مرداس شاهی گرانمایه و خدای ترس است که بر دشت سواران نیزه گذار فرمان می راند. او را پسری است به نام ضحاک که «بیوراسب» نیز خوانده میشود؛ زیرا ده هزار اسب تازی در فسیله اوست. دیو، دل ضحاک را تباه میکند و او را از راه بدر میبرد. در او می دمد که برای دست یافتن به پادشاهی پدر، چاهی در راه او بکند و بدین گونه او را از میان بردارد. ضحاک به بدآموزی دیو پدر را می کشد؛ و فریفته و گمراه سر به دیو واژونه میسپارد: زمانی که ضحاک به فرمانروایی می رسد، فریبی دیگر را ساز می کند؛ و در چهره جوانی خوالیگر به نزد ضحاک میرود. کلید خورش خانه شاه را می ستاند؛ و خوانسالار وی می گردد. بدین سان ضحاک را با خورش هایی چون «زرده خایه» و مرغ و بره بریان می پرورد تا به یکباره «سر کم خرد مهر او را می سپارد». ضحاک به پاس این خورش های گوارا بر آن میشود که پاداشی به دیو بدهد؛ دیو از ضحاک درمی خواهد که بپذیرد تا وی «چون جفت او» بوسه بر شانهاش بزند. از بوسه دیو بر دو شانه ضحاک، دو مار شگفت از آنها می رویند؛ و تاب و آرام از وی میربایند. دیو فریفتار و نیرنگباز به آهنگ آنکه جهان را از مردمان بپردازد، پادشاه نگونبخت و شوریده روز را اندرز میگوید که از مغز مردم، ماران را خورش دهد؛ تا مگر آرام یابند و از آن پرورش بمیرند.
در همین اوان، ایرانیان که پیوند از جمشید گسسته اند، به سوی تازیان می شتابند؛ و ضحاک را شاه ایران زمین می خوانند. کی اژدهافش به ایران می آید و تاج بر سر می دهد. جمشید پس از صد سال آوارگی و گریز بر کرانه دریای چین به چنگ ضحاک می افتد؛ و به فرمان او با ارّه به دو پاره می شود. ضحاک هزار سال به بیداد و تباهی فرمان می راند. در درازنای این زمان، هرشب خورشگر دو جوان را به ایوان شاه می برد، آن دو را می کشد؛ و از مغزشان خورش برای اژدها می سازد. سرانجام دو نژاده پارسا به نام های ارمایل و گرمایل بر آن میشوند که به خوالیگری به نزد شاه بروند تا مگر یکی از آن دو جوان را که می بایست کشته می شدند از مرگ برهانند. آنان گوسپندی را به جای یکی از این جوانان می کشند؛ بدینسان هر ماه سی جوان جان از مرگ به در میبرند. چون دویست تن از این رستگان از مرگ گرد میآیند، بزی چند و میش بدانان میدهند و راه هامون را فراپیششان می نهند. کردان از نژاد این جوانانند.
در آن هنگام که چهل سال از روزگار ضحاک مانده است، شبی در خواب، سه جوان جنگی را می بیند، «دو مهتر یکی کهتر اندر میان». جوان جنگاور و فرهمند گرزه گاوسار در چنگ، دمان پیش ضحاک می رود؛ و پالهنگ در گردن وی می نهد. سپس تا به دماوند کوه میتازد. ضحاک آسیمه از هراس از خواب برمی جهد؛ خواب خویش را با خورشیدرویان که آنان نیز از فریاد وی به ناگاه از جای جسته اند، در میان می نهد. این خورشیدرویان دختران جمشید، شهرناز و ارنوازند که ضحاکشان بر کامه آنان به زنی گرفته است. ضحاک به اندرز ارنواز، موبدان بخرد و اخترشناسان و افسونگران را از هر کنار گرد می آورد و آنان را می فرماید که راز رؤیا را بر او بگشایند. دانایان خوابگزار از بیم جان خاموش می مانند؛ سرانجام در روز چهارم، ضحاک بر آنان برمی آشوبد و از مرگشان می هراسانند. پس بینادلی بیدار و خردمند به نام زیرک که پیشوای موبدان است به گستاخی با ضحاک سخن میگویند و راز نهان را بروی می گشاید.
زیرک خواب ضحاک را بدین سان می گزارد که: آفریدون از مادر خواهد زاد؛ برنایی برومند و برازنده خواهد شد؛ گرزه گاوچهرش را بر تارک ضحاک خواهد کوفت و او را خوار و زار در بند خواهد افکند. ضحاک از زیرک میپرسد که انگیزه فریدون در دشمنی و کین توزی با او چیست. زیرک در پاسخ می گوید که کشته شدن گاو پرمایه به فرمان ضحاک فریدون را بر او بر خواهد شوراند.
چندی می گذرد فریدون از مام می زاید؛ نیز در همان زمان، گاوی شگفت و زیبا و رنگارنگ به نام پرمایه به جهان میآید. در همین اوان روزبانان ضحاک آبتین پدر فریدون را در بند می افکنند و به نزد ضحاک می برند. ضحاک روز را بر او به سر می آورد و از مغز سرش ماران را خورش می سازد. فرانک بانوی آبتین و مام فریدون، بیمناک از گزند ضحاک، فریدون را که کودکی شیرخوار است به مرغزاری میبرد که گاو پرمایه در آن است؛ و او را به نگهبان آن مرغزار میسپارد. نگهبان مرغزار سه سال فریدون را به شیر آن گاو شگفت میپرورد. فرانک که همچنان از بیداد ضحاک بر فریدون لرزان و بیمناک است، نوان به مرغزار می آید. فریدون را از مرد زنهاردار بازمی ستاند، تا او را ناپدید از میان گروه به البرزکوه ببرد. در البرزکوه مردی دینی که ا«ز کار گیتی بی اندوه است»، پدروار فریدون را از فرانک درمیپذیرد و نیک او را تیمار می دارد. ضحاک از گاو پرمایه و مرغزار آگاه می شود؛ پس گاو پرمایه را پست میکند و آتش در ایوان فریدون درمی افکند.
فریدون در سن شانزده سالگی از البرز کوه به دشت می آید؛ و نهان پژوه، تخمه و تبار خویش را از مادر بازمی پرسد. فرانک داستان را از آغاز برای فریدون بازمی گوید. فریدون از گفته های مادر به جوش بر میآید؛ داغ دل و کینه جوی بر آن میشود که از ایوان ضحاک خاک بر آورد.
در این اوان ضحاک شبانه روز در اندیشه فریدون است. پس اندیشناک و پر هراس مهتران را از هر کشوری فرا می خواند؛ و انجمنی می آراید لشکری از دیوان و مردمان برانگیزد. در آن انجمن از بزرگان میخواهد که محضری بنویسند و در آن به نیکوکاری و دادوری او گواهی دهند. در همان هنگام ناگاهان خروشیدن دادخواه از درگاه برمیآید. به ناچار ستمدیده را به نزد ضحاک میبرند و در کنار نامداران مینشانند. ستمدیده دادخواه آهنگری است به نام کاوه که از ستم ضحاک می نالد؛ و از او فرزند خویش را درمی خواهد که در شمار کسانی است که میباید کشته آیند؛ و از مغزشان برای ماران ضحاک خورش سازند. فرزند کاوه را بدو بازمی دهند. سپس ضحاک میفرماید که کاوه نیز آن محضر را گواه باشد. آنگاه که کاوه محضر را میخواند خشماگین و توفنده بر پیران کشور که «پایمردان دیو» شدهاند می خروشد؛ و آنان را سخت می نکوهد. سپس محضر را از هم می درد و آن را در پای می سپرد؛ و با فرزند از کاخ بدر میرود. مهان شگفتزده ضحاک را میگویند که چرا کاوه را وانهاده است که همچون همالان وی به گستاخی و خیرگی با او سخن گوید. ضحاک در پاسخ می گوید که در برابر کاوه ناتوان مانده است؛ زیرا چون کاوه از در درآمده و به سخن زبان گشوده است، چونان بوده است که گویی کوهی از آهن در میانه او و ضحاک به ناگاه بررسته است.
آنگاه که کاوه خروشان از درگاه شاه بیرون میرود، فریاد می خواند. از چرمه ای که آهنگران به هنگام کوبه پتک بر سندان بر گرد کمر می بندند درفش می سازد؛ و مردم را به پیروی از فریدون و شوریدن بر ضحاک فرامی خواند. بدین سان سپاهی بسیار بر کاوه گرد می آیند. کاوه با این سپاه گران به نزد فریدون میشتابد. فریدون چون آن پاره پوست را میبیند، آن را نشانه نیک اختری میشمارد و مروایی فرخ میداند. آن را به دیبا و گوهر و زر می آراید. پس آن بی بها چرم آهنگران درفش کاویان میشود. فریدون زمان را برای نبرد با ضحاک شایسته میبیند و آماده رفتن به سوی کارزار می گردد. فرانک گریان پور فرهمند را به یزدان می سپارد. فریدون به دو برادر خویش، کیانوش و پرمایه میفرماید که آهنگران استاد را به نزد وی ببرند. چون آهنگران فراهم می آیند، فریدون پرگار برمیگیرد و بر خاک گاومیشی را می نگارد و آنان را می فرماید که گرزه ای گاورنگ برای او از آهن بسازند.
فریدون سر به خورشید برمی برد و با فرهی و نیک اختری در خرداد روز با سپاهی گران روی به راه می آورد. به اروند رود(= دجله) می رسد. در کرانه رود رودبان را می گوید که او را با سپاهش به کناره دیگر ببرد. رودبان از فرمان فریدون سرمی تابد و از او پروانه گذر از رود را می خواهد که ضحاک بر آن مهر نهاده باشد. فریدون خشمناک از نافرمانی رودبان میان کیانی را تنگ برمی بندد. بر باره تیزتک برمی نشیند و گلرنگ را در آب می افکند. سپاه نیز در پی او بر بادپایان با آفرین به دریا درمی آیند. چون به خشکی می رسند، روی به سوی «گنگ دژهوخت» یا بیت المقدس می نهند. در نزدیکی شهر آفریدون از یک میلی، کاخی درخشان و برافراشته را که خانه اژدهاست می بیند. دیدن آن کاخ سر بر سپهر، فریدون را برمیانگیزد که بی درنگ دست به گرز گران برد و به سوی شهر بتازد.
آنگاه که فریدون به کاخ درمی رسد، طلسمی برافراخته را که ساخته ضحاک است، از بالا فرود می آورد؛ زیرا آن طلسم به نام خداوند نیست. پس جادوان و نره دیوان را به گرز گران درهم می کوبد؛ و بر تخت ضحاک پای برمینهد. دختران جمشید را که بتانی سیاه موی و خورشیدرویند، از مشکوی ضحاک بیرون می آورد؛ و می فرماید که به آیین، سرشان را بشویند؛ و از آلودگیها بپالایندشان. آنگاه فریدون و دختران جم با یکدیگر راز می گویند. آنان به او می گویند که ضحاک به آهنگ تباهی و خونریزی به هندوستان رفته است؛ زیرا پیشبینی نهان گوی به او گفته است که روی زمین از وی پرداخته خواهد شد. پس برای آنکه فال اخترشناسان نگون شود، خون دام و دد و مرد و زن را در آبدانی می ریزد تا سر و تن در آن بشوید. دیگر آنکه از ماران رسته بر دوشش در رنجی دیریاز است؛ و شتابان و آسیمه از کشوری به کشور دیگر می رود.
در آن هنگام که ضحاک در ایران نبود، چاکری دلسوز داشت که گنج و تخت و سرای بدو سپرده بود. این رهی مایه ور «کندرو» خوانده می شد. کندرو به کاخ درمیآید. تاجور نو را که شهرناز و ارنواز در کنارش نشسته اند می بیند که بر اورنگ فرمانروایی به ناز و آرام بر نشسته است. کندرو بی آنکه شگفت زده و آسیمه شود، فریدون را نماز میبرد و آفرین می خواند. فریدون وی را به پیش می خواند؛ و از او می خواهد که خود را بشناساند. سپس میفرمایدش که بزمی همایون را بیاراید و سامان دهد. کندرو چون از نزد فریدون بدرمی آید، شتابان به سوی ضحاک می تازد؛ و داستان را با او در میان می نهد. ضحاک آشفته و دمان با سپاهی گران روی به راه می نهد. مردم شهر به یکبارگی دوستدار فریدونند؛ و از بام و در بر سپاه ضحاک خشت و سنگ می بارند. پیران و برنایان به لشکر فرمانروای نو می پیوندند. ضحاک کمند شصت بازی در دست بر کاخ بلند برمیآید؛ و سیه نرگس شهرناز را به جادوی با فریدون به راز میبیند. دشنه ای آبگون را بر می کشد که پری چهرگان را به زاری بکشد. فریدون گرزه گاوسر را برمی افرازد که آن اژدهادوش را بدان کوبند. در این هنگام سروش به نزد او می آیند و او را از کشتن ضحاک بازمی دارد. میگویدش که ضحاک را در کوه به بند بکشد. فریدون ضحاک را به کمندی ستوار از چرم شیر فرومی بندد. آنگاه مردمان را می فرماید که هر کس به کار و هنر خویش بپردازد تا جهان پر آشوب نگردد.
سپس نامداران شهر با رامش و خواسته به نزد فریدون می روند؛ و دل به فرمانبری از وی می آرایند. آنگاه فریدون میفرماید که ضحاک را خوار و در بند بر پشت هیونی بیفکنند. بدین سان ضحاک را به شیرخوان میبرد؛ و میخواهد در کوه سر از پیکرش بیفشاند. لیک سروش باری دیگرش راز میگویند که ضحاک را تنها به دماوند کوه ببرد؛ و تنها کسانی را که از آنان گزیری نیست به همراهی برگزیند. فریدون با تنی چند از یاران به دماوند کوه می رود؛ و ضحاک را در اشکفتی بن ناپدید با میخهایی گران بر سنگ فرو می بندد.
