مرداس شاهی گرانمایه و خدای ترس است که بر دشت سواران نیزه گذار فرمان می راند. او را پسری است به نام ضحاک که «بیوراسب» نیز خوانده میشود؛ زیرا ده هزار اسب تازی در فسیله اوست. دیو، دل ضحاک را تباه میکند و او را از راه بدر میبرد. در او می دمد که برای دست یافتن به پادشاهی پدر، چاهی در راه او بکند و بدین گونه او را از میان بردارد. ضحاک به بدآموزی دیو پدر را می کشد؛ و فریفته و گمراه سر به دیو واژونه میسپارد: زمانی که ضحاک به فرمانروایی می رسد، فریبی دیگر را ساز می کند؛ و در چهره جوانی خوالیگر به نزد ضحاک میرود. کلید خورش خانه شاه را می ستاند؛ و خوانسالار وی می گردد. بدین سان ضحاک را با خورش هایی چون «زرده خایه» و مرغ و بره بریان می پرورد تا به یکباره «سر کم خرد مهر او را می سپارد». ضحاک به پاس این خورش های گوارا بر آن میشود که پاداشی به دیو بدهد؛ دیو از ضحاک درمی خواهد که بپذیرد تا وی «چون جفت او» بوسه بر شانهاش بزند. از بوسه دیو بر دو شانه ضحاک، دو مار شگفت از آنها می رویند؛ و تاب و آرام از وی میربایند. دیو فریفتار و نیرنگباز به آهنگ آنکه جهان را از مردمان بپردازد، پادشاه نگونبخت و شوریده روز را اندرز میگوید که از مغز مردم، ماران را خورش دهد؛ تا مگر آرام یابند و از آن پرورش بمیرند.
در همین اوان، ایرانیان که پیوند از جمشید گسسته اند، به سوی تازیان می شتابند؛ و ضحاک را شاه ایران زمین می خوانند. کی اژدهافش به ایران می آید و تاج بر سر می دهد. جمشید پس از صد سال آوارگی و گریز بر کرانه دریای چین به چنگ ضحاک می افتد؛ و به فرمان او با ارّه به دو پاره می شود. ضحاک هزار سال به بیداد و تباهی فرمان می راند. در درازنای این زمان، هرشب خورشگر دو جوان را به ایوان شاه می برد، آن دو را می کشد؛ و از مغزشان خورش برای اژدها می سازد. سرانجام دو نژاده پارسا به نام های ارمایل و گرمایل بر آن میشوند که به خوالیگری به نزد شاه بروند تا مگر یکی از آن دو جوان را که می بایست کشته می شدند از مرگ برهانند. آنان گوسپندی را به جای یکی از این جوانان می کشند؛ بدینسان هر ماه سی جوان جان از مرگ به در میبرند. چون دویست تن از این رستگان از مرگ گرد میآیند، بزی چند و میش بدانان میدهند و راه هامون را فراپیششان می نهند. کردان از نژاد این جوانانند.
در آن هنگام که چهل سال از روزگار ضحاک مانده است، شبی در خواب، سه جوان جنگی را می بیند، «دو مهتر یکی کهتر اندر میان». جوان جنگاور و فرهمند گرزه گاوسار در چنگ، دمان پیش ضحاک می رود؛ و پالهنگ در گردن وی می نهد. سپس تا به دماوند کوه میتازد. ضحاک آسیمه از هراس از خواب برمی جهد؛ خواب خویش را با خورشیدرویان که آنان نیز از فریاد وی به ناگاه از جای جسته اند، در میان می نهد. این خورشیدرویان دختران جمشید، شهرناز و ارنوازند که ضحاکشان بر کامه آنان به زنی گرفته است. ضحاک به اندرز ارنواز، موبدان بخرد و اخترشناسان و افسونگران را از هر کنار گرد می آورد و آنان را می فرماید که راز رؤیا را بر او بگشایند. دانایان خوابگزار از بیم جان خاموش می مانند؛ سرانجام در روز چهارم، ضحاک بر آنان برمی آشوبد و از مرگشان می هراسانند. پس بینادلی بیدار و خردمند به نام زیرک که پیشوای موبدان است به گستاخی با ضحاک سخن میگویند و راز نهان را بروی می گشاید.
زیرک خواب ضحاک را بدین سان می گزارد که: آفریدون از مادر خواهد زاد؛ برنایی برومند و برازنده خواهد شد؛ گرزه گاوچهرش را بر تارک ضحاک خواهد کوفت و او را خوار و زار در بند خواهد افکند. ضحاک از زیرک میپرسد که انگیزه فریدون در دشمنی و کین توزی با او چیست. زیرک در پاسخ می گوید که کشته شدن گاو پرمایه به فرمان ضحاک فریدون را بر او بر خواهد شوراند.
چندی می گذرد فریدون از مام می زاید؛ نیز در همان زمان، گاوی شگفت و زیبا و رنگارنگ به نام پرمایه به جهان میآید. در همین اوان روزبانان ضحاک آبتین پدر فریدون را در بند می افکنند و به نزد ضحاک می برند. ضحاک روز را بر او به سر می آورد و از مغز سرش ماران را خورش می سازد. فرانک بانوی آبتین و مام فریدون، بیمناک از گزند ضحاک، فریدون را که کودکی شیرخوار است به مرغزاری میبرد که گاو پرمایه در آن است؛ و او را به نگهبان آن مرغزار میسپارد. نگهبان مرغزار سه سال فریدون را به شیر آن گاو شگفت میپرورد. فرانک که همچنان از بیداد ضحاک بر فریدون لرزان و بیمناک است، نوان به مرغزار می آید. فریدون را از مرد زنهاردار بازمی ستاند، تا او را ناپدید از میان گروه به البرزکوه ببرد. در البرزکوه مردی دینی که ا«ز کار گیتی بی اندوه است»، پدروار فریدون را از فرانک درمیپذیرد و نیک او را تیمار می دارد. ضحاک از گاو پرمایه و مرغزار آگاه می شود؛ پس گاو پرمایه را پست میکند و آتش در ایوان فریدون درمی افکند.
فریدون در سن شانزده سالگی از البرز کوه به دشت می آید؛ و نهان پژوه، تخمه و تبار خویش را از مادر بازمی پرسد. فرانک داستان را از آغاز برای فریدون بازمی گوید. فریدون از گفته های مادر به جوش بر میآید؛ داغ دل و کینه جوی بر آن میشود که از ایوان ضحاک خاک بر آورد.
در این اوان ضحاک شبانه روز در اندیشه فریدون است. پس اندیشناک و پر هراس مهتران را از هر کشوری فرا می خواند؛ و انجمنی می آراید لشکری از دیوان و مردمان برانگیزد. در آن انجمن از بزرگان میخواهد که محضری بنویسند و در آن به نیکوکاری و دادوری او گواهی دهند. در همان هنگام ناگاهان خروشیدن دادخواه از درگاه برمیآید. به ناچار ستمدیده را به نزد ضحاک میبرند و در کنار نامداران مینشانند. ستمدیده دادخواه آهنگری است به نام کاوه که از ستم ضحاک می نالد؛ و از او فرزند خویش را درمی خواهد که در شمار کسانی است که میباید کشته آیند؛ و از مغزشان برای ماران ضحاک خورش سازند. فرزند کاوه را بدو بازمی دهند. سپس ضحاک میفرماید که کاوه نیز آن محضر را گواه باشد. آنگاه که کاوه محضر را میخواند خشماگین و توفنده بر پیران کشور که «پایمردان دیو» شدهاند می خروشد؛ و آنان را سخت می نکوهد. سپس محضر را از هم می درد و آن را در پای می سپرد؛ و با فرزند از کاخ بدر میرود. مهان شگفتزده ضحاک را میگویند که چرا کاوه را وانهاده است که همچون همالان وی به گستاخی و خیرگی با او سخن گوید. ضحاک در پاسخ می گوید که در برابر کاوه ناتوان مانده است؛ زیرا چون کاوه از در درآمده و به سخن زبان گشوده است، چونان بوده است که گویی کوهی از آهن در میانه او و ضحاک به ناگاه بررسته است.
آنگاه که کاوه خروشان از درگاه شاه بیرون میرود، فریاد می خواند. از چرمه ای که آهنگران به هنگام کوبه پتک بر سندان بر گرد کمر می بندند درفش می سازد؛ و مردم را به پیروی از فریدون و شوریدن بر ضحاک فرامی خواند. بدین سان سپاهی بسیار بر کاوه گرد می آیند. کاوه با این سپاه گران به نزد فریدون میشتابد. فریدون چون آن پاره پوست را میبیند، آن را نشانه نیک اختری میشمارد و مروایی فرخ میداند. آن را به دیبا و گوهر و زر می آراید. پس آن بی بها چرم آهنگران درفش کاویان میشود. فریدون زمان را برای نبرد با ضحاک شایسته میبیند و آماده رفتن به سوی کارزار می گردد. فرانک گریان پور فرهمند را به یزدان می سپارد. فریدون به دو برادر خویش، کیانوش و پرمایه میفرماید که آهنگران استاد را به نزد وی ببرند. چون آهنگران فراهم می آیند، فریدون پرگار برمیگیرد و بر خاک گاومیشی را می نگارد و آنان را می فرماید که گرزه ای گاورنگ برای او از آهن بسازند.
فریدون سر به خورشید برمی برد و با فرهی و نیک اختری در خرداد روز با سپاهی گران روی به راه می آورد. به اروند رود(= دجله) می رسد. در کرانه رود رودبان را می گوید که او را با سپاهش به کناره دیگر ببرد. رودبان از فرمان فریدون سرمی تابد و از او پروانه گذر از رود را می خواهد که ضحاک بر آن مهر نهاده باشد. فریدون خشمناک از نافرمانی رودبان میان کیانی را تنگ برمی بندد. بر باره تیزتک برمی نشیند و گلرنگ را در آب می افکند. سپاه نیز در پی او بر بادپایان با آفرین به دریا درمی آیند. چون به خشکی می رسند، روی به سوی «گنگ دژهوخت» یا بیت المقدس می نهند. در نزدیکی شهر آفریدون از یک میلی، کاخی درخشان و برافراشته را که خانه اژدهاست می بیند. دیدن آن کاخ سر بر سپهر، فریدون را برمیانگیزد که بی درنگ دست به گرز گران برد و به سوی شهر بتازد.
آنگاه که فریدون به کاخ درمی رسد، طلسمی برافراخته را که ساخته ضحاک است، از بالا فرود می آورد؛ زیرا آن طلسم به نام خداوند نیست. پس جادوان و نره دیوان را به گرز گران درهم می کوبد؛ و بر تخت ضحاک پای برمینهد. دختران جمشید را که بتانی سیاه موی و خورشیدرویند، از مشکوی ضحاک بیرون می آورد؛ و می فرماید که به آیین، سرشان را بشویند؛ و از آلودگیها بپالایندشان. آنگاه فریدون و دختران جم با یکدیگر راز می گویند. آنان به او می گویند که ضحاک به آهنگ تباهی و خونریزی به هندوستان رفته است؛ زیرا پیشبینی نهان گوی به او گفته است که روی زمین از وی پرداخته خواهد شد. پس برای آنکه فال اخترشناسان نگون شود، خون دام و دد و مرد و زن را در آبدانی می ریزد تا سر و تن در آن بشوید. دیگر آنکه از ماران رسته بر دوشش در رنجی دیریاز است؛ و شتابان و آسیمه از کشوری به کشور دیگر می رود.
در آن هنگام که ضحاک در ایران نبود، چاکری دلسوز داشت که گنج و تخت و سرای بدو سپرده بود. این رهی مایه ور «کندرو» خوانده می شد. کندرو به کاخ درمیآید. تاجور نو را که شهرناز و ارنواز در کنارش نشسته اند می بیند که بر اورنگ فرمانروایی به ناز و آرام بر نشسته است. کندرو بی آنکه شگفت زده و آسیمه شود، فریدون را نماز میبرد و آفرین می خواند. فریدون وی را به پیش می خواند؛ و از او می خواهد که خود را بشناساند. سپس میفرمایدش که بزمی همایون را بیاراید و سامان دهد. کندرو چون از نزد فریدون بدرمی آید، شتابان به سوی ضحاک می تازد؛ و داستان را با او در میان می نهد. ضحاک آشفته و دمان با سپاهی گران روی به راه می نهد. مردم شهر به یکبارگی دوستدار فریدونند؛ و از بام و در بر سپاه ضحاک خشت و سنگ می بارند. پیران و برنایان به لشکر فرمانروای نو می پیوندند. ضحاک کمند شصت بازی در دست بر کاخ بلند برمیآید؛ و سیه نرگس شهرناز را به جادوی با فریدون به راز میبیند. دشنه ای آبگون را بر می کشد که پری چهرگان را به زاری بکشد. فریدون گرزه گاوسر را برمی افرازد که آن اژدهادوش را بدان کوبند. در این هنگام سروش به نزد او می آیند و او را از کشتن ضحاک بازمی دارد. میگویدش که ضحاک را در کوه به بند بکشد. فریدون ضحاک را به کمندی ستوار از چرم شیر فرومی بندد. آنگاه مردمان را می فرماید که هر کس به کار و هنر خویش بپردازد تا جهان پر آشوب نگردد.
سپس نامداران شهر با رامش و خواسته به نزد فریدون می روند؛ و دل به فرمانبری از وی می آرایند. آنگاه فریدون میفرماید که ضحاک را خوار و در بند بر پشت هیونی بیفکنند. بدین سان ضحاک را به شیرخوان میبرد؛ و میخواهد در کوه سر از پیکرش بیفشاند. لیک سروش باری دیگرش راز میگویند که ضحاک را تنها به دماوند کوه ببرد؛ و تنها کسانی را که از آنان گزیری نیست به همراهی برگزیند. فریدون با تنی چند از یاران به دماوند کوه می رود؛ و ضحاک را در اشکفتی بن ناپدید با میخهایی گران بر سنگ فرو می بندد.
در داستان های حماسی ایران و اساطیر باستان، چهرهٔ انقلابی کاوهٔ آهنگر بی نظیر است و پیش بند چرمین او که بر نیزه کرد و مردم را به اتحاد و جنبش فراخواند، درفشی بود انقلابی که بر ضدّ پادشاه وقت، ضحّاک، برافراشت. درفشی که پشتیبان آن، دل دردمند و بازوی مردم رنج کشیده و بی پناه بود.
قلمرو زبانی: اساطیر: ج اسطوره؛ افسانه ها و داستان های خدایان و پهلوانان ملل قدیم / باستان: گذشته، دیرین/ نظیر: مانند (هم آوا؛ نذیر: بیم دهنده)/ درفش: پرچم، بیرق / برافراشت: بلند کرد (بن ماضی: برافراشت، بن مضارع: برافراز)/ قلمرو ادبی: چهره: مجاز از شخصّیت / جنبش: مجاز از قیام / دل: مجاز از انسان / بازو: مجاز از نیرو
ضحّاک، معرّب اژی دهاک (= اژدها)، در داستانهای ایرانی، مظهر خوی شیطانی است و زشتی و بدی، در اوستا موجودی است«سه پوزه سه سرِ شش چشم»، دیوزاد و مایۀ آسیب آدمیان و فتنه و فساد. به روایت فردوسی، ضحاک بارها فریب ابلیس را می خورد؛ بدین معنی که ابلیس با موافقت او، پدرش، مرداس، را که مردی پاکدین بود، از پا درمی آورد تا ضحاک به پادشاهی برسد. سپس در لباس خوالیگری چالاک، خورشهایی حیوانی بدو می خوراند و خوی بد را در او می پرورد؛ سپس بر اثر بوسه زدن ابلیس بر دوش ضحّاک، دو مار از دو کتف او می روید و مایۀ رنج وی می شود.
قلمرو زبانی: معرّب: عربی شده / مظهر: نماد / دیوزاد: دیوزاده / مایه: موجب (هم آوا؛ مایع: آبگون) / خوالی: غذا / خوالیگر: خورشگر، آشپز / چالاک: چابک، زبر و زرنگ / خورش: غذا / پروردن: پرورش دادن(بن ماضی: پرورد، بن مضارع: پرور) / قلمرو ادبی: کنایه: از پا درآوردن؛ به معنای نابود کردن / بوسه: نماد التذاذ و التصاق است
پزشکان فرزانه از عهدۀ علاج برنمی آیند تا بار دیگر ابلیس خود را به صورت پزشکی درمی آورد و به نزد ضحّاک می رود و به او می گوید «راه درمان این درد و آرام کردن ماران، سیر داشتن آنها با مغز سر آدمیان است.» ضحّاک نیز چنین می کند و برای تسکین درد خود به این کار می پردازد. به این ترتیب که هر شب دو مرد را از کهتران و یا مهترزادگان به دیوان او می برند و جانشان را می گیرند و خورشگر، مغز سر آنان را بیرون می آورد و به مارها می خوراند تا درد ضحّاک اندکی آرامش یابد. در اساطیر ایران، مار مظهری است از اهریمن و در این جا نیز بر دوش ضحّاک می روید که تجسّمی است از خوهای اهریمنی و بیداد و منش خبیث .
