بایگانی برچسب: s

نقش در یک نگاه

نقش‌های دستوری

نوع جمله و نقش‌های دستوری

  اجزای اصلی جمله: نهاد، مفعول، مسند، متمّم فعل، فعل

%   شناسایی نوع فعل، اجزای اصلی جمله را گزارش می‌کند.

%   راه‌ شناسایی فعل: ۱- شناسه ۲- انجام کار در زمان

شناسه: ﹷ م، ی،ø ﹷ د // یم، ید، ﹷ ند

%   راه‌ شناسایی نهاد: ۱– در پاسخ «چه چیزی و چه کسی» می‌آید ۲- همخوانی نهاد جدا با شناسه فعلی.

%  نهاد جدا، چه در جمله باشد چه نباشد، یک جزء جمله به شمار می‌رود.

%   راه‌ شناسایی مفعول: ۱- در پاسخ «چه چیزی را و چه کسی را» می‌آید.

%   راه‌ شناسایی مسند: ۱- در پاسخ «چگونه است؟» می‌آید ۲- شناسایی فعل اسنادی.

%   فعل اسنادی: است، بود، شد، گشت، گردید، …  .

گوشزد: فعل های « بود، شد، گشت، گردید» می توانند فعل تام (غیراسنادی) و فعل کمکی باشند. در این صورت دیگر نباید اسنادی به شمار روند.

%   گونه‌های مسند: ۱- مسند نهادی ۲- مسند مفعولی

 $همه او را استاد می‌نامند/ صدا می‌زنند/ می‌شمارند/ می‌دانند.

 $ژرف ساخت جمله: او استاد است. همه این را می‌دانند.

%   گاهی به جای مسند یک گروه متمّمی می‌آید: او از دوستان من است. فرهاد در خانه است.

تفاوت فعل هست و است

متمم: گروه اسمی است که پس از حروف اضافه می‌آید.

حرف اضافه: از، به، با، بر، برای، در، درباره، تا …

گونه‌های متمم

متمّم فعل: دوستم از من رنجید.

متمّم قیدی: شایان به تهران آمد.

متمّم اسم: مادرم به ادب پارسی علاقه‌مند است.

راه‌ شناسایی متمّم فعل: ۱- نیاز فعل به آن ۲- هر فعل حرف اضافه یگانه‌ای دارد. ۳- متمّم فعلی بر معنای فعل اثر می‌نهد.

%   یک فعل می‌تواند معناهای گوناگونی داشته باشد و با هر معنا، اجزای فعل متفاوت گردد؛ مانند: گشتن، گرفتن، آمدن

$  بهمن تهران را گشت. ( گذرا به مفعول)                گل زیبا گشت. ( گذرا به مسند)

%  گروه فعلی با داشتن حرفه اضافه، متمم ندارد؛ مانند: تعزیه نوعی نمایش به شمار می‌رود.

%   اگر اجزای جمله اصلی بیفتند، هنگام شمارش، می‌باید اجزای افتاده در نظر گرفته شوند.

% رسیدن: دو جزئی، رساندن: سه جزئی،

برخی از فعلهایی که به متمّم نیاز دارند.
رنجیدن از / خریدن از / ترسیدن از / آموختن از/ پرسیدن از / باختن به / آموختن به / دادن به / آلودن به / چسباندن به / تاختن به ( حمله کردن)/ فروختن به گنجیدن در / گنجاندن در شوریدن بر/  اندودن با / آمیختن با / سنجیدن با

قید

جمله را مقید می کند و اگر آن را بیندازیم جمله ناقص نمی شود؛ مانند: دیروز بهرام به دانشگاه رفتم.

%   راه‌ شناسایی قید: ۱- جمله یا یکی از اجزای جمله را مقید می کند ۲- جزء اجزای اصلی جمله به شمار نمی رود

%   راه‌ شناسایی قید: ۱– اگر آن را بزداییم جمله ناقص نمی شود.

منادا

 در زبان فارسی، نشانه‌هایی هست که با آنها کسی یا چیـزی را صدا می‌زنیم؛ مانند«آی، ای، یـا، ا»؛ بـه این واژه‌ها «نشانۀ ندا» می‌گوییم. اسـمی که همراه آنها می‌آید، «منادا» نام دارد؛ مانند «ای خدا».

گاهی منادا بدون نشانه به کار می‌رود؛ در این گونه موارد، به آهنگ خواندن جمله باید توجّه کنیم؛ نمونه: «ناتانائیل، هر آفریده‌ای نشانۀ خداوند است.»

گاه نیز نشانۀ ندا می‌آید؛ امّا منادا محذوف است؛ نمونه: ‌ای عقلِ مرا کفایت از تو / جُستن ز من و هدایت از تو (نظامی)

saeedjafari
jafarisaeed

گروه اسمی و گونه‌های صفت

گروه اسمی و وابسته های آن

%   نخستین کسره همیشه به هسته می‌چسبد. اگر گروه وابسته پسین نداشت، واپسین واژه، هسته است.

%   عنوانها و لقبها، در صورتی شاخص‌اند که پس از آنها هسته بیاید و نقش‌نمای اضافه نداشته باشند.

$   صفت مبهم «همه» اگر با کسره بیاید باز هم صفت مبهم است. «چند» هم می‌تواند صفت مبهم باشد و هم صفت پرسشی باشد

%   دو صفت «دیگر و چند» می‌توانند پس از هسته بیایند؛ مانند: مرد دیگر.

$  «ی» ناشناس، معنای اسم را تغییر نمی دهد، «تکیه‌بر» نیست و به جای آن می توان «یک» نهاد؛ مانند: مردی= یک مرد

$   برای نگاشتن نمودار، پیکانها را از وابسته به هسته می‌نگاریم.

%   اگر پیکانی به میان پیکان دیگر برسد، گویی به پایان آن پیکان برخورد کرده است.

$   معطوف به وابسته‌ها، وابسته‌اند؛ مانند: دوست خوب و مهربان. (دوست خوب، دوست مهربان)

%   نقش گروه، نقش هسته گروه است. / وابسته های پیشین همیشه بدون کسره (نقش نمای اضافه) و وابسته های پسین همیشه با کسره می آیند.

%  نوع واژه (ویژگی‌های فردی یا مقوله دستوری): اسم، صفت، ضمیر، قید، صوت، فعل، حرف.

صفت بیانی
راه ‌شناسایی صفت از مضاف‌الیه

۱- صفت،«تر و ترین» می‌پذیرد؛ امّا اسم نمی‌پذیرد. ۲- صفت و موصوف یک پدیده‌اند؛ امّا مضاف‌ و مضاف‌الیه دو پدیده ۳- موصوف «ی» نکره می‌پذیرد؛ امّا مضاف‌ نمی‌پذیرد.  4- اگر به ترکیب، صفت دیگری را بیفزاییم، در ترکیب اضافی، صفت مضاف‌الیه را وصف می‌کند و در ترکیب وصفی موصوف را؛ مانند: در چوبی بزرگ ، در خانۀ بزرگ.  5- مضاف الیه همیشه اسم است، پس «نشانۀ جمع» می‌پذیرد؛ اما صفت نمی‌پذیرد. ۶- با افزودن «است» به ترکیب اضافی، جملۀ نامعنایی ساخته می‌شود. ۷- صفت نقش مسندی می‌پذیرد؛ امّا اسم نمی‌پذیرد.

تفاوت گروه و واژۀ غیرساده:

۱- گسترش پذیری: چهل چراغ = چهل تا چراغ ، تخت‌خواب ≠ تخت‌های خواب 2- تکیه: هر واژه تنها یک تکیه دارد؛ اما هر گروه به تعداد واژه‌هایش تکیه دارد. مانند: چهارگوشه. ۳- تک معناپذیری: هزارپا: نام یک جانور، هزار تا

وابسته‌های وابسته

همان طور که می‌دانید برخی از گروه­های اسمی از «هسته» و «وابسته» تشکیل می‌شود. بعضی از وابسته‌ها نیز می‌توانند وابسته‌ای داشته باشند.

– اکنون به معرّفی پنج نوع از وابسته‌های وابسته می‌پردازیم:

ممیّز

الف) ممیّز: معمولاً برای شمارش تعداد با اندازه و وزن موصوف، میان صفت شمارشی و موصوف آن، اسمی می‌آید که وابسته عدد است و «ممیّز» نام دارد.

توجّه: ممیّز با عدد همراه خود، یک جا وابسته هسته می‌شود؛ نمونه: دو (صفت شمارشی) تخته (ممیز) فرش (هسته)

ممیزها عبارت‌اند از: «تن، کیلوگرم، گرم، من، سیر، و … » برای وزن؛

«فرسخ (فرسنگ)، کیلومتر، متر، سانتی­متر، میلی­متر، و …» برای طول؛

«دست» برای تعداد معیّنی از لباس، میز و صندلی، ظرف؛

«توپ و طاقه» برای پارچه؛ / «تخته» برای فرش؛

«دستگاه» برای وسایل و لوازم الکتریکی و همانند آنها؛

«تا» برای بسیاری از اشیا؛ و … .

نمونه: هفت (صفت شمارشی) فرسخ (ممیز) راه(هسته)

کلمه «فرسخ»، وابسته وابسته از نوع «ممیّز» است.

ممیز علاوه بر عدد می تواند وابسته صفت پرسشی و صفت مبهم نیز باشد. نمونه: چند (صفت مبهم) تخته (ممیز) قالی(هسته).

مضافٌ الیهِ مضافٌ الیه

ب) مضافٌ الیهِ مضافٌ الیه: اسم + ــِـ + اسم +ــِـ + اسم

در برخی از گروه‌های اسمی، «مضافٌ الیه»، در جایگاه «وابستهٔ» هسته قرار می‌گیرد؛ آنگاه این مضافٌ‌الیه، خود، وابسته‌ای از نوع «اسم»، در نقش مضافٌ‌الیه می‌پذیرد؛ نمونه: محوّطه (هسته) میدانِ (مضافٌ‌الیه) شهر (مضافٌ‌الیه مضافٌ‌الیه)

– وسعت استان کرمان

واژه‌های «شهر» و «کرمان» وابسته وابسته از نوع «مضافٌ‌الیهِ مضافٌ‌الیه» هستند.

توجّه: اسم یا هر کاری که در حکم اسم (ضمیر، صفت جانشین اسم) باشد، در جایگاه مضافٌ‌الیهِ مضافٌ‌الیه، قرار می‌گیرد؛ مثال:

– گیرایی (هسته) سخن (مضافٌ‌الیه) او (مضافٌ‌الیه مضافٌ‌الیه)

– قدرت (هسته) قلم (مضافٌ‌الیه) نویسنده (مضافٌ‌الیه مضافٌ‌الیه)

«او» و«نویسنده»، وابسته وابسته، از نوع «مضافٌ‌الیهِ مضافٌ‌الیه» هستند.

صفتِ مضافٌ الیه

پ) صفتِ مضافٌ الیه: اسم + ــِـ + اسم +ــِـ + صفت / اسم + ــِـ + صفت پیشین + اسم

در این نوع گروه اسمی، «مضافٌ‌الیه» که وابسته «هسته» است، به کمک «صفت» (پسین یا پیشین) توضیح داده می‌شود؛ نمونه:

– دانش‌آموز (هسته) پایه (مضافٌ‌الیه) دوازدهم (صفت مضافٌ‌الیه)

– اسیر (هسته) این (صفت مضافٌ‌الیه) جهان (مضافٌ‌الیه)

– یادآوری (هسته) <== خاطره (مضافٌ‌الیه) <== دلپذیر (صفت مضافٌ‌الیه)

– برنامه (هسته) کدام (صفت مضافٌ‌الیه) سفر(مضافٌ‌الیه)؟

در مثال‌های بالا، واژه‌های «دوازدهم»، «این»، «دلپذیر» و «کدام» وابسته وابسته از نوع «صفتِ مضافٌ‌الیه»ند.

– از متن درس، برای هر یک از انواع «وابسته وابسته» نمونه‌ای مناسب بیابید.
ممیّز: ده (صفت) فرسخ (ممیّز) راه (هسته) / سی ‌و پنج (صفت) فرسنگ (ممیّز) راه (هسته) / سیصد (صفت) تومان (ممیز) پول (هسته)

مضاف‌الیه، مضاف‌الیه: بانکِ اعتباراتِ ایران (مضاف‌الیه، مضاف‌الیه) / داخل کازیه میز (مضاف‌الیه مضاف‌الیه) – خاطرات سفر ماه (مضاف‌الیه مضاف‌الیه)

صفت مضاف‌الیه: غرق تصوّرات تاریخی (صفت م الیه) – فراز همین (صفت م الیه) برج‌ها –  اعتصابِ کارگران فقیر (صفت م الیه)

صفتِ صفت

ت) صفتِ صفت: اسم + ــِـ + صفت + ـِـ + صفت صفت

برخی از صفت‌ها، صفت‌های همراه خود را بیشتر معرّفی می‌کنند و درباره ویژگی‌های آنها توضیح می‌دهند؛ این صفت با صفت همراه خود، یک جا وابسته هسته می‌شود. مانند:

– پیراهنِ (هسته) آبیِ (صفت) روشن (صفت صفت)

رنگِ  <== سبزِ (صفت)<==  چمنی (صفت صفت)

در نمونه‌های بالا، واژه‌های «روشن» و «چمنی» وابسته وابسته از نوع «صفتِ صفت»ند.

قید صفت

ث) قید صفت: کلمه‌ای است که درباره اندازه و درجه صفت پس از خود توضیح می‌دهد؛ مانند:

– دوستِ (هسته) بسیار (قید صفت) مهربان (صفت)

– شرایطِ (هسته) <== تقریباً (قید صفت) ==> پایدار (صفت)

واژه‌های «بسیار» و «تقریباً» وابسته وابسته، از نوع «قیدِ صفت» ند.

– در کدام گروه‌‌های اسمی زیر، «وابسته وابسته» به کار رفته است؟ نوع هریک را مشخّص کنید.

– تموز سوزان کویر ==> وابسته وابسته ندارد. (تموز: هسته / سوزان: صفت / کویر: مضاف الیه)

– سه دست (ممیّز) لباس ایرانی (سه: صفت شمارشی / دست: ممیز / لباس: هسته / ایرانی: صفت بیانی)

– قلب آن (صفت مضاف‌الیه) کویر (قلب: هسته / آن: صفت مضاف الیه/ کویر: مضاف الیه)

– این معمار خوش­ذوق ==> وابسته وابسته ندارد. (این: صفت اشاره / معمار: هسته / خوش­ذوق: صفت)

– هوای نسبتاً (قید صفت) پاک (هوا: هسته / نسبتاً: قید صفت / پاک: صفت)

– شاگرد حوزه ادبی (صفت مضاف‌الیه) (شاگرد: هسته / حوزه: مضاف الیه / ادبی: صفت)

◙ عبارت زیر را با توجّه به نمودار «الف» و «ب» بررسی کنید.

– آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم.

الف) نوع جمله‌ها: دو جمله ساده

ب) نقش دستوری واژه‌های مشخّص شده:

آن (صفت اشاره) شب (هسته)          نظاره (هسته) آسمان (مضاف‌الیه)

آن شب: گروه نهادی                 نظاره آسمان: گروه متمّمی

سعید جعفری
سعید جعفری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی
وابسته وابسته در گروه اسمی
نقش‌های تبعی

گاه، واژه از نظر نقش دستوری، پیروِ گروه اسمی پیش از خود است؛ به این گونه نقش‌ها در اصطلاح نقش‌های تَبَعی می‌گوییم:

آموزه هشتم: در کوی عاشقان

■ محمّد، ملقّب به جلال الدّین، مشهور به مولوی یا مولانا اوایل قرن هفتم، در شهر بلخ به دنیا آمد. علتّ شهرت او به «رومی» یا «مولانای روم» اقامت طولانی وی در شهر قونیه بوده است، امّا جلال الدّین همواره خود را از مردم خراسان شمرده و همشهریانش را دوست می‌داشته و از یاد آنان دلش آرام نبوده است.

مولانا: در کوی عاشقان

پدر جلال الدّین، محمّد بن حسین خطیبی، معروف به «بهاءالدّین ولد» از دانشمندان روزگار خود بود. به سبب هراس از بی رحمی‌ها و کشتار لشکر مغول و رنجش از خوارزم شاه، ناچار از بلخ مهاجرت کرد. جلال الدّین در این ایّام، پنج شش ساله بود که خاندانش، شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت و به قصد حج، رهسپار گردید. چون به نیشابور رسید، با شیخ فریدالدّین عطاّر، ملاقات کرد. شیخ عطّار کتاب «اسرارنامه» را به جلال الدّین خُردسال هدیه داد و به پدرش بهاء الدّین

گفت: زود باشد که این پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.

قلمرو زبانی: ملقّب:‌ برنامیده / هراس: ترس / ایّام: ج یوم؛ روزها/ بدرود: خداحافظی / اسرار: رازها (شبه هم آوا← اصـرار: پافشاری) / قلمرو ادبی: بدرود گفت: کنایه از وانهادن / آتش در سوختگان عالم زند: کنایه از شیفته خود کردن / سوخته: کنایه از عاشق

■هنگامی‌که بهاء ولد، مناسک حج را به پایان برد، در بازگشت، به طرف شام روانه گردید و مدّتی در آن نواحی به سر برد. آوازۀ تقوا و فضل و تأثیر بهاء ولد همه جا را فراگرفت و پادشاه سلجوقی روم، علاء الدّین کیقباد، از مقامات او آگاهی یافت، طالب دیدار وی گردید. بهاء ولد به خواهش او به قونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست.

بهاء ولد از آنجا که دیار روم از تاخت و تاز سپاه مغول بر کنار بود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و عالم پرور و محیطی آرام و آزاد داشت، بدان نواحی هجرت گزید. مردم آن سرزمین، علاقۀ فراوانی به او یافتند و سلطان نیز، بی اندازه، او را گرامی می‌داشت.

قلمرو زبانی: مناسک: جمعِ مَنسِک، اعمال عبادی، آیین‌های دینی  / آوازه: شهرت / تقوا: پرهیزگاری / فضل: هنر / روم: ارض روم، ترکیه فعلی / مقامات: جایگاه معنوی / طالب: خواهان / روانه شد: رهسپار شد / شهریار: شاه/ دیار: سرزمین/ تاخت و تاز: حمله /  بصیرت: بینش/ نواحی: ج ناحیه (هم آوا؛ نواهی: نهی شده‌ها، محرمات) / گزیدن: انتخاب کردن / قلمرو ادبی: به سر بردن: کنایه از گذراندن / بر کنار بودن: کنایه  

جلال الدّین در هجده سالگی به فرمان پدر با «گوهر خاتون» سمرقندی ازدواج کرد. پس از درگذشت بهاء الدّین، جلال الدّین محمّد به اصرار مریدان و شاگردان پدر، مجالس درس و وعظ را به عهده گرفت؛ جلال الدّین در آن هنگام، بیست و چهار سال داشت. پس از این، جلال الدّین مدّتی در شهر حَلبَ به تحصیل علوم پرداخت و سپس عازم دمشق شد و بیش از چهار سال در آن ناحیه، دانش می‌اندوخت و معرفت می‌آموخت.

جلال الدّین، پس از چندی اقامت در شهرهای حلب و شام که مدّت مجموع آن، هفت سال بیش نبود، به قونیه بازآمد و همه روزه، به شیوۀ پدر، در مدرسه، به درس علوم دینی و ارشاد می‌پرداخت و طالبان علوم شریعت در محضر او حاضر می‌شدند.

قلمرو زبانی: اصـرار: پافشاری (شبه هم آوا← اسرار: رازها)/ مرید: شاگرد، پیرو/ مجالس:‌ ج مجلس /  وعظ: اندرز، پند دادن / عازم: رهسپار، راهی / اندوخت: جمع کردن (بن ماضی: اندوخت، بن مضارع: اندوز)/ معرفت: شناخت / آموخت: یاد گرفتن / بازآمد: بازگشت / شریعت: شرع، آیین، راه دین، مقابلِ طریقت / محضر: محلّ حضور، بارگاه / قلمرو ادبی: محضر: مجازاً مجلس درس یا مجلسی که در آن، سخنان قابل استفاده گفته می‌شود.

در این ایّام که جلال الدّین، روزها به شغل تدریس می‌گذرانید و شاگردان و پیروان بسیاری از حضورش بهره می‌بردند و مردم روزگار بر تقوا و زهد او متّفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمسِ حقیقت، در برابرش نمایان شد؛ او شمس الدّین تبریزی بود. شمس از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند. او برای کسب علوم و معارف، بسیار مسافرت کرد و از مشایخ  فراوانی بهره برد. به دلیل سیر و سفر و البتّه جست وجو و پرواز در عالم معنا، او را «شمسِ پرنده» می‌گفتند.

قلمرو زبانی: ایّام:‌ روزها /  زهد: پارسایی، پرهیزگاری / متفّق: همسو، هم‌عقیده، موافق / نمایان: آشکار / علوم: ج علم / معارف: ج معرفت / مشایخ: ج شیخ؛ پیر / قلمرو ادبی:  آفتاب عشق: اضافه تشبیهی؛ استعاره از شمس تبریزی / شمسِ حقیقت: اضافه تشبیهی؛ استعاره از شمس تبریزی

شمس الدّین، بیست و ششم جمادی الآخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه وارد شد. شمس، عارفی کامل و مرد حق بود و مولانا جلال الدّین که همواره در طلب مردان خدا بود، چون شمس را دید، نشان‌هایی از لطف الهی را در او یافت و دانست که او همان پیر و مرشدی است که سال‌ها در جست وجویش بود؛ از این رو، به شمس روی آورد و با او به صحبت و خلوت نشست و درِ خانه بر آشنا و بیگانه بست و تدریس و وعظ را رها کرد. مولانا جلال الدّین با همۀ علم و استادی خویش، در این ایّام که حدودا سی و هشت ساله بود، به خدمت شمس زانو زد و نوآموز گشت؛ این خلوت عارفانه، حدود چهل روز طول کشید.

قلمرو زبانی: عارف: مردا خدا / در طلب: خواهان / مرشد: آن که مراحل سیروسلوک را پشت سر گذاشته و سالکان را راهنمایی و هدایت می‌کند؛ مُراد، پیر، مقابلِ مُرید و سالک / خلوت: تنهایی، دوری از مردم / وعظ: اندرز، پند دادن / قلمرو ادبی: درِ خانه بر … بست: کنایه از گوشه گزینی / زانو زد: کنایه

مولانا آن چنان در معارف شمس، غرق شد که مریدان خود را از یاد برد. اهل قونیه و علما و زاهدان هم، مانند شاگردانش از تغییر رفتار مولانا خشمگین شدند و به سرزنش او پرداختند. دشمنی آنان نسبت به شمس، هر روز فزون‌تر می‌گشت. مولانا جلال الدّین در این میان، با بی توجّهی به ملامت و هیاهوی مردم، خود را با سرودن غزل‌های گرم و پُرسوز و گداز عاشقانه، سرگرم می‌کرد.

در پی فزونی گرفتن خشم و غضب مردم، شمس، ناگزیر قونیه را ترک کرد. مولانا در طلب شمس به تکاپو افتاد و سرانجام خبر یافت که او به دمشق رفته است. مولانا چندین نامه و پیغام فرستاد و غزل سرود و به خدمت شمس روانه کرد.

یاران مولانا هم که پژمردگی و دل‌تنگی او را در غیبت شمس دیده بودند، از کردارِ خود پشیمان شدند و روی به مولانا آوردند. مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را با غزل زیر، به طلب شمس روانۀ دمشق کرد.

قلمرو زبانی: معارف: ج معرفت / مرید: شاگرد / علما: ج عالم / زاهد: پارسا / ملامت: سرزنش / هیاهو: غوغا / پُرسوز و گداز: پر تب و تاب، سوزنده / تکاپو: کوشش / غیبت: نبود /روانه کرد: راهی شد / قلمرو ادبی: مولانا آن چنان …، غرق شد: استعاره پنهان / غزل‌های گرم: حس‌آمیزی / سرگرم می‌کرد: کنایه از مشغول کردن / پژمردگی: استعاره پنهان

قلمرو زبانی: حریف: دوست / آخر: سرانجام / صنم: بت / گریزپا: فراری / قلمرو ادبی: صنم: استعاره از معشوق زیبارو، شمس / واج‌آرایی «ر»

پیام: طلب یار

قلمرو زبانی: زرین: طلایی / خوب: زیبا / خوش لقا: زیبارو، خوش سیما / لقا: دیدار / قلمرو ادبی: ترانه‌های شیرین: حس‌آمیزی / مه: ماه، استعاره از دلبر.

پیام: طلب یار

قلمرو زبانی: دم: نفس / مکر: فریب / فریفتن: گول زدن (بن ماضی: فریفت، بن مضارع: فریب) / قلمرو ادبی: دم: مجاز از لحظه / گر، دگر: جناس ناهمسان/

پیام: گریز دلبر از دلشده

این پیک‌ها و نامه‌ها عاقبت در دل شمس تأثیر بخشید. شمس خواهش مولانا را پذیرفت و بار دیگر به قونیه بازگشت. با آمدن شمس، بار دیگر نشست‌ها و ملاقات مولانا با او پی درپی شد و سبب انقلاب احوال مولانا گردید. دگربار، مریدان از تعطیل شدن مجالس درس، به خشم آمدند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند. چون یاران مولانا به آزار شمس برخاستند، شمس ناگزیر دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا بازنیاید و جایی برود که از او خبری نشنوند و رفت. از این به بعد، سرانجام و عاقبتِ کار شمس و اینکه چه بر سر او آمده، به درستی روشن نیست. پس از غیبت شمس، شاگردان به مولانا این گونه خبر دادند که شمس کشته شد؛ ولی دلش بر درستی این خبر گواهی نمی‌داد. مولانا پس از جست وجوی بسیار، بی‌قرار و آشفته حال گردید. شب و روز از شدّت بی قراری، بی‌تابی می‌کرد و شعر می‌سرود.

قلمرو زبانی: پیک‌: نامه بر/ پی درپی: پیوسته / احوال: ج حال؛ اوضاع / مرید: شاگرد / برخاست: اقدام کردن(بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز)/ ناگزیر: ناچار / بی تابی: بی قراری / قلمرو ادبی: دل از جایی برکندن: کنایه از «قطع علاقه کردن»/ بر سر او آمده: مجاز از وجود

پس از جست وجوی بسیار، مولانا با خبر شد که ظاهرا شمس در دمشق است. آزار و انکار مخالفان سبب شد که او نیز در طلب یار همدل و همدم خود، عازم دمشق شود. مولانا در دمشق، پیوسته به افغان و زاری و بی قراری، شمس را از هر کوی و برزن جست و جو می‌کرد و نمی‌یافت.

چون مولانا از یافتن شمس، ناامید شد، ناچار با اصرار همراهان به قونیه بازگشت و تربیت و ارشاد مشتاقان معرفت حق را از سر گرفت. در حقیقت از این دوره (سال ۶۴۷ هـ.ق) تا هنگام درگذشت ( سال ۶۷۲ هـ.ق.) مولانا به همّت یاران نزدیک خود، شیخ صلاح الدّین زرکوب و سپس حسام الدّین حسن چَلَبی، به نشر معارف الهی مشغول بود. بهترین یادگار ایّام همدمی مولانا با این یاران، به ویژه با حسام الدّین، سرودن کتاب گران‌بهای مثنوی است که یکی از عالی‌ترین آثار ادبی ایران و اسلام است. در این باره، این گونه روایت می‌کنند که حسام الدّین از مولانا درخواست نمود، کتابی به طرز «الهی‌نامۀ» سنایی یا «منطق الطّیر» عطّار به نظم  آرد. مولانا بی درنگ از دستار خود کاغذی که مشتمل بود بر هجده بیت از آغاز مثنوی، بیرون آورد و به دست حسام الدّین داد.

قلمرو زبانی: همدم: مونس / افغان: آه و ناله / زاری: گریه و ناله / کوی: کوچه / برزن: محله / اصرار: پافشاری / ارشاد: راهنمایی / مشتاق: خواهان / از سر گرفت: دوباره آغازید / همّت: یاری / همدمی: همنشینی / گران‌بها: ارزشمند / دستار: سربند / قلمرو ادبی:

از این پس، مولانا شب و روز، آرام نمی‌گرفت و به نظم مثنوی مشغول بود و شب‌ها حسام الدّین در پیشگاه وی می‌نشست و او مثنوی می‌سرود و حسام الدّین می‌نوشت و بر مولانا می‌خواند. برخی شب‌ها، گفتن و نوشتن تا به صبحگاه می‌کشید. ظاهراً تا اواخر عمر، مولانا به نظم مثنوی مشغول بود و چَلَبی و دیگران می‌نوشتند.

مولانا مردی زردچهره و باریک اندام و لاغر بود و چشمانی سخت جذّاب داشت و از نظر اخلاق و سیرت، ستودۀ اهل حقیقت و سرآمدِ هم روزگاران خود بود و خود را به جهان عشق و یک‌رنگی و صلح طلبی و کمال و خیر مطلق کشانیده، در زندگانی، اهل صلح و سازش بود.

همین حالت صلح و یگانگی با عشق و حقیقت، او را بردباری و تحمّل عظیم بخشید؛ طوری که طعن و ناسزای دشمنان را هرگز جواب تلخ نمی‌داد و به نرمی و حُسن خُلق، آنان را به راه راست می‌آورد.

از شاعران و عارفان هم روزگار مولانا، سعدی و فخرالدّین عراقی بودند که ظاهرا هر دو نفر با وی دیدار و ملاقات کرده اند. غزل زیر از مولانا، سعدی را شیفتۀ خویش ساخت:

قلمرو زبانی: سرودن: شعر گفتن/اواخر: ج آخر / جذّاب: گیرا / سیرت: رفتار / ستودۀ: پسندیده / سرآمد: برتر؛ برگزیده/ طعن: سرزنش / ناسزا: دشنام / حُسن خُلق: خوشرفتاری / شیفته: عاشق / قلمرو ادبی: یک رنگی: کنایه از « دوستی صادقانه» / جواب تلخ: حس‌آمیزی / نرمی: مجاز ازلطف و مهربانی

قلمرو زبانی: نفس: دم / فلک: آسمان / عزم: قصد / راست: را است / را: نشانه دارندگی و مالکیت / قلمرو ادبی: نفس: مجاز از لحظه / چپ و راست: تضاد، مجاز از هر سو  / «راست» نخست و دوم: جناس همسان

پیام: فراگیری عشق

قلمرو زبانی: فلک: آسمان / یار: دوست / ملک: فرشته / جمله: همگی / قلمرو ادبی: قافیه میانی (رشته انسانی) / فلک، ملک: جناس ناهمسان / ما، جا: جناس ناهمسان / تلمیح به روز الست.

گویند در شب آخر که بیماری مولانا سخت شده بود، خویشان و پیوستگان، بسیار نگران و بی قرار بودند و فرزند مولانا،«سلطان ولد» هر دَم بی تابانه به بالین پدر می‌آمد و باز از اتاق بیرون می‌رفت. مولانا در آن حال، آخرین غزل عمر خود را سرود:

قلمرو زبانی: رو: برو / نهادن: گذاشتن (بن ماضی: نهاد، بن مضارع: نه) / بالین: بالش، بستر / خراب: عاشق، خراب عشق /قلمرو ادبی: رو سر بنه به بالین: کنایه از این که بخواب / خراب: عاشق / شب­گرد: شبرو، شب­زنده دار

قلمرو زبانی: کان: که آن / «را» نخست: به معنای دارندگی /دوا نباشد: کنایه از این که درمان ندارد / دوا کن: درمان کن / قلمرو ادبی: پرسش انکاری / واج‌آرایی «ر» / واژه‌آرایی: درد، دوا

قلمرو زبانی: دوش: دیشب / کوی: کوچه / عزم: قصد / قلمرو ادبی: کوی عشق: اضافه تشبیهی / عزم سوی ما کن: کنایه از این که زمان مردنت فرارسیده است.

عاقبت، روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۶۷۲ هجری قمری، هنگام غروب آفتاب، خورشید عمر مولانا نیز از این جهان به جهان آخرت سفر کرد. اهل قونیه، از خُرد و بزرگ، در تشییع پیکر مولانا و خاک سپاری، حاضر شدند و همدردی کردند و بسیار گریستند و بر مولانا نماز خواندند.

ابیات زیر، بخشی از غزلی است که گویی، مولانا در مرثیۀ خود و دلداری یاران، سروده است:

قلمرو زبانی: تشییع: همراهی و مشایعت کردن جنازه تا گورستان / مرثیه: سوگ‌سروده / قلمرو ادبی: این جهان به جهان آخرت سفر کرد: کنایه از اینکه درگذشت / خُرد و بزرگ: تضاد

قلمرو زبانی: گمان مبر: گمان نکن / چو: هنگامی که /قلمرو ادبی: درد این جهان: کنایه از علاقه به این جهان.

قلمرو زبانی: مَگِریْ: گریه نکن / دریغ: افسوس /قلمرو ادبی: دیو: شیطان / به دام دراُفتادن: کنایه از اسیر شدن.

قلمرو زبانی: رُستن: روییدن (بن ماضی: رست، بن مضارع: روی) / قلمرو ادبی: پرسش انکاری / دانه انسان: اضافه تشبیهی

قلمرو زبانی

– پیر و راهنما

– علتّ شهرت/ کتاب «اسرارنامه»/ مناسک حج/ اصرار مریدان/ تحصیل علوم/ علوم شریعت/ هیاهوی مردم

نقش تبعی

اکنون برای کاربرد هریک از نقش‌های تبَعی، مثال مناسب بنویسید. معطوف: اهل قونیه، از خُرد و بزرگ، در تشییع پیکر مولانا و خاک سپاری، حاضر شدند.  / بدل: پدر جلال الدّین، محمّد بن حسین خطیبی، معروف به «بهاءالدّین ولد» از دانشمندان روزگار خود بود؛ محمّد، ملقّب به جلال الدّین، مشهور به مولوی یا مولانا اوایل قرن هفتم، در شهر بلخ به دنیا آمد.  / تکرار: برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!»

انواع واو

قلمرو ادبی

واج‌آرایی: بروید ای حریفـــان بکـشیــد یار مــا را / به مــن آورید آخـــر صـــنم گــــریزپا را / حس‌آمیزی: غزل‌های گرم؛ ترانه‌های شیرین؛ جواب تلخ / تشبیه: آفتاب عشـق؛ شمسِ حقیقت؛ دانهٔ انسان

بیداری زمان را با من بخوان به فریاد / ور مرد خواب و خفتی، / « رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن «  (محمّدرضا شفیعی کدکنی) – تضمین

قلمرو فکری

– پیر و مراد اصطلاحی است در عرفان و درویشی. شاگرد به پیر و مراد خود سر می‌سپارد و یکسره فرمان او را می‌برد تا راه خداجویی را به پایان برد. شمس تبریزی پیر مولاناست.

– به حال کسی باید دریغ و افسوس خورد که دنیا او را می‌فریبد و او نمی‌تواند از وابستگی های مادی خود را برهاند.

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است / روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم / رضوان: بهشت، نام فرشته‌ای که نگهبان بهشت است.

مـا به فلـک بوده‌ایم یار ملـک بوده‌ایم / باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

جهان خاکی جایگاه ما نیست. ما از جهان مینوی به این جهان آمده ایم و دوباره به آن جهان بازخواهیم گشت.

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟ / چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟

به این دیدگاه اشاره دارد که مرگ نابودی نیست. مرگ انتقال از این جهان به جهان دیگر است.

اذِهَباَ إلِىَ فرْعَوْنَ إنِّهُ طَغى. فَقُولا لهُ قَوْلاً لیناً … . (سوره طه/ آیه ۴۳ و ۴۴) [به سوی فرعون بروید که او سخت نافرمانی کرده است و با او به نرمى سخن بگویید]

– مولانا نیز با همگان به نرمی سخن می‌گفت همانگونه که در آیه قرآن به آن نمونش شده است.

۶- ………………………….

سعید جعفری

خواجه عبدالکریم، [که] خادم خاصّ شیخ ما، ابوسعید ـ قدّس الله روحَهُ العَزیزـ بود گفت:«روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت‌های شیخ ما، او را چیزی می‌نوشتم.»

کسی بیامد که شیخ، تو را می‌خواند، برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که چه کار می‌کردی؟ گفتم  درویشی حکایتی چند خواست، از آنِ شیخ، می‌نوشتم.

شیخ گفت «یا عبدالکریم، حکایت‌نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند!»

قلمرو زبانی: خواجه: سرور، آقا / خادم: خدمتکار/ خاص: ویژه / شیخ: پیر / قدّس الله روح العزیز: خداوند روح گرامی او را پاک گرداند/ خواندن: صدا کردن/ حکایت: داستاناسرار التوحید، محمّد بن منوّر

پی دی اف درس هشتم فارسی یازدهم