آموزه شانزدهم: کباب غاز

محمدعلی جمال زاده: نویسندۀ داستان / لحن: داستان روایی / زاویۀ دید: اول شخص / نوع نثر: نثری سرشار از کنایات ضرب المثلها و اصطلاحات عامیانه، ساده و طنزگونه و کوتاهی
جملات.

◙ شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها
قرار و مدار گذاشته بودیم که هر کس، اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزّتش دعا کنند.

کباب غاز

قلمرو زبانی: کباب غاز: ترکیب اضافی / نموده: فعل در وجه وصفی/ نوروز: مرکب / عید نوروز: ترکیب اضافی/ ترفیع: مصدر باب تفعیل، ارتقا یافتن، رتبه گرفتن / رتبه: مقام، جاه / همقطارها: هر یک از دو یا چند نفری که از نظر درجه، رتبه و یا موقعیت اجتماعی در یک ردیف هستند/ قرار و مدار: مرکب اتباعی/ ولیمه: طعامی که در مهمانی و عروسی می‌دهند / صحیح: درست، کامل / کباب غاز صحیحی؛ کباب: هسته، صحیح: وابستۀ پسین، صفت بیانی / کنند: ماضی التزامی/ عمر: متمم / عزتش: ترکیب اضافی.

◄ به ترکیب‌هایی که در آنها واژه دوم اغلب بی معنی است و برای تأکید واژه نخست می‌آید «مرکب اتباعی» یا «اتباع» می‌گویند؛ مانند: قرار و مدار. / قلمرو ادبی: نوش جان نمودن: کنایه از خوردن

پیام: ترفیع گرفتن و ولیمه دادن به مناسبت ترفیع.

زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلۀ میهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت «تو شیرینی عروسی هم به دوستانت نداده‌ای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّۀ میهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.»

قلمرو زبانی: زد: اتفاق افتاد / ترفیع: ارتقا یافتن، رتبه گرفتن / فورا: قید / مسئلۀ میهمانی: ترکیب اضافی / رفقا: ج رفیق / یک دست دیگر: ترکیب وصفی؛ دست: هسته؛ یک: صفت شمارشی؛ دیگر: وابسته، صفت مبهم / این موقع: متمم قیدی / دوازده نفر: ترکیب وصفی / قلمرو ادبی: در میان گذاشتن: کنایه از مطرح کردن / جلوی کسی درآمدن: کنایه از «توانایی خود را به دیگری نشان دادن؛ خوب پذیرایی کردن» / ظرف، کارد، چنگال: تناسب.

پیام: ترفیع گرفتن و قرار و مدار میهمانی گذاشتن.

◙ گفتم: «خودت بهتر می‌دانی که در این شب عیدی، مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازۀ خریدن خرت و پرت تازه نمی‌دهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمی‌شوند.» گفت: «تنها همان رتبه‌های بالا را وعده بگیر و ما بقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.» گفتم: «ای بابا، خدا را خوش نمی‌آید، این بدبخت‌ها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی می‌افتد و شکمها را مدتی است صابون زده‌اند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری می‌کنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟»

قلمرو زبانی: بهتر: قید، وندی، صفت برتر / مالیه: مربوط به مال، دارایی / بودجه: نهاد / خرت و پرت: مجموعه‌ای از اشیا، وسایل و خرده ریزهای کم ارزش، مرکب اتباعی / بیست و سه چهار نفر: عدد مبهم، متمم / کمتر: صفت برتر، مسند / جملۀ: تنها / همان … بمکند: مفعول فعل «گفت» / واو: پیوند / مابقی: آنچه باقی مانده / نقدا: قید، اکنون، فعلا / ای بابا: شبه جمله / «را» در «خدا را خوش نمی‌آید»: زائد / آزگار: زمانی دراز، ویژگیِ آنچه بلند و طولانی به نظر می‌آید./ سال آزگار: ترکیب وصفی، قید / سماق: دانه‌ای ترش مزه و قهوه‌ای رنگ / یک بار: قید / عاریه: آنچه به امانت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند./ که: حرف پیوند / مالیّه: وضع مالی / لوازم: وسایل، ج لازم، بایسته‌ها / قلمرو ادبی: بودجه اجازه نمی‌دهد: استعاره پنهان، جانبخشی / رتبه بالا: مجاز از کسی که دارای رتبه بالاست / وعده گرفتن: کنایه از دعوت کردن / خط کشیدن: کنایه از دعوت را پس گرفتن، حذف کردن / سماق مکیدن: کنایه از انتظار بیهوده کشیدن / پای افتادن: کنایه از اتفاق افتادن، پیش آمدن موقعیت / شکم را صابون زدن: کنایه از وعدۀ به خود دادن، دل خوش کردن / ساعت شماری کردن: کنایه از انتظار کشیدن برای فرارسیدن ساعت یا زمانی خاص، لحظه شماری کردن.

پیام: در تنگنای مالی ماندن و حذف برخی از مهمانان.

◙ با اوقات تلخ گفت: این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمی‌دانی که شکوم ندارد و بچۀ اول می‌میرد؟ گفتم: «پس چاره‌ای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دسته‌ای دیگر.» عیالم با این ترتیب موافقت کرد. و بنا شد روز دوم عید نوروز دسته اول و روز سوم دسته دوم بیایند.

قلمرو زبانی: که در «که محال است»: زیرا / محال: ناممکن، ناشدنی / گذاشتن: اجازه دادن / شکوم:‌ شگون، میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن / عیال: همسر / این خیال: ترکیب وصفی، مفعول / عاریه: آنچه از کسی برای رفع حاجت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند / مگر: قید پرسشی / نیست در «چاره‌ای نیست»: وجود ندارد، غیر اسنادی / جز: قید انحصار / دسته‌ای دیگر … : حذف فعل به قرینۀ لفظی (بیایند و بخورند) / قلمرو ادبی: اوقات تلخ: حس‌آمیزی / اوقات کسی تلخ بودن: کنایه از خشمگین، آزرده و افسرده بودن / سر: مجاز از ذهن / خیال را از سر بیرون کردن: کنایه از فراموش کردن. / مگر نمی‌دانی … می‌میرد؟: پرسش انکاری

پیام: بدشگونی عاریه گرفتن.

اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّۀ ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات رو به راه شده است. در تخت خواب گرم و نرم تازه‌ای لم داده بودم و مشغول خواندن حکایت‌های بی نظیر بودم درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت:«جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده، می‌گوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرف‌یاب شده است.» مصطفی پسرعموی دختردایی خالۀ مادرم می‌شد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش؛ لات و لوت و آسمان جُل و بی دست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره.

الحمدلله که سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمی‌شدم.

قلمرو زبانی: اینک: اکنون، ایناهاش، نهاد / تدارک: آماده کردن / معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول / اعلا: برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز / بره: بچۀ گوسفند تا شش‌ماهگی / ممتاز: پسندیده، دارای امتیاز/ رنگ در «دو رنگ پلو»: نوع، ممیز / خورش: خورشت / مخلّفات: چیزی هایی که به یک مادۀ خوردنی اضافه می‌شود یا به عنوان چاشنی و مزه در کنار آن قرار می‌گیرد / عیال: همسر، زن و فرزند / بی نظیر: بی مانند (هم‌آوا؛ نذیر: بیم دهنده) / کیفور: سرخوش / لات و لوت:‌ بی کاره و فقیر/ دیلاقی: دراز و لاغر / شرفیاب شدن: آمدن به نزد شخص محترم و عالیقدر، به حضور شخص ارجمندی رسیدن / جُل: پوشش چارپایان، مجاز از جامه ژنده / پخمه: ابله، کودن / بدریخت: زشت، بدقیافه / بدقواره: آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد، بدترکیب / مسرور: شاد / مشعوف: خوشحال / قلمرو ادبی: رو به راه شدن: کنایه از مهیا و آماده شدن / جناس: گرم و نرم، کنایه از راحت / آسمان جُل: کنایه از فقیر، بی چیز، بی خانمان / بی دست و پا: کنایه از ناتوان و بی عرضه.

