزی که دولت جاویدان داستانسرای گنجه را سبب شده است، پنج دفتر شعر پرآوازه اوست، در پنج وزن گوناگون که به «پنج گنج» نام برآورده و شاعر بر روی هم نزدیک به سی سال از زندگانی خویش را بر سر نظم و تدوین آنها گذاشته است.
۱) نخستین منظومه پنج گنج نظامی مخزن الاسرار است. در بیست مقاله، راجع به زهد و حکمت و عرفان. شاعر این درپیوسته را در آغاز کار و سالهای جوانی پرداخته و در آن با گستاخی و بیپروایی خاص جوانان، بر بیدادگران و دورویان و رشکبران تاخته است. این منظومه اندرزی و اخلاقی که به پیروی از حدیقه الحقیقه سنایی گفته شده، ۲۲۶۰ بیت دارد و سخنپرداز آن را در سال ۵۷۰ هجری و در آستانه چهل سالگی سروده است.
۲) دومین مثنوی نظامی، خسرو و شیرین نام دارد که به سال ۵۷۶ در ۶۵۰۰ بیت گفته شده و موضوع آن داستان دلدادگی خسرو، شاهزاده ایرانی است با شیرین، برادرزاده بانوی ارمن که به راهنمایی شاپور، ندیم خسرو، سرانجام به هم میرسند و هیچ چیز حتّی سوز و نیازهای شیفتهوار فرهاد کوهکن هم نمیتواند آن دو را از یکدیگر بگسلد.
۳) داستان لیلی و مجنون سومین منظومه پنج گنج نظامی است که در سال ۵۸۴ به فرجام آمد و موضوع آن ماجرای دلباختگی قیس – معروف به مجنون – از تیره بنیعامر است بر دخترک همسال او لیلی که ناخواسته به عقد مردی به نام ابنسلام درمیآید. بعد از این رخداد، قیس سر به بیابان میگذارد و شیدای راستین میشود. در این میان، لیلی به ناکام میمیرد و مجنون نیز چون بر تربت او حاضر میشود، «ای دوست» میگوید و جان به جان آفرین وامیسپارد.
۴) هفت پیکر یا هفت گنبد که گاهی بهرامنامه نیز خوانده شده، چهارمین داستان پنج گنج نظامی است که سخنپرداز گنجه، آن را در ۵۱۳۶ بیت به سال ۵٩۳ پرداخته است.
۵) واپسین مثنوی از مجموعه پنج گنج، اسکندرنامه است که خود به دو بخش میشود: شرفنامه و اقبالنامه. این منظومه که سرگذشت اسکندر و کارهای اوست، مجموعا ۱۰۵۰۰ بیت دارد و نظامی واپسین بازنگری را به سال ۵۹۹ در این کتاب کرده است.
علاوه بر منظومههای پنج گنج، نظامی را سرودههای دیگری از قصیده و غزل و قطعه است که وحید دستگردی آنها را در مجموعهای به نام گنجینه گنجهایی گرد آورده و در تهران به چاپ رسانیده است.
شعر و اندیشه نظامی: نظامی در زمره گویندگان توانای شعر پارسی است که نهتنها برای خود سبک و روشی جداگانه دارد، بلکه تأثیر شیوه او بر شعر فارسی نیز انکارناپذیر است.
اهمَیّت دیگری که در کار نظامی سزاوار یاد کردن است، این که وی با گشودن این راه و همچنین توجه به مضمونهای اخلاقی و اندرزی – به ویژه در مثنوی مخزنالاسرار- تکیهگاه تازهای برای شعر پارسی پدید آورد و نشان داد که شاعر میتواند چیزهای دیگری غیر از ستایش و توصیف و غزل را وارد قلمرو شعر کند. به عبارت روشنتر او به سرایندگان پس از خود نمایاند که میتوان شاعر بزرگی بود؛ اما به دربارها و زورمندان تکیه نداشت.
از همه اینها گذشته، طرز شاعری نظامی به استواری لفظ و دقت معنی و موسیقی نغز آراسته است. نظامی هر چند نمونه عالی کار فخرالدین اسعد گرگانی را در ویس و رامین پیش روی داشته، با زیرکی و جوهرشناسی ویژه خود داستانهایی را برای درپیوستن پیش کشیده که بیشتر مقبول طبع ایرانیان مسلمان است. با آن که وی در نظم مخزنالاسرار به حدیقه و در نظم دیگر داستانها – جز لیلی و مجنون – بدون تردید به شاهنامه نظر داشته؛ امّا رویهم رفته، به دلیل نوآوریهایی که در قلمرو ترکیب و معنی و ساختار داستانی دارد، هرگز نمیتوان او را وامدار سخنوران پیشین دانست و ذرّهای از پایگاه بلند او در شعر پارسی کاست؛ بلکه برعکس باید گفت دولت جاویدی که در قلمرو داستانسرایی پارسی برای وی بهدست آمده، امروز نیز همچون گذشته پاینده و شکوهمند مانده است. زندگی این سخنسرای بزرگ سرانجام در تنهایی و گوشهنشینی به سال ۶۰۸ هـ.ق. به سر آمد و در شهر گنجه به خاک سپرده شد. نمونههایی از شعر او را میآوریم.