در داستانهای حماسی ایران و اساطیر باستان، چهرهٔ انقلابی کاوهٔ آهنگر بی نظیر است و پیش بند چرمین او که بر نیزه کرد و مردم را به اتحاد و جنبش فراخواند، درفشی بود انقلابی که بر ضدّ پادشاه وقت، ضحّاک، برافراشت. درفشی که پشتیبان آن، دل دردمند و بازوی مردم رنج کشیده و بی پناه بود.
قلمرو زبانی:اساطیر: ج اسطوره؛ افسانهها و داستانهای خدایان و پهلوانان ملل قدیم / باستان: گذشته، دیرین/ نظیر: مانند (هم آوا؛ نذیر: بیم دهنده)/ فراخواند: دعوت کرد / درفش: پرچم، بیرق / برافراشت: بلند کرد (بن ماضی: برافراشت، بن مضارع: برافراز)/ قلمرو ادبی:چهره: مجاز از شخصّیت / جنبش: مجاز از قیام / دل: مجاز از انسان / بازو: مجاز از نیرو
ضحّاک، معرّب اژی دهاک (= اژدها)، در داستانهای ایرانی، مظهر خوی شیطانی است و زشتی و بدی، در اوستا موجودی است«سه پوزه سه سرِ شش چشم»، دیوزاد و مایۀ آسیب آدمیان و فتنه و فساد. به روایت فردوسی، ضحاک بارها فریب ابلیس را میخورد؛ بدین معنی که ابلیس با موافقت او، پدرش، مرداس، را که مردی پاکدین بود، از پا درمیآورد تا ضحاک به پادشاهی برسد. سپس در لباس خوالیگری چالاک، خورشهایی حیوانی بدو میخوراند و خوی بد را در او میپرورد؛ سپس بر اثر بوسه زدن ابلیس بر دوش ضحّاک، دو مار از دو کتف او میروید و مایۀ رنج وی میشود.
قلمرو زبانی:معرّب: عربی شده / مظهر: نماد / دیوزاد: دیوزاده / مایه: موجب (هم آوا؛ مایع: آبگون) / خوالی: غذا / خوالیگر: خورشگر، آشپز / چالاک: چابک، زبر و زرنگ / خورش: غذا / پروردن: پرورش دادن(بن ماضی: پرورد، بن مضارع: پرور) / قلمرو ادبی:از پا درآوردن؛ کنایه از نابود کردن / بوسه: نماد التذاذ و التصاق است
پزشکان فرزانه از عهدۀ علاج برنمیآیند تا بار دیگر ابلیس خود را به صورت پزشکی درمیآورد و به نزد ضحّاک میرود و به او میگوید «راه درمان این درد و آرام کردن ماران، سیر داشتن آنها با مغز سر آدمیان است.» ضحّاک نیز چنین میکند و برای تسکین درد خود به این کار میپردازد. به این ترتیب که هر شب دو مرد را از کهتران و یا مهترزادگان به دیوان او میبرند و جانشان را میگیرند و خورشگر، مغز سر آنان را بیرون میآورد و به مارها میخوراند تا درد ضحّاک اندکی آرامش یابد. در اساطیر ایران، مار مظهری است از اهریمن و در این جا نیز بر دوش ضحّاک میروید که تجسّمی است از خوهای اهریمنی و بیداد و منش خبیث.
قلمرو زبانی:فرزانه: دانا، پردانش / علاج: درمان / تسکین: آرام کردن / پرداختن: مشغول شدن (بن ماضی: پرداخت، بن مضارع: پرداز) / کهتر: کوچک تر / مهتر: بزرگ تر / مهترزاده: بزرگزاده / دیوان: بارگاه / خورش: غذا / خورشگر: آشپز / تجسّم: مجسم کردن/ منش: خوی، سرشت / خبیث: پلید/ قلمرو ادبی:جوان: نماد اراده و اقتدار جامعه است / مغز: نیروی محرک و به اصطلاح موتور جامعه است / جان گرفتن: کنایه از کشتن
پادشاه ستمگر شبی درخواب میبیند سه تن مرد جنگی قصد او میکنند و یکی از آنان او را به ضرب گرز از پا درمیآورد … وی از بیم بر خود میپیچد و فریادزنان از خواب میپرد. ناچار موبدان و خردمندان را به مشورت میخواند و خواب خود را حکایت میکند و تعبیر آن را از ایشان میخواهد. آنان از بیم خشم او تا سه روز چیزی نمیگویند. سرانجام، یکی از ایشان میگوید که زبونی ضحّاک به دست کسی انجام خواهد شد که هنوز از مادر نزاده است. همین اشاره کافی است که پادشاه بدمنش به جست وجوی چنین نوزادی فرمان دهد. امّا در این ایّام، فریدون از مادر میزاید و از گاوی به نام «بَرمایه» شیر مینوشد و در غاری پرورش مییابد. پدر او، آبتین که ناگزیر از بیم ضحّاک ترسان و گریزان است، روزی گرفتار میشود و مغز سرش را به ماران میدهند. مادر فریدون، فَرانک، پسر را به البرزکوه میبرد و به دست مردی پاک دین میسپرد. ضحّاک که به نهانگاه پیشین نوزاد پی میبرد، به آنجا میرود؛ گاو برمایه و همه چهارپایان را میکشد و خانه آبتین را به آتش میکشد؛ اما پسر به خواست خداوند بزرگ میبالد و نیرو میگیرد و سرانجام، نام و نشان خود را از مادر میپرسد و چون از پادشاهی ضحّاک و جفاهای او آگاه میشود، عزم میکند که از وی انتقام گیرد. از این رو در انتظار فرصتی مناسب چشم به راه آینده است. این فرصت گرانبها را کاوه فراهم میآورد؛ یعنی یکی از مردم فرودست و پاک دین که سروکارش با آهن است و رنج و زحمت؛ امّا پایانبخش شب تیره ستم میشود و نویدبخش پیروزی و بهروزی.
قلمرو زبانی:قصد کردن: آهنگ کردن؛ منظور قصد کشتن است / ضرب: زدن / گرز: چماق / بیم: ترس / موبد: روحانی زردشتی، مجازا دانشمند، دانا / خواندن: صدا کردن (بن ماضی: خواند، بن مضارع: خوان) / تعبیر: گزارش / زبونی: خواری / بدمنش: بدخو، بدسرشت / ایّام: روزها / سپردن: واگذار کردن، دادن (بن ماضی: سپرد، بن مضارع: سپُر) / نهانگاه: مخفیگاه / بالیدن: بزرگ شدن (بن ماضی: بالید، بن مضارع: بال) / جفا: ستم/ عزم: قصد / فرودست: زیردست / نوید: مژده / بهروزی: خوشبختی / قلمرو ادبی:از پا درآوردن: کنایه از دوران اختناق / دست: مجاز از وسیله / پی بردن: کنایه از دریافتن / چشم به راه: کنایه از «منتظر» / سروکار … است: کنایه از اینکه با چیزی ارتباط دارد. / شب تیره ستم: اضافه تشبیهی
در محیطی که پادشاه بیدادپیشۀ ماردوش به وجود آورده بود، تاریکی و ظلم بر همه جا چیرگی داشت و کسی ایمن نمیتوانست زیست. فردوسی تصویری از آن روزهای سیاه را هرچه گویاتر نشان داده است؛ روزگاری که کاوه و هزاران تن دیگر را ناگزیر به بهای جان خویش به نافرمانی و قیام برانگیخت.
قلمرو زبانی:بیدادپیشه: ستمگر / چیرگی: تسلط، سیطره / زیستن: زندگی کردن (بن ماضی: زیست، بن مضارع: زی) / گویا: آشکار / ناگزیر: ناچار / برانگیخت: تحریک کرد (بن ماضی: برانگیخت، بن مضارع: برانگیز) / قیام: خیزش / قلمرو ادبی: روز سیاه: کنایه از روز شوم و ناهمایون، دوران اختناق
چشمه روشن؛ غلامحسین یوسفی
۱- چو ضحّاک بر تخت شد شهریار / بر او سالیان انجمن شد هزار
قلمرو زبانی:چو: هنگامیکه (حرف پیوند وابسته ساز)/ شهریار: شاه (شهر: کشور)/ انجمنشدن: گرد آمدن، انبوه شدن / قلمرو ادبی:بر او سالیانانجمن شد هزار: کنایه از اینکه هزار سال فرمانروایی کرد
بازگردانی: وقتی ضحّاک پادشاه ایران شد، فرمانروایی او هزار سال به درازا کشید.
۲- نهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد کام دیوانگان
قلمرو زبانی:نهان: پنهان / کردار: رفتار / فرزانه: دانشمند، دانا / کام: آرزو، خواست / قلمرو ادبی:فرزانه، دیوانه: تضاد / کام دیوانگان پراگنده شد: کنایه از نامبردار شدن، به قدرت و اعتبار رسیدن
بازگردانی: روش زندگی و رفتار خردمندان از میان رفت و انسانهایِ دیوخو نام آور شدند (جهان به کام دیوانگان شد).
۳- هنر خوار شد، جادوی ارجمند / نهان راستی، آشکارا گزند
بازگردانی: هنر و فضیلتهای اخلاقی بی ارزش شد، جادوگری ارزش یافت، صداقت از بین رفت و آسیبهای اجتماعی همه جا را فراگرفت.
۴- برآمد برین روزگار دراز / کشید اژدها را به تنگی فراز
قلمرو زبانی:برآمد: گذشت / برین: بر این / دراز: طولانی / را: مفعولی / قلمرو ادبی:اژدها: استعاره از ضحاک / دراز، فراز: جناسواره
بازگردانی: روزگار بسیاری به این شیوه گذشت و (آرام آرام) ضحّاک را در تنگنا انداخت.
۵- چنان بُد که ضحّاک را روز و شب / به نام فریدون گشادی دو لب
قلمرو زبانی:بُد: بود (بن ماضی: بود، بن مضارع: بو) / «را»: نقش نمای اضافه؛ نشانه اضافه گسسته؛ دو لب ضحّاک / گشودن: باز شدن (بن ماضی: گشود، بن مضارع: گشا)؛ گشادی: ماضی استمراری «میگشود» (گشودن در این بیت فعل ناگذر است.) / قلمرو ادبی:روز و شب: تضاد، مجاز از همیشه / دو لب گشودن: کنایه از سخن گفتن / مجاز: دو لب مجاز از دهن / شب، لب: جناس
بازگردانی: اوضاع به گونهای بود که ضحّاک، روز و شب نام فریدون را بر لب داشت.
۶- ز هر کشوری مهتران را بخواست / که در پادشاهی کُند پشت راست
قلمرو زبانی:مهتر: بزرگتر، رئیس / قلمرو ادبی:در پادشاهی پشت راست کردن: کنایه از اینکه پادشاهی اش استوار و نیرومند گردد/بخواست، راست: جناسواره
بازگردانی: ضحّاک از همۀ سرزمینها، بزرگان را فراخواند تا جایگاه خود را در پادشاهی استوار سازد.
۷- از آن پس، چنین گفت با موبدان / که ای پرهنر نامور بخردان
بازگردانی: کاوۀ ستمدیده را نزد ضحّاک فراخواندند و او را پیش بزرگانِ دربار نشاندند.
۱۴- بدو گفت مهتر به روی دژم / که برگوی تا از که دیدی ستم؟
قلمرو زبانی:بدو: به او / مهتر: بزرگتر، رئیس، منظور ضحاک / دژم: خشمگین / به روی دژم: خشمگینانه / برگوی: بگو / قلمرو ادبی: جناس: که (۱- حرف پیوند ۲- چه کسی)
بازگردانی: ضحّاک با آشفتگی و خشم از کاوه پرسید: «بازگو که از چه کسی ظلم و ستم دیدهای؟»
۱۵- خروشید و زد دست بر سر ز شاه / که شاها منم کاوۀ دادخواه!
قلمرو زبانی:خروشید: فریاد زد/ شاها: ای شاه / دادخواه: شاکی، حق جو/ قلمرو ادبی:دست، سر: تناسب / دست بر سر زدن: کنایه از بیان حالت اندوه و افسوس / جناس: بر، سر
بازگردانی: (کاوه) فریاد زد و از ظلم و ستم شاه دست بر سر خود کوبید و گفت: «ای پادشاه، من کاوۀ دادخواهم.»
۱۶- یکی بی زیان مردِ آهنگرم / ز شاه، آتش آید همی بر سرم
قلمرو زبانی:بیزیان: بی آزار / یکی بی زیان مرد آهنگرم: سه ترکیب وصفی: یک مرِد بی زیانِ آهنگرم / قلمرو ادبی:آتش: استعاره از گرفتاری و رنج / آتش بر سرم همیآید: کنایه از اینکه از شاه بلا و ستم دیده ام / سر: مجاز از وجود
بازگردانی: آهنگری بیآزارم؛ امّا شاه ظلم و ستم بسیاری به من کرده است.
