آموزه نهم: نوجوان باهوش

قلمرو زبانی: گر: اگر / کزو: که از او / سرا: خانه / زرنگار: نقاشی شده با طلا / به: بهتر / قلمرو ادبی: واژه‌آرایی: ماند / واج‌آرایی: «ن»

فارسی نهم امیرکبیر

بازگردانی: اگر نام نیک از انسان به یادگار بماند بهتر است از اینکه از او خانه زرنگار و گران‌بها بجا بماند.

آموزه نهم: نوجوان باهوش

میرزا ابوالقاسم فراهانی توانایی عجیبی در حفظ اشعار و مطالب داشت. اگر شعری را تنها یک بار برای او می‌خواندند، آن را به طور کامل حفظ می‌کرد. همین باعث شده بود که پدربزرگش میرزا محمدخان که خود شاعری سرشناس در شیراز بود، نوه‌اش را به همراه خود به مجالس شعرا ببرد. یک بار که قائم مقام به همراه پدر بزرگش به یکی از این مجالس رفته بود، مردی خارجی را دید. پدربزرگش او را به آن مرد معرّفی کرد و به میرزا ابوالقاسم گفت: «برای ایشان شعری بخوان. فارسی را خوب می‌فهمد.» قائم مقام فراهانی پرسید: «قصیده بخوانم یا غزل؟» آن شخص گفت: «غزلی از سعدی برایم بخوان.»

میرزا ابوالقاسم لحظه‌ای مکث کرد، چشمانش را بست و شروع به خواندن کرد:

قلمرو زبانی: اشعار: ج شعر / مطالب: ج مطلب / خواندن: (بن ماضی: خواند؛ بن مضارع: خوان) / نوه: فرزند فرزند، فرزندزاده / مجالس: ج مجلس، انجمن / شعرا: ج شاعر / مکث: درنگ

به جهان خرم از آنم که جهان خرّم از اوست / عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

قلمرو زبانی: خرم: خشنود / که: زیرا / قلمرو ادبی: واژه‌آرایی: جهان، خرم، همه، عالم، اوست / واژه آرایی: «م» / از اوست: ردیف / قافیه: خرّم، عالم

بازگردانی: به این دلیل از این جهان خوشم می‌آید که جهان آفریده اوست. عاشق همه جهانم؛ زیرا همه جهان ساخته اوست.

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است / به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

قلمرو زبانی: حلاوت: شیرینی، دل‌پذیری / شاهد: زیبارو / ساقی: سرده، می‌فروش، پیاله‌گردان / به ارادت: با میل / هم: همچنین / قلمرو ادبی: تضاد: درد، درمان / به حلاوت خوردن: کنایه از با میل خوردن/ واژه آرایی: «ر»

بازگردانی: با کمال میل جام زهر را می‌نوشم؛ زیرا یار زیبارویم ساقی است. به میل درد می‌کشم؛ زیرا درمانم از یارم است.

آن مرد از شادی چشمانش درخشید و با لهجه خاصی گفت: «فوق العاده است!» پدربزرگ قائم مقام گفت: «شعر سعدی فوق‌العاده است یا شعر خوانی میرزا ابوالقاسم؟» آن خارجی گفت: «هر دو، هم شعر سعدی و هم شعرخوانی نوه شما؟ … »

وقتی آن شخص پی برد که میرزا ابوالقاسم در ریاضی، فلسفه، حکمت و علوم قرآنی نیز استعداد بی‌نظیری دارد، گفت: «قدر این نوجوان را بدانید. من آینده درخشانی برای او می‌بینم.» آری، قائم مقام به کمک هوش و استعداد سرشار خود بعدها یکی از مردان نامی کشورداری و سیاست شد.

قلمرو زبانی: خاص: ویژه / فوق‌العاده: شگرف، شگفت / پی بردن: فهمید / حکمت: فلسفه اسلامی / بی‌نظیر: بی‌مانند (هم‌آوا: نذیر)/ نامی: نامدار / سرشار: لبریز، فراوان / کشورداری: حکومت

سعید جعفری

آشپززاده وزیر

 هیاهوی کلاغ‌ها سکوت باغ را می‌شکست. برف به آرامی می‌بارید. صدای کلاغ‌ها گوش محمد تقی را آزار می‌داد صدای استاد را از پشت درهای بسته به سختی می‌شنید.

روزهای زیادی بود که محمد تقی سینی غذا بر سر می‌گذاشت و فاصله آشپزخانه تا مکتب‌خانه را یک نفس طی می‌کرد. غذا را به اتاق می‌برد پشت در می‌نشست و به بهانه بردن ظرف‌ها به گفته‌های استاد گوش می‌سپرد، چون قلم و کاغذی برای نوشتن نداشت، شنیده‌ها را بر کاغذ ذهن می‌نوشت و در دل تکرار می‌کرد.

حاصل ماه‌ها پشت در نشستن و از سرما لرزیدن و دزدکی به درس گوش دادن دانش دست و پا شکسته بود که اندک اندک در قلّک ذهنش جمع شده بود.

قلمرو زبانی: هیاهوی: سروصدا / می‌شکست: ماساژ / مکتب‌خانه: دبستان / بهانه: علت دروغین / گوش سپردن: گوش دادن / قلمرو ادبی: سکوت باغ: اضافه استعاری / کاغذ ذهن: اضافه تشبیهی / دزدکی: کنایه از پنهانی / دست و پا شکسته: کنایه از ناقص / قلّک ذهن: اضافه تشبیهی

باغ دوباره طراوت و سرسبزی پیدا کرده بود. برگهای سبز، زیر نور گرم خورشید می‌درخشیدند. شب تولّد حضرت محمد بود و قائم مقام فراهانی مهمان‌های زیادی را دعوت کرده بود. محمد تقی به جای پدر سینی شربت را برای مهمان‌ها برد. شربت‌ها را که داد، گوشه‌ای ایستاد تا ظرف‌ها را جمع کند. قائم مقام متوجه او نبود. داشت از استاد وضع بچه‌ها را می‌پرسید که استاد گفت بچه‌ها با استعداد هستند. محمدتقی می‌دانست که استاد تعارف می‌کند. وقتی که قائم مقام گفت خوب بد نیست امتحانی بکنیم. محمدتقی خوشحال شد. قائم مقام رو به پسرش کرد و گفت: «بگو ببینم محمد، کاشف الکل که بود؟»

محمد سکوت کرد و از گوشه چشم به علی خیره شد. علی گفت: «من بگویم.»

– بگو تو بگو!

– معلوم است، ابن سینا.

قلمرو زبانی: طراوت: شادابی / تولّد: زادروز / تعارف کردن: چرب‌زبانی کردن / کاشف: کشف کننده / قلمرو ادبی:

 نگاه تاسف‌بار قائم مقام چرخید روی برادرزاده‌اش و همان سوال را با نگاه از او پرسید. اسحاق گفت: «ابن سینا که شاعر است، کاشف الکل …» و سکوت کرد و به سرش کوبید. اتفاقاً محمدتقی جواب آن سؤال را می‌دانست؛ اما می‌ترسید بگوید. لب گزید و منتظر ایستاد؛ ولی با خود فکر کرد: «بگذار لیاقت یک بچه را ثابت کنم.» این بود که سینی را کنار نهاد و جلو رفت و گفت: «اجازه هست من بگویم؟»

قائم‌مقام نگاهش کرد. همه سرها به طرف او برگشت.

بگو اگر می دانی بگو!

محمدتقی سرش را بالا گرفت و گفت: «محمد بن زکریای رازی.»

چشم‌های قائم‌مقام از تعجب باز ماند. گفت آفرین بر پسر کربلایی محمد قربان!

قائم مقام رو به بچه‌ها کرد و گفت این شعر از کیست؟

قلمرو زبانی: تاسف‌بار: دریغ آلود / نهادن: گذاشتن / بن: پسر / قلمرو ادبی: لب گزیدن: کنایه از سخن گفتن خودداری کردن

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد / دل رمیده ما را انیس و مونس شد

قلمرو زبانی: رمیده: رم کرده، پریشان / انیس: همدم / مونس: هم‌نشین / را: اضافه گسسته «انیس و مونس دل رمیده ما» / قلمرو ادبی: ستاره: استعاره از یار / ستاره ماه شد: تشبیه / دل رمیده: استعاره (دل مانند اسبی است که رمیده است.)

بازگردانی: یاری خود را نشان داد و انجمن‌آرای مجلس ما شد و برای دل پریشان ما همدم و همنشین شد.

و این بار هم چون هر کدام از بچه‌ها جواب غلط دادند از محمد محمدتقی پرسید. همه چشم به دهان او خیره شده بود.

محمد تقی گفت: «این بیت از خواجه حافظ شیرازی.»

جمعیت که از این جواب به وجد آمده بودند، بی‌اختیار دست زدند و هلهله و شادی کردند. محمد تقی سرانجام توانست با تلاش و پشتکار فراوان به قائم مقام صدر اعظمی برسد و لقب امیر کبیر بیابد و منشأ خدمات فراوانی برای کشور عزیزش ایران باشد.

قلمرو زبانی: وجد: شور / هلهله: سروصدا / قائم مقام: جانشین / صدر اعظم: نخست وزیر / منشأ: سرچشمه / قلمرو ادبی: مجاز: چشم ها خیره … (مردم خیره شده بودند.)

گریه امیر

میرزا تقی خان امیرکبیر از مردان نامدار تاریخ ایران است. وی حدود سال ۱۲۲۲هـ.ق. در هزاوه فراهان متولد شد. در مورد هوش و ذکاوت امیر، داستان‌های بسیار بر سر زبان‌هاست.

در ماه صفر سال ۱۲۶۷ قمری به امیرکبیر اطلاع دادند که در شهر تهران بیماری آبله شیوع پیدا کرده است. امیر دستور داد که در تمام شهر و روستاهای نزدیک، برنامه آبله‌کوبی اجرا شود تا بیماری گسترش پیدا نکند.

چند روز پس از آغاز آبله‌کوبی به امیر خبر دادند که مردم از روی جهل و نادانی و خرافات حاضر نیستند واکسینه شوند و در تمام شهر تهران فقط ۳۳۰ نفر آبله کوبیدند. امیر سخت نگران شد. از قضا در همان روز مردی را که طفلش در اثر آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به پدرش گفت: «ما که برای نجات بچه بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. مرد با اندوه فراوان گفت: جناب امیر گفته بود اگر آبله بکوبیم بچه جن زده می‌شود!

امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی! چند دقیقه بعد بقالی را آوردند که او نیز بچه‌اش مرده بود. این بار امیر دیگر نتوانست تحمّل کند و شروع به گریه کرد.

بعد از این ماجرا امیر کبیر با صدای رَسا خطاب به اطرافیان گفت: مسئول جهل مردم ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، این وضع پیش نمی‌آید. تمام بچه‌های ایران فرزندان حقیقی من هستند.

قلمرو زبانی: نامدار: نامی / ذکاوت: تیزهوشی / صفر: نام ماه دوم از سال قمری (هم‌آوا: سفر: مسافرت) / شیوع: گسترش / آبله‌کوبی: زدن مایه آبله / واکسینه: مایه کوبی / جهل: نادانی / رَسا: بلیغ، بلند / قلمرو ادبی: بر سر زبان‌هاست: کنایه از اینکه پرآوازه است

داستان‌هایی از زندگی امیرکبیر، محمود حکیمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Follow by Email
YouTube
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا