مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو / بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن / کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده / وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان / روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته / روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من / بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب / چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب / محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو (خاقانی)
مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند / به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند / کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار / دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم / یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود / که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟ / برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست / اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند (هوشنگ ابتهاج)
مستفعلن مَفاعِلن // مستفعلن مَفاعِلن
تا شد ز من بتم جدا از هجر او بود مرا / جانی غمین دلی دژم رویی ز غم چو ضیمران (وزن شعر فارسی: ۲۴۶)
مَفاعلن مستفعلن // مَفاعِلن مستفعلن
کنون که خوش گردد هوا تو خیز و زی بستان بیا / بگیر جامی از بتی که یابی از لعلش شفا (وزن شعر فارسی: ۲۴۵)
مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع
تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی / مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی
به روزگاران چو عندلیبی با یاد رویت ترانه خواندم / به وقت رفتن به تیر غمها گلوی ما را نشانه کردی
اگر ز دستم به جان رسیدی وگر محبت ز من ندیدی / مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پریرو خطا نکردی
نشانی از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی / که رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی (مهدی سهیلی)
مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع // مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع
ای رویت از فردوس بابی وز سنبلت بر گل نقابی / هر حلقه ای زان پیچ تابی در حلق جان من طنابی (خواجوی کرمانی؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۳)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا / مینکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش / پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو / رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا
غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم / کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود / چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین / هست به معنی چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را / شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا
نیست کند هست کند بیدل و بیدست کند / باده دهد مست کند ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن / شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا / بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی / اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا (خدایگان)
مُفتَعِلُن فَع لُن مُفتَعِلُن فَع لُن
باز چو دلاکان نیشتری داری / بهر دل آزردن شور و شری داری (شهاب ترشیزی)
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن مَفاعِلُن
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش / هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرج است و بس / جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد / هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر / گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد / بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی / کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش (سعدی)
مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن
فغان که عشقت صنما به جان من زد شرری / که نیست جز شعله غم به کشور دل اثری (الهی قمشه ای)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن
بهر خدا ای مه من ز خود مرا جدا مکن / دور میفکن ز خودم به غصه مبتلا مکن (رساله عروض بابر: ۱۱۲)
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن فَع لُن
دلبر خوش خرام من چو سوی بستان شد / سرو جمن به قدّ او چو دید حیران شد (رساله عروض بابر: ۱۱۳)
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مفعولن
سرو نخوانمت که او نیست بدین رعنایی / ماه نگویمت که مه نیست بدین زیبایی (جامی)
مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن // مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن
ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش / نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش
نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما / مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش
لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب / شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش
شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار / ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش
باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب / بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش
مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای / گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش
پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش / گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع // مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع
بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی / چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلده کلبی / اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربه ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟! / شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی / انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی / چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی / کم تنماللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راهبری کن / طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی / کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن / هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهٔ ترک مکان کن
قد طلعالبدر علینا، قد وصلالوصل الینا / یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! / ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح / قد یسالمحزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن / باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکمالهجر فعودوا، فی طلبالوصل سعود / امتنعالوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا (خدایگان)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن
جور مکن ماهوشا ز آه دلم کن حذر / زان که بود آه دل سوختگان کارگر (رساله عروض بابر: ۱۱۱)
مَستَفعِلُن مَفعولُن مَستَفعِلُن مَفعولُن
سود و زیان در قلب بازاریان جا کرده / پروای جان کی دارند این مردم سودایی (دکتر شفق؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۲)
مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَفعولُن
تا کی کنی ماها ستم بر عاشق بی چاره / روزی بود کز جور تو گردد ز شهر آواره (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۲۷)
مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن
ای بهتر از هر داوری / بگشای کارم را دری (المعجم: ۱۲۸)
مَفاعِلُن مَفاعِلُن
دلم به گشت کوی او / رود به جستجوی او (عروض بابر: ۱۱۷)
مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن فَع
ای اشک حسرت، یک دم آخر / دامان مژگان را رها کن
تا چند سوزم در غم آخر / دل را به شادی آشنا کن
***
روشن کن ای گلرخ که ما را / جایی در آن دل هست یا نه
دامان کوتاه تو یارا / افتد مرا در دست یا نه
***
ای آرزوی آرزوها / ما نیز داریم آرزویی
ای نکته بخش گفتگوها / با ما هم آخر گفتگویی
***
آشفته تر ز آشفته مویت / بر بام منزل خفته بودم
مست از شراب جستجویت / ترک دو عالم گفته بودم(پژمان بختیاری؛ دیوان: ۳۹۷)
مَستَفعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع
مجلس بساز ای بهار پدرام / و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان / جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد / در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش / هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید / بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل / از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح / قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمدهست نوبت / می را کنون آمدهست هنگام
کز صید باز آمدهست خسرو / با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر / از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران / مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای / چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر / لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را / شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفتهست / باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم / هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن / در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد / از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز / وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد / با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته / چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز / کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان / با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید / وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی / شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر / در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش / گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی / جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی / تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم / ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد / فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله / بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم / از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو / سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار / گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه / پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام (فرخی سیستانی)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن
ای لب تو مرهم من / وی غم تو ماتم من (رساله عروض بابر: ۱۱۸)
مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن فَع
جان منست او هی مزنیدش / آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او / مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش / سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او / شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا / سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا / کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش / خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی / جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی / شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او / زحمت برد او تا طلبیدش (خدایگان)
نرگس مستت فتنهٔ مستان / تشنهٔ لعلت باده پرستان
روی تو ما را لاله و نسرین / کوی تو ما را گلشن و بستان
زلف سیاهت شام غریبان / روی چو ماهت شمع شبستان
در چمن افتد غلغل بلبل / چون تو درآئی سوی گلستان
طلعت زیبا یا قمرست این / لعل شکر خا یا شکرست آن
دست بخونم شسته و از من / هوش دل و دین برده بدستان
باده صافی خرقه صوفی / درکش و برکش در ده و بستان
پرده بساز ای مطرب مجلس / باده بیار ای ساقی مستان
خواجوی مسکین بر لب شیرین / فتنه چو طوطی بر شکرستان (خواجوی کرمانی)
مُستفعِلُن مُستَفْ (مَفعولُ مَفعولُن)
ای سرزمین من/ شورآفرین میهن/ دور از تو باد ای مرز باور دست اهریمن / ای خاک مهرآیین/ آیینهی ایمان/ ای در پناه لطف یزدان جاویدان ایران/ تو که در دامانت لاله میجوشد/ سحر از چشمانت ژاله مینوشد/ وطنم ای دلها جمله مجنونت/ مست و شیدا، کوه و صحرا، دشت و هامونت (خاک مهرآیین)
مُستفعِلُن مَفعولُن
گر یار دیگر داری / زان آیدم دشواری (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۳۷)
مُفتَعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع
ای می لعل تو کام رندان / جعد تو زنجیر پای بندان
کفر تو ایمان پاک دینان / درد تو درمان دردمندان
لعل تو در خون باده نوشان / چشم تو در چشم چشم بندان
پستهٔ تنگ تو نقل مستان / نرگس مستت بلای رندان
تشنهٔ لعل تو می پرستان / کشتهٔ جور تو مستمندان
جور کشیدم ولی نه چندین / لطف شنیدم ولی نه چندان
بر دل خواجو چرا پسندی / این همه بیداد ناپسندان (خواجوی کرمانی)
مُستفعِلُن مُستفعِلُن فَع لُن
عمری است کز عشق تو بیمارم / شب تا سحر با ناله زارم (الهی قمشه ای)
مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن
امشب به یاد او بگردم جای او / گویم سخن با منزل و ماوای او
مانند شاعرهای عهد بادیه / با یاد او از اشک شویم جای او
تحسین کنم بر چهرهی زیبای وی / نفرین کنم بر کینهی بابای او
روزی خدا گر تیغ من برّا کند / برّد اگر نایی ببرّد نای او
رسوای خلقی کرد جان پاک من / تا زندهام سوزم دل رسوای او
بازی گرفت این آتش سوزنده را / آتش زدم بر خرمن سودای او
چشم وی است و دوزخ جانکاه من / کلک من است و لرزش اعضای او
با خود نگفت ار آتشی بر وی زنم / افتد به جان دخترم الای او
آتش گرفت از کینهی او عمر من / عمر من و عمر مه رعنای او
گر عشق خود قربان آن مجنون کنم / چون بگذرم از محنت لیلای او؟
سیری ندارم هیچ زآشامیدنش / میمیرم از این رنج استسقای او
گر دست من از دامنش کوته شود / پیوسته گیرم دامن صحرای او
اینجاست آنجایی که دیشب ایستاد / این جای پای اوست اینهم پای او
میبینمش در پیش چشم و میبرم / از سنگ صحرا بوی روحافزای او
این روی او این موی او این بوی او / این چشم او این چشم گوهرزای او
این در سیاهیهای شب آهنگ او / این در سپیدیهای مه آوای او
اینجاست آنجایی که از لغزیدنی / خم شد بروی دست من بالای او
اینجاست آنجایی که از سرمای شب / لرزید روی شانهها موهای او
اینجاست آنجایی که تر شد عکس من / در اشک او در نرگس شهلای او
امشب میان جلگهها غوغا کنم / تا بشنوم از بادها غوغای او
آنکسکه بیدار است هرشب تا سحر / چشم من است و چشم شبپیمای او
گر روی او در چشم من پیدا نشد / پنهان نمیگردد ز من رویای او
ای اختر سوزان که از دامان شب / میتابی اکنون بر رخ زیبای او
با او بگو گر میتوانی حال من / با من بگو گر میتوانی رای او
نه تو کجا سودای من دانی کجا / کز عشق محرومی و از صفرای او
در عشق وی آنکو به من یاری دهد / مرغ شباهنگ است و بانگ وای او
یکتن جز این مرغک نمیگرید به من / هرجا که هستم در شب یلدای او
پیدا شود گر جفت من دیوانهای / این مرغک است و جسم ناپیدای او
میسوزم و میسازم از نادیدنش / گر شادمان باشد دل شیدای او
این امشب من بود و آن فردای من / کاینسان مبادا امشب و فردای او (حمیدی شیرازی)
💓💝🤍💙❤
بیا بیا دلدار من دلدار من / درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من / بگو بگو اسرار من اسرار من
***
بیا بیا درویش من درویش من / مرو مرو از پیش من از پیش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش من / تویی تویی هم خویش من هم خویش من
***
هر جا روم با من روی با من روی / هر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس تویی / دام مرا خوش آهویی خوش آهویی
***
ای شمع من بس روشنی بس روشنی / در خانهام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسد / هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
***
صبر مرا برهم زدی برهم زدی / عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم پنهان کنم / در دلبری تو بیحدی تو بیحدی
***
ای فخر من سلطان من سلطان من / فرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی کنی میلی کنی / روشن شود چشمان من چشمان من
***
هر جا تویی جنت بود جنت بود / هر جا روی رحمت بود رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه / فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
***
فضل خدا همراه تو همراه تو / امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا / پیوسته در درگاه تو درگاه تو (خدایگان)
مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن فع
۱- وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم / دل بر عبور از سدِّ خار و خاره بندیم
۲- از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم / بانگ از جرس برخاست وایِ من خموشم
۳- دریادلان راه سفر در پیش دارند / پا در رکاب راهوارِ خویش دارند
۴- گاه سفر آمد برادر، ره دراز است / پروا مکن، بشتاب، همّت چاره ساز است
۵- گاه سفر شد باره بر دامن برانیم / تا بوسه گاهِ وادی ایمَن برانیم
۶- وادی پر از فرعونیان و قِبطیان است / موسی جلودار است و نیل اندر میان است
۷- تنگ است ما را خانه تنگ است ای برادر / بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر
۸- فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید / تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید
۹- یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد / ای یاوران باید ولی را یاوری کرد
۱۰- حُکمِ جلودار است بر هامون بتازید / هامون اگر دریا شود از خون، بتازید
۱۱- فرض است فرمان بردن از حکمِ جلودار / گر تیغ بارد، گو ببارد، نیست دشوار
۱۲- جانان من برخیز و آهنگ سفر کن / گر تیغ بارد، گو ببارد، جان سپر کن
۱۳- جانان من برخیز بر جولان برانیم / زان جا به جولان تا خط لبنان برانیم
۱۴- آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد / آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد
۱۵- جانان من اندوه لبنان کُشت ما را / بشکست داغ دیرِ یاسین پشت ما را
۱۶- باید به مژگان رُفت گَرد از طُور سینین / باید به سینه رَفت زین جا تا فلسطین
۱۷- جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش / آنَک امام ما عَلم بگرفته بر دوش
۱۸- تکبیرزن، لبّیک گو بنشین به رهوار / مقصد دیار قدس همپای جلودار حمید سبزواری
مَفاعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن
فغان ازین غراب بین و وای او / که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری / که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نایزن شدهست و من / سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین / سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من / وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزمست چشم من / که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من / بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من / خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من / بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او / شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر / سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین / سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه / که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد / فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او / چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه / سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا / دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف / ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر / غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه / و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون / زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم / به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه / زسهم دیو و بانگ هایهای او
بدانگهی که هور تیرهگون شود / چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد / بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا / نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او / دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او / کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان / بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شارهای وز استر / چو نقطهای به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا / شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد / به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد / بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود / سپیدهدم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه / به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بیکفو / که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را / بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او / به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه / رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او / نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمهای شود / اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم / کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من / ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من / جمیله و شه طباطبای او
«اماصحا» به تازیست و من همی / به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان / شجاع او و حیهالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی / رسیده در حسود او بلای او (منوچهری دامغانی)
مفاعلن مفتعلن مفتعلن
ز شوق تو سوی چمن می گذرم / به یاد تو سرو و چمن می نگرم (رساله عروض بابر)
مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن فع
هنگامه میعاد خونینى دوباره است / باور کن، اینک رجعت سرخ ستاره است
بردند گویى مژده عود فلق را / بر بام گردون رایت سرخ شفق را
بوم سیاه شبسُرا را پر بریدند / شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است / این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود / هر روز عاشورا و هر جا کربلا بود
قابیلیان بر قامت شب مىتنیدند / هابیلیان بوى قیامت مىشنیدند
جان از سکوت سرد شب دلگیر مىشد / دل در رکاب آرزوها پیر مىشد
امّیدها در دام حرمان درد مىشد / بازار گرم عاشقىها سرد مىشد
دیگر شده عشق از نزارى در هوسها / خو کرده مرغان صحارى با قفسها
شبزادها را هرگز از شادى خبر نه / طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه
از جستوجوها رنگ خواهش برده بودند / پنداشتى خود آرزوها مرده بودند (علی معلم)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن
تا که نسیمی ز تو آید به برم / پیک تو باشد که به کویت گذرم
مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن
بر من خسته جان مکن چنین ستم / کاین دلم از پی تو شد چنین به غم
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فع
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها / گفتم می مینخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان / مست شدم برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان / پیش دویدم که ببین کار و کیاها
گفتم ای سر خدا روی نهان کن / شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان / چیست که آن پرده شود پیش صفاها
عشق چو خون خواره شود وای از او وای / کوه احد پاره شود خاصه چو ماها
شاد دمی کان شه من آید خندان / باز گشاید به کرم بند قباها
گوید افسرده شدی بینظر ما / پیشتر آ تا بزند بر تو هواها
گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی / بنده خود را بنما بندگشاها
گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم / تازهتر از نرگس و گل وقت صباها
گویم ای داده دوا هر دو جهان را / نیست مرا جز لب تو جان دواها
میوه هر شاخ و شجر هست گوایش / روی چو زر و اشک مرا هست گواها
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفعولُن
این دل من هست به درد ارزانی / تا نکند بار دگر نادانی (به نقل از کتاب فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی)
مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مَفعولُن
در خواب دیدم روی زیبایش را / و آن نرگس مست دلارایش را (الهی قمشه ای)