۱۷- تو شاهی وگر اژدها پیکری / بباید زدن داستان آوری
قلمرو زبانی:گر: یا / پیکر: هیکل / اژدهاپیکر: در شکل و هیئت اژدها، دارای نقش اژدها / آوری: بی گمان، بی تردید، به طور قطع / قلمرو ادبی:تشبیه: اژدهاپیکر؛ پیکری مانند اژدها
بازگردانی: تو پادشاهی یا اژدهاپیکری؟ به هر روی باید دربارۀ سرگذشت من داوری شود …
۱۸- اگر هفت کشور به شاهی تو راست / چرا رنج و سختی همه بهر ماست
بازگردانی: اگر تو پادشاه همه جهانی، چرا نصیبِ ما از پادشاهی تو، فقط رنج و سختی است؟
۱۹- شماریت با من بباید گرفت / بدان تا جهان ماند اندر شگفت
قلمرو زبانی:شمار گرفتن: حساب و کتاب کردن / اندر: در / ماند: شود / قلمرو ادبی:جهان: مجاز از مردم جهان
بازگردانی: باید به من حساب و کتاب پس بدهی تا مردم جهان در شگفت شوند.
۲۰- مگر کز شمار تو آید پدید / که نوبت ز گیتی به من چون رسید
قلمرو زبانی:شمار: حساب و کتاب / پدید: آشکار / آید: شود (بن ماضی: آمد، بن مضارع: آ) / گیتی: جهان / چون: چگونه / قلمرو ادبی:مگر: ایهام (۱- شاید ۲- امید است)
بازگردانی: شاید از حساب و کتاب تو آشکار شود که چگونه در این جهان نوبت [مرگ واپسین فرزند] به من رسیده است.
۲۱- که مارانت را مغز فرزند من / همیداد باید ز هر انجمن
قلمرو زبانی:مارانت: ضمیر کوتاه (اسکان پیش از ضمیر) / همیداد باید: میباید داد / انجمن: مجلس / قلمرو ادبی:
بازگردانی: که در هر مهمانی و بزمی باید مغز فرزند من را به مارانت بدهی.
۲۲- سپهبد به گفتار او بنگرید / شگفت آمدش کان سخنها شنید
قلمرو زبانی:سپهبد: فرمانده سپاه و منظور ضحاک است / بنگرید: نگاه کرد (بن ماضی: نگریست، بن مضارع: نگر) / شگفت آمدش: تعجب کرد / کان: که آن / قلمرو ادبی:به گفتار بنگرید: حسآمیزی
بازگردانی: ضحّاک به گفتار او توجه کرد و تعجّب کرد که این سخنان گستاخانه را از او میشنود.
۲۳- بدو باز دادند فرزند اوی / به خوبی بجُستند پیوند اوی
قلمرو زبانی:بازدادن: پس دادن / مرجع او: کاوه / بدو: به او / قلمرو ادبی:پیوند کسی را جستن: کنایه از خواستند نظر او را جلب کردن
بازگردانی: فرزند او را به او بازگرداندند و دلش را به دست آوردند. (از کاوه دلجویی کردند.)
۲۴- بفرمود پس کاوه را پادشا / که باشد بدان محضر اندر گوا
قلمرو زبانی:بفرمود: دستور داد(بن ماضی: فرمود، بن مضارع: فرما) / «را»: حرف اضافه به معنای «به» / محضر: استشهادنامه / اندر: در / بر آن محضر اندر: دو حرف اضافه برای یک متمم /گوا: شاهد / قلمرو ادبی:
بازگردانی: سپس ضحّاک به کاوه دستور داد که آن استشهادنامه را گواهی کند.
۲۵- چو برخواند کاوه، همه محضرش / سَبُک، سوی پیران آن کشورش
قلمرو زبانی:چو: هنگامیکه / محضر: استشهادنامه / سبک: سریع / قلمروادبی: موقوفالمعانی / پیران: مجاز از دستیاران و کارگزاران ضحّاک
بازگردانی: هنگامیکه کاوه استشهادنامه را خواند با سرعت رو به بزرگان کشور کرد و …
قلمرو زبانی:خروشید: فریاد زد (بن ماضی: خروشید، بن مضارع: خروش) / کای: که ای / پایمردی: خواهشگری، میانجی گری، شفاعت / پایمرد: دستیاران حکومت، توجیه کنندگانِ حکومت بیداد / گیهان: کیهان، جهان، گیتی / خدیو: شاه / گیهانخدیو: خدای جهان، ترکیب اضافی وارون / قلمرو ادبی:دیو: استعاره از ضحاک / دلبریده: کنایه / خدیو، دیو: جناس ناهمسان افزایشی
بازگردانی: فریاد برآورد که: ای پشتیبانان ضحّاک دیوخو که از خدای جهان نمیترسید…
۲۷- همه سوی دوزخ نهادید روی / سپُردید دلها به گفتار اوی
قلمرو زبانی: دوزخ: جهنّم / قلمرو ادبی:روی نهادن: کنایه از رفتن، گراییدن / دل سپُردن: کنایه از پذیرفتن، تسلیم شدن / سوی، روی، اوی: جناس / روی، دل: تناسب
بازگردانی: همۀ شما جهنّمیهستید؛ زیرا از ضحّاک فرمان میبرید…
۲۸- نباشم بدین محضر اندر گوا / نه هرگز براندیشم از پادشا
قلمرو زبانی: بدین محضر اندر: دو حرف اضافه برای یک متمم / محضر: استشهادنامه / گوا: گواه، شاهد/ براندیشیدن: ترسیدن / قلمرو ادبی:
بازگردانی: این استشهاد را گواهی و تأیید نمیکنم و هرگز از پادشاه نمیترسم.
۲۹- خروشید و برجَست لرزان ز جای / بدرّید و بسپَرد محضر به پای
قلمرو زبانی:جستن: پریدن، جهیدن (بن ماضی: جست، بن مضارع: جه) / لرزان: کنایه از «با ترس و لرز» / دریدن: پاره کردن / سپَردن: طی کردن (بن ماضی: سپَرد، بن مضارع: سپَر) / قلمرو ادبی:به پای سپردن: کنایه از پای مال کردن و زیر پا گذاشتن/ جای، پای: جناس / واجآرایی «ر»
بازگردانی: سپس کاوه فریاد برآورد و در حالی که از خشم و ترس میلرزید، استشهادنامه را پاره کرد و زیر پا انداخت.
۳۰- چو کاوه برون شد ز درگاه شاه / بر او انجمن گشت بازارگاه
قلمرو زبانی:چو: هنگامی که / شد: رفت / درگاه: بارگاه / انجمنگشت: جمع شد / بازارگاه: چهارسو، جای خرید و فروش، بازار / قلمرو ادبی:بازارگاه: مجاز از مردم بازار
بازگردانی: هنگامیکه کاوه از دربار شاه بیرون آمد، مردم بازار دور او گرد آمدند.
۳۱- همی برخروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر، سوی داد خواند
قلمرو زبانی:برخروشید: بانگ زد / فریاد: کمک / فریادخواندن: فریاد خواستن، طلب یاری کردن، دادخواهی کردن / سراسر: همه / خواندنخست: طلب کرد / را: اضافه گسسته (جهان را سراسر: سراسر مردم جهان)/ داد: حق و عدالت / خواند دوم: فراخواند، دعوت کرد / قلمرو ادبی:جهان: مجاز از مردم جهان / داد: ایهام ۱- عدل و داد ۲- داد و فریاد
بازگردانی: کاوه خروشید و فریاد زد و مردم را به حق و عدالت و خروش فراخواند.
۳۲- از آن چرم، کاهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخمِ دَرای
قلمرو زبانی:پشت: ضد / پشتپا: روی، پا سینۀ پا / زخم: ضربه / دَرای: پتک، در اصل به معنای زنگ کاروان است / قلمرو ادبی:چرم: مجاز از پیش بند / موقوفالمعانی
بازگردانی: از آن (پیش بندِ) چرمین که آهنگران، هنگام ضربه زدن با پتک بر تن میکنند…
۳۳- همان، کاوه آن بر سر نیزه کرد / همانگه ز بازار برخاست گرد
قلمرو زبانی:برخاست: بلند شد / قلمرو ادبی:گرد برخاست: کنایه از انبوهی و جنب و جوش مردم / گرد، کرد: جناس
بازگردانی: کاوه آن را بر سرِ نیزه آویخت، همان گاه انبوهی و شلوغی بازار را فرا گرفت و مردم جمع شدند.
۳۴- خروشان همیرفت نیزه به دست / که ای نامداران یزدان پرست
قلمرو زبانی:خروشان: فریاد زنان / پرستیدن: پرستاری کردن، خدمت کردن / نامدار: سرشناس / یزدان: خداوند / موقوفالمعانی / قلمرو ادبی: نیزه:مجاز از پرچم و درفش کاویان
بازگردانی: کاوه در حالی که درفش به دست داشت، فریاد میزد: که ای بزرگان خداپرست…
۳۵- کسی کاو هوای فریدون کند / دل از بند ضحّاک بیرون کند
قلمرو زبانی:کاو: که او / بند: فریب و افسون / قلمرو ادبی:هوای کسی کردن: کنایه از «میل کسی داشتن» / دل از بند بیرون کردن: کنایه از «فرمان نبردن»
بازگردانی: هر کسی میخواهد از فریدون طرفداری کند، باید خود را از یوغ بندگی و ظلم و ستم ضحّاک آزاد کند…
۳۶- بپویید کاین مهتر آهرمن است / جهان آفرین را به دل، دشمن است
قلمرو زبانی:پوییدن: دویدن، حرکت کردن / مهتر: بزرگتر، رئیس؛ منظور ضحاک است. / آهرمن: اهریمن / اهریمن یعنی خرد خبیث و پلید / جهانآفرین: آفریدگار / «را» در «جهان آفرین را»: اضافه گسسته (دشمن جهان آفرین) / به دل: در دل / قلمرو ادبی:پوییدن: کنایه از اعتراض کردن / است: ردیف، واژه آرایی / واجآرایی «ن»
بازگردانی: جنبشی راه بیندازید؛ زیرا این پادشاه، شیطان است و در دلش دشمن خداست.
۳۷- همیرفت پیش اندرون مرد گرد / سپاهی بر او انجمن شد، نه خُرد
قلمرو زبانی:گرد: پهلوان / پیش اندرون: در پیش، پیشاپیش/ انجمنشد: گرد آمد / خرد: اندک / قلمرو ادبی:گرد، خرد: جناس
بازگردانی: مرد پهلوان (کاوه)، پیشاپیش میرفت و سپاهی انبوه، گرد او جمع شدند.
۳۸- بدانست خود کافریدون کجاست / سر اندر کشید و همیرفت راست
قلمرو زبانی:کافریدون: که فریدون / اندر: در / راست: مستقیم / قلمرو ادبی:سر اندر کشیدن: کنایه از متمایل شدن
بازگردانی: کاوه فهمید که مخفیگاه فریدون کجاست؛ برای همین مستقیم به سوی فریدون رفت.
۳۹- بیامد به درگاه سالار نو / بدیدندش آنجا و برخاست غَو
بازگردانی: کاوه به پیشگاهِ پادشاه نوآیین، فریدون آمد، مردم، او را در پناهگاهش دیدند و با دیدنِ او فریادِ(شادمانی) شان بلند شد.
۴۰- فریدون چو گیتی برآن گونه دید / جهان پیش ضحّاک وارونه دید
قلمرو زبانی: گیتی: جهان / چو: چون، هنگامیکه / وارونه: برعکس /قلمرو ادبی: جهان را وارونه دیدن:کنایه از «به کام نبودن»
بازگردانی: فریدون وقتی جهان را به آن گونه دید و دریافت که همه مردم از ضحاک برگشته اند، یقین کرد که دیگر جهان به کام ضحّاک نیست.
۴۱- همیرفت منزل به منزل چو باد / سری پر ز کینه، دلی پر ز داد…
قلمرو زبانی:منزل: جای فرود آمدن، منزلگاه، اقامتگاه موقت / چو: مانند / داد: حق و عدالت / قلمرو ادبی:چو باد: تشبیه / سر، دل: تناسب / باد، داد: جناس / سر: مجاز از قصد و اندیشه / واژهآرایی: منزل
بازگردانی: فریدون به سرعتِ باد، مسیر را مرحله به مرحله طی کرد، در حالی که سرش پر از کینه و انتقام و دلش پر از دادخواهی بود.
۴۲- به شهر اندرون هر که بُرنا بُدند / چه پیران که در جنگ، دانا بدند
قلمرو زبانی:اندرون: درون / به شهر اندرون: دو حرف اضافه برای یک متمم (در شهر) / که: کس / برنا: بالغ، جوان / بُدند: بودند/ قلمرو ادبی:برنا، پیر: تضاد / برنا، دانا: جناسواره / موقوفالمعانی / هر، در: جناس / که: جناس (۱- کس ۲- حرف پیوند)
بازگردانی: هر کس در شهر جوان بود، یا از پیرانِ جنگ آزموده بود،
۴۳- سوی لشکر آفریدون شدند / ز نزدیک ضحّاک بیرون شدند
قلمرو زبانی:شدند: رفتند / آفریدون: فریدون / نزدیک: نزد/ قلمرو ادبی:از نزدیک کسی بیرون رفتن: کنایه از «نافرمانی کردن» / واجآرایی «ن»
بازگردانی: به لشکر فریدون پیوستند و از دام و فریب ضحّاک رستند.
فریدون با لشکری از مردم شهر که به یاری اش آمده بودند، به رویارویی با ضحّاک آمد و دست به گرز گاوسر برد و «بزد بر سرش، ترگ بشکست خُرد». «سروش خجسته» پیام آورد که او را مَکُش که هنوز زمان مرگش فرانرسیده است؛ او را با همین شکستگی به کوه دماوند ببر و همان جا در بند کن. فریدون دو دست و میان ضحّاک را به بندی بست، سپس او را به کوه دماوند و درغاری «بُنش ناپدید» بود، سرنگون آویخت.
