دگرگونیهای سیاسی- اجتماعی، زمینه دگرگونی سبک را فراهم میسازد. هر جابجایی سیاسی در پی جابجاییهای دیگری را به همراه خواهد آورد و سببساز دگردیسیهای زبانی نیز خواهد شد. با تازش مغولان جاناوبار، پایتخت کشور از بلخ و غزنین به ایران مرکزی میآید؛ ازین رو زبان و سبک خراسانی جای تهی میکند و سبک نوی در کشور رواج میگیرد. جنگ و آشوب از یک سوی سبب میشود بسیاری از کتابها از میان برود و دیوان بسیاری از سخنوران نیست و نابود شود. دیوان بسیاری از سخنسازان، بازمانده از روزگاران پس از تاخت و تاز مغولان است و کمتر دیوان خطی از پیش از تازش مغولان به جا مانده است و از سوی دیگر سبب میشود که پیوند و پیوستگی گذشته با کنون تا اندازهای گسسته شود و سنتهای ادبی فراموش شود و سبک و طرز تازهای روایی بگیرد. مغولان، ایرانی نبودند و زبان دری را نمیشناختند و آن را ارج نمینهادند؛ ازین رو دربار دیگر جایگاه هنرپروری و هنرگستری نبود. سرایندگان و هنروران، ریزهخوار دربار نبودند و بدرههای زر تهی شده بود.
زمانه مغولان با تازش چنگیز جهانباره در سال ۶۱۶ ﮬ.ق. آغازید و در سال ۷۴۶ ﮬ.ق. با مرگ ابوسعید بهادرخان کمابیش به سر آمد. به گفته جوینی چنگیز جهانخواره و تبارش، آرایش نامهها و عبارتپردازی را خوش نمیداشتند و از ادب و شعر بویی نبرده بودند؛ برای همین شعر و شعردوستی در این روزگار سر بر نشیب نهاد. از سوی دیگر در بازه میان مرگ ابوسعید تا چیرگی تیموریان به ایران به سال ۷۹۵ ﮬ.ق. آشفتگی و نابسامانی سراسر ایران را فراگرفت و در گوشه و کنار کشور دودمانهای گونهگونی سر بر آوردند تا آنکه دوباره به سال ۷۸۳ ﮬ.ق. تیمور تاخت و تاز خود را به ایران آغازید . تیمور در درازای نزدیک به ده سال سراسر ایران را فروگرفت و دودمانهای کوچک و خودایستا را ورانداخت. خوشبختانه پس از مرگ تیمور در سال ۸۰۷ ﮬ.ق. فرمانروایی او نیز فروپاشید و از نو کشورداران خودایستا سربرآوردند. (سبکشناسی تاریخی…، ص۱۲-۱۶)
میتوان گفت که سبک عراقی در دوره مغولان و تیموریان پدید آمد. اگرچه در این روزگاران به ویژه روزگار تیموری کتابسازی، کتابآرایی، نگارگری رواج یافت و گسترده شد و زمینهای فراهم شد که ایرانیان با فرهنگ و هنر چین تا اندازهای آشنا شوند؛ امّا میتوان گفت که رواج دانش و هنر بیشتر کمی بود و نه کیفی.
پیش از تازش مغولان، زبان پارسی، هنجارها و قانونهای باریکی داشت و سراینده میبایست، سالها در دربار کارورزی میکرد و این زبان را نیک میآموخت؛ امّا بسته شدن کانونهای علم و ادب، سبب شد که استادان بزرگ کنار بنشینند و سرایندگان و سخنسازان جوان که هیچ آموزشی ندیده بودند جای ایشان را بگیرند و کار به دست نوخاستگان و خامدستان بیفتند. استاد نفیسی در کتاب «تاریخ نظم و نثر در ایران» میگوید: تنها در سده نهم بیش از یک هزار سخنسرا را میتوان نام برد؛ امّا این همه سراینده هیچ ارزش کیفی ندارند و پس از مرگ حافظ گویی شعر و نثر پارسی فرومرد و دیگر کمتر بزرگی سر بر میآورد. سخنسازان این روزگار بیشتر پیرو گذشتگاناند و به جای نوآوری و نوپژوهی شیوه گذشتگان را آن هم نه به درست میورزند. کمکم در این زمانه ، سستی در نثر و شعر راه میگشاید و باریکبینی و ریزاندیشی جای بر سادگی و بیپیرایگی تنگ میکند. در این روزگار کمکم ادب ترکی نیز چهره مینماید و واژگان ترکی در زبان پارسی رو به گسترش مینهد؛ البته باید در نظر داشت که همیشه نثر پارسی از شعر پارسی بیشتر آسیب دیده و هر چه گفتیم بیشتر در نثر رخ میدهد تا شعر. از سوی دیگر میباید در نظر داشت که مغولان و تیموریان آگاهی از زبان تازی و سنت ادبی نداشتند برای همین نثر پارسی رو به سادی نهاد و نثر پرآرایه و برساخته کمفروغ شد؛ امّا این سادگی که استواری و سختگی سبک خراسانی را نداشت نباید با نغزی و پختگی یکی دانسته شود.
همچنین گروهی در این دوره کوشیدند تا نثرهای فنی و گرانبار سده ششم را به زبان ساده بازنویسی کنند؛ چنانکه واعظ کاشفی کلیله و دمنه را به زبان روزگار خود و به نام انوار سهیلی بازنویسی کرد.
برآیند اینکه نثر این روزگار در سنجش به دو سده پیش، اگرچه ساده شده است؛ امّا رسا و شیوا نیست و در سنجش با سبک سدههای چهارم پیجیده و دشوار است؛ زیرا نثر تازی چنان بر نثر پارسی سایده افکنده که نثر ساده آن نیز بیپیرایگی و استواری گذشته را ندارد.
از سوی دیگر بینش دینی در حال گسترش است؛ ازین رو در سبک عراقی، واژگان تازی فزونی میگیرد و دانشواژههای تازی بیشتر و بیشتر میشود. گسترش دینباوری و رویکرد به عرفان و خداجویی، شعر را درونگرا میگرداند و سبب میشود سرایندگان پارسی بیش از پیش با اندیشههای دینی آشنا شوند و پیوسته گزارههای دینی را در شعر و نثر به کار گیرند. گسترش واژههای تازی و گزارههای دینی، نثر فنّی و پرآرایه را توش و توان میبخشد و هر چه بیش سبب گسترش نثر هنرورزانه و برساخته میشود؛ امّا هنوز گروهی از هنرمندان و سخنسنجان پیرو سبک ساده و بیپیرایهاند؛ امّا اندکشمارتر و تنکمایهتر.
اندیشههای شعوبی و ایرانگرایی که در سبک خراسانی به چشم میخورد در این روزگار نیز فروغی دارد و اخگر آن هنوز به یکبارگی فرونمرده است. با گسترش فرمانروایی مغولان و سرنگونی کشورداران ایرانی، گرایش شعوبی و ایرانگرایی کم فروغ شده و ملّیگرایی جای به دینگرایی داده است. سرایندگان این روزگار دیگر از استورههای ایرانی سخن نمیگویند؛ استورههای سامی کمکم در نثر و شعر ایشان ریشه میدواند و از پشتیبانی دینداران نیز برخوردار میشود. اسکندر گجسته به جای داریوش و بهرام گور مینشیند و همراه و همکار خضر میشود. نمایان است که با از میان رفتن گرایشهای ملّی، ارج نهادن پارسی و گرامیداشت آن نیز کم فروغ خواهد شد و زبان ملّی ارزش خود را از دست خواهد داد.
سعدی در روزگاری است که از هر دو جنبش آگاهی دارد: جنبش سرهنویسی، سادهگویی، ملّیگرایی و اندیشه شعوبی و از سوی دیگر جنبش فنّینویسی و پیچیدهگویی. وی میکوشد نظر هر دو گروه را به دست آورد و به هر دو گروه نشان دهد که سخنسالار است و میتواند در هر زمینهای شاهکار بیافریند و سرآمد همروزگاران خود باشد. در گلستان هر دو گرایش با یکدیگر درآمیختهاند و هر دو سبک دوشادوش هم رخساره مینمایند. در زیر نمونههایی از دو سبک ساده و فنّی گلستان میآید:
◙ سبک ساده و سرهگرایانه:
بزرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم.( گلستان، ص۲۸)
هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید. (همان، ص۳۳)
جهان ای برادر! نمــاند به کس دل اندر جـهان آفـرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت که بسیار کـس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک (همان ، ص۵۳)
آوردهاند که سپاه دشمن، بیقیاس بود و اینان اندک، طایفهای آهنگ گریز کردند. پسر نعرهای زد و گفت: ای مردان! بکوشید یا جامه زنان بپوشید. (همان، ص۳۸)
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (همان، ص۳۹)
درختیکه اکنون گرفته است جای به نیـروی مــردی برآید ز جـای.
ورش هـــمچنان روزگــاری هلی به گــردونـش از بیـخ برنگـسلی.
سرچشمــه شــاید گرفتن به پیل؛ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
توانگری به هنر است نه به مال؛ و بزرگی به عقل است نه به سال. (همان، ص۴۵)
◙ سبک فنّی و برساخته:
منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو میرود ممدّ حیات است و چون بر میآید مفرّح ذات؛ پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. (همان، ص۱۳)
اعملو آل داود شکراً و قلیلٌ من عبادی الشکور. (همان، ص۱۳)
در خبر است از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم.
شفیع مطـــاع نبــــی کــریم قســــیم جســـیم نســـیم وسیم
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله سلّو علیه وآله
(همان، ص۱۵)
سعدی
وقتی دل سودایی میرفـت به بستانها بیخویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل؛ گه جامه دریدی گل؛ با یاد تـو افـتادم؛ از یاد برفــت آنهــا.
ای مهر تو در دلها، وی مهر تو بر لبها وی شور تو در سرها، وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمــانها
تا خار غم عشــقت آویخته در دامن، کوته نظری باشد رفتن به گلســـتانها.
(غزلهای سعدی، ص۱۰۲)
گزارش
به گمان پژوهشگر همیشه و هماره، سرواد پارسی از نثر پارسی بسبسیار شیواتر و نغزتر مانده است و هرجا سخنآفرینی هم در شعر هم در نثر هنرنمایی کرده، شعرش بر نثرش میچربیده است. این سخن درباره سعدی نیز که خدایگان سخن است درست میآید. شعر سعدی بر ستیغها مینشیند و در شیوهاش بیهمال است و بیهمتا؛ امّا نثر سعدی در برخی بخشها به شیوایی شعرش نیست. حتا در گلستان، وامگیری و گرتهبرداری دیده میشود و شمار وامواژهها در برخی بخشها به شصت درصد نیز میرسد؛ در صورتی که شمار وامواژههای شعر از نثرش بسیار کمتر است. میتوان گلستان را به دو بخش کرد. بخشی که ساده است و سره، و بخشی که گرتهبرداری و وامگیری در آن فراوان به چشم میخورد و اثر پذیرفته از مقامهنویسی در زبان عربی است. به گمان پژوهشگر بخش نخست را باید پذیرفت و بخش دوم را فرونهاد.
در زیر دیباچه گلستان که نزدیک به پانزده برگ است از دید وامگیری کالبدشکافی شد. برآیند پژوهش در زیر میآید:
◙ وامواژه: وامواژههای دیباچه از بخشهای دیگر گلستان بیشتر است. در برخی بندها، شمار وامواژهها نزدیک به شصت درصد میرسد؛ برای نمونه بندی در زیر میآید:
◊ «فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلّمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید. فی الجمله از گل بستان هنوز بقیتی مانده بود که کتاب گلستان تمام شد.» در این بند، شمار وامواژهها بیشتر از واژههای ایرانی است؛ به دیگر سخن بیش از پنجاه درصد واژهها، تازی است. در صورتی که گمان نمیبرم، شمار وامواژهها در شعر سعدی به بیست درصد هم برسد.
◙ دوزبانگی: دوزبانه به شعری میگوییم که آمیختهای از زبان پارسی و زبان دیگری باشد. در دیباچه بیتهایی چند با این پیرایه دیده شد. (گلستان، ص۲۴)
◙ واژههای الفو لامدار: مظفرالدنیا و الدین، اولوالالباب، ذوالفقار، فی الجمله، علی الخصوص.
◙ جملههای تازی: به فراوانی جملههای تازی در دیباچه به چشم میآید. نیاز به آوردن نمونه نیست؛ زیرا در کمتر رویهای جمله تازی نیامده است. بیشتر این جملهها دعایی، روایت یا برگرفته از نُبیاند.
◙ شعر تازی: چندین بیت تازی در این بخش آمده که همه سروده خود سعدی است.
◙ جمع شکسته: نوادر، امثال، ملوک
◙ جمع با «ات»: حکایات.
◙ تازیسازی نامهای پارسی: بزرجمهر به جای بزرگمهر.
◙ واژه تنویندار: زبان بریده به کنجی نشسته صمٌ بکم / به از کسی که زبانش نباشد اندر حکم. (همان، ص۲۱)
خدایگان
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم؛ دریاب مرا ســـــاقی والله که چنیـنستم.
ای ساقی مست من! بنگر به شکست من؛ مستی تو مستی من بشکستی و بشکستم.
ای جان ودل مستان! بستان سخنم بستان؛ گوییکه نهای محرم؛ هستم به خدا هستم.
پرکن ز می پیشین بنشین برمن بنشین؛ بنشین که چنین وقتی درخواب همی جستم.
جــان و ســر تو یارا! بر نقــد بزن ما را؛ مفـریب و مگـــو فـردا بردارم و بفرستم.
والله که بنـگذارم؛ دسـت از تو چرا دارم؛ تا لاف زنــی گــویی کـز عـربده وارستم.
(کلیات دیوان شمس، ص۵۵۹)
زراتشت نامه بهرام پژدو
نکـو بشــنو این قصـه ارجمند، ز گفــتار آن مـوبد هوشـمند؛
بیــاورد از زند و وســتا بـــدر، ز گفتـــار دادار پیــروزگـــر.
نبشـتم من این را به لفظ دری، که تا باشد آسان چو تو بنگری.
چنینگفت زرتشت پاکـیزهرای، بههنگام پرسش به پیشخدای،
بدانگـه که با بهمن امشـاسفند روان شـد سوی آسـمـان بلند،
که بر من در مرگ را بسته کن؛ دل بدسگـالان من خسته کن. (تارنما، ب۱- ۶)
معین الدین شهرستانی (سده ۸ ام)
خجسته نوشته و فرخنامه که از نوک خامه گوهربار دانشنگار خداوند درویشنواز توانگردل، فرشتهخوی دانشجوی، راهرو راهبر، دانای دینپرور، کارآگاه جهان بیداری و آگهی، رازدار سرچشمه زندگی، براندازنده سرای ناپایدار، خسرو دیهیم پرهیزگاری، پادشاه اورنگ دینداری، مرزبان مرز دانایی، خواجه منوچهر که روانش آرامگاه و انجمنجای روشناییهای جهان پاک باد و زنگ تاریکیهای گیتی و پیکرهای هیولانی از جانش دور، روان شده بود و این درویش ناتوان را بدان ارجمند فرموده بود؛ به بنده کمینه رسید، به لب ادب گرامی داشته بوسید و بر دیده جهانبین مالید و افسر تارک ساخت، پیوسته هوسان این گونه بندهنوازی و مهربانی است. آرزومندی دل و خرد و نیازمندی تن و روان به دیدار شادیبخش سروشوش از پایه و اندازه نوشتن و گفتن بیرون است.
نیاز است ما را به دیدار تو بدان پرهنر جان بیدار تو
(گفتآورد از پایاننامه «درباره سره نویسی»، ص ۶۷)
سراج الدین قمری آملی
ســـرو نازان شود ز رفــتارش پسته شیرین شود ز گفتارش
شادی سنبـــل، بنفشه دمش برخی پســـته شکــر بارش
همه نقش است خط چون مورش همه پیچ است زلف چون مارش
پیش گلزار روی و سرو قدش سرو پست وی است وگلزارش
بر صف عقل من شکست آورد شکــــن طــــره زره وارش
گل مسکین چه کرد در حقش که به هر لحظه مینهد خارش؟
کار دلهمچو سایه بینور است تا بیفــــکند سایه بر کـارش
حق بهدست وی است کی ماند ســــایه با آفــتاب دیدارش؟
(گزیده اشعار…، ص۷۷و۷۸)
شجاع (نگاشته در سال۸۳۰ﮬ)
آنکه با دوستان در زمان گله چنان باش که در ایام خشنودی؛ و با دوست سرّی در میان منه که اگر دشمن گردد اظهار آن ترا زیان دارد؛ و بر تقدیر ثبات مودت و بقای محبت، یقین که او را نیز دوستان باشند؛ و همچنانچه تودّد سبب آن شد که تو این سرّ را با او در میان نهی، تودّد و دوستی او نیز نسبت با دوستان او سبب اظهار و افشای آن گردد.
قطعه
پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت، یکی نصیحت من گوش دار؛ جان عزیز!
به دوست گر چه عزیز است راز دل مگشای؛ که دوست نیز بگوید به دوسـتان عزیز.
پس سرّ نگهدار چه ارباب اسرار را درین باب هزار سخن است و همه را سر سخن این بود که سخن سرّ مگوئید. (انیس الناس، ص۳۳-۳۴)
عبدی بیگ شیرازی
لالههای شگفته همچو چراغ، لاله را بر جگر ازیشان داغ.
همه دوشــیزگان حور لقـای؛ همه مهر و مَه جهـان آرای.
در میانشان بتی پری رخـسار، ریخته رویش آب روی بهار.
قامتش سر بر آسمان میسود؛ سبزه از دامنش عبیر آلـود.
سایهاش جان بهخاک میبخشید؛ به تکبّر به آسـمان میدید.
قدم از ناز می نهــاد به خاک؛ مرده زو زنده گشته؛ زنده هلاک.
چونکه آن خیل آمــدند فراز، پیش شـد پیرک دوالک باز.
(هفت اختر، ص۲۰۴)
جلال الدین دوانی (سده ۹ ام)
آرزومندی به دیدار آن برگزیده آفریدگار و یگانه روزگار، روشنی چشم مردمی، زور بازوی جوانمردی، اختر چرخ بهروزی، ستاره آسمان پیروزی، چون از پایه گفتار و اندازه شمار گذشته، زبان کلک دو زبان از آن کوتاه و کشیده میدارد و بر کاغذ دو رو از آن چیزی نمینگارد. هرآینه در آینه دل ایشان که همه پوشیدهها در آن آشکار است و همه پنهانها آنجا پدیدار، روشن و هویدا خواهد بود که همیشه پرورش این درویش بر راه درویشی و گذشتگی بوده و هست و هرگز پای از این راه بیرون ننهاده هر چند نادانان زبان بدگویی و سرزنش گشادهاند و خار پیکار در راه این خاکسار نهادهاند، این کمینه شیوه خود نگذاشته و از کار خود دست نداشته و از بامداد آفرینش تا این هنگام چنین بود، نه آنکه این شیوه چون دیگری بر خود بسته.
بارها گفـــتهام و بار دگر میگــــویم که من گمشده این ره نه به خود میپویم.
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست که از آن دست که او میکشدم میرویم.
( نورالهدایه؛ گفتآورد از پایاننامه «درباره سره نویسی» ص ۶۸ و ۶۹)
جامی
کُردی از آشوب گردشهای دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مـردم به جوش
بیقـــراران جهـان در هر مــقر در تک و پو بر خــلاف یکـدگر
آن یکی را از برون عــزم درون وان دگر را از درون مـیل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کُرد مسکین چون بدید آن کاروبار از میانه کــرد جا بر یک کـنار
گفت اگر جا در صف مردم کنم جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکـرده ساز خویشتن را چون توانم یافـت باز
(قصه حی بن …، ص۱۹۳، از کتاب سلامان و ابسال)
وحشی بافقی (۹۳۹-۹۹۱ﮬ )
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غـم پنهانی من گوش کنید
قصه بیسرو سامــانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوخـتم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکـن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم بسته سلسله سلسـله مــویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گــرفتار از این جمله کــه هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشــتری و گرمی بازار نداشتی یوسفی بود؛ولی هیچ خریدار نداشت.
اوّل آن کس که خریدار شدش من بودم
باعـــث گــرمی بازار شــدش من بودم ( گزیده اشعار…، ص۱۴)
برای دیدن جستارهای دیگر درباره سره نویسی اینجا را کلیک کنید.