بایگانی برچسب: s

رمل

فاعلاتن فَع لُن فاعلاتن فَع لُن

وعده کردی پایم وعده را می پایم / ای قمر سیمایم تو که را می پایی (مولوی)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری / الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی / گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی / عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی / همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی / زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود / در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی / لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی /غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را / در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را / تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی / می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم / نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع

در کجای این فضای تنگ بی آواز / من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است / شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است / روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها / روی گردان است (فریدون مشیری)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فعل

با تو خوبی کرد خواهم گر تو خوبی کنی / ور تو زشتی کرد خواهی با تو زشتی کنی (معیار الأشعار)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند / تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی / دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند / چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد / پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند / زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز / هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم / هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه / بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو / لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند (عطار نیشابوری)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را / الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد / سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی / دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم / تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید / دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن / تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد / به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان / چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت / که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان / خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن / خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند / به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم / که همه عمر من اندر سر این سودا شد (عطار)

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت / عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد / برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند / دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت / که قلم بر سر اسباب دل خرم زد (حافظ)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع

ای سیه مار جهان را شده افسونگر / نرهد مار فسای از بد مار آخر

نیش این مار هر آنکس که خورد میرد / و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

بنه این کیسه و این مهره افسون را / به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه / بگذار این ره و از راه دگر بگذر

تو خداوند پرستی، نسزد هرگز / کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان / دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

تو بدین بی پری و خردی اگر روزی / بپری، بگذری از مهر و مه انور

ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی / با چنین پرتو رخسار به خار اندر

تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی / که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست / آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر (پروین اعتصامی)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعل

بت من گر بسزا حرمت من داندی / نه مرا گه کندی خوار و گهی خواندی (عروض همایون: ۷۳)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن مفعولن

خنک آن کس که به پای تو سر خود اندازد / خجل آن دل که به نار غم عشقت نگدازد (درّه نجفی: ۵۲)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن مفعولن فَع

تا به کی با غم هجرت درسازم من / دامن از گریه خونین تر سازم من (سید مظفر علی اسیر)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فاعلن

نظری کن به سوی من صنما که دلفکارم / به جمالت که در این شهر به جز تو کس ندارم (عروض بابر: ۱۲۷)

فعلاتن فع فعلاتن فع فعلاتن فَع فعلاتن فَع

همه یارانم به پریشانی که سیه شام و سحری دارم / دل من! این نکته تو میدانی که به تاریکی قمری دارم

چمنی دارم، سمنی دارم، گل سرخ و یاسمنی دارم / بتک سیمینه تنی دارم، ز بتان تابنده تری دارم

به خدا ای لعبت افسونگر! بخدا ای شوخ پری پیکر / به خدا ای دختر سیمین بر! که مهی در هر سحری دارم

بخیالت داده جمالت را، به نهان بوسیده خیالت را / ز لبش بشنفته مقالت را، خود از این ره با تو دری دارم

سمنم بودی، چمنم بودی، گل یاس و سمنم بودی / همه شب ورد دهنم بودی، که به شیرینی شکری دارم

تو اگر ماهی، تو اگر شاهی، تو اگر زیبنده دلخواهی / ز غمت با مرغ سحر گاهی، به نهان سحری و سری دارم

چه خطا دیدی؟ چه جفا دیدی؟ چه به غیر از مهر و و فا دیدی؟ / که چو گل بشکفتی و خند یدی چو بدیدی چشم تری دارم

تو و دلبازی، تو و غمازی، تو و طنازی تو و ناسازی / من و در عشق تو سخن سازی، که بتی سیمینه بری دارم

خبرم ز اسرار نهان کردی، سخن خود ورد زبان کردی / دل و دین در پای خسان کردی، بتو دعوی مختصری دارم

چه شد آن چشمان گهر ریزت؟ چه شد آن فریاد سحر خیزت؟ / چه شد آن پیغام دل انگیزت؟ چه از آنها بار و بری دارم؟

همه گویند که رهایش کن، گله گرداری بهخدایش کن / دل و دین فارغ ز جفایش کن، چکنم؟ من گوش کری دارم

(مهدی حمیدی شیرازی)

مفعولن مفعولن مفعولن مفعولن

چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری / وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری

بر خاکم افتاده، در راهت از خواری / تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری

از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری / یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری

چندم دل آشامد، خون بی تو وقت آمد / بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری

تا الفت با دشمن، داری تو دارم من / گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری

ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن / هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری

چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه / این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری

ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت / در جانم آتش زد، شمع‌آسا پنداری (عطار)

مفعولن مفعولن مفعولن فع لن

سرو است آن یا بالا ماه است آن یا روی / زلف است آن یا چوگان خال است آن یا گوی (المعجم: ۱۳۶)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

بروید ای حریفان بکشید یار ما را / به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین / بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون / بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید / بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان / که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من / برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را

فعلات فع لن فعلات فع لن

تو چنین نبودی تو چنین چرایی / چه کنی خصومت چو از آن مایی

دل و جان غلامت چو رسد سلامت / تو دو صد چنین را صنما سزایی

تو قمرعذاری تو دل بهاری / تو ملک نژادی تو ملک لقایی

فلک از تو حارس زحل از تو فارس / ز برای آن را که در این سرایی

دل خسته گشته چو قدح شکسته / تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی

بده آن قدح را بگشا فرح را / که غم کهن را تو بهین دوایی

دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد / همه سهل باشد تو عجب کجایی

بگذار دستان برسان به مستان / ز عطای سلطان قدح عطایی

همگی امیدی شکری سپیدی / چو مرا بدیدی بکن آشنایی

شکری نباتی همگی حیاتی / طبق زکاتی کرم خدایی (مولانا)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

شکل دل بردن که تو داری نباشد دلبری را / خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را

چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا / این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را

زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت / بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را

چند گویی سوز خود روشن کن از داری زبانی / چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را

بر من بد روز بس کز غم قیامت هاست هر شب / روز من روزی مبادا تا قیامت کافری را

می زنندم طعنه کاخر دل که گم کردی بجوی / من که خود را کرده ام گم چون بجویم دیگری را

دوستان گویند ناگه مرد خواهی بر در او / دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دری را

کی چو من سوزند یاران گرچه دلسوزند، لیکن / عود چون سوزد بود دل گرمیی هم مجمری را

آه پنهانی خود خوردن که خسرو راست زان بت / بوالعجب تر زین فرو بردن که یارد خنجری را (امیرخسرو دهلوی)

فاعلات فاعلات فاعلات فع

ای ستاره ها که بر فراز آسمان / با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها / بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب / نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید / دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است / جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند / ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من / دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او / آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد

جام باده سر نگون و بسترم تهی / سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور / جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید / از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید / ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست / تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا / زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک / سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان / روزنی به سوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود / ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها / پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟ (فروغ فرخزاد)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع (فاعلییاتن)

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم / سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم / برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش / پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی / کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار / می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد / دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی / تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند

خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن / در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار / زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان / بار دیگر، در حصار جسمها، خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم / آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را / از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس / در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را

می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی / لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را (فروغ فرخزاد)

فاعلاتن فاعلاتن

من همیشه مستمندم / وز غم عشقت نژندم (المعجم)

چشم آن دارم که گاهی / افکنی سویم نگاهی (عروض بابر)

مه رخا بی مهر مایی / لاله گلچهر مایی (عروض همایون)

دوستان را دل نوازی / دشمنان را جان گدازی (مختصر وحیدی در عروض)

فاعلن فعلاتن

روزگار خزان شد / باد سرد وزان شد (وزن شعر فارسی)

فعلاتن فعلاتن

دل من هیچ نیرزد / به تو گر عشق نورزد (عروض بابر)

چو مرا درد تو باشد / دگر از عیش چه باید (عروض همایون)

فعلاتن فع فعلاتن فع

نه غم وصلم نه غم هجران / چه کنم زاری چه کنم افغان (وزن شعر فارسی)

فاعلاتن فع فاعلاتن فع

بشنو ای فرزند تا ازین دفتر / خوانمت از بر راز تیموری

یک گروهی را بینم اندر سر

جقه عدل است تاج منصوری

حرفشان باشد سکه اندر زر / حکمشان جاری در همه کشور

کس نگوید چون کس نپیچد سر

چون رسد زایشان حکم و دستوری

دیگران را قول ناروا جستی / گرچه شاهان بر تخت و عاجستی

لیک اخراج از تخت و تاجستی

می کشد زین باد شمعشان کوری

ذوالفقار آنروز می کشد افزون / پیکر شکاک می کشد در خون

با اجل نزدیک با فنا مقرون

از طریق حق هرکرا دوری

آید آن شیری کز ره معراج / از نبی بگرفت خاتمش را باج

بسته خواهد شد راه حج بر حاج

ثبت طومار است حکم مجبوری

آنکه در محشر صاحب اورنگ / بار موتش کین با یموتش جنگ

ذوالفقار او گیرد از خون رنگ

سوسنش گردد چون گل سوری

آتشی بینم اندرن آن هنگام / از ثری تا عرش از افق تا بام

خلق عالم را پیکر و اندام

می بسوزد چون شمع کافوری

یار گردد روم با فرنگی زود / هندو ارمن می کند نابود

هم یهودی هم داسن ارنائود

شور چنگیزی است قتل تیموری

مردمان کوه ساکنان یم / مکه و تفلیس تا یموت از غم

مات و خوار و زار درهم و برهم

غرق اندوهند جفت رنجوری

هرکه در دنیا واجب التعظیم / بر سریر عدل می شود تسلیم

بندگی سازد شاه هفت اقلیم

ور سلیمان است می کند موری

ذوالفقار از ظلم می کند بنیاد / خاک شکاکان می دهد برباد

تانهند از سر تا برند از یاد

نشاه خمر و شور مخموری

بندگان بیدار روزگار آزاد / در مراد خویش دوستان دلشاد

مملکت آباد رسته از بیداد

چون دل مؤمن چون رخ حوری

خاطر تیمور آنزمان شاد است / باقی آن عصر دوره داد است

از ادیب این راز روشن افتاده است

ز آنکه مستان را نیست مستوری (مسمط ادیب الممالک فراهانی)

سعید جعفری

فاعلاتن فاعلاتن فع

من تو را ای بت خریدارم / مگر تو ما را ناخریداری (المعجم)

آن که از من دل ربایی کرد / آمدم اما بی وفایی کرد

او که قصد دل شکستن داشت / از چه اول دلربائی کرد

با فسوس آیین دارم شد / از برایم خودنمایی کرد

کاش می دانستو می دانم / عشق را نتوان گدایی کرد (اسماعیل وطن پرست)

قلب ها یخ بسته فریاد / چشمها آیینه ای از سنگ

دست ها خشکیده و مجروح / آفتاب چهره ها بی رنگ …

دختران روستای باد / خسته و پژمرده و دلتنگ

می نشینند از هجوم فقر / پشت دار قالی آونگ

با غریو و خشمگین مرد / رقص می گیرند ده‌ها چنگ

تا که دنیایی گل و بوته / خلق گردد بهتر از ارژنگ (جلال قیامی میرحسینی؛ برگهای خاکستری)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی / غیر ازین نوبت که در پیوند مایی

من هم اول روز دانستم که بر من / زود پیوندی، ولی دیری نپایی

می کنم یادت بهر جایی که هستم / گر چه خود هرگز نمی گویی: کجایی؟

رخ نمودن را نشانی نیست پیدا / نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی

گر نپرسی حال من عیبی نباشد / کین شکستن خود نیرزد مومیایی

چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو / هرگزش ممکن نباشد روشنایی

اوحدی بیگانه بود از آستانت / ورنه با هر کس که دیدم آشنایی (اوحدی مراغه ای)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع

آن لب شیرین همچون جان شیرین / وان شکنج زلف همچون نافه چین

جان شیرین است یا مرجان شیرین / نافه مشک است یا زلفین مشکین

عاقلان مجنون آن زلف چو لیلی / خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

عارضش بین بر سر سروار ندیدی / گلستانی بر فراز سرو سیمین

من به روی دوست می بینم جهان را / وز برای دوست می خواهم جهان بین

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز / ناله مرغ سحر برخاست بنشین

سنبل سیراب را از برگ لاله / برفکن تا بشکند بازار نسرین

دلبران عاشق کشند اما نه چندان / بیدلان انده خورند اما نه چندین

جان تلخی می دهد خواجو چو فرهاد / جان شیرینش فدای جان شیرین (خواجوی کرمانی)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ای برادر عشق سودایی خوش است / دوزخ اندر عاشقی جایی خوش است

در بیابان رهروان عشق را / زاب چشم خویش دریایی خوش است

غمگنان را هر زمان در کنج عشق / یاد نام دوست صحرایی خوش است

با خیال روی معشوق ای عجب / جام زهرآلود حلوایی خوش است

عمرها در رنج چون امروز و دی / بر امید بود فردایی خوش است (انوری)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد / حلقه لعل تو درج گهر آمد

لبت از تنگ شکر شور بر آورد / بشکر خنده ی شیرین چو در آمد

چو نظر در خم ابروی تو کردم / قامت خویشتنم در نظر آمد

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم / سیلم از خون جگر بر کمر آمد

گر دمی بر سر بالین من آئی / همه گویند که عمرت بسر آمد

کامم این بود که جان بر تو فشانم / عاقبت کام من خسته برآمد

خواجو آن نیست که از درد بنالد / گرچه پیکان غمش بر جگر آمد (خواجوی کرمانی)

فعلاتن فعلاتن فعلن

ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیست / مشک چون زلف گل‌آرای تو نیست

کس ندیدست رخ خوب ترا / که چو من بنده و مولای تو نیست

کردم از دیده و دل جای ترا / گرچه از دیده و جان جای تو نیست

چه دهی وعدهٔ فردا که مرا / دل این وعدهٔ فردای تو نیست

سینهٔ کس نشناسم به جهان / که در آن سینه تقاضای تو نیست (انوری)

فعلاتن فعلاتن فعل

به دو چشم تو که تا زنده‌ام / تو خداوندی و من بنده‌ام

سر زلف تو گواه من است / که من از بهر رخت زنده‌ام

به رخ خویش ننازی چنان (انوری)

فعلاتن فعلاتن فع

تو و جمعی به تو دل بسته / من و هر لحظه پریشانی

فعلاتن فعلاتن مفعولن

اگر ایدون که همی دانش ورزی / ز همه خلق نکونامی یابی

فعلاتن مفعولن فاعلن

تبری چوبین میخی آهنین / عاشق مسکین چون بشکند این (المعجم)

فعلاتن فعلاتن فاعلاتن

ای صنم نیز زمانکی وفا دار / مگذر تیز چنین بر اسب رهوار  (المعجم)

مفعولن مفعولن مفعولن (مفتعلن ….)

من موج دربدرم
از دنیا بی خبرم
بحر خروشان منزل من
سیلی توفان حاصل من
بر لب آید نفسم
چون بر ساحل برسم
سنگ جفا کوبد به سرم
می کند از نو دربدرم
من هم سوی دریا ناله کنان برگردم
سوی همدردانم از دل وجان برگردم
بی تاب و زار و لرزان برگردم
بار دگر غمزده تر بروم
زساحل غم سوی دریا من
می کشد و می کشد آن
بنگر امید دلم چه کند بامن
من طفل طوفان شده ام
موجم سرگردان شده ام
آه که بود شب من توفانی
در شب من نبود پایانی
زنده ام از بی آرامی
ترسم که بمیرم چو بیاسایم
جز در دل توفان نبود جایم
من عشقی جانفرسا می خواهم
دریایی توفان زا می خواهم
من طفل توفان شده ام
موجم سرگردان شده ام

فاعلاتن فاعلاتن مفعولن

چند باشم هم بدین سان بی چاره / گشته شادی زین دل من آواره

فاعلات فاعلات فاعلن

تا تو با منی زمانه با من است / بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ / شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان / هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست / شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست / رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت / لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم / خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز / ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید / شب خوشت که شب فسانه با من است (هوشنگ ابتهاج)

فاعلات فع فاعلات فع

یارکی مراست رند و بذله گو / شوخ و دلربا خوب و خوش‌ سرشت // طره‌اش عبیر پیکرش حریر / عارضش‌ بهار طلعتش‌ بهشت

نقشبند روح گویی از نخست / صورت لبش تا کشد درست / / لعل پاره را ز آب خضر شست / پس نمود حل با شکر سرشت

در قمار عشق از من آن پسر / برده عقل و دین جسم و جان و سر// هوش‌ و صبر و تاب مال و سیم و زر / قول لوطیان هرچه بود کشت

پیش از آنکه خط رویدش ز روی / بود آن پسر سخت و تندخوی // وینک از رخش سر زدست موی / تا از آن خطم چیست سرنوشت

چون خطش دمید خاطرم فسرد / کان صفای حسن شد بدل به درد // نکهت رخش باغ ورد برد / غنچه از لبش داغ و درد هشت

موی عارضم داشت رنگ قیر / در فراق او شد به رنگ شیر // در جوانیم عمرگشت پیر / دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت

خواهم از خدا در همه جهان / یک قفس زمین یک نفس زمان // تا به کام دل می‌خورم در آن / بی‌حریف بد بی‌نگار زشت

خوش‌ دهد بهار نشوه سرخ مل / گه کنار رود گه فراز پل // گه به زیر سرو گه به پای گل / گه به صحن باغ گه به طرف کشت

مرد چون شناخت مغز را ز پوست / هرچه بنگرد نیست غیر دوست // هرکجا رود ملک ملک اوست / خواه در حرم خواه در کنشت

چون ملک مرا گفت کای حبیب / یک غزل بگو نغز و دلفریب // پس ازین غزل او برد نصیب / زرع زان کس است کز نخست کشت

زین عابدین زیب مجد و جاه / بندهٔ امیر نیکخواه شاه // ملک ‌را شرف خلق را پناه / هم ملک لقا هم ملک سرشت (قاآنی شیرازی)

با سپاس از فرهنگ کاربردی اوزان شعر فارسی: حسین مدرسی
سعید جعفری
سعید جعفری
سعید جعفری
سعید جعفرری دبیر فارسی، عربی و انگلیسی
سعید جعفری
سعید جعفری

خفیف

فعلاتن مفاعلن فعلاتن مفاعلن

منم آن کس که تا به فرق همی سوزم از قدم / ز غم عشق آن صنم که نبینی چنو دگر (شجره العروض: ۵۳)

گر کند یاوری مرا به غم عشق آن صنم / بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم (رودکی)

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود / چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود / دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود

فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک / چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود

نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان / چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود

چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین / چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود

ز خیال نگار من چو بخندد بهار من / رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود

بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی / به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود

خوشم ار سر بداده‌ام چو درختان به باد من / که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود

چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم / چو درختی که میوه‌اش بپزد سرگران شود

چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی‌وفا شدم / که دل لاله‌ها سیه ز غم ارغوان شود

رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران / رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود

همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان / گل تو بهر بوسه‌اش همه شکل دهان شود

به وصال بهار او چو بخندد دل چمن / ز غم هجر جوی‌ها چو سرشکم روان شود

چو پرست از محبتش دل آن عالم خل / که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود

چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد / که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود

گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو / گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود

ز تک خاک دانه‌ها سوی بالا برآمده / که عنایت فتاده را به علی نردبان شود

تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد / عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود

همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان / چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود

مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد / بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود

ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن / که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود

خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب / جهت صدق طالبان خمشی‌ها بیان شود (خدایگان)

فاعلاتن مفاعِلن فعولن

گریه را به مستی بهانه کردم / شِکوِه‌ها ز دست زمانه کردم

آستین چو از چشم برگرفتم / سیل خون به دامان روانه کردم

از چه روی چون ارغنون ننالم؟ / از جفایت ای چرخ دون ننالم

چون نگریم ز درد و چون ننالم / دزد را چو محرم به خانه کردم؟ (عارف قزوینی)

فاعلاتن مفاعلن فع/ فاعلاتن مفاعلن فع

ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستان / بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان

وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین / روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن

هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت / رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان

شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان / سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان

کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان / کاکلت شام شب نشینان پسته‌ات نقل می پرستان

مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی / که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان

تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی / همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان

فاعلاتن مستفعلن

تا کی ای دل انده خوری / تو به شادی اولی تری

فعلاتن مفاعلن

چه کنی با کسی جفا / که بود از تو مبتلا (معیار الأشعار، فشارکی: برگ ۴۵)

فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن

دل رها گردان از هوسهای عالم / همچو عیسی رو ای برادر به طارم (گوهر دانش: ۱۵۵)

فَعِلاتُن مَفاعِلُن فَعِلاتُن

ای به روی و به موی، لاله و سوسن! / سبزه داری نهفته در خز ادکن

سوسن تو شکسته بر سر لاله / لالهٔ تو شکفته در بن سوسن

لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان / سر زلف ربوده بوی ز لادن

آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز / فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن

هر کجا دست برزنی به سر زلف / رود از خانه بوی مشک به برزن

زلف را بیهده مکاه که باشد / دل عشاق را به زلف تو مسکن

خود به گردن تو راست خون جهانی / کی رسد دست عاشقانت به گردن؟

نرم گردد کجا دل تو به افغان؟ / که به افغان نه نرم گردد آهن

من نجویم به جز هوای دل تو / تو نجویی به جز بلای دل من

نازش تو همه به طرهٔ گیسو / نازش من همه به حجت ذوالمن

مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان / شاه علم‌آفرین و جهل پراکن

کار گیتی از اوست جمله به سامان / پایهٔ دین از اوست محکم و متقن

خرم آن روی، کش نماید دیدار / فرخ آن دست، کش رسید به دامن

آن که جز راه دوستیش بپوید / از خدایش بود هزار زلیفن

پای از جادهٔ خلافش برکش / دست در دامن ولایش برزن

ای ولی خدای! خیز وز گیتی / بیخ ظلم و بن ستم را برکن

پدری را تویی پسر که هزاران / گردن بت شکست و پشت برهمن

بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر / خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن

چند ای خسرو زمانه! به گیتی / بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟

به فلک بر فراز رایت نصرت / خاک در چشم دیو خیره بیاکن

خیمهٔ عدل را به‌پا کن و بنشین / که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن

قومی از کردگار بی‌خبران را / جایگاه تو گشته مکمن و مسکن

تیغ خونریزی از نیام برون کن / وز چنین ناکسان تهی کن مکمن

خرم آن روز کاین چنین بنشینی / ای گدای در تو چرخ نشیمن!

رایت دین مصطفی بفرازی / از حد ترک تا مداین و مدین (ملک الشعرای بهار)

فَعِلاتُن مَفاعِلُن فع لن

بـــــاغ ســـــرمــــایــــه دگـــــر دارد / کان شد از بس که سیم و زر دارد

هـیـچ طـفـل رسـیـده نـیـســت درو /کــــه نـــه پــــیـــرایـــه دگــــر دارد

مـی نـمـایـد کـه از رســیـدن عــیـد/ چــون هـمـه مـردمــان خــبــر دارد

طـــبـــع بـــر کــارگــاه شـــاخ نــگــر / کـه چــه دیـبــای شــوشــتــر دارد

گـل رعـنـا بــه یـاد نـرگـس مـســت / جــام زریــن بـــه دســت بـــر دارد

بـــلـــبـــل انــدر هــوای بـــزم وزیــر / صـــد نـــوای عـــجـــب ز بــــر دارد

ابـــر بـــی کــوس رعــد مــی نــرود / تــا گـل انـدر جــهـان حــشــر دارد

گـــر ز بــــیـــجـــاده تـــاج دارد گـــل / زیـــبـــدش مـــلـــک نـــامـــور دارد

بـر ریاحـین بـه جـملگـی ملـکـسـت / نــه ســر و کــار مــخــتـــصــر دارد

نــی کــدامــســت وز کــجــا بــاری / کــه ز فـــیــروزه صـــد کـــمــر دارد

هـر زمــانـی چــنــار ســوی فــلــک / بـــه مــنــاجـــات دســت بـــر دارد

مـگـر انـدر دعـای اسـتــسـقـاسـت / ورنـه او بــا فــلــک چــه ســر دارد

پــیـش پــیـکـان گـل ز بــیـم گـشـاد / هـر شـب از هـالـه مـه سـپـر دارد

بـــا بـــقــایــای لــشـــکــر ســـرمــا / گــر صـــبـــا عـــزم کــر و فـــر دارد

تــیـغ در دســت بــیـد مـی چــکـنـد / وز چــه مــعــنـی زره شــمــر دارد

در چـنـین مـوسـمـی کـه بـاغ هنـوز   کــس نــدانــد چـــه مــدخـــر دارد

یاسـمین را بـبـین که تـا دو سه روز / بــی رفــیــقــان ســر ســفــر دارد

دهــن لــالــه چـــون دهــان صــدف / ابـــر پــیــوســتــه پـــر گــهــر دارد

لـالـه گـویـی کـه بـر زبـان هـمـه رو / مــــدح دســـــتـــــور دادگــــر دارد

تـــا کـــه انــدر دعـــا و مـــدح وزیــر / لـب لـعــلـش هـمـیـشــه تــر دارد

نـاصـر دیـن کـه شــاخ دولـت و دیـن / از مــعـــالــیــش بـــرگ و بـــر دارد

طــاهـربــن الـمـظـفـر آنـکـه خــدای / هــمــه وقــتــیـش بــا ظــفــر دارد

آنـکـه گـیـتـی ز شـکـر هـسـتـی او / یک دهان سـر بـه سـر شـکـر دارد

وانـکـه از عــشــق نـام و صــورت او/ خــاک ســمــع و هــوا بــصــر دارد

رایــش انــدر نــظـــام کــار جـــهــان / از قــضــا ســعــی بــیـشــتــر دارد

کـلـکـش انـدر بــیـان بــاطـل و حـق / کــمــتــریـن مـســتــمـع قــدر دارد

دســتــش ار واهـب حــیـات نـشــد / در جــــمــــادات چــــون اثــــر دارد

اثــری بــیــش از ایــن بــود کــه درو / کــلـک نـطــق و نـگـیـن نـظــر دارد

کـســوت قـدر اوســت آن کـســوت / کـــز نـــهـــم چـــرخ آســـتـــر دارد

در نـه اقــلـیـم آســمـان حــکــمـش / کــــارداران خـــــیــــر و شــــر دارد

زاتـش بـاس اوسـت ایـنـکـه هـواش / روز و شــب شــعـلـه و شــرر دارد

زده پــشــت پــای هــمــت اوســت / هــرچــه ایـام خــشــک و تــر دارد

ســعـد اکـبــر کـه از ســعـادت عـام / خـویـشـتــن در جـهـان سـمـر دارد

هــنــرش زاســمــان بــپــرســیــدم / کـز چـه ایـن اخـتــصـاص و فـر دارد

گـفـت شـاگـرد رای دســتــورســت / بــس بــود گــر هـمـیـن هـنـر دارد

ای بــه جـایـی کـه رایـت ار خـواهـد / رســـم شـــب از زمـــانــه بـــردارد

نــایــد انــدر کـــرشـــمـــه نــظـــرت / هــرچــه تــقــدیـر مــنــتــظــر دارد

کـلـبـه ای از جـهان جـاه تـو نیسـت / فـوق و تــحــتــی کـه جــانـور دارد

چـشـم بـخـت تـو در جـهـان بــانـی / ســال و مــه ســرمـه ســهـر دارد

فــتــنـه زان ســوی خــوابــگـاه فـنـا / روز و شـــب شـــیـــوه حـــذر دارد

عرصه سـاحـت تـو چـیست سـپـهر / کـاخــتــر و بــرج و مـاه و خـور دارد

روضه مجـلس تـو چـیسـت بـهشت / کـــــه فـــــنـــــا از بـــــرون در دارد

حـیـرت نـعـمـت تــو چـو جــذر اصـم / یک جـهـان عـقـل گـنـگ و کـر دارد

مــهــر تـــو از بـــهــشــت دارد قــدر / خــشــم تــو صــولـت ســقــر دارد

عــقــل آزاد بـــر تـــو مــی نــرســد / کــه جــهـان جــمـلــه زیـر پــر دارد

مـرغ فـکـرت کـجــا رسـد کـه هـنـوز / رشتـه در دست خـواب و خور دارد

نیمـه ای زین سـوی ولـایت تـسـت / هــر ولــایــت کـــه آن فـــکـــر دارد

پــــــدر اول آدم آنـــــکـــــه وجـــــود / نــــه ز مـــــادر نــــه از پـــــدر دارد

قــبـــلــه آســمــانــیــان زانــســـت / کـه چــو تــو در زمـیـن پــسـر دارد

در دریـای دهــر کــیـســت؟ تــویـی / ویـن سـخـن عـقـل مـعـتــبــر دارد

گـوهـرت زانـکـه زبــده بــشــرســت / جــــای در حــــیـــز بــــشــــر دارد

آفــتــاب ار زبــرتــرســت چــه شــد / کــار گــوهــر نــه مــســتـــقــر داد

جــرم خـاشـاک را از آن چــه شـرف / کـــــاب دریــــاش بـــــر زبـــــر دارد

بــه تــحـمـل چـو تــو نـگـردد خـصـم / خـــود نـــدارد هـــنـــوز و گـــر دارد

چـون کـلـیم و مـسـیـح کـی بـاشـد / هـرکــه چــوب کــلــیـم و خــر دارد

خـصـم چـنـدان هـوس پــزد کـه تــرا / حــلــم بــر عــفــو مــاحــضــر دارد

دیـو چــنـدان عــلـم زنـد کــه نـبــی / مــکــه بـــی ســـایــه عــمــر دارد

بـا خـلـاف تـو دسـت کـیسـت یکـی    کــه نــه یـک پــای در ســقــر دارد

نــوح پــیــغــمــبـــری کــه بــر اعــدا /قـــهـــرت اعـــجـــاز لـــاتــــذر دارد

شـکـر ایـن در جـهـان کـه یـارد کـرد  / آنـــکـــه تـــوفـــیــق راهـــبـــر دارد

کاب در جـوی تـست و چـرخ چو پـل / دشــمــنــان را لــگــد ســپــر دارد

تـــا ز تـــکـــرار دور چـــنــبـــر چـــرخ / بــر جــهـان خــیـر و شـر گـذر دارد

روز عـمـر تــو بــاد کـز پــی تــســت / کـه شـب انس و جـان سـحـر دارد

بـر کـران بـادی از خـطـر کـه جـهـان / بــــه تــــو دارد اگـــر خـــطـــر دارد

چون گل از خنده لب مبند که خصم /داغ چــون لــالــه بـــر جـــگــر دارد (انوری)

فَعِلاتُن مَفاعِلُن فع

غمزه چون تیر و زلف چون قیر / چشم پرخواب و زلف پرتاب (المعجم: ۱۷۱)

فَعِلاتُن مَفاعِلُن فاعلن

پیشم آمد نگار من بامداد / هر دو رخ غازه کرده چون باده ای

فَاعلاتُن مَفاعِلُن مفعولن

وقت گل شد هوای گلشن دارم / ذوق جام مدام روشن دارم (جامی؛ شجره العروض: ۵۴)

فَاعلاتُن مستفعلن مفعولن

دلربایا شد پاک پیدا رازم / نزد هر کس زین دیده غمازم (معیار الأشعار؛ فشارکی: ۴۵)

فَاعلاتُن مستفعلن فاعلن

پیشم آمد دلخواه من بامداد / هر دو رخ را آراسته چون بهشت (معیار الأشعار؛ فشارکی: ۴۵)