قلمرو زبانی: فرزانه: دانا، پردانش / علاج: درمان / تسکین: آرام کردن / پرداختن: مشغول شدن (بن ماضی: پرداخت، بن مضارع: پرداز) / کهتر: کوچک تر / مهتر: بزرگ تر / مهترزاده: بزرگزاده / دیوان: بارگاه / خورشگر: آشپز / تجسّم: مجسم کردن/ منش: خوی، سرشت / خبیث: پلید/ قلمرو ادبی: جوان: نماد اراده و اقتدار جامعه است / مغز: نیروی محرک و به اصطلاح موتور جامعه است / جان گرفتن: کنایه از کشتن /
پادشاه ستمگر شبی درخواب میبیند سه تن مرد جنگی قصد او میکنند و یکی از آنان او را به ضرب گرز از پا درمیآورد … وی از بیم بر خود میپیچد و فریادزنان از خواب میپرد. ناچار موبدان و خردمندان را به مشورت میخواند و خواب خود را حکایت میکند و تعبیر آن را از ایشان میخواهد. آنان از بیم خشم او تا سه روز چیزی نمیگویند. سرانجام، یکی از ایشان میگوید که زبونی ضحّاک به دست کسی انجام خواهد شد که هنوز از مادر نزاده است. همین اشاره کافی است که پادشاه بدمنش به جست وجوی چنین نوزادی فرمان دهد. امّا در این ایّام، فریدون از مادر میزاید و از گاوی به نام «بَرمایه» شیر مینوشد و در غاری پرورش مییابد. پدر او، آبتین که ناگزیر از بیم ضحّاک ترسان و گریزان است، روزی گرفتار میشود و مغز سرش را به ماران میدهند. مادر فریدون، فَرانک، پسر را به البرزکوه میبرد و به دست مردی پاک دین میسپرد. ضحّاک که به نهانگاه پیشین نوزاد پی میبرد، به آنجا میرود؛ گاو برمایه و همه چهارپایان را میکشد و خانه آبتین را به آتش میکشد؛ اما پسر به خواست خداوند بزرگ میبالد و نیرو میگیرد و سرانجام، نام و نشان خود را از مادر میپرسد و چون از پادشاهی ضحّاک و جفاهای او آگاه میشود، عزم میکند که از وی انتقام گیرد. از این رو در انتظار فرصتی مناسب چشم به راه آینده است. این فرصت گرانبها را کاوه فراهم میآورد؛ یعنی یکی از مردم فرودست و پاک دین که سروکارش با آهن است و رنج و زحمت؛ امّا پایانبخش شب تیره ستم میشود و نویدبخش پیروزی و بهروزی.
قلمرو زبانی:قصد کردن: آهنگ کردن؛ منظور قصد کشتن است / ضرب: زدن / گرز: چماق / بیم: ترس / موبد: روحانی زردشتی، مجازا دانشمند، دانا / خواندن: صدا کردن (بن ماضی: خواند، بن مضارع: خوان) / تعبیر: گزارش / زبونی: خواری / بدمنش: بدخو، بدسرشت / ایّام: روزها / سپردن: واگذار کردن، دادن (بن ماضی: سپرد، بن مضارع: سپُر) / نهانگاه: مخفی گاه / بالیدن: بزرگ شدن (بن ماضی: بالید، بن مضارع: بال) / جفا: ستم/ عزم: قصد / فرودست: زیردست / بهروزی: خوشبختی / قلمرو ادبی:از پا درآوردن: کنایه از دوران اختناق / دست: مجاز از وسیله / پی بردن: کنایه / چشم به راه: کنایه / سروکار … است: کنایه از اینکه با چیزی ارتباط دارد. /
در محیطی که پادشاه بیدادپیشۀ ماردوش به وجود آورده بود، تاریکی و ظلم بر همه جا چیرگی داشت و کسی ایمن نمیتوانست زیست. فردوسی تصویری از آن روزهای سیاه را هرچه گویاتر نشان داده است؛ روزگاری که کاوه و هزاران تن دیگر را ناگزیر به بهای جان خویش به نافرمانی و قیامبرانگیخت.
قلمرو زبانی:بیدادپیشه: ستمگر / چیرگی: ستم / زیستن: زندگی کردن (بن ماضی: زیست، بن مضارع: زی) / گویا: آشکار / ناگزیر: ناچار / برانگیخت: تحریک کرد (بن ماضی: برانگیخت، بن مضارع: برانگیز) / قیام: خیزش / قلمرو ادبی: روز سیاه: کنایه از روز شوم و ناهمایون، دوران اختناق
غلامحسین یوسفی
۱- چو ضحّاک شد بر جهان شهریار / بر او سالیان انجمن شد هزار
قلمرو زبانی: چو: هنگامی که / شهریار: شاه / انجمن شدن: گرد آمدن، انبوه شدن / قلمرو ادبی: بر او سالیان انجمن شد هزار: کنایه از اینکه هزار سال فرمانروایی کرد/
بازگردانی: وقتی ضحّاک پادشاه ایران شد، فرمانروایی او هزار سال به درازا کشید.
۲- نهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد نام دیوانگان
قلمرو زبانی: نهان: پنهان / کردار: رفتار / فرزانه: دانشمند، دانا / قلمرو ادبی: فرزانه، دیوانه: تضاد / نام دیوانگان پراگنده شد: کنایه از نامبردار شدن، به قدرت واعتبار رسیدن
بازگردانی: روش زندگی و رفتار خردمندان از میان رفت و انسان هایِ دیوخو نام آور شدند (جهان به کام بدکنشان شد).
۳- هنر خوار شد، جادوی ارجمند / نهان راستی، آشکارا گزند
قلمرو زبانی: برآمد: گذشت / دراز: طولانی / دراز، فراز: شبه جناس / فش: مانند / قلمرو ادبی: اژدهافش: مانند اژدها، تشبیه، منظور ضحاک / فش: ادات تشبیه /
بازگردانی: روزگار بسیاری به این شیوه گذشت و (آرام آرام) ضحّاکِ همچون اژدها، در تنگنا افتاد.
۵- چنان بُد که ضحّاک را روز و شب / به نام فریدون گشادی دو لب…
قلمرو زبانی: بُد: بود (بن ماضی: بود، بن مضارع: بو) / «را»: نقش نمای اضافه؛ نشانه اضافه گسسته؛ دو لب ضحّاک / گشودن: باز شدن (بن ماضی: گشود، بن مضارع: گشا)؛ گشادی: ماضی استمراری «می گشود» (گشودن در این بیت فعل ناگذر است.) / قلمرو ادبی: روز و شب: تضاد، کنایه از همیشه / دو لب گشودن: کنایه از سخن گفتن
بازگردانی: اوضاع به گونه ای بود که ضحّاک، روز و شب نام فریدون را بر لب داشت.
۶- ز هر کشوری مهتران را بخواست / که در پادشاهی کُند پشت راست
قلمرو زبانی: مهتر: بزرگتر، رئیس / قلمرو ادبی: در پادشاهی پشت راست کردن: کنایه از اینکه پادشاهی اش استوار و نیرومند گردد/ بخواست، راست: شبه جناس
بازگردانی: ضحّاک از همۀ سرزمین ها، بزرگان را فراخواند تا جایگاه خود را در پادشاهی استوار سازد.
۷- از آن پس، چنین گفت با موبدان / که ای پرهنر با گهر بخردان
بازگردانی: ضحّاک با آشفتگی و خشم از کاوه پرسید: «بازگو که از چه کسی ظلم و ستم دیده ای؟»
۱۶- خروشید و زد دست بر سر ز شاه / که شاها منم کاوۀ دادخواه!
قلمرو زبانی: خروشید: فریاد زد/ شاها: ای شاه / دادخواه: شاکی، حق جو/ قلمرو ادبی: دست، سر: تناسب / دست بر سر زدن: کنایه از بیان حالت اندوه و افسوس.
بازگردانی: (کاوه) فریاد زد و از ظلم و ستم شاه دست بر سر خود کوبید و گفت: «ای پادشاه، من کاوۀ دادخواهم.»
۱۷- یکی بی زیان مردِ آهنگرم / ز شاه، آتش آید همی بر سرم
قلمرو زبانی: بی زیان: بی آزار / یکی بی زیان مرد آهنگرم: سه ترکیب وصفی: یک مرِد بی زیانِ آهنگرم / قلمرو ادبی: آتش: استعاره از گرفتاری و رنج / آتش بر سرم همی آید: کنایه از اینکه از شاه بلا و ستم دیده ام /
بازگردانی: آهنگری بیآزارم؛ امّا شاه ظلم و ستم بسیاری به من کرده است.
۱۸- تو شاهی و گر اژدها پیکری / بباید بدین داستان داوری
قلمرو زبانی: گر: یا / اژدهاپیکر: در شکل و هیئت اژدها، دارای نقش اژدها / پیکر: هیکل / داوری: قضاوت / قلمرو ادبی:
بازگردانی: تو پادشاه هستی یا اژدهاپیکر هستی؟ به هر روی باید دربارۀ سرگذشت من قضاوت کنی…
۱۹- که گر هفت کشور به شاهی تو راست / چرا رنج و سختی همه بهر ماست…
بازگردانی: فریاد برآورد که: ای پشتیبانان ضحّاک دیوخو که از خدای جهان نمی ترسید…
۲۵- همه سوی دوزخ نهادید روی / سپُردید دلها به گفتار اوی
قلمرو زبانی: دوزخ: جهنّم / قلمرو ادبی: روی نهادن: کنایه از رفتن، گراییدن / دل سپُردن: کنایه از پذیرفتن / سوی، روی، اوی: جناس / روی، دل: تناسب
بازگردانی: همۀ شما جهنّمی هستید؛ زیرا از ضحّاک فرمان می برید…
۲۶- نباشم بدین محضر اندر گوا / نه هرگز براندیشم از پادشا
قلمرو زبانی: بدین محضر اندر: دو حرف اضافه برای یک متمم / گوا: گواه، شاهد/ براندیشیدن: ترسیدن / قلمرو ادبی:
بازگردانی: این استشهاد را گواهی و تأیید نمی کنم و هرگز از پادشاه نمی ترسم.
۲۷- خروشید و برجَست لرزان ز جای / بدرّید و بسپَرد محضر به پای
قلمرو زبانی: جستن: پریدن (بن ماضی: جست، بن مضارع: جه) / دریدن: پاره کردن / سپَردن: طی کردن (بن ماضی: سپَرد، بن مضارع: سپَر) / قلمرو ادبی: به پای سپردن: کنایه از پای مال کردن و زیر پا گذاشتن/ جای، پای: جناس /واج آرایی «ر»
بازگردانی: سپس کاوه فریاد برآورد و در حالی که از خشم می لرزید، استشهادنامه را پاره کرد و زیر پا انداخت.
۲۸- چو کاوه برون شد ز درگاه شاه / بر او انجمن گشت بازارگاه
قلمرو زبانی: شد: رفت / درگاه: بارگاه / انجمن گشت: جمع شد / بازارگاه: چهارسو، جای خرید و فروش، بازار / قلمرو ادبی: بازارگاه: مجاز از مردم بازار
بازگردانی: هنگامی که کاوه از دربار شاه بیرون آمد، مردم بازار دور او گرد آمدند.
۲۹- همی بر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر، سوی داد خواند
قلمرو زبانی: برخروشید: بانگ زد / فریاد: کمک / فریاد خواندن: فریاد خواستن، طلب یاری کردن، دادخواهی کردن / سراسر: همه / خواند نخست: طلب کرد / را: اضافه گسسته / داد: حق و عدالت / خواند دوم: فراخواند، دعوت کرد / قلمرو ادبی: داد: ایهام ۱- عدل و داد ۲- داد و فریاد / جهان: مجاز از مردم جهان
بازگردانی: کاوه خروشید و فریاد زد و مردم را به حق و عدالت و خروش فراخواند.
۳۰- از آن چرم، کاهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخمِ درای
قلمرو زبانی: پشت: ضد / پشت پا: روی، پا سینۀ پا / زخم: ضربه / درای: پتک، در اصل به معنای زنگ کاروان است / قلمرو ادبی: چرم: مجاز از پیش بند / موقوف المعانی
بازگردانی: از آن (پیش بندِ) چرمین که آهنگران، هنگام ضربه زدن با پتک بر تن می کنند…
۳۱- همان، کاوه آن بر سر نیزه کرد / همانگه ز بازار برخاست گرد
قلمرو زبانی: برخاست: بلند شد / قلمرو ادبی: گرد برخاست: کنایه از انبوهی و جنب و جوش مردم / گرد، کرد: جناس
بازگردانی: کاوه آن را بر سرِ نیزه آویخت، همان گاه انبوهی و شلوغی بازار را فرا گرفت و مردم جمع شدند.
۳۲- خروشان همی رفت نیزه به دست / که ای نامداران یزدان پرست
قلمرو زبانی: خروشان: با بانگ و فریاد / پرستیدن: پرستاری کردن، خدمت کردن / نامدار: سرشناس / خروشان: فریاد زنان / موقوف المعانی / قلمرو ادبی: نیزه: مجاز از پرچم و درفش کاویان
بازگردانی: کاوه در حالی که درفش به دست داشت، فریاد می زد: که ای بزرگان خداپرست…
۳۳- کسی کاو هوای فریدون کند / دل از بند ضحّاک بیرون کند
قلمرو زبانی: کاو: که او / بند: فریب و افسون / قلمرو ادبی: هوای کسی کردن: میل کسی داشتن، کنایه / دل از بند بیرون کردن: کنایه / هوای… ؛ دل از…: دو عبارت کنایی متضاد
بازگردانی: هر کسی می خواهد از فریدون طرفداری کند، باید خود را از یوغ بندگی و ظلم و ستم ضحّاک آزاد کند…
۳۴- بپویید کاین مهتر آهرمن است / جهان آفرین را به دل، دشمن است…
قلمرو زبانی: پوییدن: دویدن، حرکت کردن / مهتر: بزرگتر، رئیس / آهرمن: اهریمن / اهریمن یعنی خرد خبیث و پلید.) / جهان آفرین: آفریدگار / «را» در «جهان آفرین را»: اضافه گسسته (دشمن جهان آفرین) / به دل: در دل / قلمرو ادبی: پوییدن: کنایه از اعراض کردن / است: ردیف / واج آرایی «ن»
بازگردانی: جنبشی راه بیندازید؛ زیرا این پادشاه، شیطان است و در دلش دشمن خداست.
۳۵- همی رفت پیش اندرون مرد گرد / جهانی بر او انجمن شد، نه خُرد
قلمرو زبانی: گرد: پهلوان / پیش اندرون: در پیش، پیشاپیش/ انجمن شد: گرد آمد / خرد: اندک / قلمرو ادبی: جهان: مجاز از مردم جهان / گرد، خرد: جناس
بازگردانی: مرد پهلوان (کاوه)، پیشاپیش می رفت و سپاهی انبوه، گرد او جمع شدند.
۳۶- بدانست خود کافریدون کجاست / سر اندر کشید و همی رفت راست
قلمرو زبانی: کافریدون: که فریدون / اندر: در / راست: مستقیم / قلمرو ادبی: سر اندر کشیدن: کنایه از متمایل شدن /
بازگردانی: کاوه فهمید که مخفیگاه فریدون کجاست؛ برای همین مستقیم به سوی فریدون رفت.
۳۷- بیامد به درگاه سالار نو / بدیدندش آنجا و برخاست غَو
بازگردانی: ضحّاک به دنبال چاره ای می گشت. او از لشکرگاه به سوی کاخ رفت.
۴۴- ز بالا چو پی بر زمین برنهاد / بیامد فریدون به کردار باد
قلمرو زبانی: پی: پا / به کردار: مانند / قلمرو ادبی: به کردار باد: تشبیه / واج آرایی «ب»
بازگردانی: همین که ضحّاک از اسب پایین آمد فریدون به سرعت باد، به سوی او رفت.
۴۵- بر آن گرزۀ گاوسر دست بُرد / بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
قلمرو زبانی: گرزه: چماق / گرزهٔ گاوسر: گرزی که سر آن به شکل سر گاو بود / دست برد: به کار برد / ترگ: کلاهخود / مرجع ضمیر«ش»: ضحاک / خرد: ریز، ریزه / قلمرو ادبی: گاوسر: سر گرز، مانند سر گاو بود، تشبیه / برد، خرد: جناس
بازگردانی: فریدون گرز خود را که به شکل سر گاو بود در دست گرفت، بر سر ضحّاک زد و کلاهخود او را درهم شکست.
۴۶- بیاورد ضحّاک را چون نَوَند / به کوه دماوند کردش به بند
بازگردانی: ضحّاک را همچون اسبی به کوه دماوند آورد و آنجا او را به رنجیر کشید.
۴۷- از او نام ضحّاک چون خاک شد / جهان از بدِ او همه پاک شد
قلمرو زبانی: مرجع او: فریدون / مرجع او در مصرع دوم: ضحاک / قلمرو ادبی: چون خاک: تشبیه / خاک، پاک: جناس
بازگردانی: به دست او نام ضحّاک از میان رفت و جهان از بدیهای او (ضحّاک) پاک شد.
فریدون با لشکری از مردم شهر که به یاری اش آمده بودند، به رویارویی با ضحّاک آمد و دست به گرز گاوسر برد و «بزد بر سرش، ترگ بشکست خُرد». «سروش خجسته» پیام آورد که او را مَکُش که هنوز زمان مرگش فرانرسیده است؛ او را با همین شکستگی به کوه دماوند ببر و همان جا در بند کن. فریدون دو دست و میان ضحّاک را به بندی بست، سپس او را به کوه دماوند و درغاری بُنش ناپدید بود، سرنگون آویخت.
۱-
در متن درس، هر یک از واژه های زیر، در چه معنایی به کار رفته است؟
هنر
(فضیلت، استعداد، شایستگی، لیاقت) / محضر(استشهادنامه) / درای (پتک) / منزل (اقامتگاه)
۲-
در بیت زیر،کلمه «گر» در چه معنایی به کار رفته است؟
تو
شاهی و گر اژدها پیکری / بباید بدین داستان، داوری
وضعیت چهارگانه واژه در گذر زمان
◙ هریک از واژه های زیر، مشمول کدام وضعیّت های چهارگانه شده اند؟
پذیرش:
(با همان معنای قدیم به حیات خود ادامه می دهد)
سوفار:
(از فهرست واژگان حذف شده است)
رکاب:
(هم معنای قدیم خود را حفظ کرده و هم معنای جدید گرفته است)
شوخ:
(با از دست دادن معنای پیشین و پذیرفتن معنای جدید، به دوران بعد منتقل شده است)
قلمرو ادبی
۱-
برای هر یک از ویژگی های شعر حماسی، نمونه ای از متن درس انتخاب کنید.
◙ زمینه
ملّی: خروشان همی رفت نیزه به دست / که ای نامداران یزدان پرست ← نیزه مجاز از درفش کاویانی است.
◙ زمینه
قهرمانی: همی بر خروشید و فریاد خواند /
جهان را سراسر، سوی داد خواند
۲-
بیت پنجم درس را از نظر آرایه های ادبی بررسی کنید.
روز و شب: تضاد، کنایه از همیشه / دو لب گشودن: کنایه از
سخن گفتن
۳-هر یک از واژه های مشخّص شده،
مَجاز از چیست؟
چو
کاوه برون شد ز درگاه شاه / بر او انجمن گشت بازارگاه/ مجاز از مردم بازار
از
آن چرم، کاهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخمِ درای / مجاز از پیش بند
چرمین که آهنگران هنگام کار برتن می کنند.
۴-
در بیت زیر «درفش کاویان» در کدام مفهوم نمادین به کار رفته است؟
تو
یک ساعت، چو افریدون به میدان باش، تا زان پس / به هر جانب که روی آری، درفش
کاویان بینی (سنایی)
درفش
کاویان:
درفش ملیّ ایران در عهد ساسانی، (کاویان یا کاویانی: منسوب به کاوه)، نماد پیروزی و کامیابی
قلمرو فکری
۱-
معنی و مفهوم بیت بیست و نهم را به نثر روان بنویسید.
بازگردانی
بیت ۲۹ام: کاوه
خروشید و فریاد زد و مردم را به حق و عدالت و اعتراض فراخواند.
۲-مارانی را که بر دوش ضحّاک روییدند،
مظهر چه خصلت هایی می توان دانست؟
مار: نمادی است از اهریمن و در این جا نیز بر
دوش ضحّاک می روید که تجسّمی است از خوهای اهریمنی و بیداد و منش پلید ضحّاک
۳-انگیزه کاوه در قیام علیه ضحّاک
چه بوده است؟
ضحّاک فرزندان
کاوه را کشته بود و به مردم بسیار ستم روا می داشت؛ ازین رو کاوه مردم را علیه
ضحّاک برخاست؛ مردم را برشوراند و به داد و عدالت فراخواند.
۴-
با توجّه به متن درس «پایمردان دیو» چه کسانی بودند؟ شخصیّت آنها را تحلیل کنید.
پایمردان دیو همان
دستیاران و دست نشانده های ضحّاکند. کسانی که از خدا نمی هراسند. در برابر ستم
خاموش می نشینند و به گفته های ستمگری چون ضحّاک دل سپرده اند و کارهای ستمگرانه
او را نادیده می گیرند.
گنج حکمت: کاردانی
◙ کشتی گیری بود که در زورآزمایی شهره بود. بدر در میدان او هلالی
بود و رستم به دستان او زالی.
قلمرو
زبانی: شهره: نامبردار، نامی / بدر: ماه کامل، ماه شب چهارده / هلال: ماه نو/ در میدان او: در برابر او / زال: پیر فرتوت و سفیدمو، به ویژه
زن / فعل
«بود» پس از واژه «زالی»: حذف به قرینه لفظی / هلالی، زالی: مسند / میدان او: ترکیب اضافی؛ میدان: متمم
/ او: مضاف الیه، وابسته پسین/ دستان:
دستها / دستان او: ترکیب اضافی؛ دست: متمم؛ او: وابسته پسین، مضاف الیه/ نوع واو: حرف پیوند / بدر، شهره: ساده / دستان، زالی، هلالی: وندی / کشتی گیری، زورآزمایی: وندی مرکب / بدر، هلال: رابطه معنایی تضاد و تناسب /
«به» در «به دستان»: به معنای «در»/ قلمرو ادبی: نوع ادبی: تعلیمی، نثر مسجع یا
آهنگین / هلالی،
زالی: پایه های سجع / بدر،
هلال: تضاد / بدر
در میدان او هلال بود: تشبیه / رستم
به دستان او زالی بود: تشبیه و اغراق / تلمیح دارد ( به دلیل وجود رستم ) / رستم، زال، دستان: تناسب / دستان: ایهام تناسب (۱- لقب پدر
رستم که در این جا حضور ندارد اما با رستم تناسب دارد ۲- دستها)/ زال: ایهام تناسب (۱- نام پدر رستم؛
تناسب با رستم ۲- فرتوت)/ رستم،
زال: تضاد (رستم توانمند، زال ناتوان) / بدر، هلال: تناسب
بازگردانی: کشتی گیری بود که در زورآزمایی و
پهلوانی بسیار نام آشنا بود. او به اندازه ای نیرومند بود که در میدان زورآزمایی
ماه کامل مانند ماه نو به نظر می آمد و رستم در برابرش مانند یک پیرزن، ضعیف و
ناتوان می نمود.
با جوانان چو دست بگشادی / پای گردون پیر بربستی
قلمرو
زبانی: چو: حرف ربط وابسته ساز، هنگامی که
، زمانی که / گردون:
آسمان ، روزگار/ بربستن: بستن ، بند کردن / بیت دو جمله؛ یک جمله غیر ساده / بربستی: ماضی استمراری «می بست» / بگشادی: ماضی استمراری «می گشاد» / جوانان: متمم، وندی / پا، دست: رابطه معنایی تناسب / پای گردون پیر : یک ترکیب اضافی و یک
ترکیب وصفی ( پا : هسته / گردون: وابسته پسین، مضاف الیه / پیر: وابسته پسین، صفت) / نهاد در هر دو جمله، محذوف (کشتی گیر) / قلمرو ادبی: دست، پا: تناسب / جوان،
پیر: تضاد / دست
گشادن و پای بستن: تضاد / پای
گردون را بستن: کنایه از قدرتمند بودن / دست گشادن: کنایه از زورآزمایی / پای گردون پیر: استعاره پنهان، تشخیص / پیری گردون: نمادی از تجربه و قدرت / جوانان: نماد قدرت وغرور/ پای گردون پیر بربستی: اغراق
بازگردانی: آن
کشتی گیر زمانی که با کمک جوانان اقدام به کشتی گرفتن می کرد آنها را که هیچ حتا
بر روزگار پیر نیز چیره می شد و او را شکست می داد.
پیام: زورمندی
جوان کشتی گیر
◙
روزی یاران الحاح کردند و مرا به تفرّج بردند. ناگاه کشتی گیری از کناره ای درآمد
و نبرد خواست، خلق در وی حیران شدند، زور بازویی که کوه به هوا بردی؟
قلمرو
زبانی: الحاح: اصرار، پافشاری کردن / تفرج: گشت و گذار، تماشا، سیر و
گردش / حیران:
سرگردان، سرگشته، شیفته، شگفت زده؛ نقش مسندی / خواست: درخواست کرد ( هم آوا؛ خاست:
بلند شد )/ نوع
واو: حرف پیوند هم پایه ساز/ یاران:
نهاد / مرا:
من را، نقش مفعولی / ناگاه:
قید، وندی / کشتی
گیر، نبرد: رابطه معنایی تناسب/ کناره:
گوشه، کنج؛ متمم / هوا،
وی: متمم / بردی:
ببرد؛ «مضارع التزامی»/ درآمد:
بیرون آمد، وارد شد، آمد / یاران،
کناره، بازویی: وندی/ کشتی
گیر: مرکب / خلق: مردم / حیران: سرگشته / زور بازو: ترکیب اضافی؛ زور: نهاد؛
بازو: وابسته پسین، مضاف الیه / قلمرو ادبی:
زور بازو: مجاز از
پهلوان دارای زور بازو / زور
بازویی که کوه به هوا بردی: اغراق؛ کنایه از زور بسیار / آرایه تمثیل / بازو: نماد قدرت / کوه: نماد بزرگی و شکست ناپذیری
بازگردانی: یک روز به پافشاری دوستان به گردش
رفتیم. ناگهان کشتی گیری از گوشه ای بیرون آمد و حریف طلبید. مردم با دیدن او شگفت
زده شدند. کشتی گیر دارای چنان زوری بود که می توانست کوه را از جا بکند و به سوی
آسمان پرتاب کند.
◙
از هر طرف، نفیر برآمد. در حال که کشتی گیر دست بر هم زد، پایش بگرفتم و سرش بر زمین
محکم زدم.
قلمرو
زبانی: نفیر: صدای بلند، فریاد / برآمد: بلند شد (بن ماضی: برآمد، بن مضارع: برآ) / هر طرف: ترکیب وصفی؛ طرف: متمم؛ هر:
وابسته پیشین ، صفت مبهم / در حال: فورا، همان دم / دست، پا، سر: رابطه معنایی تناسب / دست بر هم زدن: نشانه آغاز زورآزمایی / پایش: ترکیب اضافی، پا: مفعول؛ ش:
مضاف الیه / سرش:
ترکیب اضافی، سر: مفعول / ش: مضاف الیه / دست: مفعول / زمین: متمم / نوع واو: حرف پیوند هم پایه ساز / کشتی گیر: مرکب / نفیر: ساده / قلمرو ادبی: دست،
پا، سر: تناسب / سر،
بر: جناس ناهمسان اختلافی / دست
برهم زدن: کنایه از آغاز کردن / سر
بر زمین زدن: کنایه از شکست دادن
بازگردانی: از هر سو صدای فریاد برخاست. همان دم
که کشتی گیر دست هایش را به نشانه آغاز زورآزمایی به هم می زد، من پای او را گرفتم
و سرش را محکم به زمین کوبیدم.
◙
گفتم: علم در همه بابی لایق است و عالم در آن باب بر همه فایق، استعداد مجرد، جز
حسرت روزگار نیست.
قلمرو
زبانی: باب: زمینه، مورد / لایق: سزاوار ، شایسته / فایق: دارای برتری، مسلّط، چیره / مجرّد: صِرف، تنها / آن باب: ترکیب وصفی؛ آن: وابسته پیشین،
صفت اشاره؛ باب: هسته / حسرت
روزگار: ترکیب اضافی، حسرت : مسند؛ روزگار: وابسته پسین، مضاف الیه / همه: ضمیر مبهم، متمم / و عالم در …: حذف «است» به قرینه
لفظی / روزگار:
واژه دو تلفظی / قلمرو ادبی: لایق، فایق: سجع؛ جناس ناهمسان اختلافی / علم، عالم: شبه جناس؛ همریشگی
بازگردانی: به کشتی گیر گفتم: در هر زمینه ای
دانش و آگاهی داشتن شایسته است و انسان دانا در آن زمینه پیروز و برتر از همگان
خواهد بود. کسانی که استعداد بدون تربیت دارند، جز حسرت و پشیمانی روزگار چیزی بهره
شان نمی شود.
پیام: پیروزی
علم و آگاهی / نیاز به پرورش برای انسان مستعد
زور داری، چون نداری علم کار/
لاف آن نتوان به آسانی
زدن
قلمرو
زبانی: بیت سه جمله است / لاف: سخنان بی پایه و اساس، دعوی
باطل، ادّعا / لاف
زدن: خودستایی کردن، ادّعای باطل کردن / چون: حرف پیوند وابسته ساز / زور: نقش مفعولی / علم کار: مفعول / مرجع ضمیر آن: زور داشتن / حذف واژه «زور» به قرینه لفظی / علم کار: ترکیب اضافی، علم: مفعول؛
کار: مضاف الیه / داری،
نداری: رابطه معنایی تضاد / آسانی
: وندی ، متمم / زور
، علم ، کار : ساده / قلمرو ادبی: داری، نداری: تضاد
بازگردانی: دانش هر کاری را باید داشته باشی و
گرنه فقط زورمندی نمی توانی پیروز و کامیاب گردی.
پیام: برتری
علم و دانش بر زور و قدرت / دوری از خودبینی