آموزه هفتم: در حقیقت عشق

عشق

قلمرو زبانی: حسن: خوبی / جمال: زیبایی / کمال: کامل بودن / حذف فعل به قرینه لفظی / طالب: خواهان / مطلوب: خواسته / وصول: رسش، رسیدن / الّا: مگر / و عشق هر کسی را به خود راه ندهد: هر کسی نمی‌تواند عاشق شود / مأوا: پناهگاه / دیده: چشم / نمودن: نشان دادن (بن ماضی: نمود، بن مضارع: نما)/ قلمرو ادبی: جمال، کمال: جناس/ روحانی، جسمانی: تضاد / دیده: مجاز از انسان / سجع/ عشق هر کسی را به خود راه ندهد: جانبخشی

بازگردانی: بدان که از جملۀ نام‌های حُسن یکی زیبایی است و یکی کمال. و همه موجودات چه روحانی چه جسمانی، خواهان کمال اند. و هیچ کسی را نمی‌توانی بیابی که میلی به زیبایی نداشته باشد؛ پس اگر خوب اندیشه کنی، درمی‌یابی که همه خواهان حُسن‌اند و می‌کوشند که خود را به حُسن برسانند و به حُسن که مطلوبِ همه است دشوار می‌توانیم برسیم؛ زیرا که رسیدن به زیبایی فقط از راه عشق امکان‌پذیر است، و عشق هر کسی را نمی‌پذیرد و هر کسی شایستگی عاشق شدن را ندارد و در هر جایی پناه نمی‌گیرد (عشق در دل هر کسی جای نمی‌گیرد) و به چشم هر کسی نمایان نمی‌شود.

قلمرو زبانی: محبّت: مهربانی /غایت: نهایت / خاص: ویژه / معرفت: شناخت / سیم: سوم / قلمرو ادبی: عالم عشق: اضافه تشبیهی / نتوان رسیدن: نمی‌توانیم برسیم / تا از معرفت … دو پایۀ نردبان نسازد: تشبیه پنهان

بازگردانی: هنگامی که محبّت به انتهایش می‌رسد، آن را عشق می‌نامند و عشق خاص تر و جزئی تر از محبّت است؛ زیرا هر عشقی محبّت است؛ امّا هر محبّتی عشق نیست. و محبّت خاص تر و جزئی تر از معرفت است؛ زیرا که هر محبّتی معرفت است؛ ولی هر معرفتی محبّت نیست. پس پایه اوّل ، معرفت است و پایه دوم، محبّت و پایه سیُم ، عشق است. و به عالم عشق  که بالای همه است نتوانیم رسید مگر اینکه از معرفت و محبّت دو پایۀ نردبان نسازیم.

پیام: معرفت محبّت عشق

سودای عشق

قلمرو زبانی: مسلم: ثابت، قطعی / با خود نباشد: خود را رها کند / ایثار کردن: فدا کردن / رخت: اسباب و اثاثیه / نهادن: گذاشتن (بن ماضی: نهاد، بن مضارع: نه)/ سوختن: سوزاندن، (بن ماضی: سوخت، بن مضارع: سوز) / قلمرو ادبی: قدم نهادن: کنایه از وارد شدن / عشق آتش است: تشبیه فشرده، رسا، بلیغ /  رخت نهادن: کنایه از مقیم شدن / سوختن: کنایه از نابود کردن / به رنگ خود گرداند: حس‌آمیزی؛ کنایه

بازگردانی: پیمودن راه عشق (قدم در راه عاشقی گذاشتن) برای کسی امکان دارد که به فکر خودش نباشد و خودش را رها کند و خودش را در راه عشق فدا کند. عشق، مانند آتش است، هر جا که عشق باشد، جز عشق چیز دیگری نمی‌تواند آنجا مقیم گردد. عشق به هر جا که برسد، آن جا را نابود می‌کند و آن جا را به رنگ خودش می‌گرداند.

قلمرو زبانی: کِش: که او را / به عشق: در عشق / سامان: درخور، میسّر، امکان / قلمرو ادبی: در چیزی قدم نهادن: کنایه از وارد شدن / واژه‌آرایی: جان

بازگردانی: کسی می‌تواند در راه عشق گام بنهد که بمیرد و جانش را از دست بدهد. امکان ندارد که عشق و جان در یک قلمرو پادشاهی کنند.

کدام معنی از واژه «سامان» در مصراع «با جان بودن به عشق در سامان نیست» برنمی‌آید؟ «خرداد ۱۴۰۲»

الف) امکان                         ب) درخور                      پ) مصلحت                           ت) میسّر

قلمرو زبانی: فرض: لازم، ضروری / لابد: به ناچار / نزدیک: نزد / طالب: جوینده، خواهان / از بهر: به خاطر / «آمد» در «فرضِ راه آمد»: شد / نطلبد: نجوید / حیات: زندگانی (هم آوا: حیاط)/ می‌شناس: بشناس (فعل امر) / ممات: مرگ / می‌یاب: بیاب (فعل امر)/ قلمرو ادبی: بی عشق چگونه زندگانی کند؟: پرسش انکاری / حیات، ممات: تضاد / عشق، عاشق: همریشگی (رشته انسانی)

بازگردانی: ای خواننده گرامی، به خدا رسیدن واجب است، و البته در نظر رهروان هر چیزی که به واسطۀ آن به خدا می‌توان رسید، واجب خواهد گردید. عشق، بنده را به خدا می‌رساند؛ به همین خاطر عشق، واجب خواهد شد. کار رهرو باید آن باشد که در خودش فقط عشق را بجوید. وجود عاشق از عشق است؛ بی عشق عاشق نمی‌تواند زندگانی کند؟! زندگی را از عشق بشناس و مرگ را نیز در دوری از عشق بدان.

با توجّه به متن زیر، چرا عین القضات همدانی، عشق ورزی را در عرفان واجب دانسته است؟ « دی ۱۴۰۱»

«ای عزیز، به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند، فرض باشد به نزدیک طالبان. عشق، بنده را به  خدا برساند؛ پس عشق از بهر این معنی، فرضِ راه آمد.»

قلمرو زبانی: سودا: دیوانگی، خیال / افزون آید: برتر می‌باشد / پرکین: پرکینه، کینه ای / خودرای: خودخواه / بود: می‌باشد / بی­خودی: بی­هوشی، حالت از خودرستگی و به معشوق پیوستن / بی‌رایی: بدون نظر بودن / قلمرو ادبی: عشق، عقل: تضاد

بازگردانی: دیوانگی عشق از زیرکی جهان ارزشمندتر است و دیوانگی عشق بر همه عقل‌ها برتری دارد. هر که عاشق نیست، خودبین و پرکینه و خودخواه است. عاشقی بی خویشتنی و بدون رایی است.

پیام: تقابل عشق و عقل / برتری عشق بر عقل

قلمرو زبانی: برنا: جوان، بالغ / عاشق، عشق: اشتقاق، همریشگی (رشته انسانی) / بادا: فعل دعایی (بود ← بواد ← باد ← بادا)/ که: زیرا / سودا: خیال، عشق و دیوانگی / قلمرو ادبی: عالم پیر: جانبخشی / برنا و پیر: تضاد / سودا: ایهام (۱- خیال ۲- عشق و دیوانگی)

بازگردانی: در این جهان فرتوت هر کجا جوانی وجود دارد، امیدوارم که عاشق باشد؛ زیرا عشق خوش خیالی است.

قلمرو زبانی: قوت: خوراک / قرار: آرامش / قلمرو ادبی: پروانه:‌ نماد دلشده راستین / همه جهان آتش بیند:‌ تشبیه / زیرا که عشق، … آتش است: تشبیه

بازگردانی: ای رهرو گرامی، خوراک پروانه، از آتش عشق است، پروانه بدون آتش آرامش ندارد. زمانی که پروانه در آتش می‌رود وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را آنچنان تغییر می‌دهد که همه جهان را مانند آتش می‌بیند؛ هنگامی که به آتش می‌رسد، خودش را به آتش می‌زند و نمی‌داند چرا آتش و غیر آتش فرق دارند؟ زیرا می‌داند عشق، مانند آتش فروزان است.