ب) با از دست دادن معنای پیشین و پذیرفتن معنای جدید، به دوران بعد منتقل شود؛ مانند:
واژه
معنای قدیم
معنای جدید
دستور
وزیر، اجازه، مشاور
فرمان، دستور زبان
تماشا
راه رفتن، گردش کردن
نگاه کردن به چیزی یا کسی
کثیف
متراکم و انبوه؛ چگال
آلوده و ناپاک
سفینه
کشتی
فضاپیما
سوگند
گوگرد
قسم
رعنا
نادان
بلند قد
شوخ
چرک
خوش طبع؛ بذله گو
پ) با همان معنای قدیم به حیات خود ادامه دهد؛ مانند: «شادی و خنده»
ت) هم معنای قدیم خود را حفظ کند و هم معنای جدید گیرد؛ مانند: «سپر و یخچال»
واژه
معنای قدیم
معنای جدید
یخچال
یخچالهای طبیعی زمین
وسیلهای برای سرد نگه داشتن غذا
زین
زین اسب
زین دوچرخه
سپر
ابزار جنگی
سپر خودرو
رکاب
حلقه آویخته از زین اسب
رکاب دوچرخه
پیکان
نوک تیر
نام خودرو
◙ هریک از واژههای زیر، مشمول کدام وضعیتهای چهارگانه شده اند؟
پذیرش: (با همان معنای قدیم به حیات خود ادامه میدهد) / قبول
سوفار: (از فهرست واژگان حذف شده است) / ته تیر
رکاب: (هم معنای قدیم خود را حفظ کرده و هم معنای جدید گرفته است) / حلقه آویخته از زین اسب
شوخ: (با از دست دادن معنای پیشین و پذیرفتن معنای جدید، به دوران بعد منتقل شده است) / خوش طبع؛ بذله گو
قلمرو ادبی
۱- برای هر یک از ویژگیهای شعر حماسی، نمونهای از متن درس انتخاب کنید.
◙ زمینه ملّی: خروشان همیرفت نیزه به دست / که ای نامداران یزدان پرست ← نیزه مجاز از درفش کاویانی است.
◙ زمینه قهرمانی: همیبر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر، سوی داد خواند
۲- بیت پنجم درس را از نظر آرایههای ادبی بررسی کنید.
روز و شب: تضاد، مجاز از همیشه / دو لب گشودن: کنایه از سخن گفتن
۳-هر یک از واژههای مشخّص شده، مَجاز از چیست؟
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه / بر او انجمن گشت بازارگاه/ مجاز از مردم بازار
از آن چرم، کاهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخمِ درای / مجاز از پیش بند چرمین که آهنگران هنگام کار برتن میکنند.
۴- در بیت زیر «درفش کاویان» در کدام مفهوم نمادین به کار رفته است؟
تو یک ساعت، چو افریدون به میدان باش، تا زان پس / به هر جانب که روی آری، درفش کاویان بینی (سنایی)
درفش کاویان: درفش ملیّ ایران در عهد ساسانی، (کاویان یا کاویانی: منسوب به کاوه)، نماد پیروزی و کامیابی
بازگردانی: تو یک لحظه مانند فریدون در میدان جنگ برو تا از آن پس به هر سو که روی آوری پرچم کاویانی و پیروزی را ببینی.
قلمرو فکری
۱- معنی و مفهوم بیت بیست و نهم را به نثر روان بنویسید.
بازگردانی بیت ۲۹ام: سپس کاوه فریاد برآورد و در حالی که از خشم و ترس میلرزید، استشهادنامه را پاره کرد و زیر پا انداخت.
۲-مارانی را که بر دوش ضحّاک روییدند، مظهر چه خصلتهایی میتوان دانست؟
مار: نمادی است از اهریمن و در این جا نیز بر دوش ضحّاک میروید که تجسّمی است از خوهای اهریمنی و بیداد و منش پلید ضحّاک
۳-انگیزه کاوه در قیام علیه ضحّاک چه بوده است؟
ضحّاک فرزندان کاوه را کشته بود و به مردم بسیار ستم روا میداشت؛ ازین رو کاوه مردم را علیه ضحّاک برانگیخت؛ مردم را برشوراند و به داد و عدالت فراخواند.
۴- با توجّه به متن درس «پایمردان دیو» چه کسانی بودند؟ شخصیت آنها را تحلیل کنید.
پایمردان دیو همان دستیاران و دست نشاندههای ضحّاکند. کسانی که از خدا نمیهراسند. در برابر ستم خاموش مینشینند و به گفتههای ستمگری چون ضحّاک دل سپردهاند و کارهای ستمگرانه او را نادیده میگیرند.
گنج حکمت: کاردانی
◙ کشتی گیری بود که در زورآزمایی شهره بود. بدر در میدان او هلالی بود و رستم به دستان او زالی.
قلمرو زبانی:زورآزمایی: مسابقه/ شهره: نامبردار، نامی / بدر: ماه کامل، ماه شب چهارده / هلال: ماه نو/ در میدان او: در برابر او / زال: پیر فرتوت و سفیدمو، به ویژه زن / فعل «بود» پس از واژه «زالی»: حذف به قرینه لفظی / هلالی، زالی: مسند / میدان او: ترکیب اضافی؛ میدان: متمم / او: مضاف الیه، وابسته پسین/ دستان: دستها / دستان او: ترکیب اضافی؛ دست: متمم؛ او: وابسته پسین، مضاف الیه/ نوع واو: حرف پیوند / بدر، هلال: رابطه معنایی تضاد و تناسب / «به» در «به دستان»: به معنای «در»/ قلمرو ادبی:نوع ادبی: آموزشی، نثر مسجع یا آهنگین / هلالی، زالی: پایههای سجع / بدر، هلال: تضاد / بدر در میدان او هلال بود: تشبیه / رستم به دستان او زالی بود: تشبیه و اغراق / تلمیح دارد ( به دلیل وجود رستم ) / رستم، زال، دستان: تناسب / دستان: ایهام تناسب (۱- لقب پدر رستم که در این جا حضور ندارد اما با رستم تناسب دارد ۲- دستها)/ زال: ایهام تناسب (۱- نام پدر رستم؛ تناسب با رستم ۲- فرتوت)/ رستم، زال: تضاد (رستم توانمند، زال ناتوان) / بدر، هلال: تناسب
بازگردانی: کشتی گیری بود که در زورآزمایی و پهلوانی بسیار نام آشنا بود. او به اندازهای نیرومند بود که در میدان زورآزمایی ماه کامل مانند ماه نو به نظر میآمد و رستم در برابرش مانند یک پیرزن، ضعیف و ناتوان مینمود.
با جوانان چو دست بگشادی / پای گردون پیر بربستی
قلمرو زبانی:چو: حرف ربط وابسته ساز، هنگامیکه ، زمانی که / گردون: آسمان ، روزگار/ بربستن: بستن ، بند کردن / بیت دو جمله؛ یک جمله غیر ساده / بربستی: ماضی استمراری «میبست» / بگشادی: ماضی استمراری «میگشاد» / جوانان: متمم، وندی / پا، دست: رابطه معنایی تناسب / پای گردون پیر: یک ترکیب اضافی و یک ترکیب وصفی ( پا: هسته / گردون: وابسته پسین، مضاف الیه / پیر: وابسته پسین، صفت) / نهاد در هر دو جمله، محذوف (کشتی گیر) / قلمرو ادبی:دست گشادن: کنایه از زورآزمایی / دست، پا: تناسب / جوان، پیر: تضاد / دست گشادن و پایبستن: تضاد / پای گردون را بستن: کنایه از قدرتمند بودن / پای گردون پیر: استعاره پنهان، تشخیص / پیری گردون: نمادی از تجربه و قدرت / جوانان: نماد قدرت وغرور/ پای گردون پیر بربستی: اغراق
بازگردانی: آن کشتی گیر زمانی که با کمک جوانان اقدام به کشتی گرفتن میکرد آنها را که هیچ حتا بر روزگار پیر نیز چیره میشد و او را شکست میداد.
پیام: زورمندی جوان کشتی گیر
◙ روزی یاران الحاح کردند و مرا به تفرّج بردند. ناگاه مردی از کنارهای درآمد و نبرد خواست، خلق در وی حیران شدند، زور بازویی که کوه به هوا بردی؟
قلمرو زبانی:الحاح: اصرار، پافشاری کردن / تفرج: گشت و گذار، تماشا، سیر و گردش / حیران: سرگردان، سرگشته، شیفته، شگفت زده؛ نقش مسندی / خواست: درخواست کرد ( هم آوا؛ خاست: بلند شد )/ نوع واو: حرف پیوند هم پایه ساز/ یاران: نهاد / مرا: من را، نقش مفعولی / ناگاه: قید، وندی / کشتی گیر، نبرد: رابطه معنایی تناسب/ کناره: گوشه، کنج؛ متمم / نبرد: مبارز / هوا، وی: متمم / بردی: ببرد؛ «مضارع التزامی»/ درآمد: بیرون آمد، وارد شد، آمد / کشتی گیر: مرکب / خلق: مردم / حیران: سرگشته / زور بازو: ترکیب اضافی؛ زور: نهاد؛ بازو: وابسته پسین، مضاف الیه / قلمرو ادبی: زور بازو: مجاز از پهلوان دارای زور بازو / زور بازویی که کوه به هوا بردی: اغراق؛ کنایه از زور بسیار / آرایهتمثیل / بازو: نماد قدرت / کوه: نماد بزرگی و شکست ناپذیری
تمثیل به معنای «تشبیه کردن» و «مَثَل آوردن» است و در اصطلاح ادبی، آن است که شاعر یا نویسنده برای تأیید و تأکید بر سخن خویش، حکایت، داستان یا نمونه و مثالی را بیان کند تا مفاهیم ذهنی خود را آسان تر به خواننده انتقال دهد.
بازگردانی: یک روز به پافشاری دوستان به گردش رفتیم. ناگهان مردی از گوشهای بیرون آمد و حریف طلبید. مردم با دیدن او شگفت زده شدند. کشتی گیر دارای چنان زوری بود که میتوانست کوه را از جا بکند و به سوی آسمان پرتاب کند.
◙ از هر طرف، نفیر برآمد. در حال که آن مرد دست بر هم زد، کشتی گیر پایش بگرفت و سرش بر زمین محکم زد.
قلمرو زبانی:نفیر: صدای بلند، فریاد / برآمد: بلند شد (بن ماضی: برآمد، بن مضارع: برآ) / هر طرف: ترکیب وصفی؛ طرف: متمم؛ هر: وابسته پیشین ، صفت مبهم / در حال: فورا، همان دم / دست، پا، سر: رابطه معنایی تناسب / پایش: ترکیب اضافی، پا: مفعول؛ ش: مضاف الیه / سرش: ترکیب اضافی، سر: مفعول / ش: مضاف الیه / دست: مفعول / زمین: متمم / نوع واو: حرف پیوند هم پایه ساز / کشتی گیر: مرکب / قلمرو ادبی:دست، پا، سر: تناسب / سر، بر: جناس ناهمسان اختلافی / دست برهم زدن: کنایه از آغاز کردن / سر بر زمین زدن: کنایه از شکست دادن
بازگردانی: از هر سو صدای فریاد برخاست. همان دم که کشتی گیر دستهایش را به نشانه آغاز زورآزمایی به هم میزد، من پای او را گرفتم و سرش را محکم به زمین کوبیدم.
◙ گفتم: علم در همه بابی لایق است و عالم در آن باب بر همه فایق، استعداد مجرد، جز حسرت روزگار نیست.
قلمرو زبانی:باب: زمینه، مورد / لایق: سزاوار ، شایسته / فایق: دارای برتری، مسلّط، چیره / مجرّد: صِرف، تنها / آن باب: ترکیب وصفی؛ آن: وابسته پیشین، صفت اشاره؛ باب: هسته / حسرت روزگار: ترکیب اضافی، حسرت : مسند؛ روزگار: وابسته پسین، مضاف الیه / همه: ضمیر مبهم، متمم / و عالم در …: حذف «است» به قرینه لفظی / روزگار: واژه دو تلفظی / قلمرو ادبی:لایق، فایق: سجع؛ جناس ناهمسان اختلافی / علم، عالم: شبه جناس؛ همریشگی (رشته انسانی)
بازگردانی: به کشتی گیر گفتم: در هر زمینهای دانش و آگاهی داشتن شایسته است و انسان دانا در آن زمینه پیروز و برتر از همگان خواهد بود. کسانی که استعداد بدون تربیت دارند، جز حسرت و پشیمانی روزگار چیزی بهره شان نمیشود.
پیام: پیروزی علم و آگاهی / نیاز به پرورش برای انسان مستعد
زور داری، چون نداری علم کار/ لاف آن نتوان به آسانی زدن
قلمرو زبانی:بیت سه جمله است / لاف: سخنان بی پایه و اساس، دعوی باطل، ادّعا / لاف زدن: خودستایی کردن، ادّعای باطل کردن / چون: حرف پیوند وابسته ساز / زور: نقش مفعولی / علم کار: مفعول / مرجع ضمیر آن: زور داشتن / حذف واژه «زور» به قرینه لفظی / علم کار: ترکیب اضافی، علم: مفعول؛ کار: مضاف الیه / داری، نداری: رابطه معنایی تضاد / بهآسانی : قید / قلمرو ادبی:داری، نداری: تضاد
بازگردانی: دانش هر کاری را باید داشته باشی و گرنه فقط با زورمندی نمیتوانی پیروز و کامیاب گردی.
پیام: برتری علم و دانش بر زور و قدرت / دوری از خودبینی