رجز

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن

شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو / بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو

بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن / کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو

ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده / وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو

بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان / روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو

ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته / روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بی‌باک تو

مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من / بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو

دل گم شد از من بی‌سبب برکن چراغ و دل طلب / چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو

دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب / محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو (خاقانی)

مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند / به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند / کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار / دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم / یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود / که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟ / برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست / اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند (هوشنگ ابتهاج)

مستفعلن مَفاعِلن // مستفعلن مَفاعِلن

تا شد ز من بتم جدا از هجر او بود مرا / جانی غمین دلی دژم رویی ز غم چو ضیمران (وزن شعر فارسی: ۲۴۶)

مَفاعلن مستفعلن // مَفاعِلن مستفعلن

کنون که خوش گردد هوا تو خیز و زی بستان بیا / بگیر جامی از بتی که یابی از لعلش شفا (وزن شعر فارسی: ۲۴۵)

مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع

تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی / مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی
به روزگاران چو عندلیبی با یاد رویت ترانه خواندم / به وقت رفتن به تیر غمها گلوی ما را نشانه کردی

اگر ز دستم به جان رسیدی وگر محبت ز من ندیدی / مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پریرو خطا نکردی
نشانی از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی / که رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی (مهدی سهیلی)

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع // مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع

ای رویت از فردوس بابی وز سنبلت بر گل نقابی / هر حلقه ای زان پیچ تابی در حلق جان من طنابی (خواجوی کرمانی؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۳)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن

آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا / می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش / پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو / رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم / کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود / چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین / هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را / شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند / باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن / شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا / بر طمع ساختن یار خریدار مرا

بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی / اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا (خدایگان)

مُفتَعِلُن فَع لُن مُفتَعِلُن فَع لُن

باز چو دلاکان نیشتری داری / بهر دل آزردن شور و شری داری (شهاب ترشیزی)

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن مَفاعِلُن

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش / هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس / جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد / هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر / گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد / بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی / کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش  (سعدی)

مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن

فغان که عشقت صنما به جان من زد شرری / که نیست جز شعله غم به کشور دل اثری  (الهی قمشه ای)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن

بهر خدا ای مه من ز خود مرا جدا مکن / دور میفکن ز خودم به غصه مبتلا مکن (رساله عروض بابر: ۱۱۲)

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن فَع لُن

دلبر خوش خرام من چو سوی بستان شد / سرو جمن به قدّ او چو دید حیران شد (رساله عروض بابر: ۱۱۳)

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مفعولن

سرو نخوانمت که او نیست بدین رعنایی / ماه نگویمت که مه نیست بدین زیبایی (جامی)

مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن // مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن

ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش / نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما / مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش

لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب / شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش

شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار / ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب / بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش

مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای / گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش / گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع // مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع

بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی / چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی

حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلده کلبی / اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربه ربی

وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟! / شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی

طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی / انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی

جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی / چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی

عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی / کم تنم‌اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی

خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه‌بری کن / طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن

یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی / کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی

جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن / هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهٔ ترک مکان کن

قد طلع‌البدر علینا، قد وصل‌الوصل الینا / یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا

ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! / ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!

کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح / قد یس‌المحزن منا، التحق الحزن بصاح

بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن / باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن

بسکم‌الهجر فعودوا، فی طلب‌الوصل سعود / امتنع‌الوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا (خدایگان)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن

جور مکن ماهوشا ز آه دلم کن حذر / زان که بود آه دل سوختگان کارگر (رساله عروض بابر: ۱۱۱)

مَستَفعِلُن مَفعولُن مَستَفعِلُن مَفعولُن

سود و زیان در قلب بازاریان جا کرده / پروای جان کی دارند این مردم سودایی (دکتر شفق؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۲)

مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَفعولُن

تا کی کنی ماها ستم بر عاشق بی چاره / روزی بود کز جور تو گردد ز شهر آواره (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۲۷)

مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن

ای بهتر از هر داوری / بگشای کارم را دری (المعجم: ۱۲۸)

مَفاعِلُن مَفاعِلُن

دلم به گشت کوی او / رود به جستجوی او (عروض بابر: ۱۱۷)

سعید جعفری

مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن فَع

ای اشک حسرت، یک دم آخر / دامان مژگان را رها کن

تا چند سوزم در غم آخر / دل را به شادی آشنا کن

***

روشن کن ای گل‌رخ که ما را / جایی در آن دل هست یا نه

دامان کوتاه تو یارا / افتد مرا در دست یا نه

***

ای آرزوی آرزوها / ما نیز داریم آرزویی

ای نکته بخش گفت‌گوها / با ما هم آخر گفت‌گویی

***

آشفته تر ز آشفته مویت / بر بام منزل خفته بودم

مست از شراب جست‌جویت / ترک دو عالم گفته بودم(پژمان بختیاری؛ دیوان: ۳۹۷)

مَستَفعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع

مجلس بساز ای بهار پدرام / و اندر فکن می به یکمنی جام

همرنگ رخسار خویش گردان / جام بلورینه از می خام

زان می که یاقوت سرخ گردد / در خانه، از عکس او در و بام

زان می که در شب ز عکس خامش / هر دم برآید ستارهٔ بام

یک روز گیتی گذاشت باید / بی می نباید گذاشت ایام

از می چو کوهپاره شود دل / از می چو پولاد گردد اندام

شادی فزاید می اندر ارواح / قوت نماید می اندر اجسام

می را کنون آمده‌ست نوبت / می را کنون آمده‌ست هنگام

کز صید باز آمده‌ست خسرو / با شادکامی، وز صید با کام

خسرو محمد که عالم پیر / از عدل او تازه گشت و پدرام

گویند بهرام همچو شیران / مشغول بودی به صید مادام

بر گوش آهو بدوختی پای / چون پیش تیرش گذاشتی گام

با ممکن است این سخن برابر / لفظیست این در میانهٔ عام

نخجیروالان این ملک را / شاگرد باشد فزون ز بهرام

با گور و آهو که شه گرفته‌ست / باشد شمار نبات سوتام

ده روز با او به صید بودم / هر روز از بامداد تا شام

یک ساعت از بس شکار کردن / در خیمه او را ندیدم آرام

در دشتها او توده برآورد / از گور و نخجیر و از دد و دام

آنجا شکاری بکرد از آغاز / وینجا شکاری دیگر به فرجام

ایزد مر او را یکی پسر داد / با طلعت خوب و با صورت تام

بر تختهٔ عمر او نوشته / چندانکه او را هوا بود عام

«ارجو» که مردی شود مبارز / کز پیل نندیشد و ز ضرغام

با پیل پیلی کند به میدان / با شیر شیری کند به آجام

اندر سخاوت به جای خورشید / وندر شجاعت به جای بهرام

تدبیر او روی مملکت شوی / شمشیر او خون دشمن آشام

در جنگ جستن چو طوس نوذر / در دیو کشتن چو رستم سام

بر دوستداران دولت خویش / گیتی نگه داشته به صمصام

پیش پدر با امیر نامی / جوید به روز مبارزت نام

تیغش کند بر زمانه پیشی / تیرش برد سوی خصم پیغام

ای شهریار ملوک عالم / ای بازوی دین و پشت اسلام

نشگفت باشد که چون تو باشد / فرزند تو نامدار و فهام

تا لاله روید ز تخم لاله / بادام خیزد ز شاخ بادام

تا چون بخندد بهار خرم / از لاله بینی بر کوه اعلام

تو کامران باش و دشمن تو / سرگشته و مستمند و بدکام

گیتی ترا یار گردون ترا یار / گیتی ترا رام روز تو پدرام

از ساحت تو برگشته اندوه / پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام (فرخی سیستانی)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن

ای لب تو مرهم من / وی غم تو ماتم من (رساله عروض بابر: ۱۱۸)

مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن فَع

جان منست او هی مزنیدش / آن منست او هی مبریدش

آب منست او نان منست او / مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش آب روانش / سرخی سیبش سبزی بیدش

متصلست او معتدلست او / شمع دلست او پیش کشیدش

هر که ز غوغا وز سر سودا / سر کشد این جا سر ببریدش

هر که ز صهبا آرد صفرا / کاسه سکبا پیش نهیدش

عام بیاید خاص کنیدش / خام بیاید هم بپزیدش

نک شه هادی زان سوی وادی / جانب شادی داد نویدش

داد زکاتی آب حیاتی / شاخ نباتی تا به مزیدش

باده چو خورد او خامش کرد او / زحمت برد او تا طلبیدش (خدایگان)

نرگس مستت فتنهٔ مستان / تشنهٔ لعلت باده پرستان

روی تو ما را لاله و نسرین / کوی تو ما را گلشن و بستان

زلف سیاهت شام غریبان / روی چو ماهت شمع شبستان

در چمن افتد غلغل بلبل / چون تو درآئی سوی گلستان

طلعت زیبا یا قمرست این / لعل شکر خا یا شکرست آن

دست بخونم شسته و از من / هوش دل و دین برده بدستان

باده صافی خرقه صوفی / درکش و برکش در ده و بستان

پرده بساز ای مطرب مجلس / باده بیار ای ساقی مستان

خواجوی مسکین بر لب شیرین / فتنه چو طوطی بر شکرستان (خواجوی کرمانی)

مُستفعِلُن مُستَفْ (مَفعولُ مَفعولُن)

ای سرزمین من/ شورآفرین میهن/ دور از تو باد ای مرز باور دست اهریمن / ای خاک مهرآیین/ آیینه‌ی ایمان/ ای در پناه لطف یزدان جاویدان ایران/ تو که در دامانت لاله می‌جوشد/ سحر از چشمانت ژاله می‌نوشد/ وطنم ای دل‌ها جمله مجنونت/ مست و شیدا، کوه و صحرا، دشت و هامونت (خاک مهرآیین)

مُستفعِلُن مَفعولُن

گر یار دیگر داری / زان آیدم دشواری (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۳۷)

مُفتَعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع

ای می لعل تو کام رندان / جعد تو زنجیر پای بندان

کفر تو ایمان پاک دینان / درد تو درمان دردمندان

لعل تو در خون باده نوشان / چشم تو در چشم چشم بندان

پستهٔ تنگ تو نقل مستان / نرگس مستت بلای رندان

تشنهٔ لعل تو می پرستان / کشتهٔ جور تو مستمندان

جور کشیدم ولی نه چندین / لطف شنیدم ولی نه چندان

بر دل خواجو چرا پسندی / این همه بیداد ناپسندان (خواجوی کرمانی)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن فَع لُن

عمری است کز عشق تو بیمارم / شب تا سحر با ناله زارم (الهی قمشه ای)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن

امشب به یاد او بگردم جای او / گویم سخن با منزل و ماوای او
مانند شاعرهای عهد بادیه / با یاد او از اشک شویم جای او

تحسین کنم بر چهره‌ی زیبای وی / نفرین کنم بر کینه‌ی بابای او
روزی خدا گر تیغ من برّا کند / برّد اگر نایی ببرّد نای او
رسوای خلقی کرد جان پاک من / تا زنده‌ام سوزم دل رسوای او
بازی گرفت این آتش سوزنده را / آتش زدم بر خرمن سودای او
چشم وی است و دوزخ جانکاه من / کلک من است و لرزش اعضای او
با خود نگفت ار آتشی بر وی زنم / افتد به جان دخترم الای او
آتش گرفت از کینه‌ی او عمر من / عمر من و عمر مه رعنای او
گر عشق خود قربان آن مجنون کنم / چون بگذرم از محنت لیلای او؟
سیری ندارم هیچ زآشامیدنش / می‌میرم از این رنج استسقای او
گر دست من از دامنش کوته شود / پیوسته گیرم دامن صحرای او
اینجاست آنجایی که دیشب ایستاد / این جای پای اوست اینهم پای او
می‌بینمش در پیش چشم و می‌برم / از سنگ صحرا بوی روح‌افزای او
این روی او این موی او این بوی او / این چشم او این چشم گوهرزای او
این در سیاهی‌های شب آهنگ او / این در سپیدی‌های مه آوای او
اینجاست آنجایی که از لغزیدنی / خم شد بروی دست من بالای او
اینجاست آنجایی که از سرمای شب / لرزید روی شانه‌ها موهای او
اینجاست آنجایی که تر شد عکس من / در اشک او در نرگس شهلای او
امشب میان جلگه‌ها غوغا کنم / تا بشنوم از بادها غوغای او
آن‌کس‌که بیدار است هرشب تا سحر / چشم من است و چشم شب‌پیمای او
گر روی او در چشم من پیدا نشد / پنهان نمی‌گردد ز من رویای او
ای اختر سوزان که از دامان شب / می‌تابی اکنون بر رخ زیبای او
با او بگو گر می‌توانی حال من / با من بگو گر می‌توانی رای او
نه تو کجا سودای من دانی کجا / کز عشق محرومی و از صفرای او
در عشق وی آنکو به من یاری دهد / مرغ شباهنگ است و بانگ وای او
یک‌تن جز این مرغک نمی‌گرید به من / هرجا که هستم در شب یلدای او
پیدا شود گر جفت من دیوانه‌ای / این مرغک است و جسم ناپیدای او
می‌سوزم و می‌سازم از نادیدنش / گر شادمان باشد دل شیدای او
این امشب من بود و آن فردای من / کاینسان مبادا امشب و فردای او (حمیدی شیرازی)

💓💝🤍💙❤

بیا بیا دلدار من دلدار من / درآ درآ در کار من در کار من

تویی تویی گلزار من گلزار من / بگو بگو اسرار من اسرار من

***

بیا بیا درویش من درویش من / مرو مرو از پیش من از پیش من

تویی تویی هم کیش من هم کیش من / تویی تویی هم خویش من هم خویش من

***

هر جا روم با من روی با من روی / هر منزلی محرم شوی محرم شوی

روز و شبم مونس تویی مونس تویی / دام مرا خوش آهویی خوش آهویی

***

ای شمع من بس روشنی بس روشنی / در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی

تیر بلا چون دررسد چون دررسد / هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

***

صبر مرا برهم زدی برهم زدی / عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی

دل را کجا پنهان کنم پنهان کنم / در دلبری تو بی‌حدی تو بی‌حدی

***

ای فخر من سلطان من سلطان من / فرمان ده و خاقان من خاقان من

چون سوی من میلی کنی میلی کنی / روشن شود چشمان من چشمان من

***

هر جا تویی جنت بود جنت بود / هر جا روی رحمت بود رحمت بود

چون سایه‌ها در چاشتگه / فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود

***

فضل خدا همراه تو همراه تو / امن و امان خرگاه تو خرگاه تو

بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا / پیوسته در درگاه تو درگاه تو (خدایگان)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن فع

۱- وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم / دل بر عبور از سدِّ خار و خاره بندیم

۲- از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم / بانگ از جرس برخاست وایِ من خموشم

۳- دریادلان راه سفر در پیش دارند / پا در رکاب راهوارِ خویش دارند

۴- گاه سفر آمد برادر، ره دراز است / پروا مکن، بشتاب، همّت چاره ساز است

۵- گاه سفر شد باره بر دامن برانیم / تا بوسه گاهِ وادی ایمَن برانیم

۶- وادی پر از فرعونیان و قِبطیان است / موسی جلودار است و نیل اندر میان است

۷- تنگ است ما را خانه تنگ است ای برادر / بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر

۸- فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید / تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید

۹- یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد / ای یاوران باید ولی را یاوری کرد

۱۰- حُکمِ جلودار است بر‌ هامون بتازید /‌ هامون اگر دریا شود از خون، بتازید

۱۱- فرض است فرمان بردن از حکمِ جلودار / گر تیغ بارد، گو ببارد، نیست دشوار

۱۲- جانان من برخیز و آهنگ سفر کن / گر تیغ بارد، گو ببارد، جان سپر کن

۱۳- جانان من برخیز بر جولان برانیم / زان جا به جولان تا خط لبنان برانیم

۱۴- آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد / آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد

۱۵- جانان من اندوه لبنان کُشت ما را / بشکست داغ دیرِ یاسین پشت ما را

۱۶- باید به مژگان رُفت گَرد از طُور سینین / باید به سینه رَفت زین جا تا فلسطین

۱۷- جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش / آنَک امام ما عَلم بگرفته بر دوش

۱۸- تکبیرزن، لبّیک گو بنشین به رهوار / مقصد دیار قدس همپای جلودار حمید سبزواری

مَفاعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن

فغان ازین غراب بین و وای او / که در نوا فکندمان نوای او

غراب بین نیست جز پیمبری / که مستجاب زود شد دعای او

غراب بین نایزن شده‌ست و من / سته شدم ز استماع نای او

برفت یار بیوفا و شد چنین / سرای او خراب، چون وفای او

به جای او بماند جای او به من / وفا نمود جای او به جای او

بسان چاه زمزمست چشم من / که کعبهٔ وحوش شد سرای او

سحاب او بسان دیدگان من / بسان آه سرد من صبای او

خراب شد تن من از بکای من / خراب شد تن وی از بکای او

الا کجاست جمل بادپای من / بسان ساقهای عرش پای او

چو کشتیی که بیل او ز دم او / شراع او، سرون او قفای او

زمام او طریق او و راهبر / سنام او دو دست او عصای او

کجاست تا بیازمایم اندرین / سراب آب چهره آشنای او

ببرم این درشتناک بادیه / که گم شود خرد در انتهای او

ز طول او به نیم راه بگسلد / فراز او مسافت سمای او

زمین او چو دوزخ وز تف او / چو موی زنگیان شده گیای او

بسان ملک جم خراب، بادیه / سپاه غول و دیو، پادشای او

زنند مقرعه به پیش پادشا / دوال مار و نیش اژدهای او

کنیزکان به گرد او کشیده صف / ز کرکی و نعامه و قطای او

ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر / غدیرها و آبگیرهای او

شراب او سراب و جامش اودیه / و نقل او حجاره و حصای او

سماع مطربان به گرد او درون / زئیر شیر و گرگ را عوای او

بخور او سموم گرم و اسپرم / به گرد او عکازه و غضای او

شمیده من در آن میان بادیه / زسهم دیو و بانگ های‌های او

بدانگهی که هور تیره‌گون شود / چو روی عاشقان شود ضیای او

شب از میان باختر برون جهد / بگسترند زیر چرخ جای او

چو جامعهٔ نگارگر شود هوا / نقط زر شود بر او نقای او

فلک چو چاه لاجورد و دلو او / دو پیکر و مجره همچو نای او

هبوب او هوا و بر هبوب او / کسی فشانده گرد آسیای او

ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان / بنات نعش از اول بنای او

جدی چنان به شاره‌ای وز استر / چو نقطه‌ای به ثور بر، سهای او

هوا به رنگ نیلگون یکی قبا / شهاب، بند سرخ بر قبای او

مجره چون ضیا که اندر اوفتد / به روزن و نجوم او هبای او

بدانگهی که صبح، روز بر دمد / بهای او به کم کند بهای او

قمر بسان چشم دردگین شود / سپیده‌دم شود چو توتیای او

رسیده من به انتهای بادیه / به انتها رسیده هم عنای او

به مجلس خدایگان بی‌کفو / که نافریده همچو او خدای او

مدبری که سنگ منجنیق را / بدارد اندرین هوا دهای او

به جایگاه عزم، عزم عزم او / به جایگاه رای، رای رای او

که کرد، جز خدای عز اسمه / رضا رضای او، قضا قضای او

نه در جهان جلال، چون جلال او / نه هیچ کبریا چو کبریای او

خلیج مغربی هزیمه‌ای شود / اگر نه جود او شود سقای او

فصاحتم چو هدهدست و هدهدم / کجا رسد به غایت سبای او

ز شکر اوست مروه و صفای من / ز فضل اوست مروه و صفای او

طبیعت منست گاه شعر من / جمیله و شه طباطبای او

«اماصحا» به تازیست و من همی / به پارسی کنم اما صحای او

الا که تا برین فلک بود روان / شجاع او و حیهالحوای او

بقاش باد و دولت همیشگی / رسیده در حسود او بلای او (منوچهری دامغانی)

مفاعلن مفتعلن مفتعلن

ز شوق تو سوی چمن می گذرم / به یاد تو سرو و چمن می نگرم (رساله عروض بابر)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن فع

هنگامه میعاد خونینى دوباره است / باور کن، اینک رجعت سرخ ستاره است

بردند گویى مژده عود فلق را / بر بام گردون رایت سرخ شفق را

بوم سیاه شب‏سُرا را پر بریدند / شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است / این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود / هر روز عاشورا و هر جا کربلا بود

قابیلیان بر قامت شب مى‏تنیدند / هابیلیان بوى قیامت مى‏شنیدند

جان از سکوت سرد شب دلگیر مى‏شد / دل در رکاب آرزوها پیر مى‏شد

امّیدها در دام حرمان درد مى‏شد / بازار گرم عاشقى‏ها سرد مى‏شد

دیگر شده عشق از نزارى در هوسها / خو کرده مرغان صحارى با قفسها

شب‏زادها را هرگز از شادى خبر نه / طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه

از جست‏وجوها رنگ خواهش برده بودند / پنداشتى خود آرزوها مرده بودند (علی معلم)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن

تا که نسیمی ز تو آید به برم / پیک تو باشد که به کویت گذرم

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن

بر من خسته جان مکن چنین ستم / کاین دلم از پی تو شد چنین به غم

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فع

عشق تو آورد قدح پر ز بلاها / گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها

داد می معرفتش آن شکرستان / مست شدم برد مرا تا به کجاها

از طرفی روح امین آمد پنهان / پیش دویدم که ببین کار و کیاها

گفتم ای سر خدا روی نهان کن / شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

گفتم خود آن نشود عاشق پنهان / چیست که آن پرده شود پیش صفاها

عشق چو خون خواره شود وای از او وای / کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

شاد دمی کان شه من آید خندان / باز گشاید به کرم بند قباها

گوید افسرده شدی بی‌نظر ما / پیشتر آ تا بزند بر تو هواها

گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی / بنده خود را بنما بندگشاها

گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم / تازه‌تر از نرگس و گل وقت صباها

گویم ای داده دوا هر دو جهان را / نیست مرا جز لب تو جان دواها

میوه هر شاخ و شجر هست گوایش / روی چو زر و اشک مرا هست گواها

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفعولُن

این دل من هست به درد ارزانی / تا نکند بار دگر نادانی (به نقل از کتاب فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی)

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مَفعولُن

در خواب دیدم روی زیبایش را / و آن نرگس مست دلارایش را (الهی قمشه ای)

با یاری و سپاس از کتاب فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی؛ حسین مدرسی

سعید جعفری
سعید جعفری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا