مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو / بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن / کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده / وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان / روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته / روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من / بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب / چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب / محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو (خاقانی)
مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند / به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند / کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار / دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم / یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود / که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟ / برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست / اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند (هوشنگ ابتهاج)
مستفعلن مفَاعلن// مستفعلن مفَاعلن
تا شد ز من بتم جدا از هجر او بود مرا / جانی غمین دلی دژم رویی ز غم چو ضیمران (وزن شعر فارسی: ۲۴۶)
مَفاعلن مستفعلن // مفَاعلن مستفعلن
کنون که خوش گردد هوا تو خیز و زی بستان بیا / بگیر جامی از بتی که یابی از لعلش شفا (وزن شعر فارسی: ۲۴۵)
مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع
تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی / مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی
به روزگاران چو عندلیبی با یاد رویت ترانه خواندم / به وقت رفتن به تیر غمها گلوی ما را نشانه کردی
اگر ز دستم به جان رسیدی وگر محبت ز من ندیدی / مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پریرو خطا نکردی
نشانی از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی / که رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی (مهدی سهیلی)
مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع // مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع
ای رویت از فردوس بابی وز سنبلت بر گل نقابی / هر حلقه ای زان پیچ تابی در حلق جان من طنابی (خواجوی کرمانی؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۳)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا / مینکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش / پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو / رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا
غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم / کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود / چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین / هست به معنی چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را / شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا
نیست کند هست کند بیدل و بیدست کند / باده دهد مست کند ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن / شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا / بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی / اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا (خدایگان)
مُفتَعِلُن فَع لُن مُفتَعِلُن فَع لُن
باز چو دلاکان نیشتری داری / بهر دل آزردن شور و شری داری (شهاب ترشیزی)
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن مَفاعِلُن
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش / هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرج است و بس / جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد / هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر / گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد / بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی / کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش (سعدی)
مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن
فغان که عشقت صنما به جان من زد شرری / که نیست جز شعله غم به کشور دل اثری (الهی قمشه ای)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن
بهر خدا ای مه من ز خود مرا جدا مکن / دور میفکن ز خودم به غصه مبتلا مکن (رساله عروض بابر: ۱۱۲)
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن فَع لُن
دلبر خوش خرام من چو سوی بستان شد / سرو جمن به قدّ او چو دید حیران شد (رساله عروض بابر: ۱۱۳)
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مفعولن
سرو نخوانمت که او نیست بدین رعنایی / ماه نگویمت که مه نیست بدین زیبایی (جامی)
مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن // مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن
ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش / نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش
نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما / مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش
لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب / شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش
شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار / ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش
باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب / بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش
مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای / گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش
پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش / گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع // مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع
بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی / چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلده کلبی / اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربه ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟! / شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی / انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی / چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی / کم تنماللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راهبری کن / طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی / کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن / هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهٔ ترک مکان کن
قد طلعالبدر علینا، قد وصلالوصل الینا / یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! / ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح / قد یسالمحزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن / باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکمالهجر فعودوا، فی طلبالوصل سعود / امتنعالوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا (خدایگان)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن
جور مکن ماهوشا ز آه دلم کن حذر / زان که بود آه دل سوختگان کارگر (رساله عروض بابر: ۱۱۱)
مَستَفعِلُن مَفعولُن مَستَفعِلُن مَفعولُن
سود و زیان در قلب بازاریان جا کرده / پروای جان کی دارند این مردم سودایی (دکتر شفق؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۲)
مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَفعولُن
تا کی کنی ماها ستم بر عاشق بی چاره / روزی بود کز جور تو گردد ز شهر آواره (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۲۷)
مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن
ای بهتر از هر داوری / بگشای کارم را دری (المعجم: ۱۲۸)
مَفاعِلُن مَفاعِلُن
دلم به گشت کوی او / رود به جستجوی او (عروض بابر: ۱۱۷)
مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن فَع
ای اشک حسرت، یک دم آخر / دامان مژگان را رها کن
تا چند سوزم در غم آخر / دل را به شادی آشنا کن
***
روشن کن ای گلرخ که ما را / جایی در آن دل هست یا نه
دامان کوتاه تو یارا / افتد مرا در دست یا نه
***
ای آرزوی آرزوها / ما نیز داریم آرزویی
ای نکته بخش گفتگوها / با ما هم آخر گفتگویی
***
آشفته تر ز آشفته مویت / بر بام منزل خفته بودم
مست از شراب جستجویت / ترک دو عالم گفته بودم(پژمان بختیاری؛ دیوان: ۳۹۷)
مَستَفعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع
مجلس بساز ای بهار پدرام / و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان / جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد / در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش / هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید / بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل / از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح / قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمدهست نوبت / می را کنون آمدهست هنگام
کز صید باز آمدهست خسرو / با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر / از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران / مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای / چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر / لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را / شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفتهست / باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم / هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن / در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد / از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز / وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد / با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته / چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز / کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان / با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید / وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی / شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر / در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش / گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی / جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی / تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم / ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد / فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله / بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم / از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو / سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار / گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه / پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام (فرخی سیستانی)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن
ای لب تو مرهم من / وی غم تو ماتم من (رساله عروض بابر: ۱۱۸)
مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن فَع
جان منست او هی مزنیدش / آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او / مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش / سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او / شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا / سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا / کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش / خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی / جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی / شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او / زحمت برد او تا طلبیدش (خدایگان)
نرگس مستت فتنهٔ مستان / تشنهٔ لعلت باده پرستان
روی تو ما را لاله و نسرین / کوی تو ما را گلشن و بستان
زلف سیاهت شام غریبان / روی چو ماهت شمع شبستان
در چمن افتد غلغل بلبل / چون تو درآئی سوی گلستان
طلعت زیبا یا قمرست این / لعل شکر خا یا شکرست آن
دست بخونم شسته و از من / هوش دل و دین برده بدستان
باده صافی خرقه صوفی / درکش و برکش در ده و بستان
پرده بساز ای مطرب مجلس / باده بیار ای ساقی مستان
خواجوی مسکین بر لب شیرین / فتنه چو طوطی بر شکرستان (خواجوی کرمانی)
مُستفعِلُن مَفعولُن
گر یار دیگر داری / زان آیدم دشواری (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۳۷)
مُفتَعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع
ای می لعل تو کام رندان / جعد تو زنجیر پای بندان
کفر تو ایمان پاک دینان / درد تو درمان دردمندان
لعل تو در خون باده نوشان / چشم تو در چشم چشم بندان
پستهٔ تنگ تو نقل مستان / نرگس مستت بلای رندان
تشنهٔ لعل تو می پرستان / کشتهٔ جور تو مستمندان
جور کشیدم ولی نه چندین / لطف شنیدم ولی نه چندان
بر دل خواجو چرا پسندی / این همه بیداد ناپسندان (خواجوی کرمانی)