بایگانی برچسب: s

سره‌نویسی در سبک خراسانی

بدان‌سان که در دیباچه بررسی شد، زبان دری پس از سربرآوری شهریاران صفاری و سامانی در بخش خاوری ایران نیرو گرفت. زبان و سبک، سرراست و بی‌میانجی از کشورداران و جهانداران اثر می‌پذیرد. از آنجا که فرمانروایی ایرانی در بخش خاوری ایران جان گرفتند، نثر و شعر این روزگار نیز اثر پذیرفته از زبان مردم خراسان بزرگ است. دری در این روزگار واژگان تازی اندکی دارد و وامواژه‌های آن بسیار کم‌شمار است؛ البته گاهی واژه‌ای تازی به جای فارسی آشنای آن به کار می‌رود، مانند: حرب به جای جنگ؛ امّا در کل می‌توان وامواژه‌های سبک خراسانی را اندک به شمار آورد. از ویژگی‌های نغز این روزگاران، فراوانی و پرشماری فعلهای ساده و پیشوندی است؛ فعلهایی همچون: گسستن، زدودن، ستردن، نکوهیدن، برگفتن، برنشستن، دردادن… . زبان این سبک از نظر فعلهای ساده و پیشوندی بسیار پرمایه است و شمار فعلهای گروهی و آمیغی آن بسیار اندک.

       سرایندگان این روزگار کمابیش همه برخاسته از استان خراسان بزرگ‌اند. ازین رو دری، زبان مادری ایشان است و این زبان را به گونه طبیعی و بی‌آموزش و دبستان آموخته‌اند. این ویژگی سبب شده که زبان شعر و نثر، طبیعی و جوششی، به فارسی سره بوده باشد. سرایندگان اثرپذیرفته از سنت ادبی پیشینیان نیستند؛ ازین رو خود دست به آزمایش می‌زنند و بی‌میانجی آزموده‌های خود را می‌سرایند. این ویژگی سبب شده شعر و نثر، تازه و نوآیین باشد و در آنها، بازسازی و بازسرایش شعر پیشینیان به چشم نخورد. سخن‌سالاران این روزگار هر یک، طرز و شیوه بی‌همتایی دارند و سُرایشهای ایشان نمونه‌ای در سخنان گذشتگان ندارد.

       برخی از نوشته‌های این روزگار مانند: شاهنامه، بهمن‌نامه و ویس و رامین سرراست و بی‌میانجی از زبان پهلوی به پارسی برگردانده شده‌ است و همین ویژگی سبب شده که زبان نثر و شعر گاه به زبان پهلوی و واژه‌های آن بسیار نزدیک باشد. برخی از سخن‌سازان این روزگار بیشتر از فرهنگ ایرانی و تاریخ ایران اثر پذیرفته‌اند تا فرهنگ اسلامی و تازی. اثرپذیری از فرهنگ ایرانی و بهره‌مندی از متنهای پیش از اسلام، نثر و شعر این دوره را به حال و هوی روزگار پیش از اسلام نزدیک می‌سازد. شادخواری، خوش‌باشی و برون‌گرایی از دیگر ویژگی‌های سروده‌های این روزگار است.

       سخنوران زبان‌آور به بازنمود دربار می‌پردازند و رخدادهای آن را می‌سرایند. از کنیزکان می‌گویند و هماغوشی با ایشان و از لشگرکشی‌های تاجداران. در کل، شعر واقع‌گراست تا پندارگرا. دلبر در سروده‌های این زمانه، گیتیایی است و هنوز جایگاه مینوی نیافته است. به نظر می‌رسد که در این روزگار هنوز دین اسلام و فرهنگ تازی به گستردگی و فراخی در پهنه کشور گسترش نیافته است و هنروران هنوز دسترسی به فرهنگ پیش از اسلام را از دست نداده‌اند. سویه خردورزانه شعر بر سویه عاطفی می‌چربد؛ ازین رو ستایشگری و نکوهشگری در این روزگار تندروانه و نابهنجار نیست. گزافگی هنری و بزرگنمایی، بخردانه است و سر بر دل می‌چربد.

       مایه‌وری زبان و فراوانی کتاب در رشته‌های گوناگون از دیگر ویژگیهای این روزگار است. در هیچ روزگاری به این اندازه، نثر ناب و سره یافت نمی‌شود. کتابهای فراوانی در این سبک نگاشته شده که بیشتر آنها ارزش بررسی دارند. نگارشها و پژوهشهای فراوان، نشانگر شکوفایی دانش و علم در این روزگار است. هر چه از این روزگار دور می‌شویم و به سده‌های پسین می‌رسیم، شمار کتابها، همچنین گوناگونی رشته‌ها و اندیشه‌ها می‌کاهد و در سبک هندی نوشته‌های سره انگشت‌شمار می‌گردد. به نظر می‌رسد در این روزگار اندیشه، آزادتر از روزگاران پسین است و نویسندگان، آزادانه به پرسمانهای دینی و غیر دینی می‌پردازند.

از سوی دیگر پس از فرمانروایان صفاری و روی کار آمدن سامانیان، خیزش ترجمه در ایران نیرو گرفت و به فرمان نوح پور منصور سامانی و دیگر پادشاهان سامانی بسیاری از کتابهای تازی به پارسی برگردانده ‌شد. به نظر می‌رسد که ترجمه کتابهای عربی، یکی از راه‌هایی باشد که زبان دری کم‌کم از زبان تازی اثر می‌پذیرد و برخی از واژه‌های دینی و اداری تازی در پارسی رخنه می‌کند.

با فروپاشی و شکست سامانیان به دست غزنویان، دگرگونی ژرف‌تری در زبان پدید آمد. محمود غزنوی از پدری نیرانی به جهان آمده بود و گویا در دربار به زبانی جز دری سخن می‌گفت. این شاه خودکامه، فرهنگ ایرانی را خوار داشت و زبان دربار را از پارسی به تازی برگرداند. نثر برساخته و فنّی‌ که گرانبار از واژگان دشوار و دیریاب است، زاده دربار غزنوی است. عتبی در تاریخ یمینی درباره دگرکرد دیوان از عربی به پارسی به دست ابوالعباس فضل ابن احمد اسفراینی می‌نویسد: « وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و به ممارست قلم و مدارست ادب ارتیاض نیافته بود و در عهد او مکتوبات دیوانی به پارسی نقل کردند و بازار فضل کاسد شد و ارباب بلاغت و براعت را رونقی نماند و عالم و جاهل و فاضل و مفضول مساوی شدند؛ و چون مسند وزارت به فضل و فضایل شیخ جلیل «احمد حسن میمندی» آراسته شد(سال۴۰۱)، کوکب کتّاب از مهاوی هبوط به اوج شرف رسید … و رخساره فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت و بفرمود تا کتّاب دولت از پارسی اجتناب کنند و به قاعده معهود، مناشیر امثله و مخاطبات به تازی نویسند مگر جایی که مخاطب از معرفت عربیت و فهم آن قاصر باشد». (تاریخ یمینی، ص۳۴۵) دستاویز دیگری نیز به دست آمده که نشان می‌دهد در دربار غزنویان، دبیران واداشته شده‌اند که به جای واژه‌های دری برابر عربی آنها را به کار ببرند. این دستاویز نشان می‌دهد که با از بین رفتن جهانبانی ایرانی، خوارداشت پارسی و سر بر نشیب نهادن زبان پارسی آغاز شد.

از سوی دیگر محمود بسیار نیرومند بود و در پی آن که در میان مردم جایگاهی بیابد و نام خود را بلندآوازه سازد. مردم ایران و فرهنگ ایرانی به نژاد و تبار بس ارج می‌نهادند و شهریاران ایرانی را دارای فرّه ایزدی می‌شمردند. محمود نیز برای به دست آوردن رای مردم، به دروغ خود را از نژاد بهرام گور به شمار می‌آورد و با دادن دستمزدهای هنگفت، سرایندگان بزرگ را از سراسر ایران به دربار می‌کشید تا او را بستایند و بزرگ دارند. همین پشتیبانی محمود سبب شد شاهکارهای بسیار بی‌همتایی از این روزگار به یادگار بماند و ستایشگری و شعر درباری رونق بگیرد.

اندکی از سرایندگان این روزگار نیز از فرهنگ عربی اثر پذیرفته‌اند و این اثرپذیری در زبان ایشان نیز رخ می‌نماید. منوچهری نمونه‌ای از این گروه است. افزایش شمار واژه‌های عربی در پساوند شعرهای منوچهری نشان از اثرپذیری منوچهری از شعر عربی دارد. وصف شتر و بیابان، گوشه‌زنی به سخندانان تازی نمایانگر این گرایش منوچهری است. وی درباره عربی‌دانی خود می‌گوید:

من بسـی دیوان شـعر تازیان دارم زبر         تو ندانی خواند« الا هُبّی بصحنک فَاصبَحین»

(دیوان منوچهری،ص۹۱)

یکی از علتهای عربی‌گویی وعربی‌نویسی دبیران می‌تواند برخاسته از برتری اعتقادی، فرهنگی و سیاسی تازیان همچنین آموزشهای دبستانهای آن روزگار بوده باشد. با گسترش نظامیه‌ها و دبیرستانهای دینی که زبان تازی، زبان علمی‌شان بود، راه برای گسترش عربی فراهم شد؛ فراگیرندگانی که به زبان تازی درس آموخته، در دربار نیز این زبان را ارج خواهد نهاد به آن خواهد بالید؛ امّا خوشبختانه اندک اندک از پایانه‌های روزگار غزنوی و آغازه‌های روزگار سلجوقی نوشتن نامه‌های دیوانی به پارسی از نو رونق گرفت. یکی از علتهای بنیادین آن را باید در بیابان‌گردی و صحرانشینی ترکمنان سلجوقی دانست. سلجوقیان زبان تازی نمی‌دانستند؛ مسلمان نیز نبودند؛ ازین رو دلیلی برای پشتیبانی از زبان تازی نداشتند.

هر چه از زمان پیدایی سبک خراسانی دور می‌شویم، اثرپذیری سخن‌سازان از زبان عربی می‌افزاید و نثر برساخته و پرآرایه جای بر نثر ساده و بی‌پیرایه تنگ می‌گرداند. به دیگر سخن، سره‌سرایی طبیعی و ساده که فرآورده استان خراسان بود، کم‌کم رخت برمی‌بندد و زبان پیچیده و دشوار که فرآورده درباریان عربی‌دان بود، جای می‌گشاید. این فرایند سبب می‌شود که گام به گام فارسی خوار داشته شود و از دید برخی از علم‌وران و نویسندگان، نارسا، گنگ و ناتوان شمرده شود؛ تا جایی که برخی از ناهنرمندان این روزگار، از اینکه پارسی‌گوی‌اند، به فغان آمده‌اند و آرزو می‌برند که در کشور تازی به جهان می‌آمدند؛ در صورتی که دسته‌ای دیگر، همانگونه که در بخش سپیده‌دم پارسی سره یاد کردیم، با سربلندی از ایران و زبان پارسی سخن گفته‌اند و از این گروه بیگانه‌گرا دل، بد داشته‌اند. می‌سزد که نام این گروه شناسایی شود و در این باره جستاری نگاشته ‌آید. ما در این بخش به بررسی و واکاوی سره‌گرایان و کسانی می‌پردازیم که با سربلندی از پارسی یاد آوردند و واژگان فارسی را هماره پاس داشتند.

بربنیاد آنچه گفته آمد، هویدا و نمایان می‌شود که سبک خراسانی از نظر واژگانی و نثر شیوا، بسیار پرمایه است و پربار. از این روزگاران، نثرهای نغز بسیاری به دست ما رسیده است. درپیوسته و درگسسته‌های این روزگار سرشار است از واژگان و آمیغهای دلکش؛ امّا شوربختانه در دانشکده‌های پارسی بسیاری از این کتابها، دست‌نخورده و ناشناخته رها می‌شود و به نثرهای برساخته و هنرورزانه، بیشتر پرداخته می‌آید. هنوز پژوهشگر نفهمیده و درنیافته که خواندن کتاب درّه نادره که کمابیش هیچ واژه پارسی‌ای ندارد چه آگاهی‌ای بر دانسته‌های دانشجویان می‌افزاید. پیش از برنامه‌ریزی دانشگاهی می‌باید هدفها روشن و برگزیده شود. می‌باید روشن شود که آموزش در پی چیست؟ پارسی‌آموزی یا تازی‌دانی؟ درسی که به ما در شناخت پارسی یاری و یارمندی نمی‌رساند چرا باید خوانده شود؟ آموختن متنهای برساخته و دشوار چه گرهی از گره‌های ما را خواهد گشود؟ آیا بهتر نیست از نو یکاهای درسی در رشته ادب پارسی بازنگری و بازبینی شوند؟

اگر این روزگار را با روزگاران پسین بسنجیم، به این برآیند می‌رسیم که سبک خراسانی، بهترین سبک برای فارسی سنجه(=معیار) خواهد بود. درونمایه سخن، برون‌گراست و دانش‌پرور؛ برون‌مایه آن نغز است و دل انگیز. هر چه از سبک خراسانی دور می‌شویم، ارزش نثر کاستی می‌پذیرد و شمار نوشتارهای نغز نیز کمتر می‌شود. سده‌های چهارم و پنجم، روزگاران شکوفایی فرهنگ ایران است. روزگاری است که در کشور بزرگان و دانشورانی چون پورسینا و بیرونی و رازی و خیام پرورده شدند. دانش در این دوره در اوج شکوفایی است و فرهنگ ایران سرآمد و سربلند در جهان.

◙ سره‌نویسان در سبک خراسانی

محمد وراق هروی (؟- ۲۲۱ ﮬ.ق.)

نگارینا! به نقد جانــــت ندهم؛                     گرانی در بهـــــا ارزانت ندهم.

گرفتستم به جان دامان وصلت؛                     نهم جان از کف و دامانت ندهم.

فیروز مشرقی( ۲۶۵- ۲۸۷ﮬ)

مرغی است خدنگ ای عجب دیدی                مرغی که شکار او همه جانا.

داده پر خویش کــرکسش هــدیه؛                تا نه بچه اش برد به مهمانا!

ابو سلیک گرگانی (سده سوم )

خون خود را گر بریزی بر زمین،                    به که آب روی ریزی در کنار.

بت پرستنده به از مـردم پرست؛                    پند گیر و کاربند و گوش دار.

(تاریخ ادبیات صفا، ج۱،ص۵۷)

دیباچه شاهنامه ابومنصوری (۳۴۶ ﮬ. ق.)

پس این نامه شاهان گِرد آوردند و گزارش کردند؛ و اندر این چیزهاست کی به گفتار مَر خواننده را بزرگ آیذ و هر کَسی دارند تا از او فایذه گیرند؛ و چیزها اندر این نامه بیابند کی سهمگن نمایذ و این نیکوست، چون مغزِ او بذانی و تو را دُرست گردذ؛ چون دستبُرذِ آرش؛ و چون همان سنگ کجا افریذون به پای باز داشت؛ و چون ماران کی از دوش ِضحّاک برآمذند. این همه دُرست آیذ به نزدیکِ دانایان و بخرذان به معنی؛ و آن کی دشمن ِدانش بوَذ، این را زشت گردانَذ؛ و اندر جهان شگفتی فراوان است و این نامه را نام شاهنامه نهاذند و تا خذاوندان ِ دانش اندر این نگاه کُنند و فرهنگِ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و سازِ پاذشاهی و نهاذ و رَفتارِ ایشان و آیین‌های نیکو و داذ و داوری و رای و راندن ِکار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشاذن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن، این همه را بذین نامه اندر بیابند. (تارنما)

گزارش

از بررسی و کالبدشکافی چند سخنور پیشین به سادگی بر ما هویدا می‌شود که تنها یک درصد واژه‌ها بلکه کمتر از یک درصد تازی است. واژه‌های تازی در این یادگارها از شش بیش نیست: نقد، وصل، عجب، هدیه، فایذه. این دستاویزها می‌نمایاند که در سده‌های دوم و سوم، زبان پارسی تنها اندک واژگانی از تازی به وام گرفته است و هیچ گونه اثری از گرته‌برداری و وام‌گیری دستوری دیده نمی‌شود. اگر به سروده‌هایی که از زبان پهلوی به جا مانده نگاهی بیفکنیم، به همین برایند می‌رسیم که در این زبان نیز وام‌گیری بسیار اندک است. زبان پارسی در سده‌های دوم و سوم کمابیش پالوده است و نیالوده؛ و وام‌گیری بسیار اندک است و کم‌شمار؛ به گونه‌ای که در این چند خط از شاهنامه ابومنصوری تنها واژه «فایذه» تازی است و دیگر واژه‌ها همه، پارسی‌اند. فعلهای این روزگار، بیشتر ساده و پیشوندی‌اند. پنج فعل آمیغی در متن یاد شده است: گزارش کردن، نگاه کردن، رزم کردن، شبیخون کردن، خواستار کردن. گمان می‌برم که در سده‌های یکم و دوم نیز فعلهای آمیغی که با «کردن» ساخته شده‌اند، در حال گسترش باشد؛ زیرا در کمتر از ده رج از شاهنامه ابومنصوری پنج فعل آمیغی دیده شد؛ امّا باید در نظر داشت که فعلیار در چهار فعل اسم است و بی‌دلیل فعل ساده، بدل به فعل آمیغی و گروهی نشده است. فعل «بودن» در این روزگار چه در زمان گذشته چه در زمان کنون گردانده می‌شده است. امروزه تنها ساخت گذشته این فعل به کار می‌رود و به جای ساخت کنون آن از فعل «باشیدن» بهره می‌جویم. ضمیر اشاره در این چند دستاویز به کار نرفته و به جای «آنها»، « ایشان» رواج دارد. گسترش ضمیر اشاره به جای ضمیرهای شخصی از روزگار مغولان می‌آغازد.

رودکی سمرقندی

ای آن کـه غمگنیّ و  سزاواری!         وندر نهان سرشک هـمی باری،

از بهــر آن کجــا ببرم نامــش،        ترسم ز بخت، انده و دشـواری.

رفت آن‌که رفت و آمد آنک آمد؛       بود آنچه بود، خـیره چه غم‌داری

هموار کـرد  خواهی گــیتی را؟!        گیتی‌است‌کی پذیرد همواری؟!

مُستی مکن که نشنود او مُستی؛       زاری مکــن که نشنود او زاری.

شو  تا  قیامــت آید زاری کـن؛        کی رفته را به زاری بـازآوری؟!

آزار بیــش بینی زین گــردون،        گـر تو به هــر بهـانه بیــازاری.

گویی گماشــته است بلایـی او،        بر هر که تو دل بر او بگماری. (دیوان رودکی، ص۴۲)

بخشی از تفسیری کهن به پارسی (؟سده ۴ ام)

می‌خواهند که نور خذای و جراغ او قرآن و اسلام و محمّد بکشند به دهنهای خویش و ابی می‌کند الله که مکر تمام کند نور خود و فروخته دارد جراغ خود و هر جند که دژوار آیذ کافران را هو الذی او آن است که فرستاذ رسول خویش محمد به راه نمونی و دین راست لیظهره آن را تا آن را زبر آرذ و بیروز علی الدین کله، علی الأدیان کلها و بر همه دینهای دیکر و هر جند که می‌دژوار دارد مشرکان. (بخشی از تفسیری کهن…، به کوشش مرتضی آیه الله زاده شیرازی، ص۵۶)

تفسیر قرآن پاک

«و قصه چنان بود که قومی بودند اندر شارستان اَیلَه، اندر ایام داود علیه السلام؛ و این ایله جایی است بر کناره دریای طبریه؛ و اندران دریا ماهیی بوده است که آن را زاهده خواندندی؛ و روز شنبد از هر جایی از دریاها ماهیان به زیارت وی آمدندی؛ چنانکه روی آب از ماهی پوشیده گشتی.

ایزد تعالی به داود علیه السلام وحی کرد که قوم خود را بگوی تا روز شنبد ماهی نگیرند؛ و گرفتن آن حلال ندارند و ایشان یک چندی برین جمله فرمان نگاه می‌داشتند. پس مردی چند ازین ناپاکان بی‌باکان، شیطان مریشان را بران داشت که روز آدینه حوضها ساختند وز دریا آب را بدین حوضها راه دادند. چون روز شنبد بودی ماهی بسیار بیامدی، بر اثر آب؛ اندرین حوضها گرد آمدندی؛ و ایشان بشدندی؛ و بند آب را ببستندی؛ تا ماهی اندران حوضها بماندی و باز نتوانستی گشت. چون روز یک شنبد بودی، برفتندی و آن ماهیان را بگرفتندی؛ و گفتندی ما روز یک شنبد می‌گیریم نه روز شنبد.» (تفسیر قرآن پاک، صص۱و۲)

بخشی از تفسیری کهن

چون از مدینه بیرون شد، نامه پیغامبر علیه السلام بخواند. اندرو نبشته بیافت آنچه فرموده بود. گفت: فرمان بُردارم خدای را عزّ و جلّ و پیغامبر او را و یاران را. گفت هر که را نشاط آید فا من بروید و آن که نخواهد فازگردید. دو تن فازگشتند: یکی سعد بن مالک و دیگر عتبه بن غزوان؛ و دیگران برفتند فا او. کاروانی همی‌آمد از طایف و ادیم داشتند و میویز. وین کارزار پیش از حرب بدر بود به دو ماه.

چون کاروانیان را بدیدند از دور، یک تن از یاران او که نامش بود عکاشه پسر محصن سر بسترد و فر سر کوهی آمد. چو اهل کاروان او را بدیدند از دور گفتند: کایشان مردمانی‌اند همی به عمره شوند به مکه ما را نیازارند. چون ایمن گشتند ازیشان، یک تن از یاران او که نامش واقد بن عبدالله بود تیری بینداخت. بدان تیر یکی کافری را بکشت که نامش بود عمروبن الحضرمی؛ و دو تن را اسیر گرفتند: نام یکی عثمان بن عبدالله بن مغیره بود؛ و آن دیگر حکم بن کیسان نام بود. حَکم مسلمان شد و عثمان بن عبدالله را فازخریدند. به مکه فاز شد؛ و آن کاروان بشکستند؛ و آن آخر روزی بود از جمادی‌الاخر به گمان یاران؛ و مه یکی کم آمده بود. نخستین بود از رجب.

(بخشی از تفسیری کهن، ص۶۲)

زیر نویس یا بخش دوم تفسیر

و مکنید به زنی زنان بت پرست را تا ایمان آرند؛ و پرستار گرویده بهتر از بت پرست؛ و اگر چه خوش آید شما را؛ و به زنی مدهید به بت پرستان تا ایمان آرند؛ و بنده گرویده به از بت پرست و اگر چه خوش آید شما را؛ ایشان‌اند بازمی‌خوانند به سوی آتش؛ و خدای می‌خواند سوی بهشت و آمرزش به فرمان او؛ و بیان می‌کند حجّتهای خود، مردمان را؛ مگر ایشان پند گیرند.( همان، ص۱۱۵)

ترجمه تفسیر طبری (۳۵۶ﮬ.ق.)

و این کتاب تفسیر بزرگ است از روایت محمد ابن جریر طبری ترجمه کرده به زبان پارسی و دریِ راهِ راست. و این کتاب را بیاوردند از بغداد، چهل مصحف بود- نبشته به زبان تازی و به اِسنادهای دراز بود- و بیاوردند سوی امیر ابوصالح منصور ابن نوح ابن نصر ابن احمد ابن اسماعیل.

پس دشخوار آمد بر وی خواندن این کتاب و عبارت کردن آن به زبان تازی و چنان خواست که مر این را ترجمه کند به زبان پارسی؛ پس علمای ماوراء النهر را گرد کرد و از ایشان فتوا کرد که روا باشد که ما این کتاب را به زبان پارسی گردانیم؟

گفتند روا باشد خواندن و نبشتن و تفسیر قرآن به پارسی، مر آن کس را که او تازی نداند.

و این زبان پارسی از قدیم بازدانستند: از روزگار آدم تا روزگار اسماعیل پیغامبر، همه پیغامبران و ملوکان زمین به پارسی سخن گفتندی و اوّل کس که سخن گفت به زبان تازی اسماعیل پیغامبر بود و پیغامبر ما از عرب بیرون آمد و این قرآن به زبان عرب بر او فرستادند و اینجا به این ناحیت زبان پارسی است و ملوکان این جانب ملوک عجمند… [و همه علمای ماوراء النهر] خطها بدادند بر ترجمه این کتاب که راه راست است. (ترجمه تفسیر طبری، ص۱)

تاریخ بلعمی

پس چون وقت مرگ سلیمان بیامد، به بیت المقّدس شد بدان مزگت؛ و دو ماه آنجا بود. نان آنجا خوردی و نماز آنجا کردی و اندر نماز کردن به یک رکعت روزی و شبی ببردی؛ و آن وقت که نماز کردی، هیچ کس به نزدیکش نیارستی شدن: نه آدمی و نه دیو و نه پری؛ و اندر آن وقت که نماز کردی، اگر دیو آنجا شدی، از آسمان آتشی آمدی و دیو را بسوختی و به محرابِ سلیمان اندر هر روز درختی برُستی که سلیمان هرگز ندیده بودی؛ ‌و سلیمان نماز می‌کردی؛ و درخت با او به سخن آمدی. سلیمان او را گفتی: « تو را چه خوانند و چه کار را شایی؟ » درخت بگفتی؛ سلیمان آن را برکندی و بگفتی تا جای دیگر بنشاندندی و بفرمودی تا به کتب اندر نوشتندی که این فلان کار را شاید.

       پس روزی سلیمان درختی دید نورُسته، پرسید که:« تو را چه خوانند؟» گفت: «خروب خوانند.» گفت که: «تو چه کار را شایی؟» گفت: «من خرابی بیت المقّدس را رُسته‌‌ام، یعنی که تو از من عصایی کن و بر او تکیه کن.» سلیمان بدانست که او مرگ را نزدیک آمد. آن درخت ببرید و از وی عصایی کرد؛ و چون نماز کردی، بر آن عصا تکیه کردی تا بتوانستی ایستادن؛ و سلیمان دانست که مزگتِ بیت‌ المقّدس را عمارت بسیار مانده است که چون او بمیرد،‌ دیوان کار نکنند و سلیمان را دل بدین مشغول شد. پس گفت: «یا رب، مرگ من از دیوان و پریان پنهان کن تا این مزگت تمام کنند. (؟ گزیده تاریخ بلعمی، ص۶۳)

فردوسی

چو نه ماه بگذشت بر دخــت شاه،                یکی پورش آمـد چو تابنده ماه.

تو گفتی گـو پیلتن رستــم است؛                وگرسام شیرست و گر نیرم است.

چو خندان شد و چهره شاداب کرد،               ورا نام تهـمینه، سهراب کــرد.

چو یک ماه شد همچویک سال بود                برش چون بر رستـــم زال بود.

چو سه ساله شد زخم چوگان‌گرفت؛                   به پنجم دل تیر و پیکان گرفت.

چو ده ساله شد زان زمین کس نبود،                  که یارســت با او نبـرد آزمـود.

بر مـــادر آمــد؛ بپـرسیــد زوی                 بدو گفت گسـتاخ با من بگـوی.

ز تخـــم کــیم وز کدامین گـهر؛                 چه گویم چو پرسد کسی از پدر.

 (شاهنامه، ج۱،ص۲۰۳)

ابنیه عن حقایق الادویه (۳۶۵ﮬ.ق.؟)

سپاس باد یزدان دانا و توانا را که آفریدگار جهان است و داننده آشکار و نهان است و راننده چرخ و زمان است و دارنده جانوران است و آورنده بهار و خزان است و درود بر محمد مصطفی که خاتم پیغامبران است و آفرین بر اصحاب اوی و اهل بیت و گزیدگان اوی و درود بر همه پیامبران ایزد و همه فرشتگان و همه پاکان که اختیار و اولیای خدای عزّ و جل بودند و خلق را به راستی پند دادند و به یزدان راه. (ابنیه عن…، ص۱ ؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»؛ ص۳۵)

حدود العالم من المشرق الی المغرب (۳۷۲ﮬ.ق.)

و پیدا کردیم همه شهرهای جهان که خبر او یافتیم اندر کتابهای پیشینگان و یادکرد حکیمان با حال آن شهر به بزرگی و خردی و اندکی و بسیاری نعمت و خواسته و مردم و آبادانی و ویرانی وی و نهاد هر شهری از کوه و رود و دریا و بیابان با هر چیزی که از آن شهر خیزد …دریای مصر که آن را بحیره تنیس خوانند… این دریا به تابستان شیرین بود و به زمستان که رود نیل اندکی بود شور شود و اندر میان این دریا دو شهر است یکی تنیس نام و یکی دمیاط. همه جامه‌های با قیمت که از مصر خیزد از این دو شهر خیزد.

(حدود العالم…، صص۵، ۱۶، ۴۳؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه درباره سره نویسی، ص۳۴)

تاریخ سیستان

زیاد، … ابن ابی بکره را به سیستان فرستاد و او را فرمان داد که چون آنجا شود شاپور، مه هربدان را بکش و آتشهای گبرکان برافکن. پس او به سیستان شد برین جمله و دهاقین و گبرکان سیستان قصد کردند که عاصی گردند بدین سبیل. پس مسلمانان سیستان گفتند: اگر پیغمبر ما صلی الله علیه یا خلفای راشدین این کرده‌اند با گروهی که ایشان صلح کردند تا ما نیز این کار تمام کنیم. اگرنه و نبودست اینجا کاری نباید کرد که اندر شریعت اسلام نیست و اندر صلح؛ باز نامه نبشتند به حضرت. بر این جمله جواب آمد که نباید که ایشان معاهدند و آن معبد جای ایشان است و ایشان می‌گویند که ما خدای پرستیم و این آتشخانه را که داریم و خورشید را که داریم نه بدان داریم که گوییم این را پرستیم؛ امّا به جایگاه آن داریم که شما محراب دارید و خانه مکه. چون بر این حال باشد واجب نکند برکندن.

(تاریخ سیستان، صص ۹۲-۹۳ ؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص۳۸)

کسایی مروزی (۳۴۱-۳۸۷)

زاغ بیابان گزید؛ خود به بیابان سـزید؛       باد به گل بربزید؛ گل به گِل اندرغژید.

یاسمن لعل پوش، سوسن گرهر فروش       بر زنخ پیلـگوش نقــطه زد و بشکلید.

دی به دریغ اندرون،ماه به میغ اندرون       رنگ به تیغ اندرون،شاخ زد و آرمـید.

سرکش بربست رود،باربدی زد سرود؛        وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.

(کسایی مروزی، ص۸۰)

گزارش

متنهای یادشده در روزگار سامانیان و در آغاز بر تخت نشستن غزنویان نگاشته شده‌اند. روزگار سامانی، زمانه‌ای است که از پارسی پشتیبانی می‌شود و فقه‌دانان نظر داده‌اند که ترجمه نُبی به پارسی رواست؛ ازین رو ترجمه‌های فراوانی از نُبی در این روزگار و چند دهه بعد به یادگار مانده است. در این ترجمه‌ها واژگان پارسی، فراوان و واژگان تازی اندک است. گاه سازه‌های دعایی به زبان تازی آورده می‌شود؛ به ویژه در گزارشنامه‌ها؛ مانند: عزّ و جل، صلّی الله علیه…، علیه السلام. وامواژه‌های این گزارشنامه‌ها بیشتر واژه‌های دینی است که برابری در پارسی ندارد؛ مانند: قرآن، روایت، اسلام… در گزارشنامه‌ها گاه عبارت‌های تازی آورده می‌شود؛ سپس ترجمه پارسی آن می‌آید. این نخستین نمونه رواج عبارت‌های تازی در پارسی است. تنها یک نمونه پیروی صفت از موصوف در جمع و شمار از این متنها به دست آمد. نامهای تازی به همراه داستانهای تازی کم‌کم رواج یافتن است. عنوان کتابها تازی است؛ امّا به نظر پژوهشگر در سده‌های دوم و سوم کتابها، عنوان درستی نداشته‌اند یا اینکه نام آنها در سده‌های پسین دگر گردیده است.

       اندیشه‌های دینی کم‌کم و خوش‌خوش درمی‌گسترد و جای بر ملی‌گرایی تنگ می‌گرداند. وامواژه‌های سرواد از نثر کمتر است؛ امّا حتا در نثر، شمار آنها به پنج درصد نمی‌رسد. بسیاری از واژه‌ها و آمیغ‌های دلپذیر هنوز نمرده‌اند و رزمنامه‌نویسی رواج گسترده‌ای دارد. در همین زمانه شهنامه‌ فردوسی سروده‌ می‌شود. یکی از اثرگذاری‌های سودمند شاهنامه آن بود که پس از این، هر سخنوری که رزمنامه‌ای می‌سراید، به پیروی از استاد، سروده‌هایش به پارسی ناب بسیار نزدیک است. تا آنجا که پژوهشگر بررسیده، همه نامه‌های پهلوانی و رزمنامه‌های پارسی، از دیگر گونه‌های ادبی سره‌تر و سارا‌تر مانده‌اند. استاد توس کاخی برافراشت که در درازای هزار سال افراشته ماند و دیگران نیز به پیروی از وی، رزمنامه‌هایشان را به پارسی سره نگاشتند. حتا رزمنامه‌های دینی نیز سره می‌مانند و وامواژه‌های اندکی دارند. واژگان این روزگار به زبان پهلوی بسیار نزدیک است و پیوند مردم از ایران پیش از اسلام هنوز یکسره نگسسته است. تنها یک واژه الف‌ولام‌دار: ماوراء النهر در این متنها دیده شد. فعلهای ساده و پیشوندی فراوان است و بر فعلهای گروهی و آمیغی می‌چربد.

فرخی سیستانی

بت من آن به دو رخ، چون شکفته‌لاله‌ستان               چو دید روی مرا، روی خویش کرد نهان.

هر آینه که بهار اندرون شـود به حجاب،               در آن زمان که برون آید از حجاب خزان.

چو روی خویش بپوشید،روز من بشـکست؛               نبود جای شگــفت و شگفـتم آمد از آن.

هر آینه که چـو خورشــید ناپدید شـود              سیاه و تیره شود،گرچه روشن‌است جهان.

مــرا بدید و به مــژگان فروکـشید ابرو،               ز بیـــم، در تن مــن زلزله گرفـت روان.

هر آینه که بترسد کسی، چو دشــمن او              برابــر دل او تـــیر برنهــد  به  کـمان.

سه بوسـه زو بخــریدم؛ دلــی بدو دادم               نداد بوســه و بر من گرفــت روی گران.

هر آیــنه چو زیان کــرد بر خــریده نو               زمن بپوشد کایدون ســتوده نیست زیان.

(دیوان فرخی سیستانی ، ص۳۱۴)

تاریخ بیهقی

و خواجه بزرگ روی به حسنک کرد و گفت: خواجه چون می‌باشد و روزگار چگونه می‌گذرد؟ گفت: جای شکر است. خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید. فرمان‌برداری باید نمود به هر چه خداوند فرماید که تا جان در تن است، امید صد هزار راحت است و فرج است. بوسهل را طاقت برسید؛ گفت: خداوند را که را کرد که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد، به فرمان امیر المومنین، چنین گفت؟! خواجه به خشم در بوسهل نگریست، حسنک گفت : سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند، جهان خورده و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار.

گزارش

با آنکه به گمان بیشتر دانشوران و پارسی‌پژوهان، تاریخ بیهقی یکی از انگشت‌شمار نثرهای زیبا و زیبنده فارسی است و در شیرینی و دلنشینی آن هیچ گمانی نیست، نمونه‌هایی از اثرپذیری و وام‌گیری در این کتاب دیده ‌شد. نگارنده کمتر نثری را در زبان پارسی یافته که به دلچسبی نثر بیهقی باشد. حتا زمانی که بیهقی از غزنویان می‌گوید و ایشان را گرامی می‌دارد، باز هم نثرش دل را می‌رباید و سخن استاد بیهق به دل می‌نشیند؛ امّا نمی‌توان اثرپذیری وی را از زبان تازی نادیده گرفت. وی در دربار پرورده شده و سالها به کار دیوانی پرداخته است؛ ازین رو بُوش رگه‌هایی از دشوارگویی و جمله‌بندی تازی نابیوسان نیست. وام‌گیری‌های تاریخ بیهقی را می‌توان به دو دسته‌ کرد: وام‌گیری واژگانی و وام‌گیری دستوری. در زیر فهرست‌وار گونه‌های آن می‌آید:

الف) وام‌گیری واژگانی: برخی از واژه‌ها، تازی است؛ البته در این کتاب، وامواژه‌ها به بیش از ده درصد نمی‌رسد. واژه‌های تازی بیشتر، واژه‌های درباری، دولتی یا علمی‌اند که از راه ترجمه و متنهای علمی و دینی به فارسی راه یافته‌اند. برخی از وامواژه‌ها، واژگانی‌اند که تازی‌شان از پارسی ساده‌تر و روان‌تر است. گه‌گاه وامواژه‌ها از این هنجار بیرون‌اند و به دست سخن‌شناسان و دیوانیان از تازی به فارسی راه یافته‌اند و دلیلی برای به کاربری آنها نیست.

ب) وام‌گیری دستوری: گاه به گواه شعری تازی در کتاب راه می‌یابد یا دستانی تازی در نثر کتاب دیده می‌شود. واژه‌های تنوین‌دار از دیگر گونه‌های وام‌گیری است؛ البته بسامد آن بسیار اندک است. جمله‌بندی‌ به شیوه زبان تازی در تاریخ بیهقی دیده می‌شود؛ برای نمونه قید و صفت پس از فعل می‌آید و چینش سازه‌ها در جمله‌ها به سامان زبان دری نیست. گاهی فعلهای گذشته و اکنون در ساخت مجهول به کار رفته است که گویا به پیروی از زبان تازی باشد، مانند: در را بسته کرد. (سبک‌شناسی نثر، شمیسا؛ صص ۵۰-۵۲) رواج مفعول مطلق و هماهنگی صفت و موصوف در مادینگی نمونه‌ای دیگر از گرته‌برداری نحوی می‌تواند باشد.

ابوریحان بیرونی

فرح شادی بود و ستارگان شاد باشند به قوّت و سعادت خویش و خوش‌منش گردند و چون به بهره‌های خویش شوند و نیز شاد باشند که به حلب و حیز خویش باشند. و نیز شاد بوند بر دوری از آفتاب که با نیکی بود، چون عِلویان که مُشرّق شوند و چون سفلیان که مُغرّب شوند اندر استقامت؛ و نیز شاد باشند بر سوی خویش از چهار سویهای جهان چو مشرق و مغرب و شمال و جنوب؛ و نیز شاد باشند اندر خانها که به جداول بیوت گفتیم؛ و این از همه گونه‌ها معروف‌تر است؛ و نیز شاد باشند به ربع‌هاء فلک که از جهت افق‌اند تا علویان به هر دو ربع زاید شاد باشند و سفلیان اندر دو ربع ناقص. ( التفهیم…، ص۴۸۶)

نمونه ای از واژگان علمی التفهیم

آویزه: علاقه اسطرلاب                  ارش: ذراع                          آهستگی: تأنی

اسپک: فرس، از اندامهای اسطرلاب      استوار: اعتماد و معتمد         آمیختن: تمزیج

اندام: عضو                             اندر دادن: فاش کردن           اندرمانده: ستارگان متحیر

انداختنی: کواکب منقضه             افتاده: کواکب ساقطه           بالیدن: رشد

باریک: دقیق                           با هم ساختن: اتفاق نمودن     پتیاره : وبال کواکب

پخچ بینی : افطس                    بایسته‌ها: شروط و امر لازم و ضروری

دانشنامه علایی، نوه پور سینا

سپاس و ستایش مر خداوند آفریدگان بخشاینده خرد را و درود بر پیامبر گزیده وی محمّد مصطفی و بر اهل بیت و یاران وی. فرمان بزرگ خداوند ما … علاء الدوله … آمد به من بنده و خادم درگاه وی که یافته‌ام اندر خدمت وی همه کام‌های خویش از ایمنی و بزرگی و شکوه و کفایت و پرداختن به علم و نزدیک داشتن که باید مر خادمان مجلس وی را کتابی تصنیف کنم به پارسی دری… (دانشنامه علایی، ص۱ ؛ گفت‌آورد از سبک شناسی بهار، صص۳۶و۳۷)

ذخیره خوارزمشاهی

طب، صناعتی [هنر] است که طبیب از وی اندر حالهای تن مردم از تندرستی و بیماری او نگاه کند تا چون مردم، تندرست باشد به صناعت طب، تندرستی بر وی نگاهدارد و چون بیمار گردد به تدبیرهای صواب، وی را به حال تندرستی باز آورد چندانکه ممکن باشــــد … پس چاره نیست طبیب را از شناختن سببهای تندرستی و بیماری که چه چیزست و چندست، و از شناختن بیمــــــاری و تندرستی و از شناختن چیزهای سودمند و زیان کار … و همچنین چاره نیسـت از آنچه بداند که تندرستی را چگونه نگاه باید داشت و بیماری را چگونه دور باید کرد. (کتاب نخست، تارنما)

…اگر چه این خدمت به پارسی ساخته آمده است، لفظ‌های تازی که معروف است و بیشتر مردمان معنی آن دانند و به تازی گفتن سبک‌تر باشد، آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلف دورتر باشد و بر زبانها روان‌تر؛ ان شاءالله عز و جل و از این لفظها بیشتری را نیز پارسی گفته آید تا هیچ پوشیده نماند… و بباید دانست که هر گاه جنین اندر رحم هفت ماهه شود طبیعت به تقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو می‌رسد بعضی به جانب پستانها آرد تا غذا شیر گردد و آماده باشد وقت زادن را؛ تا فی الحال که از رحم جدا شود غذای او ساخته شده باشد؛ … (گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص۴۹)

گزارش

با روی کار آمدن غزنویان که پرورده دربار سامانیان‌اند، دگرگونی ژرفی روی نمی‌دهد؛ زیرا غزنویان اگرچه در دربار به ترکی سخن می‌گفتند و در روزگار مسعود، میمندی، در دیوانها زبان تازی را جایگزین پارسی گردانید؛ امّا با راه و سان سامانیان آشنایی داشته و کمابیش همان راه را درمی‌نوردیدند. از سوی دیگر غزنویان تباه‌کیش در پی به دست آوردن مشروعیّت سیاسی‌اند؛ برای همین خود را در پشت رویبند دین می‌نهنبند و بسیاری از برجستگان و دشمنان خود را به بهتان دین‌باختگی، می‌کشند. این روزگار را می‌توان آغاز بهتان‌ بی‌دینی زدن در تاریخ ایران شمرد. حسنک وزیر به بهتان دین‌باختگی و رافضی بودن کشته شد. پورسینا نیز از بهتان خداناشناسی به دور نماند چنانکه می‌گوید:

کفر چـو منی گــزاف و آسان نبود               محکم‌تر از ایمـان من ایمــان نبود.

در دهر چو من یکی و آن هم کافر               پس در همه دهر یک مسلمان نبود.

نغز است که محمود دین‌فروش و نه دین‌گستر، خود را منشور گرفته از خلیفه می‌داند؛ امّا در نشست‌های رازورانه دربار، او را کانا و کودن می‌نامد. در این روزگار، جشنهای ایرانی کم‌کم خوار می‌شود و آیین‌های ایرانی به سوی فرونهادن و فراموش شدن می‌رود؛ به گونه‌ای که عنصری می‌گوید:

تو مرد دینی و این رسم گبران است             روا نـداری به ره گـــبرکان رفــتن

(گفت‌آورد از: سبک‌شناسی شعر، ص۴۱)

منوچهری نمونه‌ای از سرایندگان درباری است که زبان تازی می‌داند و به تازی‌دانی خود می‌بالد و به از برداشتن شعر تازی می‌نازد؛ در صورتی که هیچ یک از سرایندگان پیشین ایران، تازی‌دان نبودند یا به تازی‌دانی خود نمی‌بالیدند. پوران محمود غزنوی، زبان تازی را آموخته‌اند و گاه «قول» یا سروده‌های تازی از رودنوازان درمی‌خواهند. از دیگر سخندانان این روزگار بیهقی است. همانگونه که گزارش شد در نثر بیهقی هم وامواژه‌ها می‌افزاید و هم در آن گرته‌برداری از نثر تازی به چشم می‌خورد. بیتهای تازی نیز در تاریخ بیهقی کم‌کم در حال رواج یافتن است. بیهقی در درباری می‌بالد که زبان دیوانی‌اش تازی شده و نامه‌ها به تازی نگاشته می‌شود. آشکار و هویدا ست که در این دربار، دبیران می‌باید از زبان تازی سر درآوردند و این زبان را نیک بیاموزند و بشناسند.

      خوارداشت نژاد و ارج‌نهادن به دیگر تیره‌های نیرانی سبب می‌شود که زمینه برای بر تخت نشستن تیره‌های مغول و زردپوست فراهم شود. از گلچینی که پیش داشته شد، هویدا می‌شود که وامواژه‌های تازی در این زمانه در حال افزایش است و بسامد آن بیشتر و بیشتر می‌شود. دیگر تنها وامواژه‌های نثر، دینی نیست؛ بلکه وامواژه‌های علمی نیز به همراه ترجمه کتابهای تازی در حال رخنه به پارسی است.

       یکی از ارزشمندترین ویژگیهای این روزگار جوش‌ و خروش و تکاپو برای واژه‌سازی است. دانشنامه علایی، ذخیره خوارزمشاهی و التفهیم هر سه در این روزگار نگاشته‌ شده‌اند. نویسندگان هر سه کتاب می‌کوشند برای دانشواژه‌های تازی برابر پارسی بنهند. این تک‌و پو در سده‌های پسین فرو‌میخسبد و نمونه‌ای ندارد. واژه‌های الف‌ولام‌دار و سازه‌های عربی در این روزگار می‌افزاید. جمع‌های شکسته تازی بیشتر شده است و به نظر پژوهشگر نثر بیهقی از نثر دیگر نگارندگان غیر درباری واژه‌ها و اثرپذیری‌اش از زبان تازی بیشتر است و این نثر نمایانگر آن است که دربار مسعود غزنوی به چه سمت و سویی می‌رود. در تاریخ بیهقی تا آنجا که نگارنده به یاد می‌آورد همه سالمه‌ها به تازی است. در صورتی که در سفرنامه ناصرخسرو اینگونه نیست.

       در ذخیره خوارزمشاهی نکته‌ای نغز نگاه را می‌رباید. نگارنده می‌گوید: «…اگر چه این خدمت به پارسی ساخته آمده است، لفظ‌های تازی که معروف است و بیشتر مردمان معنی آن دانند و به تازی گفتن سبک‌تر باشد، آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلّف دورتر باشد و بر زبانها روان‌تر؛ ان شاءالله عز و جل؛ و از این لفظ‌ها بیشتری را نیز پارسی گفته آید تا هیچ پوشیده نماند.» این عبارت‌ها نشان می‌دهد که برخی از واژه‌های تازی کم‌کم در زبان مردم راه یافته و جای بر واژگان پارسی تنگ کرده است؛ به گونه‌ای که برخی از واژه‌های پارسی نامعنارسان و نارسا شده‌اند. دوم اینکه مردم گرایه و گرایش دارند که کتابها آکنده از واژگان پارسی باشد. سوم اینکه برخی از نوشته‌ها به پارسی ناسره بوده به گونه‌ای که مردم به سادگی نمی‌توانسته‌اند آنها را بخواند و نثر دشوارخوان آنها را دریابند. ناگفته نماند نثرهای علمی، وامواژه‌هایشان بیشتر از دیگر نثرهای پارسی است؛ امّا به گفته بهار حتا نثر علمی التفهیم بیش از پنج درصد وامواژه ندارد. وامواژه‌های سرواد اندک است و به پنج درصد نیز نمی‌رسد. در این روزگار نثر درباری زمینه را برای رواج نثر ساختگی و هنرورزانه آماده می‌کند.

ناصرخسرو (۳۹۴-۴۸۱ﮬ)

جز جفا با اهل دانش این جهان را کار نیست؛              زان که دانا را سوی نادان بســـی مقدار نیست.

بد به ســوی بدگراید؛ نیک با نیــک آرمــد؛              آن مر این را جفت نی و این مر آن را یار نیست.

مرد دانا بدر شید و چرخ نادان بدکــــــنش؛             نزد یکـــدیگر هگــرز این هر دو را بازار نیست.

نیک را بد دارد و بد را نکـــــو از بهـــر آنک             بر ستاره سعد و نحس، اندر فلک مسمار نیست.

نیست هشیار این فلک؛ رنجه بدین گشتم ازو؛              رنج بیند هوشیار از مــرد، کو هشیـــار نیست.

نیک و بد بنیوش و برسنــجش به معیار خرد؛             کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست.

مشک نادانان مبوی و خـــمر نادانان مــخور؛             کاندرین عالم ز جاهـــل صعب‌تر خمـار نیست.

مردمــی ورز و هــــگرز آزار آزاده مـــجوی؛              مــردم آن را دان کـــــزو آزاده را آزار نیست.

(دیوان اشعار ناصرخسرو، صص۳۱۰-۳۱۱)

◙ سفرنامه ناصرخسرو

از آنجا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربعمائه بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است بر هامون نهاده؛ آب و هوایی خوش دارد و هر جا که ده گز چاه فرو برند، آبی سرد بیرون آید؛ و شهر دیواری حصین بلند دارد و دروازه‌ها و جنگ‌گاه‌ها ساخته و [بر] همه بارو و کنگره ساخته. در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع؛ و در میان شهر مسجدی آدینه بزرگ نیکو؛ و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم؛ و بازارهای بسیار. و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود. و هر بازاری را دربندی و دروازه‌ای و همه محلتها و کوچه‌ها را همچنین دربندها و دروازه‌های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود؛ … ( تحلیل سفرنامه…، ص۱۵۶و۱۵۷)

کفایت فی الفقه

«کتاب بر این ختم افتاد ان شاءالله که نافع باشد خوانندگان را و جمع کننده را و نویسنده را دعا کنند او را و مادران و پدران و استادان او را و جمله مؤمنان را از خدای آمرزش خواهد که ابوالدرداء روایت کند از رسول الله صلی الله علیه و… که دعای مسمانان برادر خویش را در غیبت مستجاب باشد فریشته‌ای بر سر او موکل باشد که هر که برادر را دعا کند فریشته گوید آمین و تو را همچنین.»

گزارش

نمونه‌ای که آورده شد از کتاب تاریخ ادبیات دکتر صفا بازگو گردید. ذبیح الله صفا می‌گوید:       « اهمیت این کتاب [=کفایه فی الفقه] در آن است که سعی شده غالب و نزدیک به تمام اصطلاحات به فارسی ذکر و یا به این زبان تعریف شود و حتی المقدور از ایراد کلمه‌های تازی خودداری گردد. مثلاً بیع بدینگونه تعریف شده است: بیع آن است که مردی گوید دیگری را این کالای خویش به چندینی به تو فروختم، آن کس گوید کی خریدم. »

(تاریخ ادبیات در ایران، ج۲، ص۹۲۹ ؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص۵۲)

تاریخ بخارا

… چون عبیدالله زیاد را معاویه به خراسان فرستاد وی از آب جیحون بگذشت و به بخارا آمد. پادشاه بخارا خاتونی بود؛ ازبهر آنکه پسر او… خرد بود. پس عبیدالله … بسیار برده کرد و چهار هزار بنده بخاری خویستن را گفت و این به آخر سال ۵۳ و اول سال ۵۴ بود چون به شهر بخارا رسید صفها برکشید و منجنیقها راست کرد خاتون کس به ترکان فرستاد و از ایشان یاری خواست و کس به عبیدالله زیاد فرستاد و هفت روز مهلت خواست و گفت من در طاعت توام و هدیه‌های بسیار فرستاد. چون در این هفت روز مدد نرسید دیگر بار هدیه‌ها فرستاد و هفت روز دیگر زمان خواست لشکر ترک برسید و دیگران جمع شدند و لشکر بسیار گشت و حربهای بسیار کردند و به آخر کافران هزیمت شدند و مسلمانان در پی ایشان رفتند و بسیار بکشتند و خاتون به حصار اندرآمد. (تاریخ بخارا، ص۵۲؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص ۵۶)

۴- ۸-۲۹- اسحق ابرهیم بن منصور ابن خلف ابو النیسابوری (؟سده ۵ ام)

و گویند عمر او را به سوی ایشان به رسولی فرستاد و او اسپی لاغر داشت و جامه دریده ایشان را ازو عجب آمد. گفتند نگاه کنید به رسول ملک عزیز و افسوس می‌کردند. چون به درگاه ملک رسید از اسپ فرود نیامد. خاصگیان گفتند بگذارید تا همچنین پیش ملک شود. همچنان می‌رفت تا به کرانه تخت ملک، آنجا از اسپ فرود آمد و بنشست و گفت طعام آرید تا بخورم. ملک گفت طعام آرید تا بخورد و به هوش بازآید. طعام آوردند به پنج انگشت می‌خورد و آنچه ماند گرد کرد و به ساق موزه فرونهاد. آنگاه روی بدیشان نهاد و گفت مسلمان شوید یا جزیت دهید و گر نه با شما چنین و چنین کنیم… .

عمرو بازگشت و همه مبارزان لشکر را جمع کرد و آن طعامها پیش ایشان نهاد و گفت: اگر حرب کنید چنین طعام خورید و اگر نه همه را بگیرند و بکشند.

و گویند عرب برنج سپید ندیده بودند، چون بدیدند عجب داشتند؛ و شلواری یافتند ندانستند پوشیدن در سر می‌کشیدند و غنیمت بسیار یافتند و پیش عمر بازآمدند.

( قصص الانبیا، صص۴۵۶-۴۵۷)

تفسیری بر عشری از قرآن کریم (؟سده ۵ ام)

ابلیش فرود آمد و سپاه خود گرد کرد و از میان ایشان عفریتان را برگزید و با ایشان این قصه بگفت و گفت: خواهم تا وی درویش گردد که درویشی از پس توانگری فتنه‌ای بزرگ باشد و بلایی عظیم باشد و شهری است آن را بثنیه گویند. آن همه شهر مر ایوب را علیه السلام بود و مرو را سه هزار اشتر بود و بر هر پنج اشتری یکی اشتربان بود هم بنده وی بود و عیال آن اشتربان هم بنده وی بود و هفت هزار گوسپند بود بر هر صد گوسپندی شبانی بود و شبان بنده وی بود. (تفسیری بر عشری…، صص۱۱۹-۲۰۰)

پلی میان شعر هجایی و عروضی پارسی

فرعون گفـت: بر مــن آرید             جادو اسـتاد هر چند توانید

چو استادان حاضر گشــتند            موسی گفت: یک بار برهانی.

چو ایشان آن را یکسر بنهادند             موسی گفت:کنون بینی‌که الله

این را چـون حبطـه گرداند             ز الله شـمــا یاری نیــاوی.

الله حـــق را ظـاهر گـرداند            گـر چه شمــا باور نــداری

زان قوم هیچ کس ایمان نیاورد            مگر مردان یا کودکانی چند (پلی میان شعر …، ص۶)

تفسیر شُنقُشی ( ؟ سده ۵ ام)

ای مؤمنان به خدای و محمد و قرآن! مگردید پیرامون نماز و شما مستان باشید؛ تا آنگه کمی دانید آنچه می‌گویید اُو می‌خوانید. اُو نگرید جنب پیرامون مزگت و نماز نگردید؛ مگر به پای بدرانی راه‌گذران که چاره نبود؛ تا سر و تن بشویید از جنابت. اُو گر شما بیماران اُو خستگان باشید یا بر سفر باشید یا وازامده بود، یکی از شما از حدث‌گاه یا بوده باشید وا زنان، نیاوی آبی، آهنگ کنی خاک پاکیزه؛ دست فرومالید به رویهاتان به نخستین زخم؛ اُو دست به دستاهاتان فرومالید به دویم زخم. حقا کی خدای اندرگذارنده است. او خداوند فضل است کی بر شما فراخ کردست. آمرزگارست آن را که شما کنید از تقصیر و زلّت. ( گزاره‌ای از بخشی…، ص۱۱۲-۱۱۳)

نمونه‌ای از واژگان این گزارشنامه

دادودهش                        دوستگانی                   دوگروهی کردن

زشتکاری                        ساختگار کردن              وازنی گرفتن

وابخشیدن                       واپیوستن                     گزارنده

ترجمه قرآن موزه پارس (؟سده ۵ ام)

نه روا بود خدای گیرد هیچ فرزندی؛ پاک است او از زن و فرزند؛ چون خواهد که فرگزارد کاری را همیدون گوید او را بباش ببود.

او حقا که خدای آفریدگار من است و آفریدگار شما؛ بپرستید او را…

فاواکردند او بپراگندند گروهی کافران از میان ایشان؛ وای فران کسها که کافر شدند از حاضر آمدن روز بزرگ.

و بیم کن‌شان یا محمد آن روز پشیمان خوردن که واگزارده باشد از کار؛ و ایشان در فرغول کاری‌اند ازین روز و ایشان بنه گروند. (به کوشش محمد رواقی، ص۵)

ابن بلخی

و چون کیخسرو بر تخت پادشاهی بنشست و تاج به سر نهاد خطبه گفت نیکو و لشکرها را امید زیادت نیکویی داد و رعایا را به عدل و احسان نوید داد پس گفت از افراسیاب ترک کینه پدر خواهیم توخت باید کی همگان ساخته باشید و نامه به اصفهان به گودرز نبشت و گوردز اصفهبد خراسان بود و فرمود تا لشکر را عرض دهد و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد به طوس سپارد تا به پیکار رود و او همچنین کرد زارفه را کی عم کیخسرو بود با طوس به هم فرستاد و فرمود کی قصد افراسیاب کند و به وقت فرستادن طوس او را وصیت کرد کی برادری از آن ما فرود نام به فلان ناحیت است باید کی در آنجا بگذری و قصد او نکنی. (فارسنامه، ص ۴۴)

خواجه نظام الملک

بعد از این چون نه سال برآمد، بابک خروج کرد از آذربایگان. اینها [باطنیان] قصد کردند که بدو پیوندند. شنیدند که لشکری به راه ایشان فرستاده‌اند؛ بترسیدند و از راه بازگشتند و بپراگندند.

دیگر، پس در سال دویست و دوازده در ایام مأمون خرّمدینان خروج کردند از ناحیت سپاهان و ترمدین و کاپله و کره؛ و باطنیان با ایشان پیوستند و فسادها کردند و به آذربایگان شدند و به بابک پیوستند. مأمون محمد بن حمید طایی را به جنگ بابک فرستاد تا با خرّمدینان جنگ کند و فرموده بود اوّل با زریق بن علی بن صدقه حرب کند که او عاصی شده بود و در کوهستان عراق ولایت می‌کرد و کاروانها می‌زد… و پس به جنگ بابک رفت و میان او و بابک شش ماه جنگهای عظیم رفت؛ و به آخر در آن جنگ کشته شد و بر ایشان ظفر نیافت و کار بابک بالا گرفت؛ و خرّمدینانِ سپاهان را به سپاهان بازفرستاد و مأمون از کشتن محمد بن حمید سخت دلتنگ شد.

(سیاستنامه، ص ۲۸۰و۲۸۱)

عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری (سده ۵ ام)

آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود، چنان بوده است که روز نوروز، نخست کس از مردمان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین پر می و انگشتری و درمی و دیناری خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته و شمشیری و تیروکمان و دوات و قلم و استر و بازی و غلامی خوب‌روی و ستایش نمودی و نیایش کردی او را به زبان پارسی به عبارت ایشان. چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی.

آفریدن موبد موبدان به عبارت ایشان

شها! به جشن فروردین به ماه فروردین آزادی گزین [و] یزدان و دین کیان؛ سروش آورد دانایی و بینایی به کاردانی؛ و دیر زیو با خوی هژیر؛ و شادباش بر تخت زرین؛ و انوشه خور به جام جمشید، و رسم نیاکان در همّت بلند و نیکوکاری و ورزش داد و راستی نگاه‌دار؛ سرت سبزباد؛ و جوانی چو خوید؛ اسپت کامگار و پیروز؛ و تیغت روشن و کاری به دشمن؛ و بازت گیرا و خجسته به شکار؛ و کارت راست چون تیر؛ و هم کشوری بگیر نو؛ بر تخت با درم و دینار؛ پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار؛ و سرایت آباد و زندگی بسیار! (نوروزنامه، ص۳۷و۳۸)

نمونه‌ای از شعر خیام

من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت        از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت.

جامی و بتیّ و بربطی، بر لب کشت،         این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.

(رباعیات، ص۲۴)

آن قصر که جمشید در او جام گرفت،       آهو بچه کرد و روبه آرام گــرفت.

بهرام که گور می‌گرفــتی هـمه عمر،       دیدی که چگونه گور بهرام گرفت. (همان، ص۲۶)

فخرالدین اسعد گرگانی (۴۴۲ﮬ.ق)

چو بر رامین بیدل کار شد سخت              به عشق اندر، مرو را خوار شـد بخت

همیشه جای بی انبوه جُـستی              که بنشستی به تنهایی، گرستی

به شب پهلو سوی بستر نبردی              همه شب تا به روز اخترشمردی

به روز از هیچ گـونه نارمـیدی               چو گور و آهـــو از مردم رمیدی

ز بس کاو قِدّ دلبر یاد کــردی              کجا سروی بدیدی سجده بردی

به باغ اندر گلِ صـد برگ جُستی               به یادِ روی او بر گُـل گــرستی

بنفشه بر چِدی هر بامـــدادی              به یادِ زلــف او بر دل نهـــادی

ز بیم ناشکـیبی می نخـوردی               که یکباره قــرارش می ببردی (تارنما)

ابوبکر عتیق سورآبادی (نیمه دوم سده ۵ ام)

و در اخبار است که کوف پیش وی آمد. سلام کرد. سلیمان او را گفت: چرا از کِشت ما نخوری؟ گفت: زیرا که آدم از آن خورد و پشیمان شد. گفت: چرا از آب ما نخوری؟ گفت: زیراکه قوم نوح به آب غرقه شدند. من ترسم که از آن بخورم. گفت: چرا همه در ویران باشی؟ گفت: زیرا که آن مرا میراثی است از پدران و مادران. گفت: چرا به روز بیرون نیایی؟ گفت: تا گناهان آدمیان نبینم. گفت: چون به آبادانی بگذری چه گویی؟ گفت: گویم عجب از آدمی عاجز که او را چگونه خواب آید و او را گور و مرگ و قیامت پیش و دوزخ و اهوال آن در پیش. (گزیده متون تفسیری فارسی، ص۶۸)

اسدی توسی (۴۶۵ﮬ.ق)

همان ســال ضحـّـاک را روزگار            دژم گشت و شد سال عمرش هزار

بیامد فـــریدون به شاهــنشهی            وز آن مارفش کرد گیــتی تهی

سرش را به گرز کیی کوفت خرد            ببستش به کــوه دمـــاوند برد

چو در برج شاهین شد از خوشه مهر           نشست او به شاهی سـر ماه مهر

برآرایش مهرگان جشن ســاخت            به‌شاهی سر از چرخ مه برفراخت

بدین جشن وی آتش آراستـست           هم‌آیین این جشن از او خاستست

یکی نامه‌ای ساخت زی سیستان            به نزد سپهــدار گـیتی‌ســتان

بــدان؛ ای دلاور! یل  پهلـــوان             که بادی همه ساله پشت گوان

ترا مـــژده بادا که چــرخ بلـند             به ما کرد تاج شـــهی ارجمند

 (خلاصه داستان گرشاسبنامه، ص۳۸)

بانو گشسپ نامه

ز تن نیز بانــو زره دور کـــرد               چو خورشید، آن خانه پر نورکرد.

شد آن بزم، روشن ز دیدار اوی؛              به جان هرکسی شد خریدار اوی.

چو بانو زره کــرد بیرون ز تن،               فرومــاند  بیچاره  شاه خـــتن.

چو شیده بدان روی او بنـگرید،              دلش چون کـبوتر ز تن برپریـد.

قدی دید چون سرو آزاد،راست؛              رخی دید کز رشک او ماه کاست.

خرد با همه خرده دانی که بود،               نیارست هـــیچ از دهانش گشود.

دو ابروی او نقش بسته خـیال،               چو بر مـاه تابـنده شکــل هلال.

از اندیشـه ابرویش پیــش اوی               خیال کـج آید کج اندیـش اوی.

(بانو گشسپ نامه، ص۹۳)

ایرانشاه بن ابی الخیر

اگر خویشتن را ببــینی درست،              به یزدان ترا راه بایـد نـخـست.

تو خود خویشتن را ندانی همی؛              سخن بر زبان خیره رانی همـی.

از آوردگــه چون نداری نـشان،              چه آزرم جــویی ز گردنکشان.

همی بازجـــویی ز یزدان تو راز؛             نخست از خرد،مایه خویش ساز.

بدان تا چه‌ای وز کجا آمـــدی؛              در این تیره کیهان چرا آمــدی.

چرا دادت این دانش و عقل و هوش؛               دل روشن و چشم بینا و گـوش.

تن تیره ما،به جان روشن است؛              خرد پیش تن‌چون یکی جوشن است.

خرد پیش تو همچو باغـی بود؛               خرد پیش دل، چـون چراغی بود.

خــرد دور دارد ترا از گـــزند؛               خــرد شـاد دارد روان نژنـــد.

(بهمن‌نامه، صص۵ و۶)

قابوس‌نامه (۴۷۵ﮬ.ق.)

بدان ای پسر! که مردمان تا زنده باشند ناگزیر باشد از دوستان که مرد اگر بی برادر باشد به که بی دوست. از آنچه حکیمی را پرسیدند که دوست بهتر یا برادر؟ گفت: برادر! هم دوست به. پس اندیشه کن به کار دوستان به تازه داشتن رسم هدیه فرستادن و مردمی کردن؛ ازیرا که هر که از دوستان نیندیشد، دوستان نیز ازو نیندیشند؛ پس همواره بی دوست بُوَد؛ و ایدون گویند که دوست دست بازدارنده خویش بود. و عادت کن که هر وقت دوستی گرفتن؛ ازیراکه با دوستان بسیار عیبهای مردم پوشیده شود و هنرها گستریده گردد؛ ولکن چون دوست نو گیری پشت با دوستان کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی که گفته‌اند دوست نیک، گنجی بزرگ است. دیگر اندیشه کن که از مردمانی که با تو به راه دوستی روند و نیم‌دوست باشند، با ایشان نیکویی و سازگاری کن و به هر نیک و بد با ایشان متّفق باش؛ تا چون از همه مردمی بینند، دوست یکدل شوند که اسکندر را پرسیدند که بدین کم‌مایه روزگار این چندین ملک به چه خصلت به دست آوردی؟ گفت: که به دست آوردن دشمنان به تلطّف و جمع کردن دوستان به تعهّد… (قابوس نامه، صص۱۳۹و۱۴۰)

امام بوحفص نجم الدین عمربن محمد نسفی (۴۶۲- ۵۳۸ﮬ.ق. )

پذیرفتش خدای تعالی پذیرفتن نیکو؛ و پروردش پروردن نیکو؛ و سپردش به زکریای پیامبر که بود شوی خاله این دختر؛ هر باری که درآمدی به صومعه وی زکریا، یافتی نزد وی روزی مهیا: میوه تازه تابستان به فصل زمستان. گفت: یا مریم! از کجا این مر ترا. گفت: این از نزد آفریدگار؛ چه خدای تعال روزی دهد آن را خواهد بی‌شمار.

آنگاه دعا کرد زکریا و حاجت برداشت به پادشا. گفت ای پروردگار من! ببخش مرا از نزد خویش فرزند پاک از هر خطا؛ چه تویی اجابت کننده هر دعا. (تفسیر نسفی، صص۱۰۸-۱۰۹)

نمونه‌ای از واژه‌های این گزارشنامه (=تفسیر)

آختن: برآوردن، بیرون کشیدن        اسغده: هیزم نیم سوخته                  آماشتن: آماردن

اندخسیدن: پناه بردن                 دورویگی کردن: منافقی کردن       زموده‌گر: سخن چین

وارغ: چوب‌بندی و چفت انگور      کازه: سایه‌بان، خانه حصیرین              سفد: سقف

اندخسواره: پناهگاه، حصار              فسیت کردن: اسراف کردن              غریفج: گل و لای سیاه، لجن

سرجویا: متکبّر و ناسپاس و ستیزه‌جو

گزارش

غزنویان به سال ۴۳۱ ﮬ.ق. در سرزمینی به نام دندانقان از ارتش سلجوقیان درشکستند و سپس به غزنین و هند گریختند. سلجوقیان مردمی چادرنشین و بیابانگردند که راه و سان کشورداری را نمی‌دانند و به پارسی نیز نمی‌توانند سخن گفتن. طغرل ناخوانا بود و نانویسا. هنگامی که این گروه ددآیین بر کشور چیره شدند، مشتی نوخاسته بودند که از راه و سان پیشینیان و دیوان‌داران کارآزموده هیچ آگاهی نداشتند؛ ازین رو آیینها و روشهای کهن را درنوشتند و دربار سخن‌پرور را بدل به درگاه سخن‌سوز ساختند. نبود دربار دانش‌پرور سبب شد کم‌کم فروغ دانش که در زمان سامانیان زبانه کشیده بود کم‌سو شود و در سده‌های پسین یکسره فروخسبد. جنبش ایران‌گرایی و ملّی‌گرایی نیز که در روزگار صفاریان و سامانیان در اوج درخشش بود، خردخرد با سخت‌گیری غزنویان و سپس سلجوقیان فروفرسود و فروپژمرد. امیر مغزی درباره شاهنامه و دربار فرومایه‌پرور سلجوقی می‌گوید:

من‌عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ         از کـجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر

گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ          گفـته ما راست است از پادشــاه نامــور

 (سبک‌شناسی شعر، شمیسا، ص۹۸)

        در این روزگار نژاد ایرانی داشتن نیز دیگر ارزنده نیست و مردم به این باور رسیده‌اند که هر کس راه دین را بپوید، می‌تواند شهریار شود چه ایرانی باشد چه نباشد؛ در صورتی که در گذشته، جهانبانان می‌باید از نژاد کیان می‌بودند تا بتوانند به پادشاهی برسند. خواجه نظام الملک درباره شاهان سلجوقی می‌گوید: «چون مردمان شهر، آن امن و عدل و نعمت بدیدند گفتند: ما را پادشاهی باید که عادل باشد و ما را از او به جان و خواسته و زن و فرزند ایمن باشیم؛ خواه ترک باش خواه تازیک.» (سیاست‌نامه، ص ۱۵۴)

       خوشبختانه هنوز در این روزگار شیواسخنی به آیینگی و رسایی آن است و نه به دشوار گویی. هنوز ساده و آشکارا سخن گفتن از پیچیده‌گویی و پرآرایگی ارزشمندتر است. سلجوقیان کم‌کم با فرهنگ ایرانی آشنا می‌شوند و هنر و ادب که در گذشته خوار شده بود، جاه و جایگاهی به دست می‌آورد؛ امّا هیچ‌گاه به روزگار درخشان محمود غزنوی بازنمی‌رسید. در این روزگار پایتخت از غزنین به اصفهان آمد و زبان مردم عراق بر زبان خراسان چربید. واژگان بومی خراسان کنار نهاده شد و شمار وامواژه‌های ترکی در نوشتار افزایش یافت؛ امّا هنوز شمار واژگان بیگانه از ده درصد کمتر است چه در نثر چه در شعر. در این سده نام بسیاری از کتابها پارسی است، مانند: بهمن‌نامه، مرزبان‌نامه، بانوگشسپ‌نامه… ؛امّا کم‌کم نام‌های دلکش کتابها نیز یکسره تازی می‌شود؛ به گونه‌ای که خواننده نمی‌تواند دریابد این کتاب به پارسی نگاشته شده یا به تازی. پاژنام درویشان نیز که در آغاز، نامهای زیبای ایرانی‌اند، کم‌کم رنگ تازی می‌پذیرند.

مجمل التواریخ (۵۲۰ﮬ.ق)

… و ازین پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت، او را بازداشت مدتها تا از تنگی و رنج چشمش تباه شد و به وقت رسول آمدن از قیصر و پرسیدن از چیزی که در حقه‌ها قیصر فرستاده بود کسری عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و ازو فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آن را بگشاد و بگفت که چیست و همچنان بود و به همان مرتبت بازبردش… (ص ۷۵و ۷۶؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص۵۴و ۵۵)

گزارش

استاد بهار درباره این کتاب می‌گوید: «این کتاب از دو نظر بایستی تازه‌تر از سیاست‌نامه و قابوس‌نامه می‌بود؛ زیرا اولاً پس از آن دو کتاب تألیف شده، دیگر آنکه مؤلف وی از مردم عراق بوده است و مردم عراق زیادتر از خراسان تحت نفوذ ادبیات عرب واقع بوده و به تکلفات لفظی و ایراد جمله‌های مترادفه و به کار بستن موازنه و سجع آشنا شده‌اند؛ امّا به خلاف دیده می‌شود که مجمل التواریخ به همان جزالت و سادگی و ایجاز متقدمان خراسان نوشته شده و از تأثیر صنایع رایجه قرن پنجم و ششم برکنار مانده است و این معنی را به دو سبب باید حمل کرد: یکی آنکه گویا مؤلف با کتب پارسی قدیم چون ترجمه بلعمی و کتاب ابوالمؤید و کتب دیگر که خود از آنها نام می‌برد آشنا بوده است و در آن کتابها تتبع می‌کرده، دیگر آنکه کتاب مزبور به سبب قلت اشتهار، کمتر دست خورده و مورد دستبرد کاتبان و نسخه‌نویسان بعد قرار گفته است … لغت تازی درین کتاب از صدی ده تجاوز نمی‌کند و غالباً همان لغات بلعمی است که ذکر آن گذشت.»

( سبک شناسی بهار، ج۲ ، صص۱۲۳و ۱۲۴)

امام محمد غزالی (سده۶ ام)

بدان که آدمی را به بازی و هرزه نیافریده‌اند بلکه کار وی عظیم است و خطر وی بزرگ؛ چه اگر وی ازلی نیست ابدی است و اگر چه کالبد وی خاکی و سفلی است، حقیقت روح وی علوی و ربانی است و گوهر وی اگرچه در ابتدا آمیخته و آویخته به صفات بهیمی و سبعی و شیطانی است، چون در بوته مجاهدت نهی ازین آمیزش و آلایش پاک گردد و شایسته حضرت ربوبیت شود…اگر خواهی که خود را بشناسی بدان که تو را که آفریده‌اند از دو چیز آفریده‌اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می‌توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و جان گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است…

(کیمیای سعادت، ص۲، ۱۰،۱۱؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص۴۷)

محمدبن عبدالله البخاری

مردی بود توانگر و بازارگان و پیر زنی داشت نیکو روی و جوان؛ و مرد زن را به غایت دوست می‌داشت و زن را به هیچ حال دل با وی نبود؛ و هر چند بردباری و نیکوی بیش نمودی، زن در سرکشی بیش افزودی؛ و آن سرکشی او، مرد را روز به روز تیزتر می‌کرد در عشق وی؛ تا شبی چنان افتاد که دزدی در خانه وی آمد و مشتی قماش برگرفت که ببرد. قضا را زن و مرد هر دو بیدار بودند. زن دزد را بدید بترسید؛ بجست و در مرد آویخت و دست در گردن وی آورد. مرد که آن حال دید گفت: ای عجب! این منم به این نعمت متمّتع گشته و این توی در من، این چنین آویخته! پس بدانست که آن از بیم دزد بوده است. بانگ کرد که هر چه تو از خانه من برگرفتی، ترا حلال کردم به این نعمت که حق عزّ و علا به سبب تو، مرا ارزانی داشته است.

(داستانهای بیدپای، ص۱۹۰)

ابوعبید جوزجانی

پس از توحید باری تعالی و نعت پیامبر اکرم و ذکر نام علاء الدوله ابوجعفر کاکویه که مترجم را امر به گرداندن قصه از عربی به فارسی کرده و به قول او، فرمان ملک عادل… به من بنده و خادم آمد به ترجمه کردن به پارسی دری مر رسالتی را که خواجه رئیس ابوعلی کردست اندر شرح قصه حیّ بن یقظان، پدید کردن رمزهاش و بازنمودن غرضهاش…

امّا سخن شیخ این است که از شهر خود به نزهتگاهی با یاران خویش بیرون شده به پیری برخورده نیرومند و باشکوه و نیروی جوانی؛ پس هم‌صحبتی پیر را تقاضا کرده و راه او را در زندگی جویا شده و از نام و نسبش پرسیده و او گفته نام من «زنده» است پسر «بیدارم»؛ و شهر من بیت المقدس است و پیشه من سیاحت کردن است و گرد جهان گردیدن تا همه حالهای جهان بدانستم؛ و روی من به سوی پدرم است؛ و وی زنده است و من همه علمها را از او آموخته ام و کلید همه علمها وی به من داده است… (قصه حی بن یقظان…، ص۱۱)

خواجه عبدالله انصاری

الهی! ای بود و نابود من ترا یکسان، از غم مرا به شادی رسان.

الهی! ترسانم از بدی خود بیامرز مرا به خوبی خود. (مناجاتنامه، ص۶)

الهی! دلی ده که در شکر تو جان بازیم و جانی ده که کار آن جهان سازیم.

الهی! دانایی ده که از راه نیفتیم و بینایی ده که در چاه نیفتیم.

الهی! دستم گیر که دست‌آویز ندارم و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم. الهی! مگوی که چه آورده‌اید که درویشانیم و مپرس که چه کرده‌اید که رسوایانیم. (همان، ص۷و۸)

در طفلی پستی در جوانی مستی و در پیری سستی؛ پس خدا را کی پرستی؟! بدانکه آنان که خدای تعالی را شناختند، به غیر از آن نپرداختند؛ امروز از خدای نترسی، فردا به ترسی… ای درویش! اگر بیایی در باز است و اگر نیایی بی‌نیاز است؛ دنیا را دوست می‌داری مده تا بماند و اگر دشمن می‌داری بخور تا نماند. (همان، ص۴۲)

کشف الاسرار میبدی

به نام خداوند جهاندار دشمن‌پرور به بخشایندگی و دوست‌بخشای به مهربانی؛ ستایش نیکو و بسزا خدای را خداوند جهانیان و دارنده ایشان؛ فراخ بخشایش و مهربان؛ خداوند روز رستخیز و پادشاه روزشمار و پاداش؛ تو را پرستیم و از تو یاری خواهیم؛ رهنمون باش ما را به راه راست و درست؛ راه ایشان که نواخت خود نهادی و نیکویی کردی بر ایشان نه راه جهودن که خشم است از تو بر ایشان ونه ترسایان که گم‌اند از راه تو.

(کشف الاسرار، ص ۲؛ گفت‌آورد از پایان‌نامه «درباره سره نویسی»، ص۵۳)

سهروردی

پیر را گفتم: شنیدم که زال را سیمرغ پرورد؛ و رستم، اسفندیار را به یاری سیمرغ کشت. پیر گفت: بلی درست است. گفتم: چگونه بود؟ گفت: چون زال از مادر در وجود آمد، رنگ موی و رنگ روی سپید داشت. پدرش سام بفرمود که وی را به صحرا اندازند و مادرش نیز [که] عظیم از وضع حمل وی رنجیده بود؛ چون بدید که پسر کریه‌لقا ست، هم بدان رضا داد. زال را به صحرا انداختند. فصل زمستان بود و سرما؛ کس را گمان نبود که یک زمان زنده ماند. چون روزی چند برین برآمد [و] مادرش از آسیب فارغ گشت، شفقت فرزندش در دل آمد؛ و گفت یک باری به صحرا شوم و حال فرزند بینم. (شرح رسایل…،ص۴۹؛ برگرفته از رساله عقل سرخ)

عطار نیشابوری

نقل است که آن روز که ائمه فتوی دادند که او را بباید کشت، جنید در جامه تصّوف بود و فتوی نمی‌نوشت. خلیفه فرموده بود که خط جنید باید. چنانکه دستار و دراعه درپوشید و به مدرسه رفت و جواب فتوی نوشت که نحن نحکم بالظاهر یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است؛ امّا باطن را خدای داند. (تذکره اولیاء، ص۵۸۵)

نقل است که در پنجاه سالگی گفت که تاکنون هیچ مذهب نگرفته‌ام؛ امّا از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس اختیار کردم… (همان، ص۵۸۶)

نقل است که طایفه‌یی در بادیه او را گفتند: ما را انجیر می‌باید. دست در هوا کرد و طبقی انجیر تر پیش ایشان نهاد؛ و یک بار دیگر حلوا خواستند؛ طبقی حلواء شکری گرم پیش ایشان نهاد. گفتند: این حلواء باب الطاق بغداد است. حسین گفت: پیش من چه بادیه چه بغداد.

(همان، ص۵۸۷)

خردنامه

بزرجمهر حکیم را پرسیدند که اندرین جهان، چه سخت‌تر که به مردم رسد؟ گفت: سه چیز: نیاز اندر پیری؛ و بیماری اندر غریبی و مرگ اندر بی‌پاکی. (خردنامه، ص۴۹)

بزرجمهر حکیم را گفتند که ما را از باب بجشکی چیزی یادکن تا از تو یادگار داریم. بزرجمهر گفت: چهار چیز بینایی را بیفزاید؛ و چهار چیز بینایی بکاهد؛ و چهار چیز تن را فربه کند؛ و چهار چیز تن را نزار کند. امّا آن چهار چیز که بینایی چشم را بیفزاید: یکی سبزه خّرم و دیگر آب روان و سیم شراب روشن و چهارم روی دوست دیدن. امّا آن چهار چیز که بینایی را بکاهد: یکی طعام شور خوردن و دیگر آب سوزان بر سر ریختن و سیم اندر چشمه آفتاب نگریستن و چهارم روی دشمن دیدن. امّا آن چهار چیز که تن را فربه کند: یکی جامه نرم و باریک پوشیدن؛ و دیگر، عطرهاء خوش بوییدن؛ سیم خویشتن، پاکیزه داشتن؛ چارم چون طعام بخورد بخسبد. (خردنامه، ص۵۰)

محمّد بن منوّر

آورده‌اند که روزی شیخ قدس الله روحه العزیز در نشابور برنشسته می‌رفت. به در کلیسیایی رسید. اتفاق را روز یکشنبه بود و ترسایان جمله در کلیسیا جمع شده بودند. جمله با شیخ گفتند: ای شیخ می‌باید که ایشان را ببینیم. شیخ پای از رکاب بگردانید. چون شیخ دررفت ترسایان پیش شیخ آمدند و خدمت کردند و همه به حرمت پیش شیخ بیستادند و حالتها برفت. مقریان با شیخ بودند. یکی گفت: ای شیخ! دستوری هست تا آیتی بخوانند؟ شیخ گفت: روا باشد. مقریان آیتی خواندند. ایشان را وقت خوش گشت و بگریستند. شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت: اگر شیخ اشارت کردی همه زنارها بازکردندی. شیخ گفت: ما ایشان را زنار برنبسته بودیم تا بازگشاییم. ( برگزیده اسرار التوحید، ص۲۳)

ابونصر طاهربن محمد خانقاهی

و شیخ ابوسعید بلخی را پرسیدند که چون است که سخن پیشینیان مانع‌تر بود از سخن پسینیان؟ گفتا: زیرا که مرادشان در سخن گفتن سه چیز بود: عزّ مسلمانی و رستگاری تنها و خشنودی خدای عزّ و جل؛ و مراد ما سه چیز است: عزّ تن و طمع دنیا و ستایش مردمان!

و از ابوالقاسم حکیم پرسیدند از این مسأله. گفتا: زیرا که علمای پیشین بیداران بودند و مردمان خفتگان. بیداران خفتگان را بیدار کردند؛ و علمای اکنون خفتگان‌اند و مردمان مردگان؛ خفتگان مردگان را چگونه بیدار کنند!( گزیده در اخلاق و تصّوف، ص۶۸)

معروف کرخی گفت: هر که را خورش پاک بود، کردارش نیکو بود؛ و هر که را کردار نیکو بود حکمت در دلش فرود آید.( همان)

هر که را تن بمیرد از خلق جدا گردد؛ و هرکه را دل بمیرد از حق جدا گردد؛ و کافر جان کنَد؛ و مؤمن جان دهد.کافر را فراق جان است و فراق مُلک؛ و مؤمن را فراق جان است؛ ولکن وصال است؛ و قیمت تن به جان است؛ و قیمت دل به ایمان. تا جان به جای است، تن درست است؛ و چون آسیبی به جان رسد، برگردد؛ و گونه او که سرخ است، زرد گردد؛ و گوش شنوا ناشنوا گردد؛ و زبان گویا گنگ گردد.(همان، ص۱۵۲)

گزارش

بیشینه سخن‌سازان سده ششم به سبکی بینابین سبک خراسانی و عراقی می‌سرایند و می‌نگارند. واژگان تازی نوشتارشان از سده‌های پیشین افزون‌تر است و وام‌گیری کم‌کم در نثر و شعر این روزگار بیشتر و بیشتر می‌گردد. بیشتر سرایندگان این سبک که ارّانی یا آذربایجانی‌اند، از دانشواژه‌ها بهره می‌جویند و واژگان علمی را در نوشتارشان می‌گنجانند تا فرزانگی و دانشوری خود را به دیگران بنمایاند. در این دوره بسامد وامواژه‌ها در نثر و نظم رو به فزونی است. در روزگار غزنویان تنها منوچهری به ادب تازی نظری داشت؛ امّا در این زمانه بیشتر سخن‌پردازان زبان تازی را می‌دانند و به تازی می‌سرایند و به این زبان دیوان شعر فراهم می‌آوردند.

       دوزبانگی و سرودن بیتهای تازی و پارسی آغاز شده است. افزایش آرایه‌ها و پیرایه‌های ادبی از دیگر علتهای گسترش وامواژه‌هاست. آرایه چشمزد (=تلمیح) بیشتر نظر به داستانهای سامی دارد. اسلام‌جویی و عرفان نیز در حال گسترش است و همین نیز از دیگر عاملهای گسترش واژگان تازی است؛ حتا برخی، فردوسی را می‌نکوهند که چرا به داستانهای پیش از اسلام نظر دارد:

نگــویــم کنـون نامـهــای دروغ؛          ســخن را ز گفــتار ندهــم فـــروغ.

که آن داستانها دروغ اســت پاک؛          دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک.

( یوسف و زلیخا؛ گفت‌آورد از: سبک‌شناسی شعر، شمیسا، ص۱۷۸)

       هنوز در سبک آذربایجانی ایران‌دوستی یکسره فرونمرده و نظامی و خاقانی به ایران‌دوستی خود می‌بالند. ایوان مداین، شاهکار خاقانی دریغ و دردی است بر فروخفتن شکوه دربارهای ایران؛ بر پایه پژوهش نقدی، دانشجوی کارشناسی ارشد این دانشگاه، نظامی نیز در پنج گنج خود نزدیک یکصد و سی گوشه آهنگ ایرانی را به شعر درآورده که تنها بیست گوشه آن نامهای نیرانی دارند و دیگر گوشه‌ها همه پارسی‌اند.

       در این زمانه، کم‌کم این اندیشه در سخنوران نیرو می‌گیرد که پارسی در برابر تازی هیچ نیست و سخنان نازک و باریک را تنها به زبان تازی می‌توان گفت. جرفاذقانی در دیباچه ترجمه یمینی (۶۰۳ﮬ.ق.) می‌گوید: « قصد کردم به فارسی نویسم و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم … و اهل خبرت و معرفت دانند که در لغت عجم مجال زیادتی تأنّقی نیست.!» ( گفت‌آورد از: سبک‌شناسی شعر، شمیسا، ص۱۷۳) گسترش زبان تازی و کمبود واژگان علمی سبب می‌شود که فرهیختگان به این باور برسند که پارسی، زبان توانا و پرمایه‌ای نیست و این زبان را نمی‌توان در کتابهای علمی به کار گرفت.

       سهروردی یکی از سخنوران سترگ این روزگار است. وی به سال ۵۴۹ﮬ.ق. در سهرورد زنجان زاده شد و در مراغه و اصفهان فرهیخت. وی چندین کتاب به پارسی نگاشت که شایان بررسی و واکاوی است. نام کتابهای او: آواز پر جبرئیل و عقل سرخ … بسیار دل‌انگیز است و گیرا. فلسفه سهروردی برگرفته از فلسفه‌دانان پهلوی و فرزانگان پیش از اسلام است. او پرده‌در و بی‌پروا سخن‌ می‌گوید؛ همین بی‌پروایی‌اش سبب شد که به فرمان صلاح الدین ایوبی که به حق صلاح الشیطان بود، خونش ریخته شود. گناه وی، دشمنی و ستیز با فرمانهای دینی دانسته شد. سهروردی نخستین کسی است که پهلوانان ایرانی چونان کیومرث و تهمورث را به عنوان فرزانه و دانشور شناساند. در فلسفه وی جهان از دو هستی: شید و تار پدید آمده که پیوسته با هم در ستیزند. بر پایه باور وی سرانجام در پایان جهان، شید بر تار چیره خواهد شد و جهان به آرامش نخستین بازخواهد رسید. جای شگفتی است که در این دو سده، دو تن از ایران باستان دم زدند و به روزگار باستان خود بالیدند و هر دو به سختی کیفر دیدند. فردوسی چندین و چند سال از دست محمود غزنوی می‌گریخت و سرانجام نیز روا دیده نشد که در گورستان مسلمانان به خاک سپرده شود و سهروردی را نیز در سن ۳۸ سالگی به گناه دین‌باختگی کشتند و زمین را از خونش رنگین کردند. کشته‌ شدن حلاج نیز از دیگر فرمانهای کج‌اندیشان این روزگار است. همه نشانه‌ها، نمایانگر گسترش خام‌دینی و کج‌پویی است. کج‌اندیشان و بدسگالان کم‌کم چیره می‌شوند و هر اندیشه ناساز با خوانش دینی خودشان را از میان می‌برند. روزگار سامانی که اندیشه‌وران آزادی سخن داشتند و دین‌های گوناگون در کنار هم می‌زیستند، پس پشت نهاده شد و تک‌آوایی و تک‌اندیشی روز به روز نیرومندتر گردید. راستی می‌باید فراموش نشود که دقیقی نیز کشته شد و مرگ وی نیز طبیعی نبود. می‌توان گفت که هرکس از ایران گفت سرانجام از دم برّای تیغ گذشت.                                    

       درباره ویژه‌نام‌ها می‌توان گفت که در این روزگاران که از زمان سامانیان تا پایان سده ششم را در بر می‌گیرد، نام کمتر سخنور و شهریاری ایرانی است و نام‌های عربی یکسره جای بر نام‌های پارسی تنگ کرده‌اند. اگر شاهنامه نبود شاید در درازای هزار سال هیچ نام ایرانی به جا نمی‌ماند. شاهنامه از نظر پاسداری از نامهای ایرانی نیز نقش و جایگاه شایگان و والایی دارد. در این زمانه تنها نام سخنورانی پارسی است که برگرفته از زادگاه‌شان است یا شهرشان، مانند: سهروردی، بخاری … .

برای دیدن جستارهای دیگر درباره سره نویسی اینجا را کلیک کنید.