دردستانی و درمان دهی
عمر به خشنودی دلها گذار / تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب / رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی / تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش / چون مه و خورشید جوانمرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد / نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس / هست به نیکی و بدی حقشناس
حاضر جوابی فرهاد
درآوردندش از در چون یکی کوه / فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته / رهی بیخویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بیقراری / بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت / چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش / که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش / به هر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیلبالا را نشاندند / به پایش پیلبالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود / ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر / ز لب بگشاد خسرو دَرج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز میداد / جوابش هم به نکته باز میداد
۱- نخستین بار گفتش کز کجایی / بگفت از دار ملک آشنائی
قلمرو زبانی: ملک: سرزمین، کشور، مملکت / دار ملک: پایتخت / آشنایی: عشق / قلمرو ادبی: قالب: مثنوی / وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن [ت تن تن تن ت تن تن تن ت تن تن] (رشته انسانی)/ دار ملک آشنائی: اضافه تشبیهی (عشق پایتخت است.) / جناس: بار، دار
بازگردانی: (خسرو) برای نخستین بار به فرهاد گفت: کجایی هستی؟ فرهاد گفت از پایتخت عشق هستم.
پیام: عشق فرهاد
۲- بگفت آن جا به صنعت در چه کوشند / بگفت اندُه خرند و جان فروشند
قلمرو زبانی: صنعت: پیشه، کار، حرفه / اندُه: اندوه، غم / قلمرو ادبی: جناس: آن، جان؛ جا، جان / خرند، فروشند: تضاد / واژهآرایی: بگفت / واجآرایی «ن» / انده خرند، جان فروشند: استعاره پنهان (اندوه مانند کالایی است که آن را میخرند) / انده خریدن: کنایه از تحمّل کردن غم واندوه/ جان فروختن: کنایه از جان فشانی کردن
بازگردانی: (خسرو) گفت: مردم در آن شهر کاری دارند؟ فرهاد گفت: غم عشق را میخرند و جانشان را بر آن عشق میدهند.
پیام: جانفشانی دلشده
۳- بگفتا جان فروشی در ادب نیست / بگفت از عشقبازان این عجب نیست
قلمرو زبانی: عشقباز: عاشق / نیست (نخست): وجود ندارد [فعل تام] / نیست (دوم): نمیباشد [فعل اسنادی] / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بگفت / واجآرایی «ن» / جان فروشی: کنایه از جان دادن، جان فشانی کردن
بازگردانی: (خسرو) گفت: جان فروشی کار درست و باادبانهای نیست. فرهاد گفت: این کار (جان دادن) از عاشقان شگفت نیست.
پیام: جانفشانی دلشده
گوشزد: اگر «الف»اضافی باشد، درآن صورت میتواند یکی از معانی زیر را داشته باشد:
۱) الف دعا: منشیندا ۲) الف ندا: خدایا ۳) الف میانوند : کشاکش ۴) الف مناظره:گفتا ۵) الف بزرگداشت: بزرگا مردا ۶) الف مبالغه: خوشا
۴- بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟ / بگفت از دل تو میگویی من از جان
قلمرو زبانی: از دل: از ته دل / سان: گونه / حذف فعل به قرینه لفظی: میگویم / قلمرو ادبی: واژهآرایی: دل / بگفت، میگویی: همریشگی (رشته انسانی) / جناس: سان، جان /
بازگردانی: (خسرو) گفت: آیا از صمیم دل عاشق شده ای؟ فرهاد گفت: تو میگویی که من از صمیم دل عاشق شده ام، ولی من سراسر وجودم عاشق اوست.
پیام: شدت عشق فرهاد
۵- بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک / بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
قلمرو زبانی: مهر: عشق / خفته: خوابیده / حذف جمله به قرینه لفظی: دل از مهرش پاک میکنم./ قلمرو ادبی: خفته در خاک: کنایه از مرده / واژهآرایی: بگفتا، بگفت / جناس: پاک، خاک / دل از مهر کسی پاک کردن: کنایه از فراموش کردن عشق کسی / خاک: مجاز از گور
بازگردانی: (خسرو) گفت: کی از عشق شیرین صرف نظر میکنی؟ (فراموشش میکنی؟). فرهاد گفت: آن زمان که بمیرم.
پیام: شدت عشق فرهاد
۶- بگفت او آن من شد زو مکن یاد / بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
قلمرو زبانی: آنِ: مال / زو: از او / مرجع «این»: یاد نکردن / قلمرو ادبی: جناس: او، زو / واژهآرایی: بگفت / واجآرایی «ن»/ پرسش انکاری در مصراع دوم
بازگردانی: (خسرو) گفت: شیرین مال من است. دیگر به فکر او نباش. فرهاد بدبخت گفت: منِ بیچاره این کار را هرگز نمیتوانم نکنم. (هرگز نمیتوانم او را فراموش کنم. )
پیام: خاموشی فرهاد
۷- چو عاجز گشت خسرو در جوابش / نیامد بیش پرسیدن صوابش
قلمرو زبانی: عاجز: ناتوان، درمانده / نیامد: نبود / صواب: درست، پسندیده، مصلحت (همآوا؛ ثواب: پاداش) / جهش ضمیر در مصراع دوم (بیش پرسیدن از او درست نبود) [مرجع آن، خسرو است.]/ قلمرو ادبی: جناس: جواب، صواب / تضاد: جواب، پرسیدن
بازگردانی: هنگامی که خسرو از حاضرجوابی فرهاد درمانده شد، درست ندید که از او بیشتر پرسش کند.
پیام: درماندگی خسرو در مقابل فرهاد
۸- به یاران گفت کز خاکی و آبی / ندیدم کس بدین حاضر جوابی
قلمرو زبانی: خاکی و آبی: هر هستومند ساخته شده از خاک و آب [ی: نسبت] / «ی» در «حاضرجوابی»: حاصل مصدر/ قلمرو ادبی: آبی و خاکی: مجاز از انسان یا هر جانداری، تناسب
بازگردانی: (خسرو) به دوستانش گفت: درمیان جانداران، هیچ موجودی را به این حاضرجوابی ندیده ام.
پیام: حاضرجوابی فرهاد
عطار نیشابوری
شرح احوال فریدالدین عطار نیشابوری هم با وجود افسانهها و کرامتهای بسیاری که از او بر سر زبانهاست، در غباری از تیرگی و ناشناختگی فرورفته است. همین قدر میدانیم که در حدود سال ۵۴۰ هجری در کدکن، یکی از روستاهای نیشابور چشم به جهان گشود و پدر و مادر او تا پایان روزگار جوانی وی زنده بودهاند. خود او در آغاز، پیشه پدری خویش را که عطاری (داروفروشی) بوده، اختیار کرده بود و در داروخانه به شغل درمانگری می پرداخت و چنان که خود میگوید، هر روز کسان بسیاری نزدش درمان میشدهاند:
به داروخانه پانصد شخص بودند / که در هر روز نبضم مینمودند
گویا در اندیشه عطار هم – به مانند سنایی – آمادگی لازم برای دگردیسی روحی و انتقال به تلقّی تازهای از زندگی وجود داشته و همین آمادگی در سالهای میانی عمر، وی را به شناسامردی آزاده و حقیقتبین و بینیاز تبدیل کرده است؛ بهگونهای که نیمه دوم زیست او بیشتر به نگارش کتاب و سرودن اشعار ژرف و پرمعنا گذشته است. سالمرگ عطار به درستی دانسته نیست که البته نباید از سال ۶۱۷ هجری دیرتر باشد. برخی نوشتهاند که او در تاخت و تاز خانمانسوز مغول به نیشابور شهید شد که برای آن هم دلیل تاریخی استواری نیست.
آثار عطار
مجموعه چامهها و چکامههای عطار که بیشتر آنها عرفانی و دارای درونمایههای بلند صوفیانه است، به نام دیوان عطار چند بار چاپ شده است.
از میان مثنویهایی که بیگمان از اوست، میتوان به اینها نمونش کرد:
۱) منطق الطیر: این مثنوی که حدود ۲۶۰۰ بیت دارد، مهمترین و برجستهترین مثنوی عطار و یکی از نامیترین مثنویهای تمثیلی فارسی است. این کتاب که در واقع میتوان آن را «حماسهای عرفانی» نامید، داستان گروهی از مرغان است که برای جستن و یافتن سیمرغ – که پادشاه آنهاست – به راهنمایی هدهد به راه میافتند و در راه از هفت مرحله سهمگین میگذرند. در هر مرحله گروهی از مرغان از راه باز میمانند و به بهانههایی پا پس میکشند تا این که پس از عبور از این مراحل هفتگانه – که بیشباهت به هفتخان در داستان رستم و داستان اسفندیار نیست – سرانجام از گروه انبوه مرغان که در جستوجوی «سیمرغ» اند، تنها «سی مرغ» باقی میمانند و چون به خود مینگرند درمییابند که آن چه بیرون از خود میجستهاند، اینک در وجود خود آنهاست. منظور عطار از مرغان، رهروان و از «سی مرغ» مردان خداجویی است که پس از عبور از مراحل هفتگانه سلوک – یعنی طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا – سرانجام حقیقت را در وجود خویش به نمود میآورند.
۲) الهینامه: این منظومه مجموعهای است از داستانهای گوناگون کوتاه و مبتنی بر گفت و شنود پدری با پسران جوان خود که بیهوده در جستوجوی چیزهایی برآمدهاند که حقیقت آنها با آنچه توده مردم از آنها میفهمند، همسانی ندارد.
۳) مصیبتنامه: از دیگر منظومههای مهم عطار، مصیبتنامه است، در بیان مصیبتها و گرفتاریهای روحانی رهرو و مشتمل است بر حکایتهای فرعی بسیار که هر کدام از آنها جداگانه نیز تهی از فایده و نتیجه نیست. در این منظومه، شیخ نیشابور خواننده را توجه میدهد که فریفته ظاهر نشود و از ورای لفظ و ظواهر امر به حقیقت و معنی اشیا پی برد.
۴) مختارنامه: عطار یکی از شاعرانی است که به سرودن رباعیات استوار و عمیق عارفانه و متفکرانه سرشناس بوده است. چارانههای وی گاهی به چارانههای خیام، ترانهساز همشهری او، بسیار نزدیک است و به همین سبب بسیاری از این رباعیات را بعدها به خیام بازخوانده و در مجموعه ترانههای وی به ثبت رساندهاند. همین آمیزش و نزدیکی فکر و اندیشه، کار جداسازی و تفکیک ترانههای این دو شاعر بزرگ نیشابور را دشوار میسازد.
۵) تذکره الاولیا: عطار هم از آغاز جوانی به سرگذشت عارفان و مقامات اولیای تصوّف دلبستگی تام داشته است. همین تعلّقی خاطر سبب شده است که او سرگذشت و حکایات مربوط به نود و هفت تن از اولیا و پیران تصوف را در کتابی به نام تذکره الاولیا (سرگذشتنامه عارفان) گردآوری کند. پیش از او جلابی هجویری در کتاب کشف المحجوب و عبدالرحمان سلمی در طبقات الصوفیه نیز چنین کاری را انجام دادهاند و این دو اثر صرف نظر از فضل تَقَدّم در نوع خود حائز اهمیتاند؛ لیکن تذکره الاولیای عطار نزد پارسی زبانان آوازه و قبول بیشتری پیدا کرده است. این کتاب در سالهای آخر سده ششم یا سالهای آغاز سده هفتم هجری نگاشته شده است.
بدون شک، عطار از سخنوران بزرگ و معتدل زبان پارسی است که خود به درجه والایی از کمال معرفت دست یافته است. او آنچه را که سنایی در آغاز کار از سرمایههای عرفانی به گستره شعر پارسی وارد کرد، با والایی و برجستگی خاصّی به کمال نسبی خود نزدیک کرد و اگر بگوییم که عطار حتّی برای مولانا جلالالدّین- که خود را وامدار و دنبالهرو سنایی و عطار میدانست – راه رسیدن به اوج عارفانهای را که در مثنوی و غزلیّات شورانگیز شمس میبینیم، هموار کرده است، سخنی بر گزاف نگفتهایم.
نمونهای از شعر او:
ندارد درد ما درمان دریغا / بماندم بیسر و سامان دریغا
در این حیرت، فلکها نیز دیری است / که میگردند سرگردان، دریغا
رهی بس دور میبینم در این ره / نه سر پیدا و نه پایان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان / ز جان دردا و از جانان، دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت / درآمد این غم هجران دریغا
مولوی، خداوندگار عشق و عرفان
سراینده کتاب سترگ مثنوی، مولانا جلالالدّین محمد بلخی که باید از سلاله پیامبران شعر و ادب پارسی بلکه خلاقترین و خداییترین آنها دانست، زندگانیاش سراپا معنی و عشق بود که البته صورت ظاهر و دنیایی آن نیز دانستنی و دلپذیر است. او جلالالدین محمّد نام داشت و در حدود سال ۶۰۴ هجری در بلخ – که آن روزها زیر نفوذ خوارزمشاهیان بود – دیده به جهان گشود. پدرش بهاءالدّین ولد، نامی به «سلطان العلما»، واعظی زبانآور و نامآور بود که به صوفیه گرایشی خاصّ داشت و مجموعه سخنان او اکنون باقی است و با عنوان معارف بهاء ولد در تهران به چاپ رسیده است.
جلال الدین هنگام درگذشت پدر، جوانی بیست و چهار ساله بود؛ با این حال به درخواست مریدان بر مسند تدریس و منبر وعظ بهاء ولد نشست. یک سال بعد برهان الدین محقق – که از مریدان قدیم بهاءولد بود- به شوق دیدار وی به قونیه آمد؛ امّا استاد درگذشته بود. جلال الدّین که خود بر مسند پدر تکیه زده بود، دست ارادت به این شاگرد پیش کسوت پدر داد و برهان الدین هم به حرمت حقّ استاد، فرزند وی جلال الدّین را تحت ارشاد و تربیت خویش درآورد و او را به حلب و دمشق فرستاد تا اندوختههای بیشتری فراهم آورد و خود هم اندک اندک وی را با معارف صوفیه و مراحل رهروی و رهپویی آشنا کرد.
برهان الدّین به سال ۶۳۸ هـ.ق. درگذشت و جلالالدّین از همدمی با آن پیر هژیر هم محروم ماند. در همان حال، حوزه درس و وعظ او رونق فراوان یافته بود. در سال ۶۴۲ هـ.ق. حادثهای شگرف در زندگی مولانا روی داد؛ در آن سال، مردی ژولیده موی و شوریده سر موسوم به شمس تبریزی – که از بسیاری سفر و بی قراری ای که داشت، وی را شمس پرنده و آفاقی (به معنی هر جا گرد) نیز میگفتند – گذارش به قونیه افتاد. آشنایی با شمس، به یکباره سرنوشت و درس و وعظ و مریدان و شاگردان جلالالدّین را دگرگون کرد.
صحبت این درویش بیسروسامان چنان انقلابی در روح مولانا پدید آورد که درس و وعظ را کنار نهاد و یکباره دل به همنشینی و همدمی وی سپرد. مولانا ساعتها و روزها با شمس در خلوت بود و عوض هر کاری به سماع و وجد و حال میپرداخت. این امر سبب ناخشنودی و خشم شاگردان و حتی خانواده مولانا شد. مرید و مراد را سرزنشها کردند و بهویژه شمس را جادوگر خواندند وبه هلاک تهدیدش کردند؛ تا آنجا که وی به ناچار قونیه را وانهاد و به دمشق رفت؛ امّا غیبت شمس از قونیه چندانی به درازا نکشید؛ زیرا مولوی، سلطان ولد، پسر خویش را از پی او فرستاد تا وی را به قونیه بازآورد. این بار مریدان در پی آزار و هلاک او برآمدند. شمس از قونیه دل برکند و از آن شهر برفت و دیگر کس از وی نشانی نیافت. مولانا تا پایان عمر از دیدار با شمس ناامید نشد و حتّی دوبار به طلب او عزم سرزمین شام کرد.
باری، غیبت ناگهانی شمس نه تنها مولوی را به جایگاه نخست خود بازنیاورد؛ بلکه بیش از پیش وی را به جهان عشق و عاشقی کشانید و برخلاف انتظار شاگردان، او خود را یکباره تسلیم وجد و سماع کرد و غزلهای شورانگیز و پرذوق و هنگامهساز سرود که مجموع آنها به نام «دیوان کبیر یا کلیات شمس تبریزی» نامبردار گشته است.
پس از غیبت شمس، مولوی، بیقرار به دنبال گمشده خویش بود. چیزی نگذشت که صلاح الدین زرکوب، زرگر عامی و نه چندان فرهیخته که در قونیه می زیست، دل وی را ربود. مولانا با وجود ناخشنودی پیروان، زرکوب را جانشین خویش کرد و دختر او فاطمه خاتون را به همسری پسر خود، سلطان ولد درآورد و به مبارکی این پیوند غزلهای آبداری سرود. مریدان این بار نیز رنجیدهدل میبودند و حتّی یکبار در پی کشتن صلاحالدّین برآمدند؛ امّا مولانا وی را بس بیش گرامی داشت. پس از مرگ صلاحالدّین به سال ۶۵۸ هجری، مولوی به جای او حُسام الدّین چلبی، یکی از جوانمردان کُردنژاد ارومیه را که در سلک مریدان وی بود، به دوستی و همدمی خود برگزید. این بار هم یاران مولانا چندان خشنود نبودند؛ اما چارهای نمیدانستند؛ زیرا این حسام الدّین بود که مولوی را به سرودن کتاب سترگ مثنوی برانگیخت و از او خواست به جای حدیقه سنایی و منطق الطیر که در حلقه مریدان تدریس میشد، خود کتابی بسراید. مولانا تا پایان عمر همدم و مرید و مراد او باقی ماند و هیج چیز نتوانست در این دوستی شیفتهوار خللی وارد کند.
با این حال جلالالدین بی تکلّف و ساده میزیست. درگاه او به روی توده مردم و تهیدستان و نیازمندان دردمند بیشتر باز بود تا به روی پادشاهان و گردنکشان. در شهر همه او را دوست داشتند و حتّی پیروان ادیان و مذاهب دیگر از او به بزرگی یاد میکردند. سرانجام در شامگاه پنجم جمادی الآخر (برابر با ۲۵ آذرماه) سال ۶۷۲ مولانا جان به جان آفرین سپرد.
در آن روز، قونیه یک پارچه شور و غوغا بود. شیخ صدرالدّین قونوی بر جنازه وی نماز خواند و پیکر او را در جوار آرامگاه پدرش در محلّی به نام «باغ سلطان» به خاک سپردند. گنبدی هم به نام «قبّه خضرا» به هزینه بزرگان عصر و مریدان بر تربت وی برآوردند. آن جا آرامگاه خانوادگی مولانا شد و گروهی از فرزندان و فرزندزادگان وی بعدها در همان محل که امروز با شکوه تمام در شهر قونیه (واقع در ترکیه کنونی) زیارتگاه زندهدلان و مولوی دوستان گیتی است – به خاک سپرده شدند.
مولانا خوشنامترین و مردمیترین سخنور زمانه خویش و حتّی سرتاسر ادبیّات پارسی است. مریدانش به او «خداوندگار» و «حضرت مولانا» میگفتند. طریقهای که او در عرفان پارسی بنیان گذاشت و به همّت فرزند برومندش – سلطان ولد – استمرار و گسترش یافت، بعدها به «مولویه» نام برآورد. این طریقه هنوز هم در ترکیه پیروان پرشماری دارد.
در این جا آثار مولوی را با دو عنوان سرودهها و نوشتهها برمیرسیم.
الف) سرودهها
۱) مهمترین و پرآوازهترین زاده طبع جلالالدّین محمّد مولوی که در واقع با شاهنامه فردوسی – از برجستهترین منظومههای ادبیّات پارسی – همطراز نیز هست، کتاب مثنوی معنوی است که بر روی هم حدود ده سال از بارآورترین ایام حیات مولانا را به خود ویژه داشته است.
نظم مثنوی به درخواست حسام الدّین و به منظور آموزش در حلقه درس شاگردان بهسال ۶۶۰ هجری آغاز شد. در آن زمان مولوی هجده بیت آغاز کتاب را – که به «نینامه» شهرت دارد- سروده بود و چون حسام الدّین ادامه آن را از مولوی خواستار شد، مولانا دنباله آن ابیات را گرفت. در هنگام سماع و وجد و حال شعر میگفت و حسام الدّین آنها را یادداشت میکرد و در فرصت مناسب بار دیگر بر مولوی میخواند. مثنوی شامل شش دفتر و در مجموع حدود ۲۶ هزار بیت است.
۲) غزلیات شمس که دربرگیرنده غزلهای سرشار از عاطفه و احساس مولوی و همچنین مجموعه رباعیات اوست. بیشتر این غزلیّات را مولوی در ایام همدمی با شمس یا در سوز فراق او و برخی را هم در زمان مصاحبت با صلاحالدین در حال وجد و سماع سروده است. مجموعه این غزلیات و رباعیات به بیش از چهل هزار بیت میرسد. نظر به اینکه مولانا به هنگام سرودن اغلب این غزلها شیفتگی خاصّی به شمس تبریز داشته، نام وی را به جای تخلّص شعری خود در پایان بیشتر آنها آورده است و به همین دلیل، این مجموعه ذوق و معرفت شعر فارسی را کلیّات شمس یا دیوان کبیر نامگذاری کردهاند.
ب) نوشتهها
آن چه به نثر پارسی از مولانا باقی مانده، غالباً تقریر است و املا؛ یعنی مولوی میگفته است و دیگران مینوشتهاند. اینگونه آثار عبارتاند از:
۱) فیه مافیه که مجموعه سخنانی است که مولانا در مجالس خویش میگفته و شاگردان مینوشتهاند.
۲) مجالس سبعه که در اصل عبارت است از هفت مجلس (خطابه) که جلالالدّین در سالهایی که به منبر میرفته، بیان کرده است. تقریباً تمام این مجالس به سالهای پیش از آشنایی مولانا با شمس مربوط میشود و به همین دلیل، برای پژوهش در سرگذشت روحی مولانا بسیار سودمند است.
۳) مکاتیب: جّنگ نامههایی است که مولانا به این و آن نوشته است و چون اصلاً با انشای خود اوست، سبک نویسندگی او را بیشتر و بهتر از نوشتههای دیگرش نمودار میسازد.
در آسمان شعر و اندیشه مولانا: مولوی در مثنوی و غزلیّات، بر نردبانی آسمانی گام نهاده است که در واقع هیچ یک از سخنوران زبان پارسی و عارفان اسلامی را امکان وصول به آن پایه هم دست نداده است.
در مثنوی و اساساً در شعر و اندیشه مولانا آموزههای بلند اسلامی، آیات آسمانی قرآن، احادیث و روایات درخشان منسوب به پیامبر اکرم (ص) و سخنان زرّین بزرگان دین بهگونهای نغز و بدیع درج و جذب شده است و بدون تردید در قلمرو زبان پارسی، هیج کتابی از این حیث به پای آن نمیرسد.
زبان شعر مولانا زبان دل است؛ دلی بیقرار و سوخته در آتش عشق که بهویژه در غزلیّات شمس لحنی آسمانی و برتر به خود گرفته است. موسیقی کلام و آهنگ و درخشندگی و زیبندگی واژگان در شعر مولوی بیمانند و بیهمال است. این انحصار به دلیل طبیعت کار در غزلیّات شمس بیشتر از مثنوی خود را نشان داده است. به جای آن در مثنوی استواری لفظ و همنشینی مفهوم و اندیشه از غزلیات بیشتر است.
دنیایی که مولوی با این بیان استوار و متعالی در مثنوی آفریده، پهنهای است که در آن، انسان در مصاف با بدیها و تباهیها و نادانیها و از آن بالاتر در مصاف با بدی ها و تباهی ها و نادانی ها و از آن بالاتر در مصاف با خویشتن، سرفراز و پیروز از کار درمی آید و زمانی که اقلیم هستی را درنوردید و به گوهر انسانی خویش دست یافت، خود را همچون جهانپهلوانی که برای دفاع از حیثیت و شرف و ناموس ابنای وطن خود جنگیده است، پیروز و سرفراز احساس میکند و شایستگی دریافت عنوان «کامل» را بهدست میآورد.
میدانیم که پایان مثنوی هرگز از سوی مولانا اعلام نشده و دفتر ششم این کتاب با مرگ وی در واقع ناتمام مانده است. به این ترتیب، مولانا راهی را که با سرودن مثنوی آغاز کرده بود، همچنان به سوی کمال بازگذاشته است. اگر او زنده میماند، شاید دفتر یا حتی دفترهای دیگری بر مثنوی میافزود و کتاب عظیم خود را از آن چه هست، گرانبارتر می کرد.
شهرت و اعتبار این کتاب سبب شده است که یک اسم عام (مثنوی) به نامی خاص (مثنوی معنوی) بدل شود؛ چنانکه خود جلالالدّین هم نام عام «مولوی» یا «مولانا» و آرامگاه ابدیاش نام «تربت» را در اطلاق بر خویش به اسمی خاص تبدیل کرده است.
در اینجا ابیاتی از دیوان کبیر شمس میخوانیم.
آفتاب حسن
۱- بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوسـت
قلمرو زبانی: بنما: نشان بده،(بن ماضی: نمود، بن مضارع: نما) / رخ: چهره / که: زیرا / بگشا: باز کن،(بن ماضی: گشود، بن مضارع: گشا) / جابجایی ضمیر در بیشتر بیتها دیده میشود.(مرا آرزوی باغ و گلستان است.)/ قلمرو ادبی: قلب شعر: غزل / گونه: غزل غنایی عاشقانه / باغ، گلستان: تناسب، استعاره از تن و چهره یار / لب: مجاز از دهان / لب گشودن: کنایه از خندیدن و سخن گفتن / رخ، لب: تناسب / قند: استعاره از خنده و سخن شیرین / تشبیه پنهان: رخ یار مانند باغ و گلستان است؛ سخن یار مانند قند است.
بازگردانی: چهره ات را نشان بده که آرزوی باغ و گلستان دارم. سخن بگو؛ زیرا آرزوی خنده و سخن زیبای فراوان تو را دارم.
پیام: آرزوی دیدار یار
۲- ای آفتاب حســــــن برون آ دمی ز ابر / کان چهره مشعــشع تابانم آرزوسـت
قلمرو زبانی: حسن: زیبایی / برون آ: بیرون بیا / دم: نفس / کان: زیرا که آن / مشعشع: درخشان، تابان / تابان: تابنده / قلمرو ادبی: آفتاب: مجاز از خورشید / آفتاب حسن: تشبیه / ای آفتاب حسن: استعاره از دلبر / دم: مجاز از لحظه / از پشت ابر بیرون بیا: کنایه از اینکه خودت را آشکار کن/ آفتاب، ابر، تابان: تناسب
بازگردانی: ای دلبری که مانند آفتاب زیبا هستی، خودت را نشان بده، زیرا چهره درخشان و تابان تو را آرزو دارم.
پیام: آرزوی وصال
۳- گفتی ز ناز بیش مـــرنجان مـــرا برو / آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
قلمرو زبانی: از ناز: با ناز و افاده / بیش: بیشتر از این / مرنجان: رنج نده / قلمرو ادبی: گفتی، گفتن: همریشگی(رشته انسانی) / واژهآرایی: بیش، مرنجان / واجآرایی: «ن»
بازگردانی: از روی ناز گفتی بیش از این من را مرنجان و برو. آن سخن تو را میخواهم که گفتی بیش از این من را مرنجان.
پیام: آرزوی یار
۴- زین همرهان سستعناصر دلم گرفت / شیر خدا و رســتم دســتانم آرزوست
قلمرو زبانی: زین: از این / همرهان: همراهان / سستعناصر: بی اراده، بی غیرت / رستم دستان: رستم پسر دستان / دستان: لقب زال / قلمرو ادبی: دلم گرفت: کنایه از اینکه اندوهگین شدم / شیر خدا: استعاره از شمس / رستم دستان: استعاره از شمس / واجآرایی: «س»
بازگردانی: از این همراهان بی اراده اندهگین شدم. شمس را میخواهم که مانند شیر خدا و رستم دستان است.
پیام: دلآزردگی از دوستان بی وفا
۵- دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوسـت
قلمرو زبانی: دی: دیشب / شیخ: پیر / گرد: پیرامون / کز: که از / دیو: اهریمن / دد: درنده / ملول: خسته / قلمرو ادبی: دیو: استعاره از انسان پلید / دد: استعاره از انسان ستمگر
بازگردانی: دیشب پیر با چراغ پیرامون شهر میگشت و میگفت از انسانهای پلید و ستمگر خسته ام و انسانی را جستجو میکنم.
پیام: فقدان انسان خدایی
۶- گــفتند یافت مینشود جــستهایم ما / گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
قلمرو زبانی: جستهایم: جستجو کردهایم،(بن ماضی: جست، بن مضارع: جوی) / «م» در «آنم» نقش اضافی دارد، آرزویم است. (جهش ضمیر) / قلمرو ادبی: گفتند، گفت: همریشگی(رشته انسانی) / واژهآرایی: یافت مینشود / واجآرایی: «ت»
بازگردانی: مردم گفتند یافت نمیشود، ما همه جا را جستهایم. شیخ گفت آن کس که یافت نمیشود، آن را میخواهم.
پیام: آرزوی دیدار با مردان اهورایی
۷- پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست / آن آشکــار صنعت پنهــانم آرزوست
قلمرو زبانی: دیده: چشم / صنعت: هنر، ساختن / جهش ضمیر در «پنهانم»: آن آشکار صنعت پنهان، آرزوی من است./ قلمرو ادبی: پنهان، آشکار: تضاد / واژهآرایی: دیدهها، پنهان / واجآرایی / «دیده» دوم: ایهام (۱- چشم ۲- آنچه دیده میشود) / جناس همسان: دیده نخست و دوم / تلمیح به آیه «لایُدرِکهُ الأَبصار وَ هو یُدرک الابصار» = چشمها او را نمیبینند و او بینندگان را میبیند. / آشکار صنعت پنهان: تناقض
بازگردانی: خداوند پنهان از چشم است و همه چشمها از خداست. آرزوی آن کسی را دارم که آفریدههایش آشکار است و خود او پنهان.
پیام: ناپیدایی خدا