۱- اِحتِرامُ الأَطفال
ذاتَ یومٍ کانَ رَجُلٌ جالِساً عِندَ رَسولِ للهِّ وَ بَعْدَ لَحَظاتٍ جاءَ ابنُهُ و سَلَّمَ عَلَی النَّبی.
روزی مردی نزد فرستادۀ (پیامبر) خدا نشسته بود و پس از چند لحظه پسرش آمد و به پیامبر سلام کرد؛
ثُمَّ راحَ نَحْوَ والِدِهِ، فَقَبَّلَهُ الأَبُ و أَجْلَسَهُ عِندَهُ.
سپس به سوی پدرش رفت و پدر، او را بوسید و وی را نزد خودش نشانید.
فَرِحَ رَسولُ للهِ مِنْ عَمَلِهِ؛ وَ بَعْدَ قَلیلٍ جاءَتْ بِنتُهُ، و سَلَّمَتْ عَلَی النَّبی.
فرستادۀ خدا از کارش خوشحال شد و پس از اندکی دخترش آمد و به پیامبر سلام کرد؛
ثُمَّ راحَتْ نَحْوَ والِدِها. أَمَّا الْوالِدُ فَلَمْ یقَبِّلْها ولَمْ یجْلِسْها عِندَهُ.
سپس سوی پدرش رفت؛ ولی [پدر] او را نبوسید و نزد خودش ننشاند.
فَانزَعَجَ رَسولُ للهِّ و قال: «لِمَ تُفَرِّقُ بَینَ أَطفالِک!؟»
پس فرستادۀ خدا آزرده شد (دلگیر شد) و گفت: چرا میان کودکانت فرق میگذاری؟!
ندِمَ الرَّجُلُ و أَخَذَ یدَ بِنتِهِ وَ قَبَّلَها، و أَجْلَسَها عِندَهُ.
مرد پشیمان شد و دست دخترش را گرفت و او را بوسید و وی را نزد خود نشاند.
۲- الشیماء بِنتُ حَلیمَهَ
کانَتْ لِرَسولِ اللهِ أُخْتٌ مِنَ الرَّضاعَهِ اسْمُهَا الشَّیماء.
فرستادۀ خدا خواهری شیری (همشیره) داشت که نامش شیما بود.
کانَتِ الشیماء تَحْضُنُ النَّبی صَغیراً وَ تُلاعِبُهُ و تَقولُ:
شیما پیامبر را در حالی که خردسال بود در آغوش میگرفت و با او بازی میکرد و میگفت:
یا رَبَّنا أبْقِ لَنا مُحَمَّدا / حَتّیٰ أَراهُ یافِعاً و أَمْرَدا
پروردگار ما، محمّد را برای ما نگه دار تا او را در حالی که نوجوانى کم سنّ و سال است ببینم.
وَ کانَ النَّبی شَدیدَ التَّعَلُّقِ بِها فِی الطُّفولَهِ؛ فَمَرَّتِ الْأَیامُ و فی غَزْوَهِ حُنَین فی السَّنَهِ الثّامِنَهِ بَعْدَ الْهِجْرَه
و پیامبر در کودکی به او بسیار وابسته بود. روزها گذشت و در جنگ حنین در سال هشتم هجری،
وَقَعَتِ الشیماء أَسیرَهً بِیدِ الْمُسْلِمینَ؛ فَقالَتْ لَهُم: إنّی لَأُختُ النَّبی مِنَ الرَّضاعَهِ … .
شیما در دست مسلمانان اسیر شد؛ پس به ایشان گفت: همانا من خواهر شیری (همشیره) پیامبرم.
فَلَمْ یصَدِّقوا قَوْلَها، فَأَخَذوها عِندَ رَسولِ للهِ فَعَرَفَها و أَکْرَمَها وَ بَسَطَ لَها رِداءَهُ؛ ثُمَّ أَجْلَسَها عَلَیهِ.
[مسلمانان] سخنش را باور نکردند و او را نزد فرستادۀ خدا بردند، پس [پیامبر] او را شناخت و وی را گرامی داشت و بالاپوشش را برایش پهن کرد. (گستراند)؛ سپس او را بر آن نشاند
و خَیرَها بَینَ الْإِقامَهِ مَعَهُ مُعَزَّزَهً أَوِ الْعَودَهِ إلَی قَومِها سالِمَهً راضیهً،
و وی را میان ماندن همراه او با عزّت یا برگشت به سوی مردمش (قومش) با سلامت و خشنودی اختیار داد (مختار کرد).
فَاخْتارَتِ الشیماء قَومَها، فَأَعْتَقَها رَسولُ لله، و أَرْسَلَها إلَی قَومِها بِإعزاز.
شیما مردمش (قومش) را برگزید، پس فرستادۀ خدا او را آزاد کرد و با عزّت وی را به نزد مردمش (قومش) فرستاد.
فَأَسْلَمَتْ و دافَعَتْ عَنْ أَخیها و دَعَتْ قَومَها إلَی الْإسلامِ وَ بَینَتْ أَخلاقَ النَّبی لَهُم فَأَسْلَموا.
[شیما] مسلمان شد و از برادرش دفاع کرد و مردمش را به اسلام فراخواند (دعوت کرد) و اخلاق پیامبر را برایشان بیان کرد؛ [آنها نیز] مسلمان شدند.
﴿ فبما رَحْمَهٍ مِنَ للهِ لِنْتَ لَهُمْ و لَوْ کُنْتَ فَظاً غَلیظَ الْقلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک﴾
پس به [برکتِ] رحمتی از سوی خدا با ایشان نرمخو شدی، و اگر تندخو و سنگدل بودی، بی گمان از اطرافت پراکنده میشدند.
۳- اَلْعَجوز الْمُحْسِنُ (پیرمرد نیکوکار)
فی یَوم مِن الأیامِ شاهَدَ «کِسریٰ أَنوشِروان» فَلّاحاً عَجوزاً یغْرِسُ فَسیلَهَ جَوْز؛ فَتَعَجَّبَ و قالَ:
روزی خسرو انوشیروان برزگر پیری را دید که نهال گردویی را میکاشت. شگفت زده شد و گفت:
«أَیهَا الْفَلّاحُ، أ تأمُلُ أنْ تعَیشَ حَتی تأَکْلَ مِنْ ثَمَرِها؟!
ای کشاورز، آیا امید داری که زندگی کنی تا از بارش بخوری؟
أَلا تَعْلَمُ أَنَّها لا تُثْمِرُ عادَهً إلّا بَعْدَ عَشْرِ سَنَواتٍ!؟
ای کشاورز آیا نمیدانی که معمولا [درخت گردو] بار نمیدهد مگر پس از ده سال!؟ ( تنها پس از ده سال بار میدهد.)
فَقالَ الْعَجوزُ: غَرَسَ الآخَرونَ أَشجاراً، فَنَحْنُ أَکَلْنا مِن ثمارها و نحنُ نَغرسُ أشجاراً لِکی یَأکلَ مِن ثِمارها الآخرونَ.
پیرمرد گفت: دیگران درختانی کاشتند و ما از میوههای آنها خوردیم. ما نیز درختانی میکاریم تا دیگران از میوههای آنها بخورند.
فَقالَ أَنوشِروانُ: «أَحْسَنتَ یا شَیخُ!» و أَمَرَ أَنْ یعْطیٰ لِلْفَلّاح أَلْفَ دینارٍ.
انوشیروان گفت: آفرین ای پیرمرد و فرمود تا به کشاورز هزار دینار داده شود.
فَقالَ الْفَلّاحُ الْعَجوزُ فَرِحاً: «ما أَسْرَعَ إثمار هذه الشّجَره»!
کشاورز پیر با خوشحالى گفت: میوه دادن این درخت چه شتابان است!
فَأَعْجَبَ أَنوشِروانَ کَلامُهُ و أَمَرَ مَرَّهً ثانیهً أَنْ یعْطی لَهُ أَلْفَ دینارٍ آخَرَ.
سخنِ او انوشیروان را به شگفتى آورد (انوشیروان از سخن او خوشش آمد) و دوباره فرمود تا به کشاورز هزار دینار دیگر داده شود.
ما مِن رَجُلٍ یغْرِسُ غَرْساً إلّا کَتَبَ اللهُ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ قَدْرَ ما یخْرُجُ مِنْ ثمرِ ذٰلِکَ الْغَرْسِ. (رَسولُ اللهِ)
هیچ مردى نیست که نهالی بنشاند[بکارد]، مگر این که خداوند به اندازه میوه اى که آن درخت مى دهد برایش اجر بنویسد.
هُما یَغرِسانِ فَسائِلَ فی بِدایَهِ حَیاتِهِمَا الْجَدیدَهِ.
آن دو نهالهایی را در آغاز زندگانی تازهشان می کاشتند.