◙ خاله ام چند سالی از مادرم بزرگ تر بود. از شوهرش جدا شده بود. چند بچّه اش همگی در شیرخوارگی مرده بودند و او مانده بود تنها. با آنکه از نظر مالی هیچ مشکلی نداشت و در نوع خود متمکنّ به شمار میرفت، از جهات دیگر ناشاد و سرگردان بود. تنهایی و بی فرزندی برای یک زن، مشکلی بزرگ بود و او گاهی در قم نزد برادرش زندگی میکرد، گاهی در کبوده. نمیدانست در کجا ریشه بدواند.
با این حال، او نیز مانند مادرم توکّلی داشت که به او مقاومت و استحکام اراده میبخشید. از بحرانهای عصبی، که امروز رایج است و تحفۀ برخورد فرهنگ شرق با غرب است، در آن زمان خبری نبود. هر عصب و فکر به منبع بیشائبۀ ایمان وصل بود که خوب و بد را به عنوان مشیت الهی میپذیرفت. به این زندگیِ گذرا آن قدرها دل نمیبست که پیشامد ناگوار را فاجعهای بینگارد و در نظرش اگر یک روی زندگی زشت میشد، روی دیگری بود که بشود به آن پناه برد.
قلمرو زبانی: شیرخوارگی: نوزادی/ متمکّن: ثروتمند، دارا / کبوده: نام روستایی / توکّل: به دیگری اعتماد کردن/ استحکام: استواری/ بحران: آشفتگی، آشوب / تحفه: ارمغان، هدیه / عصب: نگرانی / شائبه: به شک اندازنده درباره وجود چیزی / بی شائبه: بدون آلودگی و با خلوص و صداقت، پاک، خالص / مشیت: اراده، خواست / قدر: اندازه (هم آوا: غدر: نابکاری) / بینگارد: فرض کند، تصور کند (بن ماضی: انگاشت، بن مضارع: انگار) / قلمرو ادبی: شرق و غرب: تضاد / شائبه: به مجاز، عیب و بدی یا نقص در چیزی / ریشه دواندن: کنایه از ماندن / از بحرانهای عصبی … تحفۀ … غرب است: تشبیه / تضاد: شرق، غرب / دل نمیبست: کنایه از علاقه نداشت، وابسته نمیشد
◙ بنابراین خاله ام با همه تمکّنی که داشت، به زندگی درویشانهای قناعت کرده بود، نه از بُخل بلکه از آن جهت که به بیشتر از آن احتیاج نداشت. در خانۀ مشترکی که خانوادۀ دیگری هم در آن زندگی میکردند، یک اتاق داشت. خانۀ کهن سالی بود و بر سر هم نکبتبار، عاری از هر گونه امکان آسایش. در همان یک اتاق زندگی خود را متمرکز کرده بود.
برای این خاله، من به منزلۀ فرزند بودم. گاه به گاه به دیدارش میرفتم و کنار پنجره مینشستیم و او برای من قصّه میگفت. برخلاف مادرم که خشک و کمسخن بود و از دایرۀ مسائل روزمرّه و مذهبیّات خارج نمیشد، وی از مباحث مختلف حرف میزد؛ از تاریخ، حدیث، گذشتهها و همچنین شعر؛ حتّی وقتی از آخرت و عوارض مرگ سخن میگفت، گفتارش با مقداری ظرافت و نَقل و داستان همراه بود.
قلمرو زبانی: تمکّن: توانگری، ثروت / درویشانه: فقیرانه / بخل: خسیسی/ نکبت بار: شوم و ایجادکنندۀ بدبختی و خواری / عاری: خالی (هم آوا؛ آری: بله) / متمرکز: تمرکز یافته / مذهبیّات: امور دینی / عوارض: ج عارضه، پیامد / قلمرو ادبی: خشک بودن: کنایه از جدی بودن
◙ برای من قصّههای شیرینی میگفت که او و مادرم، هر دو، آنها را از مادربزرگشان به یاد داشتند. از این مادر بزرگ (مادر پدر) زیاد حرف میزدند که عمر درازی کرده و سخنان جذّابی گفته بود. به او میگفتند مادرجون. ورد زبانشان بود مادرجون این طور گفت. مادرجون آن طور گفت.
نخستین بار از زبان خاله و گاهی هم مادرم بود که بعضی از قصّههای بسیار اصیل ایرانی را شنیدم و به عالم افسانهها- که آن همه پررنگ و نگار و آن همه پَرّان و نرم است- راه پیدا کردم. علاوه بر آن، خاله ام با ذوق لطیفی که داشت، مرا نخستین بار از طریق سعدی با شعر شاهکار آشنا نمود. او سواد چندانی نداشت؛ حتّی مانند چند زن دیگر در ده، خواندن را میدانست و نوشتن را نمیدانست، ولی درجۀ فهم ادبیاش خیلی بیشتر از این حد بود. او نیز مانند دایی ام موجود «یک کتابی» بود؛ یعنی، علاوه بر قرآن و مفاتیح الجنان، فقط کلیّات سعدی را داشت. این سعدی همدم و شوهر و غمگسار او بود. من و او اگر زمستان بود، زیر کرسی و اگر فصول ملایم بود، همان گونه روی قالیچه مینشستیم؛ به رختخوابی که پشت سرمان جمع شده بود و حکم پشتی داشت، تکیه میدادیم و سعدی میخواندیم؛ گلستان، بوستان، گاهی قصاید. هنوز فهم من برای دریافت لطایف غزل کافی نبود و خاله ام نیز که طرف دار شعرهای اندرزی و تمثیلی بود، به آن علاقۀ چندانی نشان نمیداد.
قلمرو زبانی: جذاب: گیرا / ورد: دعا / پَرّان: پرواز کننده / ذوق: استعداد / مفاتیح: ج مفتاح، کلیدها / جنان:ج جنه، بهشتها /غم گسار:غمخوار (گساریدن: صرف کردن؛ بن ماضی: گسارید، بن مضارع: گسار) / قصاید: قصیدهها / لطایف: جمعِ لطیفه، نکتههای دقیق و ظریف، دقایق، سخنان نرم و دلپذیر / اندرز: پند / شعر تمثیلی: شعر نمادین و آمیخته به مَثَل و داستان/ قلمرو ادبی: قصّههای شیرین: حسآمیزی / ورد زبان بودن: کنایه از تکرار کردن / غم گسار: کنایه از یاری کننده / عالم افسانهها – که آن همه پر رنگ و نگار…: حسآمیزی / یک کتابی: کنایه از کسی که فقط یک کتاب دارد و آن را میخواند / مانند چند زن دیگر…: تشبیه / او نیز مانند دایی ام بود: تشبیه /
تمثیل به معنای «تشبیه کردن» و «مَثَل آوردن» است و در اصطلاح ادبی، آن است که شاعر یا نویسنده برای تأیید و تأکید بر سخن خویش، حکایت، داستان یا نمونه و مثالی را بیان کند تا مفاهیم ذهنی خود را آسان تر به خواننده انتقال دهد.
◙ سعدی که انعطاف جادوگرانهای دارد، آن قدر خود را خم میکرد که به حدّ فهم ناچیز کودکانۀ من برسد. این شیخِ همیشه شاب، پیرترین و جوان ترین شاعر زبان فارسی، معلمّ اوّل که هم هیبت یک آموزگار را دارد و هم مِهر یک پرستار، چشم عقاب و لطافت کبوتر، هیچ حُفرهای از حفرههای زندگی ایرانی نیست که از جانب او شناخته نباشد… به هر حال، این همدم کودک و دستگیر پیر، از هفتصد سال پیش به این سو، مانند هوا در فضای فکری فارسی زبانها جریان داشته است.
من در آن اتاق کوچک و تاریک با او آشنا شدم؛ نظیر همان حجرههایی که خود سعدی در آنها نشسته و شعرهایش را گفته بود. خاله ام میخواند و در حدّ ادراک خود معنی میکرد، قصّهها را ساده مینمود. این تنها، خصوصیت سعدی است که سخنش به سخن همه شبیه باشد و به هیچ کس شبیه نباشد. در زبان فارسی، احدی نتوانسته است مانند او حرف بزند و در عین حال، نظیر حرف زدن او را هر روز در هر کوچه و بازار میشنویم.
آن کلیّات سعدی که خاله ام داشت، شامل تصویرهایی هم بود؛ چاپ سنگی با تصویرهای ناشیانه ولی گویا و زنده، و من چون این حکایتها را میشنیدم و میخواندم و عکسها را میدیدم، لبریز میشدم. سراچۀ ذهنم آماس میکرد. بیشتر بر فَوران تخیل راه میرفتم تا بر روی دو پا. پس از خواندن سعدی، وقتی از خانۀ خاله ام به خانۀ خودمان بازمیگشتم، قوز میدویدم میکردم و از فرط هیجان لکُّه میدویدم. کسانی که توی کوچه مرا این گونه میدیدند، شاید کمی خُل میپنداشتند.
قلمرو زبانی: انعطاف: نرمش، آمادگی برای سازگاری با دیگران، محیط و شرایط آن / قدر: اندازه (هم آوا؛ غدر: نابکاری، خیانت) / شیخ: پیر / شاب: بُرنا، جوان / هیبت: شکوه / مهر: عشق / حفره: سوراخ / همدم: همنشین / نظیر: مانند(هم آوا؛ نذیر: بیم دهنده) / ادراک: فهم / مینمود: میکرد / احدی: کسی، فردی / ناشیانه: تازه کارانه / لبریز میشدم: فراوان بهره میبردم / سراچه: خانه کوچک / آماس: وَرَم، توَرّم / آماس کردن: گنجایش پیدا کردن، متورّم شدن / فوران: جوشیدن، جهیدن / قوز: خم شدن / فرط: بسیاری/ لکه: آهسته / خل: دیوانه / قلمرو ادبی: آن قدر خود را خم میکرد …: کنایه از اینکه سخن سعدی به اندازهای ساده بود که یک کودک نیز سخن او را میفهمید / شیخ همیشه شاب: متناقض نما / پیرترین و جوان ترین شاعر: متناقض نما / دستگیر: کنایه از یاریگر / مانند هوا: تشبیه / سخنش به سخن همه شبیه باشد و به هیچ کس شبیه نباشد: سهل ممتنع (دشوار آسان نما)، متناقض نما / سراچه ذهن: اضافه تشبیهی / سراچه ذهنم آماس میکرد: بسیار میآموختم و بهره میبردم / فَوران تخیل: اضافه استعاری / جناس: خانۀ خاله
◙ خاله ام نیز خوش وقت بود که من نسبت به کلام سعدی علاقه نشان میدادم؛ بنابراین با حوصله مرا همراهی میکرد. هر دو چنان بودیم که گویی در پالیز سعدی میچریدیم؛ از بوتهای به بوتهای و از شاخی به شاخی. معنی کلماتی را که نمیفهمیدیم، از آنها میگذشتیم. نه کتاب لغتی داشتیم و نه کسی بود که از او بتوانیم بپرسیم. خوشبختانه دامنۀ کلام و معنی به قدر کافی وسعت داشت که ندانستن مقداری لغت، مانع از برخورداری ما نگردد. اگر یک بیت را نمیفهمیدیم، از بیت دیگر مفهومش را درمییافتیم؛ آزادترین گشت و گذار بود.
از همان جا بود که خواندن گلستان مرا به سوی تقلید از سبک مسجّع سوق داد که بعد، وقتی در دبستان انشا مینوشتم، آن را به کار میبردم.
از لحاظ آشنایی با ادبیات، سعدی برای من به منزلۀ شیر آغوز بود برای طفل که پایۀ عضله و استخوانبندی او را مینهد. ذوق ادبی من از همان آغاز با آشنایی با این آثار، پرتوقّع شد و خود را بر سکّوی بلندی قرار داد. از آنجا که مربیِّ کارآزمودهای نداشتم، در همین کورمال کورمالِ ادبی آغاز به راه رفتن کردم. بعدها اگر به خود جرئت دادم که چیزهایی بنویسم، از همین آموختن سرِخود و ره نوردیِ تنهاوَش بود که:
قلمرو زبانی: پالیز: باغ، جالیز / چریدن: چرا کردن (بن ماضی: چرید، بن مضارع: چر) / گشت و گذار: گردش / مسجع: آهنگین / سوق دادن: راندن، کشاندن / آغوز: اوّلین شیری که یک ماده به نوزادش میدهد و سرشار از موادّ مقوّی است. / عضله: ماهیچه / کورمال: آهسته و با احتیاط / سر خود: خودسرانه / ره نورد: مسافر / وش: مانند / تنهاوش: تنها / قلمرو ادبی: سعدی: مجاز از آثار سعدی / سعدی برای من به منزلۀ شیر آغوز: تشبیه / پالیز سعدی: استعاره از آثار سعدی/ کارآزموده: کنایه از باتجربه
به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم / بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
قلمرو زبانی: حرص: طمع / ار: اگر / شربت: نوشیدنی / مگیر: عیب نگیر / استسقا: نام بیماری که بیمار آب زیاد میخواهد / قلمرو ادبی: تناسب / واجآرایی: «ﹹ»
بازگردانی: اگر به خاطر طمعم نوشیدنی خوردم از من عیب نگیر که کار بدی کردم؛ زیرا بیابان بود، تابستان بود و آب سرد بود و من هم دچار بیماری استسقا بودم.