پیام: تدارک پذیرایی / ورود جوانی به نام مصطفی

◙ به زنم گفتم: «تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بی شاخ و دُم را از سر ما بکن.» گفت: «به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.» دیدم چاره‌ای نیست و خدا را هم خوش نمی‌آید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم. پیش خود گفتم: «چنین روز مبارکی صلۀ ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟»

قلمرو زبانی: تو رو به خدا: حذف فعلِ «سوگند می‌دهم» / شر: بدی / غول بی شاخ و دُم: غول بدقواره و بدریخت / به من دخلی ندارد: به من ربطی ندارد. / ماشاءلله: شبه جمله / چاره‌ای نیست: فعل غیر اسنادی / لابد: احتمالا، به احتمال زیاد، قید / ارحام: ج رحم / صلۀ ارحام: به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوال پرسی کردن، خویشاوندپرسی / قلمرو ادبی: غول بی شاخ و دُم: استعاره از مصطفی / سر: مجاز از وجود / شر کسی را کندن: کنایه از رها شدن، خلاص شدن / هفت قرآن به میان: کنایه از «بلا به دور باشد.» / گل به سر زدن: کنایه از هر کاری کردی برای خودت کردی، سود و زیانش به خودت باز می‌گردد / چنین روز … خواهی کرد؟: پرسش انکاری

لهذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله، چشم بد دور آقا واترقیده؛ قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمرده‌ای بود که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود؛ از توصیف لباسش بهتر است بگذرم؛ ولی همین قدر می‌دانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته بودند به قدر یک وجب خورد رفته بود. چنان باد کرده بود که راستی راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است. مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت: «خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای مهمان‌های امروز بیاوریم، برای مهمان‌های فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاورده‌ای و به همۀ دوستانت هم وعدۀ کباب غاز داده‌ای!» دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده؛ گفتم: «آیا نمی‌شود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟»

قلمرو زبانی: لهذا: برای همین، ازین رو / ماشاءالله: آنچه خدا خواست / چشم بد دور: جمله دعایی؛ چشم بد دور باد؛ حذف فعل / واترقیدن: تنزّل کردن، پس روی کردن / تک و پوز: دک و پوز، به طنز ظاهر شخص به ویژه سر و صورت / کریه: زشت، ناپسند / قدر: اندازه (هم‌آوا؛ غدر: نابکاری)/ خورد رفتن: ساییده شدن و از بین رفتن / کش رفتن: دزدیدن، ربودن / مخفی: پنهان / ورانداز: سنجش یا ارزیابی چیزی از راه نگاه کردن / مخلوق: آفریده / شیءٌ عجاب: معمولا برای اشاره به امری شگفت به کار می‌رود / هراسان: ترسان / خاک به سر: حذف فعل «شد» به قرینه معنوی / مرد حسابی: مرد کامل / فلانی: ضمیر مبهم / حرف حسابی: سخن درست / بدغفلتی: فراموشی بدی / قلمرو ادبی: گردنش مثل گردن … : تشبیه؛ گردنش: مشبه؛ غاز: مشبه به / مادرمرده: کنایه از بیچاره / شیءٌ عجاب: اشاره به آیه «إنّ هذا لَشیءٌ عُجابٌ»؛ تلمیح / خاک به سر شدن: کنایه از بدبخت شدن یا دچار مشکل شدن

پیام: سرگردانی میزبان به علت کمبود غاز برای دو روز مهمانی.

◙ گفت: «مگر می‌خواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مُهر روی میز بیاید.» حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارۀ منحصر به فرد را در این دیدم که هر طور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم: «این مصطفی گرچه زیاد کودن و بی نهایت چلمن است؛ ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد این قدرها از دستش ساخته است.»

قلمرو زبانی: مگر: واژه پرسش، قید پرسشی / حسن: خوبی / حقا: حقیقتا / استشاره: رای زنی، مشورت، نظرخواهی / منحصر به فرد: خاص، بی همتا / کودن: احمق، پخمه / دیده نشده: حذف فعل کمکی «است» (ماضی نقلی مجهول)/ حرف: مجاز از سخن / ولی: حرف ربط همپایه ساز/ لابد: احتمالا، به احتمال زیاد، قید / قدر: اندازه / قلمرو ادبی: دست نخورده: کنایه از کامل، سالم، درسته / سر به مهر: کنایه از دست نخورده و کامل / بی برو برگرد: کنایه از بدون شک و تردید، تضاد / دست و پا کردن: کنایه از آماده و مهیا کردن / کشف آمریکا و شکستن گردن رستم: کنایه از کار دشوار و سخت / کار از دست کسی ساخته بودن: کنایه از عهده کاری برآمدن  / دست در «لابد اینقدر از دستش ساخته است»: مجاز از توان و نیرو

پیام: مشورت برای حل مشکل کمبود غاز

◙ به او خطاب کرده گفتم: «مصطفی جان! لابد ملتفت شده‌ای مطلب از چه قرار است؛ می‌خواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.» مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد می‌فرمایند: «در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.»

قلمرو زبانی: ملتفت: متوجه / مبلغی: مقداری، صفت مبهم / بریده بریده: منقطع / نی پیچ: واژه مرکب؛ نی و شلنگ قلیان/ حلقوم: حلق و گلو / منصرف شدن: چشم پوشی کردن / قلمرو ادبی: چند مرده حلاج بودن: کنایه از «چقدر توانایی داشتن» / زیر سنگ پیدا کردن: کنایه از نهایت تلاش خود را کردن برای کاری سخت و غیر ممکن / سرخ و سیاه شدن: کنایه از خجالت کشیدن / نی پیچ حلقوم: اضافۀ تشبیهی / قید چیزی را زدن: کنایه از منصرف شدن، صرف نظر کردن

پیام: مکلف کردن مصطفی برای یافتن غاز در شب عید

◙ با این حال استیصال پرسیدم: «پس چه خاکی به سرم بریزم؟!» با همان صدا، آب دهن را فرو برده، گفت: «والله چه عرض کنم! مختارید: ولی خوب بود میهمانی را پس می‌خواندید.» گفتم: «خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمانها وارد می‌شوند؛ چه طور پس بخوانم؟» گفت: «خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تخت خواب پایین نیایید.» گفتم: «همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کرده ام، چطور بگویم ناخوشم؟» گفت: «بگویید غاز خریده بودم، سگ برد.» گفتم: «تو رفقای مرا نمی‌شناسی. بچه قنداقی که نیستند که هر چه بگویم آنها هم مثل بچه آدم باور کنند. خواهند گفت می‌خواستی یک غاز دیگر بخری.» گفت: «بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفته اند.»

قلمرو زبانی: استیصال: ناچاری، درماندگی / والله: سوگند به خدا می‌خوردم، حذف فعل به قرینه معنوی، شبه جمله / عرض کردن: گفتن/ مختارید: اختیار دارید/ پس خواندن: لغو کردن، پس زدن / ناخوشی: بیماری، متمم، وندی / خود را به ناخوشی بزنید: وانمود کردن / قدغن: ممنوع / چطور: قید پرسشی / همین امروز صبح: قید / ناخوش: مسند / «م» در«ناخوشم»: هستم، فعل اسنادی / رفقا: ج رفیق / قنداق: پارچه‌ای که کودک شیرخوار را در آن می‌بندند. / قلمرو ادبی: چه خاکی بر سرم بریزم: کنایه از چه چاره‌ای بیندیشم / خدا عقلت بدهد: جمله به ظاهر دعایی کنایه از اینکه عقل نداری!

پیام: درماندگی میزبان و پیشنهاد پس‌خواندن مهمانی و عذر و بهانه تراشی.

دیدم زیاد پرت و پلا می‌گوید؛ گفتم: «مصطفی، می‌دانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کرده ام. این اسکناس را می‌گیری و زود می‌روی؛ که می‌خواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن عموجانم سلام برسانی و بگویی ان شاء الله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.» ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالۀ افکار خود را گرفته، گفت: «اگر ممکن باشد شیوه‌ای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، می‌شود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.»

قلمرو زبانی: پرت و پلا: بیهوده، بی معنی؛ مرکب اتباعی / بدون: حرف اضافه / گوش داده باشد: ماضی التزامی / دنبالۀ افکار خود: مفعول؛ دو ترکیب اضافی، دنبالۀ افکار و افکار خود / گرفته: فعل در وجه وصفی/ اگر: حرف ربط / باشد: وجود داشته باشد / سر: روی / قلمرو ادبی: دیدم پرت و پلا می‌گوید: حس‌آمیزی / دنبالۀ افکار خود را گرفت: کنایه از دوباره به فکر کردن ادامه داد / شیوه‌ای سوار کردن: کنایه از چاره اندیشی کردن، ترتیب دادن / هزار سال به این سالها برسید: آرزوی عمر طولانی دارم برای شما / فکر جای دیگر است: کنایه از اینکه «حواسش اینجا نیست» / دست به غاز نزدن: کنایه از نخوردن

پیام: شیوۀ پیشنهادی مصطفی برای نخوردن غاز و حل مشکل کمبود غاز.

◙ این حرف که در بادی امر زیاد بی پا و بی معنی به نظر می‌آمد کم کم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار کردم معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: «اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی می‌شنوم؛ ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان در صدد دست زدن به این غاز برنیاید.»

قلمرو زبانی: بادی: آغاز / بی پا: ‌بی پایه / خفایا: ج خُفیه، مخفیگاه / زوایا: ج زاویه / زوایا و خفایای:‌ گوشه‌های پنهان / مخیله: پندار و خیال / نشخوار کردن: بازخوردن / نامعقول: آنچه از روی عقل نیست، برخلاف خرد / سرسری: با بی توجهی / شبستان: بخش سرپوشیده مسجد / رفته رفته: کم کم / صدد: قصد / قلمرو ادبی: حرف: مجاز از سخن / آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم: کنایه از اینکه حرف دیگران را تکرار کردم ، استعاره پنهان / ستاره: استعاره از امید / شبستان درونم:‌ اضافه تشبیهی / ستاره: استعاره از امید / سر دماغ آمدن: کنایه از حالت خوشی و شادی پیدا کردن / گره: استعاره از مشکل / گره گشودن: کنایه از حل کردن مشکل / مهارت به خرج دادن: کنایه از چاره اندیشی کردن، ماهرانه انجام دادن کار / در صدد بر آمدن: قصد چیزی را کردن / دست زدن: کنایه از خوردن، اقدام کردن

پیام: امیدوار شدن

◙ مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب می‌خواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش زبانی افزوده گفتم: «چرا نمی‌آیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه طور است؟ چه کارها می‌کنی؟ می‌خواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمی‌خوری؟ از این باقلبا (باقلوا) نوش جان کن که سوغات یزد است…»

قلمرو زبانی: گرچه: مخفف اگرچه، حرف پیوند وابسته ساز / هنوز: قید/ افزوده: فعل در وجه وصفی / وجنات: جِ وجنه، صورت، چهره، رخساره / نمودار: آشکار / چطور: مسند/ قلمرو ادبی: جان گرفتن: کنایه از سر حال آمدن / چیزی دستگیر کسی شدن: کنایه از متوجه شدن / مهار شتر را به کدام جانب می‌خواهم بکشم: کنایه از اینکه قصدم چیست / زبان در «خوش زبانی»: مجاز از سخن؛ خوش زبانی: خوش سخنی / نوش جان کردن: کنایه از خوردن

پیام: روحیه گرفتن مصطفی از تعاریف میزبان و خوشزبانی میزبان برای مصطفی.

saeedjafari
jafarisaeed
پیمایش به بالا