قلمرو زبانی: مُحبّ: دوستار / حبیب: یار / محبّ، حبیب: همریشگی (رشته انسانی)

بازگردانی: این حدیث را گوش کن که حضرت محمد گفته است: «اذِا أحبَّ اللهُ عَبدا عَشِقَهُ و عَشِقَ عَلَیهِ فَیَقولُ عَبدی أنَتَ عاشِقی و مُحِبّی، وَ أنا عاشِقٌ لکَ و مُحِبُّ لکَ انِ أرَدتَ أوَ لمَ تُرِد» ایشان گفتند: « زمانی که خدا عاشق بنده خودش باشد او را عاشق خودش می‌گرداند، و به بنده اش می‌گوید: تو عاشق و دوستدار مایی، و ما معشوق و دلبر توایم [چه بخواهی و چه نخواهی]».

کارگاه متن پژوهی

بیم آن است کز غم عشقت / سر بر آرد دلم به شیدایی فخرالدّین عراقی / (= سودایی) [دیوانگی]

بازگردانی: ترس آن دارم که از غم عشقت دیوانه شوم.

درد هر کس را که بینی در حقیقت چاره دارد / من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم  فروغی بسطامی / (= لابُد، ناچار)

بازگردانی: در حقیقت درد هر کسی درمان و چاره ای دارد؛ ولی عشق تو درمان و چاره ای ندارد.

وصول – مطلوب – غایت – مأوا – فرض – حیات – قوت – عین‌القضات – تمهیدات – طالب حُسن – واسطه

الف) عشق (نهاد)، آزادی (مسند) است (فعل اسنادی).

ب) برخی (نهاد) عاشق (مفعول) را دیوانه (مسند) می‌پندارند (فعل).

پ) عشق حقیقی (نهاد)، دل و جان (مفعول) را پاک (مسند) می‌گرداند (فعل).

در جمله‌هایی که با فعل اسنادی (است، بود، شد، گشت، گردید و …) ساخته می‌شوند؛ «مسند» وجود دارد؛ مانند جمله «الف». در جمله مذکور، «مسند»، یعنی «آزادی» به «نهاد»، یعنی «عشق» نسبت داده شده است.

با برخی از فعل‌ها می‌توان جمله‌هایی ساخت که علاوه‌ بر مفعول، دربردارنده«مسند» نیز باشند؛ مانند جمله‌های «ب» و «پ».

درجمله «ب» واژه «دیوانه» که در جایگاه «مسند» قرار گرفته است، درباره چگونگی «مفعول»، یعنی«عاشق» توضیح می‌دهد: در واقع می‌توانیم بگوییم: «عاشق، دیوانه است.» در جمله «پ»، «مسند» یعنی واژه «پاک»، کیفیتی را به «مفعول»، یعنی «دل و جان» می‌افزاید؛ به بیان دیگر می‌توان گفت: «دل و جان، پاک است.»

بنابراین جمله‌هایی نظیر «ب» و «پ» را می‌توان به جمله‌هایی با ساختار «نهاد + مسند + فعل» تبدیل کرد.

عمده فعل‌های این گروه عبارت‌اند از:

«گردانیدن» و فعل‌های هم‌معنی آن؛ مثل «نمودن، کردن، ساختن»

«نامیدن» و فعل‌‌های هم‌معنی آن؛ مثل «خواندن، گفتن، صدا کردن، صدازدن»

«شمردن» و فعل‌‌های هم‌معنی آن؛ مثل «به شمار آوردن، به حساب آوردن»

«پنداشتن» و فعل‌‌های هم‌معنی آن؛ مثل «دیدن، دانستن، یافتن»

توجّه: در برخی از جمله‌‌ها، «مسند» همراه با «متمّم» به کارمی‌رود. کاربرد چنین جمله‌هایی در زبان فارسی اندک است؛ نمونه:

مردم (نهاد) به او (متمّم) دهقانِ فداکار (مسند) می‌گفتند (فعل).

در جمله مذکور، «مسند» یعنی «دهقانِ فداکار»، درباره «متمّم» (او) توضیحی ارائه می‌دهد؛ یعنی می‌توانیم بگوییم: «او دهقانِ فداکار است.»

اکنون از متن درس برای هر یک از الگوهای زیر نمونه‌ای بیابید و بنویسید.

الف) نهاد + مسند + فعل ==> عشق (نهاد)، آتش (مسند) است (فعل اسنادی).

 نهاد + مسند + فعل ==> حُسن (نهاد)، مطلوبِ همه (مسند) است (فعل اسنادی).

ب) نهاد + مفعول + مسند + فعل ==> همه (نهاد)، محبّت (مفعول) را، عشق (مسند) خوانند (فعل).

 نهاد + مفعول + مسند + فعل ==> و آتش عشق (نهاد) او را (مفعول) چنان (مسند) گرداند (فعل).

 نهاد + مفعول + مسند + فعل ==> – (نهاد) همه جهان (مفعول) آتش (مسند) بیند (فعل).

نوع جمله

&   اجزای اصلی جمله عبارت‌اند از: نهاد، مفعول، مسند، متمّم فعل، (فعل)

%   شناسایی نوع فعل، اجزای اصلی جمله را گزارش می‌کند.

%   راه‌ شناسایی فعل: ۱- شناسه ۲- انجام کار در زمان

%   راه‌ شناسایی نهاد: ۱– در پاسخ «چه چیزی و چه کسی» می‌آید ۲- همخوانی نهاد جدا با شناسه فعلی.

%  نهاد جدا، چه باشد چه نباشد، یک جزء جمله به شمار می‌رود.

%   راه‌ شناسایی مفعول: ۱- در پاسخ «چه چیزی را و چه کسی را» می‌آید.

%   راه‌ شناسایی مسند: ۱- در پاسخ «چه است؟» می‌آید ۲- شناسایی فعل اسنادی.

%   فعل اسنادی: است، بود، شد، گشت، گردید، …  .

گوشزد: فعل‌های «بود، شد، گشت، گردید» می‌توانند فعل تام (غیراسنادی) و فعل کمکی باشند. در این صورت دیگر نباید اسنادی به شمار روند.

%   گونه‌های مسند: ۱- مسند نهادی ۲- مسند مفعولی

 $همه او را استاد می‌نامند/ صدا می‌زنند/ می‌شمارند/ می‌دانند.

 $ژرف ساخت جمله: او استاد است. همه این را می‌دانند.

%   گاهی به جای مسند یک گروه متمّمی می‌آید: او از دوستان من است. فرهاد در خانه است.

متمم: گروه اسمی است که پس از حروف اضافه می‌آید.

حرف اضافه: از، به، با، بر، برای، در، درباره، تا …

متمّم فعل: دوستم از من رنجید.

متمّم قیدی: شایان از تهران آمد.

متمّم اسم: مادرم از کثیفی بیزار است.

$   راه‌ شناسایی متمّم فعل: ۱- نیاز فعل به آن ۲- هر فعل حرف اضافه یگانه‌ای دارد. ۳- متمّم فعلی بر معنای فعل اثر می‌نهد.

%   یک فعل می‌تواند معناهای گوناگونی داشته باشد و با هر معنا، اجزای متفاوتی؛ مانند: گشتن، گرفتن، آمدن

بهمن تهران را گشت. ( گذرا به مفعول)                گل زیبا گشت. ( گذرا به مسند)

%  گروه فعلی با داشتن حرفه اضافه، متمم ندارد؛ مانند: تعزیه نوعی نمایش به شمار می‌رود.

%   اگر اجزای جمله اصلی بیفتند، هنگام شمارش، می‌باید اجزای افتاده در نظر گرفته شوند.

قید: جمله را مقید می‌کند و اگر آن را بیندازیم جمله ناقص نمی‌شود؛ مانند: دیروز بهرام به دانشگاه رفتم.

% رسیدن: دو جزئی، رساندن: سه جزئی،

                                                   گونه‌های جمله
الفدو جزئی۱)نهاد + فعل ناگذر (مانند: کاوه رفت.)
بسه جزئی۱)
۲)
۳)
نهاد + مفعول + فعل گذرا (مانند: کاوه بهرام را دید.)
نهاد + مسند + فعل گذرا (مانند: کاوه دانا شد.)
نهاد + متمّم + فعل گذرا (مانند: کاوه به من نگریست.)
پچهار جزئی۱)
۲)
۳)
۴)
نهاد + مفعول + مسند + فعل گذرا (مانند: کاوه بهرام را دانا می‌شمارد.)
نهاد + متمّم + مسند + فعل گذرا (مانند: کاوه به بهرام سرهنگ می‌گوید.)
نهاد + مفعول + متمّم + فعل گذرا (مانند: کاوه بهرام را از سگ ترساند.)
نهاد + مفعول + مفعول + فعل گذرا (مانند: کاوه خانه را رنگ زد.)

در هر دو سروده و متن درس «پروانه» نماد عاشق راستین است کسی که در راه معشوق جان خود را فدا می‌کند. تمام زندگی او معشوق است و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.

بازگردانی: ببین که آن پروانه خوب چگونه خودش را به آتش می‌زند. هنگامی که از شمع به پروانه نوری می‌رسد، پرزنان از دور به سوی شمع می‌رود و خود را در آتش می‌افکند.

کنایه: (رخت نهادن کنایه از اقامت کردن)

تشبیه: (آتش عشق – عشق، همه خود آتش است)

سجع: (از جمله نام‌های حُسن یکی جمال است و یکی کمال)

انواع شجع مربوط به رشته انسانی است.

اینکه انسان، نردبانی از معرفت و محبّت برای خود بسازد؛ به عبارتی شرط دست‌یابی به عشق داشتن معرفت و محبّت است.

الف) سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل‌ها افزون آید.

مفهوم: عشق برتر از هر عقل و خردی است. (نویسنده عاشقی و عاشقان را برتر و بالاتر از همه خردمندان و عاقلان می‌داند.)

ب) ای عزیز، به خدا رسیدن فرض است، و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند، فرض باشد به نزدیک طالبان.

یعنی هر چیزی که بتواند انسان را به خدا نزدیک کند به دست آوردن آن برای عاشقان واجب است.

الف) صبر بر داغِ دل سوخته باید چون شمع / لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست (هوشنگ ابتهاج) / بزم: محفل، ضیافت

بازگردانی: باید همانند شمع بر داغ دل صبر کرد؛ زیرا آسان نمی‌توان شایستگی همسخنی با تو را به دست آورد.

ارتباط با: به حُسن که مطلوب همه است دشوار می‌توان رسید؛ زیرا که وصول به حُسن ممکن نشود الّا به واسطه عشق و عشق هر کسی را به خود راه ندهد.

گزارش: هر دو متن بر این باورند که برای رسیدن به محبوب و معشوقِ خویش باید سختی‌ها را تحمّل کرد و هر کسی شایستگی رسیدن به معشوق را ندارد، مگر عاشق واقعی.

ب) من که هر آنچه داشتم اوّل ره گذاشتم / حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو  (محمّد علی بهمنی)

ارتباط با: در عشق قدم نهادن کسی را مسلّم شود که با خود نباشد و ترک خود کند و خود را ایثار عشق کند.

گزارش: هر دو متن اشاره دارند به اینکه رسیدن به معشوق و لیاقتِ همنشینی با او زمانی به دست می‌آید که عاشق همه چیز خود و حتی جان خود را در این راه بگذارد.

بازگردانی: در همان آغاز راه عشق، من هر آن چه که داشتم به پای عشق ریختم. حال بگو آیا لایق تو هستم یا نه؟

پ) بی عشق زیستن را جز نیستی، چه نام است / یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است  (حسین منزوی)

ارتباط با: وجود عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی کند؟ حیات از عشق می‌شناس و ممات بی‌عشق می‌یاب.

گزارش: هر دو متن انسان بدون عشق را مرده‌ای بیش نمی‌دانند. بی‌عشق زندگی کردن همتراز با مرگ و نیستی است. (عشق محرک هستی است.)

بازگردانی: زندگانی بدون عشق نامش فقط نیستی است. پس اگر تو نباشی من نابود خواهم شد.

ت) می‌تواند حلقه بر در زد حریم حُسن را / در رگ جان، هر که را چون زلف، پیچ و تاب هست (صائب تبریزی)

ارتباط با: و به حسن – که مطلوب همه است – دشوار می‌توان رسیدن؛ زیرا که وصول به حسن ممکن نشود؛ الّا به واسطه عشق.

گزارش: هر دو متن بر این باورند که زمانی می‌توان به معشوق رسید و حلقه بر درگاه او کوبید که عاشق راستین باشیم.

بازگردانی: کسی می تواند به حریم عشق و زیبایی راه یابد که دغدغه و هوا و هوس آن را داشته باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا