بایگانی برچسب: s

رمل

فاعلاتن فَع لُن فاعلاتن فَع لُن

وعده کردی پایم وعده را می پایم / ای قمر سیمایم تو که را می پایی (مولوی)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری / الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی / گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی / عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی / همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی / زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود / در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی / لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی /غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را / در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را / تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی / می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم / نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع

در کجای این فضای تنگ بی آواز / من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است / شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است / روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها / روی گردان است (فریدون مشیری)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فعل

با تو خوبی کرد خواهم گر تو خوبی کنی / ور تو زشتی کرد خواهی با تو زشتی کنی (معیار الأشعار)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند / تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی / دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند / چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد / پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند / زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز / هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم / هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه / بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو / لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند (عطار نیشابوری)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را / الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد / سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی / دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم / تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید / دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن / تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد / به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان / چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت / که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان / خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن / خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند / به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم / که همه عمر من اندر سر این سودا شد (عطار)

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت / عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد / برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند / دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت / که قلم بر سر اسباب دل خرم زد (حافظ)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع

ای سیه مار جهان را شده افسونگر / نرهد مار فسای از بد مار آخر

نیش این مار هر آنکس که خورد میرد / و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

بنه این کیسه و این مهره افسون را / به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه / بگذار این ره و از راه دگر بگذر

تو خداوند پرستی، نسزد هرگز / کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان / دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

تو بدین بی پری و خردی اگر روزی / بپری، بگذری از مهر و مه انور

ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی / با چنین پرتو رخسار به خار اندر

تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی / که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست / آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر (پروین اعتصامی)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعل

بت من گر بسزا حرمت من داندی / نه مرا گه کندی خوار و گهی خواندی (عروض همایون: ۷۳)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن مفعولن

خنک آن کس که به پای تو سر خود اندازد / خجل آن دل که به نار غم عشقت نگدازد (درّه نجفی: ۵۲)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن مفعولن فَع

تا به کی با غم هجرت درسازم من / دامن از گریه خونین تر سازم من (سید مظفر علی اسیر)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فاعلن

نظری کن به سوی من صنما که دلفکارم / به جمالت که در این شهر به جز تو کس ندارم (عروض بابر: ۱۲۷)

فعلاتن فع فعلاتن فع فعلاتن فَع فعلاتن فَع

همه یارانم به پریشانی که سیه شام و سحری دارم / دل من! این نکته تو میدانی که به تاریکی قمری دارم

چمنی دارم، سمنی دارم، گل سرخ و یاسمنی دارم / بتک سیمینه تنی دارم، ز بتان تابنده تری دارم

به خدا ای لعبت افسونگر! بخدا ای شوخ پری پیکر / به خدا ای دختر سیمین بر! که مهی در هر سحری دارم

بخیالت داده جمالت را، به نهان بوسیده خیالت را / ز لبش بشنفته مقالت را، خود از این ره با تو دری دارم

سمنم بودی، چمنم بودی، گل یاس و سمنم بودی / همه شب ورد دهنم بودی، که به شیرینی شکری دارم

تو اگر ماهی، تو اگر شاهی، تو اگر زیبنده دلخواهی / ز غمت با مرغ سحر گاهی، به نهان سحری و سری دارم

چه خطا دیدی؟ چه جفا دیدی؟ چه به غیر از مهر و و فا دیدی؟ / که چو گل بشکفتی و خند یدی چو بدیدی چشم تری دارم

تو و دلبازی، تو و غمازی، تو و طنازی تو و ناسازی / من و در عشق تو سخن سازی، که بتی سیمینه بری دارم

خبرم ز اسرار نهان کردی، سخن خود ورد زبان کردی / دل و دین در پای خسان کردی، بتو دعوی مختصری دارم

چه شد آن چشمان گهر ریزت؟ چه شد آن فریاد سحر خیزت؟ / چه شد آن پیغام دل انگیزت؟ چه از آنها بار و بری دارم؟

همه گویند که رهایش کن، گله گرداری بهخدایش کن / دل و دین فارغ ز جفایش کن، چکنم؟ من گوش کری دارم

(مهدی حمیدی شیرازی)

مفعولن مفعولن مفعولن مفعولن

چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری / وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری

بر خاکم افتاده، در راهت از خواری / تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری

از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری / یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری

چندم دل آشامد، خون بی تو وقت آمد / بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری

تا الفت با دشمن، داری تو دارم من / گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری

ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن / هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری

چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه / این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری

ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت / در جانم آتش زد، شمع‌آسا پنداری (عطار)

مفعولن مفعولن مفعولن فع لن

سرو است آن یا بالا ماه است آن یا روی / زلف است آن یا چوگان خال است آن یا گوی (المعجم: ۱۳۶)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

بروید ای حریفان بکشید یار ما را / به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین / بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون / بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید / بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان / که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من / برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را

فعلات فع لن فعلات فع لن

تو چنین نبودی تو چنین چرایی / چه کنی خصومت چو از آن مایی

دل و جان غلامت چو رسد سلامت / تو دو صد چنین را صنما سزایی

تو قمرعذاری تو دل بهاری / تو ملک نژادی تو ملک لقایی

فلک از تو حارس زحل از تو فارس / ز برای آن را که در این سرایی

دل خسته گشته چو قدح شکسته / تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی

بده آن قدح را بگشا فرح را / که غم کهن را تو بهین دوایی

دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد / همه سهل باشد تو عجب کجایی

بگذار دستان برسان به مستان / ز عطای سلطان قدح عطایی

همگی امیدی شکری سپیدی / چو مرا بدیدی بکن آشنایی

شکری نباتی همگی حیاتی / طبق زکاتی کرم خدایی (مولانا)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

شکل دل بردن که تو داری نباشد دلبری را / خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را

چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا / این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را

زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت / بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را

چند گویی سوز خود روشن کن از داری زبانی / چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را

بر من بد روز بس کز غم قیامت هاست هر شب / روز من روزی مبادا تا قیامت کافری را

می زنندم طعنه کاخر دل که گم کردی بجوی / من که خود را کرده ام گم چون بجویم دیگری را

دوستان گویند ناگه مرد خواهی بر در او / دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دری را

کی چو من سوزند یاران گرچه دلسوزند، لیکن / عود چون سوزد بود دل گرمیی هم مجمری را

آه پنهانی خود خوردن که خسرو راست زان بت / بوالعجب تر زین فرو بردن که یارد خنجری را (امیرخسرو دهلوی)

فاعلات فاعلات فاعلات فع

ای ستاره ها که بر فراز آسمان / با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها / بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب / نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید / دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است / جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند / ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من / دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او / آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد

جام باده سر نگون و بسترم تهی / سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور / جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید / از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید / ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست / تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا / زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک / سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان / روزنی به سوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود / ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها / پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟ (فروغ فرخزاد)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع (فاعلییاتن)

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم / سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم / برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش / پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی / کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار / می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد / دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی / تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند

خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن / در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار / زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان / بار دیگر، در حصار جسمها، خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم / آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را / از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس / در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را

می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی / لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را (فروغ فرخزاد)

فاعلاتن فاعلاتن

من همیشه مستمندم / وز غم عشقت نژندم (المعجم)

چشم آن دارم که گاهی / افکنی سویم نگاهی (عروض بابر)

مه رخا بی مهر مایی / لاله گلچهر مایی (عروض همایون)

دوستان را دل نوازی / دشمنان را جان گدازی (مختصر وحیدی در عروض)

فاعلن فعلاتن

روزگار خزان شد / باد سرد وزان شد (وزن شعر فارسی)

فعلاتن فعلاتن

دل من هیچ نیرزد / به تو گر عشق نورزد (عروض بابر)

چو مرا درد تو باشد / دگر از عیش چه باید (عروض همایون)

فعلاتن فع فعلاتن فع

نه غم وصلم نه غم هجران / چه کنم زاری چه کنم افغان (وزن شعر فارسی)

فاعلاتن فع فاعلاتن فع

بشنو ای فرزند تا ازین دفتر / خوانمت از بر راز تیموری

یک گروهی را بینم اندر سر

جقه عدل است تاج منصوری

حرفشان باشد سکه اندر زر / حکمشان جاری در همه کشور

کس نگوید چون کس نپیچد سر

چون رسد زایشان حکم و دستوری

دیگران را قول ناروا جستی / گرچه شاهان بر تخت و عاجستی

لیک اخراج از تخت و تاجستی

می کشد زین باد شمعشان کوری

ذوالفقار آنروز می کشد افزون / پیکر شکاک می کشد در خون

با اجل نزدیک با فنا مقرون

از طریق حق هرکرا دوری

آید آن شیری کز ره معراج / از نبی بگرفت خاتمش را باج

بسته خواهد شد راه حج بر حاج

ثبت طومار است حکم مجبوری

آنکه در محشر صاحب اورنگ / بار موتش کین با یموتش جنگ

ذوالفقار او گیرد از خون رنگ

سوسنش گردد چون گل سوری

آتشی بینم اندرن آن هنگام / از ثری تا عرش از افق تا بام

خلق عالم را پیکر و اندام

می بسوزد چون شمع کافوری

یار گردد روم با فرنگی زود / هندو ارمن می کند نابود

هم یهودی هم داسن ارنائود

شور چنگیزی است قتل تیموری

مردمان کوه ساکنان یم / مکه و تفلیس تا یموت از غم

مات و خوار و زار درهم و برهم

غرق اندوهند جفت رنجوری

هرکه در دنیا واجب التعظیم / بر سریر عدل می شود تسلیم

بندگی سازد شاه هفت اقلیم

ور سلیمان است می کند موری

ذوالفقار از ظلم می کند بنیاد / خاک شکاکان می دهد برباد

تانهند از سر تا برند از یاد

نشاه خمر و شور مخموری

بندگان بیدار روزگار آزاد / در مراد خویش دوستان دلشاد

مملکت آباد رسته از بیداد

چون دل مؤمن چون رخ حوری

خاطر تیمور آنزمان شاد است / باقی آن عصر دوره داد است

از ادیب این راز روشن افتاده است

ز آنکه مستان را نیست مستوری (مسمط ادیب الممالک فراهانی)

سعید جعفری

فاعلاتن فاعلاتن فع

من تو را ای بت خریدارم / مگر تو ما را ناخریداری (المعجم)

آن که از من دل ربایی کرد / آمدم اما بی وفایی کرد

او که قصد دل شکستن داشت / از چه اول دلربائی کرد

با فسوس آیین دارم شد / از برایم خودنمایی کرد

کاش می دانستو می دانم / عشق را نتوان گدایی کرد (اسماعیل وطن پرست)

قلب ها یخ بسته فریاد / چشمها آیینه ای از سنگ

دست ها خشکیده و مجروح / آفتاب چهره ها بی رنگ …

دختران روستای باد / خسته و پژمرده و دلتنگ

می نشینند از هجوم فقر / پشت دار قالی آونگ

با غریو و خشمگین مرد / رقص می گیرند ده‌ها چنگ

تا که دنیایی گل و بوته / خلق گردد بهتر از ارژنگ (جلال قیامی میرحسینی؛ برگهای خاکستری)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی / غیر ازین نوبت که در پیوند مایی

من هم اول روز دانستم که بر من / زود پیوندی، ولی دیری نپایی

می کنم یادت بهر جایی که هستم / گر چه خود هرگز نمی گویی: کجایی؟

رخ نمودن را نشانی نیست پیدا / نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی

گر نپرسی حال من عیبی نباشد / کین شکستن خود نیرزد مومیایی

چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو / هرگزش ممکن نباشد روشنایی

اوحدی بیگانه بود از آستانت / ورنه با هر کس که دیدم آشنایی (اوحدی مراغه ای)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع

آن لب شیرین همچون جان شیرین / وان شکنج زلف همچون نافه چین

جان شیرین است یا مرجان شیرین / نافه مشک است یا زلفین مشکین

عاقلان مجنون آن زلف چو لیلی / خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

عارضش بین بر سر سروار ندیدی / گلستانی بر فراز سرو سیمین

من به روی دوست می بینم جهان را / وز برای دوست می خواهم جهان بین

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز / ناله مرغ سحر برخاست بنشین

سنبل سیراب را از برگ لاله / برفکن تا بشکند بازار نسرین

دلبران عاشق کشند اما نه چندان / بیدلان انده خورند اما نه چندین

جان تلخی می دهد خواجو چو فرهاد / جان شیرینش فدای جان شیرین (خواجوی کرمانی)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ای برادر عشق سودایی خوش است / دوزخ اندر عاشقی جایی خوش است

در بیابان رهروان عشق را / زاب چشم خویش دریایی خوش است

غمگنان را هر زمان در کنج عشق / یاد نام دوست صحرایی خوش است

با خیال روی معشوق ای عجب / جام زهرآلود حلوایی خوش است

عمرها در رنج چون امروز و دی / بر امید بود فردایی خوش است (انوری)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد / حلقه لعل تو درج گهر آمد

لبت از تنگ شکر شور بر آورد / بشکر خنده ی شیرین چو در آمد

چو نظر در خم ابروی تو کردم / قامت خویشتنم در نظر آمد

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم / سیلم از خون جگر بر کمر آمد

گر دمی بر سر بالین من آئی / همه گویند که عمرت بسر آمد

کامم این بود که جان بر تو فشانم / عاقبت کام من خسته برآمد

خواجو آن نیست که از درد بنالد / گرچه پیکان غمش بر جگر آمد (خواجوی کرمانی)

فعلاتن فعلاتن فعلن

ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیست / مشک چون زلف گل‌آرای تو نیست

کس ندیدست رخ خوب ترا / که چو من بنده و مولای تو نیست

کردم از دیده و دل جای ترا / گرچه از دیده و جان جای تو نیست

چه دهی وعدهٔ فردا که مرا / دل این وعدهٔ فردای تو نیست

سینهٔ کس نشناسم به جهان / که در آن سینه تقاضای تو نیست (انوری)

فعلاتن فعلاتن فعل

به دو چشم تو که تا زنده‌ام / تو خداوندی و من بنده‌ام

سر زلف تو گواه من است / که من از بهر رخت زنده‌ام

به رخ خویش ننازی چنان (انوری)

فعلاتن فعلاتن فع

تو و جمعی به تو دل بسته / من و هر لحظه پریشانی

فعلاتن فعلاتن مفعولن

اگر ایدون که همی دانش ورزی / ز همه خلق نکونامی یابی

فعلاتن مفعولن فاعلن

تبری چوبین میخی آهنین / عاشق مسکین چون بشکند این (المعجم)

فعلاتن فعلاتن فاعلاتن

ای صنم نیز زمانکی وفا دار / مگذر تیز چنین بر اسب رهوار  (المعجم)

مفعولن مفعولن مفعولن (مفتعلن ….)

من موج دربدرم
از دنیا بی خبرم
بحر خروشان منزل من
سیلی توفان حاصل من
بر لب آید نفسم
چون بر ساحل برسم
سنگ جفا کوبد به سرم
می کند از نو دربدرم
من هم سوی دریا ناله کنان برگردم
سوی همدردانم از دل وجان برگردم
بی تاب و زار و لرزان برگردم
بار دگر غمزده تر بروم
زساحل غم سوی دریا من
می کشد و می کشد آن
بنگر امید دلم چه کند بامن
من طفل طوفان شده ام
موجم سرگردان شده ام
آه که بود شب من توفانی
در شب من نبود پایانی
زنده ام از بی آرامی
ترسم که بمیرم چو بیاسایم
جز در دل توفان نبود جایم
من عشقی جانفرسا می خواهم
دریایی توفان زا می خواهم
من طفل توفان شده ام
موجم سرگردان شده ام

فاعلاتن فاعلاتن مفعولن

چند باشم هم بدین سان بی چاره / گشته شادی زین دل من آواره

فاعلات فاعلات فاعلن

تا تو با منی زمانه با من است / بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ / شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان / هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست / شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست / رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت / لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم / خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز / ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید / شب خوشت که شب فسانه با من است (هوشنگ ابتهاج)

فاعلات فع فاعلات فع

یارکی مراست رند و بذله گو / شوخ و دلربا خوب و خوش‌ سرشت // طره‌اش عبیر پیکرش حریر / عارضش‌ بهار طلعتش‌ بهشت

نقشبند روح گویی از نخست / صورت لبش تا کشد درست / / لعل پاره را ز آب خضر شست / پس نمود حل با شکر سرشت

در قمار عشق از من آن پسر / برده عقل و دین جسم و جان و سر// هوش‌ و صبر و تاب مال و سیم و زر / قول لوطیان هرچه بود کشت

پیش از آنکه خط رویدش ز روی / بود آن پسر سخت و تندخوی // وینک از رخش سر زدست موی / تا از آن خطم چیست سرنوشت

چون خطش دمید خاطرم فسرد / کان صفای حسن شد بدل به درد // نکهت رخش باغ ورد برد / غنچه از لبش داغ و درد هشت

موی عارضم داشت رنگ قیر / در فراق او شد به رنگ شیر // در جوانیم عمرگشت پیر / دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت

خواهم از خدا در همه جهان / یک قفس زمین یک نفس زمان // تا به کام دل می‌خورم در آن / بی‌حریف بد بی‌نگار زشت

خوش‌ دهد بهار نشوه سرخ مل / گه کنار رود گه فراز پل // گه به زیر سرو گه به پای گل / گه به صحن باغ گه به طرف کشت

مرد چون شناخت مغز را ز پوست / هرچه بنگرد نیست غیر دوست // هرکجا رود ملک ملک اوست / خواه در حرم خواه در کنشت

چون ملک مرا گفت کای حبیب / یک غزل بگو نغز و دلفریب // پس ازین غزل او برد نصیب / زرع زان کس است کز نخست کشت

زین عابدین زیب مجد و جاه / بندهٔ امیر نیکخواه شاه // ملک ‌را شرف خلق را پناه / هم ملک لقا هم ملک سرشت (قاآنی شیرازی)

با سپاس از فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی: حسین مدرسی
سعید جعفری
سعید جعفری
سعید جعفری
سعید جعفرری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی
سعید جعفری
سعید جعفری

رجز

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن

شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو / بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو

بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن / کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو

ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده / وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو

بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان / روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو

ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته / روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بی‌باک تو

مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من / بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو

دل گم شد از من بی‌سبب برکن چراغ و دل طلب / چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو

دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب / محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو (خاقانی)

مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن مَفاعِلن

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند / به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند / کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار / دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم / یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود / که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟ / برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست / اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند (هوشنگ ابتهاج)

مستفعلن مَفاعِلن // مستفعلن مَفاعِلن

تا شد ز من بتم جدا از هجر او بود مرا / جانی غمین دلی دژم رویی ز غم چو ضیمران (وزن شعر فارسی: ۲۴۶)

مَفاعلن مستفعلن // مَفاعِلن مستفعلن

کنون که خوش گردد هوا تو خیز و زی بستان بیا / بگیر جامی از بتی که یابی از لعلش شفا (وزن شعر فارسی: ۲۴۵)

مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع مَفاعلُن فَع

تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی / مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی
به روزگاران چو عندلیبی با یاد رویت ترانه خواندم / به وقت رفتن به تیر غمها گلوی ما را نشانه کردی

اگر ز دستم به جان رسیدی وگر محبت ز من ندیدی / مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پریرو خطا نکردی
نشانی از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی / که رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی (مهدی سهیلی)

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع // مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن فَع

ای رویت از فردوس بابی وز سنبلت بر گل نقابی / هر حلقه ای زان پیچ تابی در حلق جان من طنابی (خواجوی کرمانی؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۳)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن

آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا / می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش / پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو / رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم / کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود / چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین / هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را / شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند / باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن / شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا / بر طمع ساختن یار خریدار مرا

بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی / اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا (خدایگان)

مُفتَعِلُن فَع لُن مُفتَعِلُن فَع لُن

باز چو دلاکان نیشتری داری / بهر دل آزردن شور و شری داری (شهاب ترشیزی)

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن مَفاعِلُن

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش / هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس / جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد / هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر / گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد / بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی / کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش  (سعدی)

مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مفتعلن

فغان که عشقت صنما به جان من زد شرری / که نیست جز شعله غم به کشور دل اثری  (الهی قمشه ای)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن

بهر خدا ای مه من ز خود مرا جدا مکن / دور میفکن ز خودم به غصه مبتلا مکن (رساله عروض بابر: ۱۱۲)

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن فَع لُن

دلبر خوش خرام من چو سوی بستان شد / سرو جمن به قدّ او چو دید حیران شد (رساله عروض بابر: ۱۱۳)

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مفعولن

سرو نخوانمت که او نیست بدین رعنایی / ماه نگویمت که مه نیست بدین زیبایی (جامی)

مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن // مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن

ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش / نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما / مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش

لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب / شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش

شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار / ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب / بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش

مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای / گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش / گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع // مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فَع

بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی / چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی

حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلده کلبی / اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربه ربی

وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟! / شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی

طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی / انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی

جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی / چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی

عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی / کم تنم‌اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی

خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه‌بری کن / طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن

یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی / کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی

جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن / هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهٔ ترک مکان کن

قد طلع‌البدر علینا، قد وصل‌الوصل الینا / یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا

ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! / ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!

کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح / قد یس‌المحزن منا، التحق الحزن بصاح

بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن / باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن

بسکم‌الهجر فعودوا، فی طلب‌الوصل سعود / امتنع‌الوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا (خدایگان)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن

جور مکن ماهوشا ز آه دلم کن حذر / زان که بود آه دل سوختگان کارگر (رساله عروض بابر: ۱۱۱)

مَستَفعِلُن مَفعولُن مَستَفعِلُن مَفعولُن

سود و زیان در قلب بازاریان جا کرده / پروای جان کی دارند این مردم سودایی (دکتر شفق؛ وزن شعر فارسی: ۲۲۲)

مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن مَفعولُن

تا کی کنی ماها ستم بر عاشق بی چاره / روزی بود کز جور تو گردد ز شهر آواره (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۲۷)

مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن

ای بهتر از هر داوری / بگشای کارم را دری (المعجم: ۱۲۸)

مَفاعِلُن مَفاعِلُن

دلم به گشت کوی او / رود به جستجوی او (عروض بابر: ۱۱۷)

سعید جعفری

مَستَفعِلُن مَستَفعِلُن فَع

ای اشک حسرت، یک دم آخر / دامان مژگان را رها کن

تا چند سوزم در غم آخر / دل را به شادی آشنا کن

***

روشن کن ای گل‌رخ که ما را / جایی در آن دل هست یا نه

دامان کوتاه تو یارا / افتد مرا در دست یا نه

***

ای آرزوی آرزوها / ما نیز داریم آرزویی

ای نکته بخش گفت‌گوها / با ما هم آخر گفت‌گویی

***

آشفته تر ز آشفته مویت / بر بام منزل خفته بودم

مست از شراب جست‌جویت / ترک دو عالم گفته بودم(پژمان بختیاری؛ دیوان: ۳۹۷)

مَستَفعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع

مجلس بساز ای بهار پدرام / و اندر فکن می به یکمنی جام

همرنگ رخسار خویش گردان / جام بلورینه از می خام

زان می که یاقوت سرخ گردد / در خانه، از عکس او در و بام

زان می که در شب ز عکس خامش / هر دم برآید ستارهٔ بام

یک روز گیتی گذاشت باید / بی می نباید گذاشت ایام

از می چو کوهپاره شود دل / از می چو پولاد گردد اندام

شادی فزاید می اندر ارواح / قوت نماید می اندر اجسام

می را کنون آمده‌ست نوبت / می را کنون آمده‌ست هنگام

کز صید باز آمده‌ست خسرو / با شادکامی، وز صید با کام

خسرو محمد که عالم پیر / از عدل او تازه گشت و پدرام

گویند بهرام همچو شیران / مشغول بودی به صید مادام

بر گوش آهو بدوختی پای / چون پیش تیرش گذاشتی گام

با ممکن است این سخن برابر / لفظیست این در میانهٔ عام

نخجیروالان این ملک را / شاگرد باشد فزون ز بهرام

با گور و آهو که شه گرفته‌ست / باشد شمار نبات سوتام

ده روز با او به صید بودم / هر روز از بامداد تا شام

یک ساعت از بس شکار کردن / در خیمه او را ندیدم آرام

در دشتها او توده برآورد / از گور و نخجیر و از دد و دام

آنجا شکاری بکرد از آغاز / وینجا شکاری دیگر به فرجام

ایزد مر او را یکی پسر داد / با طلعت خوب و با صورت تام

بر تختهٔ عمر او نوشته / چندانکه او را هوا بود عام

«ارجو» که مردی شود مبارز / کز پیل نندیشد و ز ضرغام

با پیل پیلی کند به میدان / با شیر شیری کند به آجام

اندر سخاوت به جای خورشید / وندر شجاعت به جای بهرام

تدبیر او روی مملکت شوی / شمشیر او خون دشمن آشام

در جنگ جستن چو طوس نوذر / در دیو کشتن چو رستم سام

بر دوستداران دولت خویش / گیتی نگه داشته به صمصام

پیش پدر با امیر نامی / جوید به روز مبارزت نام

تیغش کند بر زمانه پیشی / تیرش برد سوی خصم پیغام

ای شهریار ملوک عالم / ای بازوی دین و پشت اسلام

نشگفت باشد که چون تو باشد / فرزند تو نامدار و فهام

تا لاله روید ز تخم لاله / بادام خیزد ز شاخ بادام

تا چون بخندد بهار خرم / از لاله بینی بر کوه اعلام

تو کامران باش و دشمن تو / سرگشته و مستمند و بدکام

گیتی ترا یار گردون ترا یار / گیتی ترا رام روز تو پدرام

از ساحت تو برگشته اندوه / پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام (فرخی سیستانی)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن

ای لب تو مرهم من / وی غم تو ماتم من (رساله عروض بابر: ۱۱۸)

مُفتَعِلُن فَع مُفتَعِلُن فَع

جان منست او هی مزنیدش / آن منست او هی مبریدش

آب منست او نان منست او / مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش آب روانش / سرخی سیبش سبزی بیدش

متصلست او معتدلست او / شمع دلست او پیش کشیدش

هر که ز غوغا وز سر سودا / سر کشد این جا سر ببریدش

هر که ز صهبا آرد صفرا / کاسه سکبا پیش نهیدش

عام بیاید خاص کنیدش / خام بیاید هم بپزیدش

نک شه هادی زان سوی وادی / جانب شادی داد نویدش

داد زکاتی آب حیاتی / شاخ نباتی تا به مزیدش

باده چو خورد او خامش کرد او / زحمت برد او تا طلبیدش (خدایگان)

نرگس مستت فتنهٔ مستان / تشنهٔ لعلت باده پرستان

روی تو ما را لاله و نسرین / کوی تو ما را گلشن و بستان

زلف سیاهت شام غریبان / روی چو ماهت شمع شبستان

در چمن افتد غلغل بلبل / چون تو درآئی سوی گلستان

طلعت زیبا یا قمرست این / لعل شکر خا یا شکرست آن

دست بخونم شسته و از من / هوش دل و دین برده بدستان

باده صافی خرقه صوفی / درکش و برکش در ده و بستان

پرده بساز ای مطرب مجلس / باده بیار ای ساقی مستان

خواجوی مسکین بر لب شیرین / فتنه چو طوطی بر شکرستان (خواجوی کرمانی)

مُستفعِلُن مُستَفْ (مَفعولُ مَفعولُن)

ای سرزمین من/ شورآفرین میهن/ دور از تو باد ای مرز باور دست اهریمن / ای خاک مهرآیین/ آیینه‌ی ایمان/ ای در پناه لطف یزدان جاویدان ایران/ تو که در دامانت لاله می‌جوشد/ سحر از چشمانت ژاله می‌نوشد/ وطنم ای دل‌ها جمله مجنونت/ مست و شیدا، کوه و صحرا، دشت و هامونت (خاک مهرآیین)

مُستفعِلُن مَفعولُن

گر یار دیگر داری / زان آیدم دشواری (معیار الأشعار؛ فشارکی: برگ ۳۷)

مُفتَعِلُن فَع مَفاعِلُن فَع

ای می لعل تو کام رندان / جعد تو زنجیر پای بندان

کفر تو ایمان پاک دینان / درد تو درمان دردمندان

لعل تو در خون باده نوشان / چشم تو در چشم چشم بندان

پستهٔ تنگ تو نقل مستان / نرگس مستت بلای رندان

تشنهٔ لعل تو می پرستان / کشتهٔ جور تو مستمندان

جور کشیدم ولی نه چندین / لطف شنیدم ولی نه چندان

بر دل خواجو چرا پسندی / این همه بیداد ناپسندان (خواجوی کرمانی)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن فَع لُن

عمری است کز عشق تو بیمارم / شب تا سحر با ناله زارم (الهی قمشه ای)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن

امشب به یاد او بگردم جای او / گویم سخن با منزل و ماوای او
مانند شاعرهای عهد بادیه / با یاد او از اشک شویم جای او

تحسین کنم بر چهره‌ی زیبای وی / نفرین کنم بر کینه‌ی بابای او
روزی خدا گر تیغ من برّا کند / برّد اگر نایی ببرّد نای او
رسوای خلقی کرد جان پاک من / تا زنده‌ام سوزم دل رسوای او
بازی گرفت این آتش سوزنده را / آتش زدم بر خرمن سودای او
چشم وی است و دوزخ جانکاه من / کلک من است و لرزش اعضای او
با خود نگفت ار آتشی بر وی زنم / افتد به جان دخترم الای او
آتش گرفت از کینه‌ی او عمر من / عمر من و عمر مه رعنای او
گر عشق خود قربان آن مجنون کنم / چون بگذرم از محنت لیلای او؟
سیری ندارم هیچ زآشامیدنش / می‌میرم از این رنج استسقای او
گر دست من از دامنش کوته شود / پیوسته گیرم دامن صحرای او
اینجاست آنجایی که دیشب ایستاد / این جای پای اوست اینهم پای او
می‌بینمش در پیش چشم و می‌برم / از سنگ صحرا بوی روح‌افزای او
این روی او این موی او این بوی او / این چشم او این چشم گوهرزای او
این در سیاهی‌های شب آهنگ او / این در سپیدی‌های مه آوای او
اینجاست آنجایی که از لغزیدنی / خم شد بروی دست من بالای او
اینجاست آنجایی که از سرمای شب / لرزید روی شانه‌ها موهای او
اینجاست آنجایی که تر شد عکس من / در اشک او در نرگس شهلای او
امشب میان جلگه‌ها غوغا کنم / تا بشنوم از بادها غوغای او
آن‌کس‌که بیدار است هرشب تا سحر / چشم من است و چشم شب‌پیمای او
گر روی او در چشم من پیدا نشد / پنهان نمی‌گردد ز من رویای او
ای اختر سوزان که از دامان شب / می‌تابی اکنون بر رخ زیبای او
با او بگو گر می‌توانی حال من / با من بگو گر می‌توانی رای او
نه تو کجا سودای من دانی کجا / کز عشق محرومی و از صفرای او
در عشق وی آنکو به من یاری دهد / مرغ شباهنگ است و بانگ وای او
یک‌تن جز این مرغک نمی‌گرید به من / هرجا که هستم در شب یلدای او
پیدا شود گر جفت من دیوانه‌ای / این مرغک است و جسم ناپیدای او
می‌سوزم و می‌سازم از نادیدنش / گر شادمان باشد دل شیدای او
این امشب من بود و آن فردای من / کاینسان مبادا امشب و فردای او (حمیدی شیرازی)

💓💝🤍💙❤

بیا بیا دلدار من دلدار من / درآ درآ در کار من در کار من

تویی تویی گلزار من گلزار من / بگو بگو اسرار من اسرار من

***

بیا بیا درویش من درویش من / مرو مرو از پیش من از پیش من

تویی تویی هم کیش من هم کیش من / تویی تویی هم خویش من هم خویش من

***

هر جا روم با من روی با من روی / هر منزلی محرم شوی محرم شوی

روز و شبم مونس تویی مونس تویی / دام مرا خوش آهویی خوش آهویی

***

ای شمع من بس روشنی بس روشنی / در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی

تیر بلا چون دررسد چون دررسد / هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

***

صبر مرا برهم زدی برهم زدی / عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی

دل را کجا پنهان کنم پنهان کنم / در دلبری تو بی‌حدی تو بی‌حدی

***

ای فخر من سلطان من سلطان من / فرمان ده و خاقان من خاقان من

چون سوی من میلی کنی میلی کنی / روشن شود چشمان من چشمان من

***

هر جا تویی جنت بود جنت بود / هر جا روی رحمت بود رحمت بود

چون سایه‌ها در چاشتگه / فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود

***

فضل خدا همراه تو همراه تو / امن و امان خرگاه تو خرگاه تو

بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا / پیوسته در درگاه تو درگاه تو (خدایگان)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن فع

۱- وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم / دل بر عبور از سدِّ خار و خاره بندیم

۲- از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم / بانگ از جرس برخاست وایِ من خموشم

۳- دریادلان راه سفر در پیش دارند / پا در رکاب راهوارِ خویش دارند

۴- گاه سفر آمد برادر، ره دراز است / پروا مکن، بشتاب، همّت چاره ساز است

۵- گاه سفر شد باره بر دامن برانیم / تا بوسه گاهِ وادی ایمَن برانیم

۶- وادی پر از فرعونیان و قِبطیان است / موسی جلودار است و نیل اندر میان است

۷- تنگ است ما را خانه تنگ است ای برادر / بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر

۸- فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید / تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید

۹- یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد / ای یاوران باید ولی را یاوری کرد

۱۰- حُکمِ جلودار است بر‌ هامون بتازید /‌ هامون اگر دریا شود از خون، بتازید

۱۱- فرض است فرمان بردن از حکمِ جلودار / گر تیغ بارد، گو ببارد، نیست دشوار

۱۲- جانان من برخیز و آهنگ سفر کن / گر تیغ بارد، گو ببارد، جان سپر کن

۱۳- جانان من برخیز بر جولان برانیم / زان جا به جولان تا خط لبنان برانیم

۱۴- آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد / آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد

۱۵- جانان من اندوه لبنان کُشت ما را / بشکست داغ دیرِ یاسین پشت ما را

۱۶- باید به مژگان رُفت گَرد از طُور سینین / باید به سینه رَفت زین جا تا فلسطین

۱۷- جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش / آنَک امام ما عَلم بگرفته بر دوش

۱۸- تکبیرزن، لبّیک گو بنشین به رهوار / مقصد دیار قدس همپای جلودار حمید سبزواری

مَفاعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن

فغان ازین غراب بین و وای او / که در نوا فکندمان نوای او

غراب بین نیست جز پیمبری / که مستجاب زود شد دعای او

غراب بین نایزن شده‌ست و من / سته شدم ز استماع نای او

برفت یار بیوفا و شد چنین / سرای او خراب، چون وفای او

به جای او بماند جای او به من / وفا نمود جای او به جای او

بسان چاه زمزمست چشم من / که کعبهٔ وحوش شد سرای او

سحاب او بسان دیدگان من / بسان آه سرد من صبای او

خراب شد تن من از بکای من / خراب شد تن وی از بکای او

الا کجاست جمل بادپای من / بسان ساقهای عرش پای او

چو کشتیی که بیل او ز دم او / شراع او، سرون او قفای او

زمام او طریق او و راهبر / سنام او دو دست او عصای او

کجاست تا بیازمایم اندرین / سراب آب چهره آشنای او

ببرم این درشتناک بادیه / که گم شود خرد در انتهای او

ز طول او به نیم راه بگسلد / فراز او مسافت سمای او

زمین او چو دوزخ وز تف او / چو موی زنگیان شده گیای او

بسان ملک جم خراب، بادیه / سپاه غول و دیو، پادشای او

زنند مقرعه به پیش پادشا / دوال مار و نیش اژدهای او

کنیزکان به گرد او کشیده صف / ز کرکی و نعامه و قطای او

ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر / غدیرها و آبگیرهای او

شراب او سراب و جامش اودیه / و نقل او حجاره و حصای او

سماع مطربان به گرد او درون / زئیر شیر و گرگ را عوای او

بخور او سموم گرم و اسپرم / به گرد او عکازه و غضای او

شمیده من در آن میان بادیه / زسهم دیو و بانگ های‌های او

بدانگهی که هور تیره‌گون شود / چو روی عاشقان شود ضیای او

شب از میان باختر برون جهد / بگسترند زیر چرخ جای او

چو جامعهٔ نگارگر شود هوا / نقط زر شود بر او نقای او

فلک چو چاه لاجورد و دلو او / دو پیکر و مجره همچو نای او

هبوب او هوا و بر هبوب او / کسی فشانده گرد آسیای او

ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان / بنات نعش از اول بنای او

جدی چنان به شاره‌ای وز استر / چو نقطه‌ای به ثور بر، سهای او

هوا به رنگ نیلگون یکی قبا / شهاب، بند سرخ بر قبای او

مجره چون ضیا که اندر اوفتد / به روزن و نجوم او هبای او

بدانگهی که صبح، روز بر دمد / بهای او به کم کند بهای او

قمر بسان چشم دردگین شود / سپیده‌دم شود چو توتیای او

رسیده من به انتهای بادیه / به انتها رسیده هم عنای او

به مجلس خدایگان بی‌کفو / که نافریده همچو او خدای او

مدبری که سنگ منجنیق را / بدارد اندرین هوا دهای او

به جایگاه عزم، عزم عزم او / به جایگاه رای، رای رای او

که کرد، جز خدای عز اسمه / رضا رضای او، قضا قضای او

نه در جهان جلال، چون جلال او / نه هیچ کبریا چو کبریای او

خلیج مغربی هزیمه‌ای شود / اگر نه جود او شود سقای او

فصاحتم چو هدهدست و هدهدم / کجا رسد به غایت سبای او

ز شکر اوست مروه و صفای من / ز فضل اوست مروه و صفای او

طبیعت منست گاه شعر من / جمیله و شه طباطبای او

«اماصحا» به تازیست و من همی / به پارسی کنم اما صحای او

الا که تا برین فلک بود روان / شجاع او و حیهالحوای او

بقاش باد و دولت همیشگی / رسیده در حسود او بلای او (منوچهری دامغانی)

مفاعلن مفتعلن مفتعلن

ز شوق تو سوی چمن می گذرم / به یاد تو سرو و چمن می نگرم (رساله عروض بابر)

مُستفعِلُن مُستفعِلُن مُستفعِلُن فع

هنگامه میعاد خونینى دوباره است / باور کن، اینک رجعت سرخ ستاره است

بردند گویى مژده عود فلق را / بر بام گردون رایت سرخ شفق را

بوم سیاه شب‏سُرا را پر بریدند / شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است / این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود / هر روز عاشورا و هر جا کربلا بود

قابیلیان بر قامت شب مى‏تنیدند / هابیلیان بوى قیامت مى‏شنیدند

جان از سکوت سرد شب دلگیر مى‏شد / دل در رکاب آرزوها پیر مى‏شد

امّیدها در دام حرمان درد مى‏شد / بازار گرم عاشقى‏ها سرد مى‏شد

دیگر شده عشق از نزارى در هوسها / خو کرده مرغان صحارى با قفسها

شب‏زادها را هرگز از شادى خبر نه / طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه

از جست‏وجوها رنگ خواهش برده بودند / پنداشتى خود آرزوها مرده بودند (علی معلم)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن

تا که نسیمی ز تو آید به برم / پیک تو باشد که به کویت گذرم

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مَفاعِلُن

بر من خسته جان مکن چنین ستم / کاین دلم از پی تو شد چنین به غم

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فع

عشق تو آورد قدح پر ز بلاها / گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها

داد می معرفتش آن شکرستان / مست شدم برد مرا تا به کجاها

از طرفی روح امین آمد پنهان / پیش دویدم که ببین کار و کیاها

گفتم ای سر خدا روی نهان کن / شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

گفتم خود آن نشود عاشق پنهان / چیست که آن پرده شود پیش صفاها

عشق چو خون خواره شود وای از او وای / کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

شاد دمی کان شه من آید خندان / باز گشاید به کرم بند قباها

گوید افسرده شدی بی‌نظر ما / پیشتر آ تا بزند بر تو هواها

گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی / بنده خود را بنما بندگشاها

گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم / تازه‌تر از نرگس و گل وقت صباها

گویم ای داده دوا هر دو جهان را / نیست مرا جز لب تو جان دواها

میوه هر شاخ و شجر هست گوایش / روی چو زر و اشک مرا هست گواها

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مَفعولُن

این دل من هست به درد ارزانی / تا نکند بار دگر نادانی (به نقل از کتاب فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی)

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مَفعولُن

در خواب دیدم روی زیبایش را / و آن نرگس مست دلارایش را (الهی قمشه ای)

با یاری و سپاس از کتاب فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی؛ حسین مدرسی

سعید جعفری
سعید جعفری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی